عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱۰
نه همین اهل خرد آینه اسرارند
که ز خود بیخبران نیز خبرها دارند
نقطه هایی که درین دایره فرد آمده اند
همه حیرت زده گردش این پرگارند
بی گره شو که به یک چشم زدن می گذرند
رشته ها از نظر سوزن، اگر هموارند
به ادب باش درین بزم که این پست و بلند
همه در کار، پی رونق موسیقارند
قانعانی که فشردند به دل دندان را
خبر از چاشنی میوه جنت دارند
آنچه از مایده فیض بر این نه طبق است
رزق جمعی است که در پرده شب بیدارند
سالکانی که دل روشن از اینجا بردند
در ته خاک چو خورشید همان سیارند
می رسد زود به معراج فنا دست بدست
هرکه را خانه برانداختگان معمارند
پیش جمعی که رسیدند ز ساحل به محیط
کوهها کبک صفت جمله سبکرفتارند
نیست ممکن که تراوش کند از ما سخنی
در نهانخانه ما آینه ها ستارند
خاکساری نه بنایی است که ویران گردد
سیلها عاجز کوتاهی این دیوارند
سر درین معرکه بیقدرتر از دستارست
این رفیقان سبکسر به غم دستارند
خوبرویان که ندارند رگ تندی خوی
مفت طفلان هوس همچو گل بی خارند
خودفروشان جهان راست غم رد و قبول
عارفان فارغ از اقرار و غم انکارند
من گرفتم چمن آرا ز چمن بیرون رفت
سر بسر شبنم این باغ اولوالابصارند
صائب آنان که درین عهد سخن خرج کنند
دانه سوخته در شوره زمین می کارند
که ز خود بیخبران نیز خبرها دارند
نقطه هایی که درین دایره فرد آمده اند
همه حیرت زده گردش این پرگارند
بی گره شو که به یک چشم زدن می گذرند
رشته ها از نظر سوزن، اگر هموارند
به ادب باش درین بزم که این پست و بلند
همه در کار، پی رونق موسیقارند
قانعانی که فشردند به دل دندان را
خبر از چاشنی میوه جنت دارند
آنچه از مایده فیض بر این نه طبق است
رزق جمعی است که در پرده شب بیدارند
سالکانی که دل روشن از اینجا بردند
در ته خاک چو خورشید همان سیارند
می رسد زود به معراج فنا دست بدست
هرکه را خانه برانداختگان معمارند
پیش جمعی که رسیدند ز ساحل به محیط
کوهها کبک صفت جمله سبکرفتارند
نیست ممکن که تراوش کند از ما سخنی
در نهانخانه ما آینه ها ستارند
خاکساری نه بنایی است که ویران گردد
سیلها عاجز کوتاهی این دیوارند
سر درین معرکه بیقدرتر از دستارست
این رفیقان سبکسر به غم دستارند
خوبرویان که ندارند رگ تندی خوی
مفت طفلان هوس همچو گل بی خارند
خودفروشان جهان راست غم رد و قبول
عارفان فارغ از اقرار و غم انکارند
من گرفتم چمن آرا ز چمن بیرون رفت
سر بسر شبنم این باغ اولوالابصارند
صائب آنان که درین عهد سخن خرج کنند
دانه سوخته در شوره زمین می کارند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱۳
عشرت روی زمین بی سر و پایان دارند
دخل بی خرج اگر هست گدایان دارند
فارغند از غم دستار و سرانجام لباس
چه حضورست که خورشید قبایان دارند
گرچه چون غنچه نورسته به ظاهر گرهند
در سراپرده دل عقده گشایان دارند
چهره نعمت الوان دو سه روزی سرخ است
دامن عیش ابد لقمه ربایان دارند
سرو از کشمکش باد خزان آزادست
بی کلاهان چه غم از فوطه ربایان دارند؟
بر سر گنج به خون جگر افطار کنند
این چه فقرست که این خواجه نمایان دارند
روزگاری است که ارباب تنعم صائب
چشم رغبت به لب نان گدایان دارند
دخل بی خرج اگر هست گدایان دارند
فارغند از غم دستار و سرانجام لباس
چه حضورست که خورشید قبایان دارند
گرچه چون غنچه نورسته به ظاهر گرهند
در سراپرده دل عقده گشایان دارند
چهره نعمت الوان دو سه روزی سرخ است
دامن عیش ابد لقمه ربایان دارند
سرو از کشمکش باد خزان آزادست
بی کلاهان چه غم از فوطه ربایان دارند؟
بر سر گنج به خون جگر افطار کنند
این چه فقرست که این خواجه نمایان دارند
روزگاری است که ارباب تنعم صائب
چشم رغبت به لب نان گدایان دارند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱۵
گوشه گیران که ز ایام کناری دارند
همچو صیاد کمینگاه شکاری دارند
بوسه آن لب تیغ است و کنار از هستی
عاشقان گر هوس بوس و کناری دارند
نور آیینه به اندازه خاکستر اوست
تیره روزان دل خورشید شعاری دارند
گرچه چون آبله عشاق به ظاهر گرهند
در سراپرده دل طرفه بهاری دارند
نیست ممکن که سرافراز نگردند چو گرد
خاکساران که سر راه سواری دارند
سطحیان غور معانی نتوانند نمود
بیشتر آینه ها نقش و نگاری دارند
چون توانند بتان چشم ز خودسازی بست؟
که ز هر پاره دل آینه داری دارند
نیست ممکن همه شب سیر چراغان نکنند
در جگر، سوخته هایی که شراری دارند
به که در دامن روشنگر عشق آویزند
سینه هایی که ز افلاک غباری دارند
همت از تربت آن قوم طلب کن صائب
که ز سوز دل خود شمع مزاری دارند
همچو صیاد کمینگاه شکاری دارند
بوسه آن لب تیغ است و کنار از هستی
عاشقان گر هوس بوس و کناری دارند
نور آیینه به اندازه خاکستر اوست
تیره روزان دل خورشید شعاری دارند
گرچه چون آبله عشاق به ظاهر گرهند
در سراپرده دل طرفه بهاری دارند
نیست ممکن که سرافراز نگردند چو گرد
خاکساران که سر راه سواری دارند
سطحیان غور معانی نتوانند نمود
بیشتر آینه ها نقش و نگاری دارند
چون توانند بتان چشم ز خودسازی بست؟
که ز هر پاره دل آینه داری دارند
نیست ممکن همه شب سیر چراغان نکنند
در جگر، سوخته هایی که شراری دارند
به که در دامن روشنگر عشق آویزند
سینه هایی که ز افلاک غباری دارند
همت از تربت آن قوم طلب کن صائب
که ز سوز دل خود شمع مزاری دارند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲۴
غافلان رطل گران را به دو دم می نوشند
عاقلان آب ز دریا به قلم می نوشند
از نظربندی حرص است که کوته نظران
خون خود بر لب دریای کرم می نوشند
هست از جام دگر مستی هر طایفه ای
حاجیان باده ز قندیل حرم می نوشند
تازه رویان چه غم از موج حوادث دارند؟
همچو گل صد قدح خون پی هم می نوشند
چشم حسرت به سفالین قدح ما دارند
منعمانی که می از ساغر جم می نوشند
دوستانی که درین میکده یکرنگ همند
می گلرنگ ز خون دل هم می نوشند
عاشقان پای غم از می به حنا می گیرند
بیغمان می ز پی دفع الم می نوشند
گر فتد سوخته نانی به کف بی برگان
همه یