عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
مژه ام شد قلم وچشم دوات ای دلبر
تا نوشتند بلعل تو زکوة ای دلبر
زنده شد جان من سوخته در وقت سحر
هست از لعل لبت آب حیات ای دلبر
بنما وصل که جانم ز غم آمد بر لب
تا بیابیم ز هجر تو نجات ای دلبر
طوطی روح من از شکر لعلت گویا است
تا ز قند لب تو رسته نبات ای دلبر
پیش خورشید رخت ذره صفت می گردم
نیست ما را بغمت صبر و ثبات ای دلبر
هست کوهی ز مقیمان درت میدانی
کند آخر بوفای تو وفات ای دلبر
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
ای دل دیوانه از اندوه جانان غم مخور
وصل خواهی دید زود از درد هجران غم مخور
خوش به سودای دو چشم آهوی سرگشته‌ای
با صبا میگرد در کوه و بیابان غم مخور
ماه روی یار میخواهی چو بلبل بیقرار
نعره زن مستانه در صحن گلستان غم مخور
چشم چون خواهی بروی ماه تابان برگشای
همچو ابراز گریه خونبار گریان غم مخور
همچو مور لنگ بر جانم چو خواهی شد سوار
از سپاه و لشکر نوح و سلیمان غم مخور
کوهیا در حلقه زلف مه و خورشید او
تا به حال خود رسی از ضرب چوگان غم مخور
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
دل از محبت دنیا و آخرت بردار
بشو باشک نیاز و به بین بطلعت یار
تا چو زلف از رخ زیبای تو سر بر گردیم
صفت از ذات تو هرگز نشود مایل یار
بهوای قد سرو تو چو در خاک رویم
سر برآریم بمهر تو چو گل از گل یار
فاعل مطلق ما او است عیان می بینم
هر چه خواهد بکند خاطر آن فاعل یار
آن امانت که خدا عرض باشیا میکرد
هالک آمد همه خود بود بر آن حایل یار
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
خدا چون ظاهر و پیدا است امروز
چرا پس وعده فرداست امروز
مراد از روز روی اوست ما را
سیه زلف کجش شبها است امروز
خدا بالذات بر اشیا محیط است
دو عالم غرق این دریا است امروز
تمامی صفات و ذات انشاه
نظر میکن که عین ما است امروز
نفخت و فیه من روحی بیان کرد
لب لعلش چو روح افزا است امروز
زمین و آسمان گفتند هر روز
که در پستی و در بالا است امروز
ز چشم و روی او در مسجد و دیر
هزاران شورش و غوغا است امروز
ما به درگاهت نیاز آورده ایم ای بی نیاز
چاره ما را بساز ای کردگار چاره ساز
سالها چون شمع میسوزیم از سر تا بپای
چند بگذاری مرا یک شب بوصل خود گداز
قبله جانها است ابرویت ز هر روئیکه هست
پیش محراب دو ابروی خودی اندر نماز
در هوای ماه رخسار تو شبها تا بروز
همچو شمع استاده ام از گریه و سوز و گداز
گه بقهرم می کشی گه زنده میسازی مرا
همچو آهو ما اسیرانیم در چنگال باز
در جمال مهوشان دیدم تو را چون آفتاب
مینماید روی یار و از حقیقت در مجاز
تا نمودی قامت خود را خرامان درچمن
ما شدیم از سایه قد تو سرو سرفراز
راز دل می گویم ایجان با تو هر شب تا بروز
عالم سری که جز تو نیست کس دانا یراز
تا بدیدار تو کوهی دین و دنیا را بساخت
عارفان گفتند آنجا ای حریف پاکباز
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
شبی از غیر آن ماه دل افروز
رخی بنمود چون خورشید در روز
مراد از روز و شب زلف و رخ اوست
مه و خورشید را این شیوه آموز
به پیش شمع رخسارش در آن شب
چو پروانه بسر گشتم بصد سوز
خطاب آمد که از دنیی و عقبی
چو گشتی محرم ما دیده بر دوز
چه کوهی در بهاران فضل او دید
بیان کرد این غزل در روز نوروز
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
عشق داریم بدیدار تو ایجان بهوس
نکنم از غم دیدار تو جاویدان بس
مردم دیده عشاق تو را می بینم
روشن است از مه رخسار تو چشم همه کس
عشق دریاست بر او هر دو جهان کف باشد
جان ما بحر محیط است و تن خاک چو خس
روی از آینه هر دو جهان است ایدل
دم فروبند و در آئینه نگهدار نفس
بسکه کوهی بهوای تو بگرید چون ابر
رود از دیده او دجله جیحون و ارس
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
تا شدم از آه دل در عشق او آتش نفس
شد روان از دیده من بحر عمان و ارس
هر طرف کردم نظر او بود پیدا و نهان
آفتاب روی لاشرقی ندارد پیش و پس
کل شیئی هالک الا وجهه تفسیر چیست
یعنی جز او نیست باقی در دو عالم هیچکس
وه چه سراست اینکه در شهر دل ما روز و شب
زلف او دزد آمد و چشم سیه کارش عسس
کردم از دزد و عسس فریاد پیش خال او
لعل او خندان شد و گفتا منم فریاد رس
همچو مرغ نیم بسمل پر زدم درخاک و خون
گفت خود را بگذران از هر چه مستی بوالهوس
گفتمش چشمم چو محرم نیست بر روی شما
گرد حلوای لب لعلت چرا پردمگس
گفت خورشیدم من وکونین ذرات منند
کی کنند از ذره ها خورشید روی خود قبس
کوهیا سر بر زد از جان تو ماه روی دوست
همچو گل کو سر برآرد فی المثل از خار و خس
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
سر زلفین تو شد رشته جان همه کس
لعل و یاقوت لبت قوت روان همه کس
تا تو آب دهن انداخته ای در دل خاک
پر شد از شهد و شکر کاسه وخوان همه کس
بسکه ذکر دهن و فکر لبانش کردی
گمشد از هر دو جهان نام و نشان همه کس
گر رقیب تو مرا راند از این در بجفا
گشته ام خاک کف پای سگان همه کس
چون تو داری نظری جانب کوهی به یقین
هست اندر حق او فکر و گمان همه کس
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
چون تو میدانی ز درد ما مپرس
حاضری از ناله شبها مپرس
گردن جانها بزلفت بسته ای
از جنون و شورش و سودا مپرس
مردم چشم منی در چشم خون
وز سرشک دیده دریا مپرس
چون بدیدی چشم و روی زلف یار
دم مزن از فتنه و غوغا مپرس
قل هو الله احد وصف خدا است
آه آه از شاهد یکتا مپرس
یار سرنائی وجان سر نای اوست
همچو نی بنواز و از سرنا مپرس
درد و لعل اوست یحیی و یمیت
جان بده وز یحیی الموتی مپرس
ابروی او قاب قوسین وی است
در شب زلفش تو از اسری مپرس
مصطفی را بین چو ماه چارده
گفته شد تفسیر از طه مپرس
لا نشد الا و الالا نشد
محو شد از لا و از الا مپرس
دان نفخت فیه من روحی که چیست
در حکایتهای روز افزا مپرس
کوهیا در جان جمالش را به بین
پس چونا بینا مرو هر جا مپرس
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
ما نگردیم ز سودای پریرویان بس
نکند دل ز تمنای رخ جانان بس
بلبل روح مرا در چمن باغ جنان
روی او نسترن و خط خوش ریحان بس
عندلیب سحری گریه کنان میگوید
که دلم را بسحرگاه گل خندان بس
تا به بیند همه اسماء و صفات خود را
پیش دیدار خداوند دل انسان بس
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
جان که شد دیوانه دل تدبیر باید کردنش
در سر زلف بتان زنجیر باید کردنش
هر که خواهد آفتاب روی او بیند صباح
در دل شب همچو مه زنجیر باید کردنش
رویت ایمه آفتاب و زلف شبرنگ زحل
تا به کی باشد که او تاثیر باید کردنش
پیر اگر خواهد که باید کام خود از نوجوان
خدمت آن لب شکر در شیر باید کردنش
هر که قربان شد ز تیر کیش آن ابرو کمان
دیده را آماج گاه تیر باید کردنش
دل که در علم نظر کامل نشد از چشم حبیب
آیتی از روی او تفسیر باید کردنش
کوهی سرگشته از بهر دو چشم آن غزال
گشت در کهسار چون نخجیر باید کردنش
عین یکدیگر بدیدم ابتدا و انتهاش
جان عارف فارغ آمد از لباس و از معاش
و هو معکم گفت از این رو فاش میگویم بدان
درمقام وحدت از خود من نه می بینم جداش
حق الست و ربکم گفت وهمه جانها بلی
زان کشند اهل وفا پیوسته در عالم بلاش
رحمتش عام است از این رو خاص را باشد خطر
انبیاء و اولیاء افتاده اندر ابتلاش
روز رویش روشنی آفتاب وماه شد
سرمه چشم جهان بین همه شد خاکپاش
حاضر است آن یار در دل همچو جان روشن بتن
از چنین حضرت که می بیند تو را غافل مباش
مهوشان خورشید را چون ذره در رقص آورند
کوهیا جان باز پیش دلبر و مردانه باش
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
دارم از رنگ رخت در دل و در جان آتش
نیست در شعله خورشید از اینسان آتش
هم از آنشمع که روشن شد از هر دو جهان
دید از شاخ شجر موسی عمران آتش
دیدم از نور رخ ماه تو ای سرو بلند
هست در سینه خورشید درخشان آتش
آتش مهر تو تنها نه دل سنگ بسوخت
دارد از رنگ لبت لعل بدخشان آتش
بهوای گل روی تو بدیدم در باغ
بود اندر جگر غنچه خندان آتش
از فروغ رخ خورشید جهان آرایت
کفر زلفین تو زد در دل ایمان آتش
بسکه از نور رخت سوخت درون کوهی
برد از آه دلش شمع شبستان آتش
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
او را بدو چشم او در ز دیده همی بینش
تا لذت جان یابی از شیوه شیرینش
در گلشن روی او چون باد صبا هر دم
میبوی و بهم میچین از سنبل و نسرینش
در آینه جانها آنمه رخ خود بیند
ما نیز عیان دیدیم در آینه آئینش
جان همچو نسیمی شد ز اندیشه زلف او
تا همچو صبا رفتم در بستر و بالینش
جامی بکفم بنهاد خورشید صفت روشن
مستیم مدام ای دوست از باده دوشینش
از کتم عدم انشاه بخشید وجود ما
یار آر اگر مردی زان بخشش پیشینش
خون از مژه می بارد کوهی چو عقیق ایدوست
تا دید که می خندد لعل لب رنگینش
در ره عشقش دلا دیوانه و غافل مباش
تابد و واصل شوی در قید وجان و دل مباش
مرگ حق است ای پسر گر از حقیقت واقفی
باطل آمد زندگی در فکر این باطل مباش
علم الاسماء ندانستی بدان علم نظر
ذات را می بین بچشم ذات پس جاهل مباش
سرما زاع البصر دریاب و منکر هر طرف
در چنین حضرت بفکر این و آن غافل مباش
عالم لاهوت ای دل منزل و مأوای ماست
رو بدام نفس ناسوتی و آب و گل مباش
کی بشد مد خدا از موی پیشانی تو را
بر صراط مستقیم از هر طرف مایل مباش
جان بجانان واصل آمد هست تن فرسنگ راه
کوهیا برخیز از ره در میان حایل مباش
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
دلم در بند زلف تست ای دلبر مرنجانش
بخوان وصل خود بنشان پس ایمه همچو مهمانش
بمهمانی دل ما را نداری جز جگر خواری
چو پروانه از او کردی به شمع چهره بریانش
بیک حالت نه می بینم دل صد پاره را هر دم
چو زلف و خال خودداری کنی جمع پریشانش
چو خورشید از گریبان همه ذرات سر برزد
بغیر از او که می گردد بگرداگرد دامانش
بدزدی زلف او دلرا سحر بگرفت و درهم بست
چو کوهی با صبا شد دوش در صحن گلستانش
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
آن ماه در آمد از درم دوش
از زلف دو حلقه کرده درگوش
گفتا که نمیکنم سلامت
اما چو تو کرده ای فراموش
این گفت و نقاب را برانداخت
از روی چو ماه و زلف مه پوش
بر خاک فتادم و طپیدم
از باده وصل گشته بیهوش
گفتم بنمایمت بعالم
گفتا که مرا به خلق مفروش
آنگاه سرم ز خاک برداشت
لب بر لب من نهاد و خاموش
کوهی چوبشب کشید زلفش
خورشید نمود از مه روش
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
ما چو داریم بسرو قد دلدار طمع
بلبل از حضرت ما کرد بگلزار طمع
دل هر ذره که داریم بصد دلبازی
دارد از طلعت خورشید تو انوار طمع
من دیوانه بیدل که ندارم زر و سیم
کرده ام از لب جان بخش تو صد بار طمع
زاهد اندر هوس لعل لب میگونت
کرده از صومعه ها باده خمار طمع
تا کند کحل بصر مردمک دیده ما
کرد از خاک رهت چشم گهربار طمع
یار ماخنده کند با رخ مه تا شب و روز
دارد از عاشق خود دیده خونبار طمع
گر کسی راز کرم های تو چشم طمع است
داشت کوهی ز عطاهای تو صد بار طمع
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
دارم از زلف و خال تو در دل هزار داغ
جانم بسوخت ز آتش روی تو چون چراغ
بر آستان خاک تو ای سرو گلعذار
ما را فراغت است ز گلهای صحن باغ
پرورده ام بساعد شه باز روح را
تا برکند دو دیده این نفس بدکلاغ
ای دل بقول سید کونین کار کن
زانرو که بر رسول نباشد بجز کلاغ
بر یاد چشم آهوی سرمست آن غزال
کوهی تو را رسد که نهی سر بباغ وراغ
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
ما چو گشتیم به تیر مژه یار عاشق
شد دل سوخته پر درد و جگر خوار عاشق
دو جهان را همه بر آتش سوزان فکند
هر که شد از دل و جان بر رخ دلدار عاشق
یار ما روی چو خورشید بعالم بنمود
همه ذرات جهانند بدیدار عاشق
محرم روی تو جز چشم تو نتواند بود
چون شود بررخ زیبای تو اغیار عاشق
بلبل از عشق گل ار ناله کند خوش باشد
هست بر ناله بلبل دل گلزار عاشق
کوهی از دیده خونبار فغان کن که خدا
هست بر آه تو و گریه خونبار عاشق
خط رخسار یار شد تعلیق
تا دلم شد بعشق دوست رفیق
مؤمنان خدا چو اخوانند
منم و درد او نگار شفیق
پیش یاقوت او دو لب دیده
یافتم در میان بحر عمیق
زد رقیب تو بر دلم سنگی
بشکست او چو پرده ایست دقیق
بحر دل موج خون باوج رساند
که دو عالم در او شدند غریق
تا ابد ما و عشق همراهیم
از دل و جان رفیق شد توفیق
رفتم از وادی هوس بیرون
تا رسیدم به منزل تحقیق
هست در غار سینه کوهی
روح چون مصطفی و دل صدیق
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
تا ببیند او خم ابروی آن مه یک به یک
در سجود افتاد هردم جمله جان‌ها ملک
ما بیاد آن دهان در کنج خلوت شسته ایم
تا بیابیم از لب جان بخش او دلبر حنک
دیک سودای تو را پختیم ما از آب چشم
نیست اندر مطبخ ما هیچ جز آب و نمک
شمع رویت تا منور کرد عالم را هنوز
ماه و خورشیدند روشن از تو بر اوج فلک
من که در دریای وحدت غوطه خوردم در ازل
جان ما چون یونس آمد جسم مانند سمک
رست کوهی ازمن و ما تا جمال حق بدید
نیست آنرا همچو خلق این زمانه ریب وشک
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
ای رخت شمع تابخانه دل
خلوت خاص تو میانه دل
دل چو در اصبعین تست بچرخ
پس مکن چرخ دل بهانه دل
وه که سیمرغ قاف قربت حق
گشته پنهان در آشیانه دل
عرش و کرسی و آسمان و زمین
غرقه در بحر بیکرانه دل
بهمه دل چوبی نشان شده اند
ندهد هیچکس نشانه دل
غیر معشوق کس نمی داند
راز پنهان عاشقانه دل
چنگ و عود و رباب و بربط و نی
پیش مستان بود ترانه دل
از ازل تا ابد که میگویند
باشد اوصاف یکزمانه دل
روح کوهی بدیده جان تو را
در بیانهای عارفانه دل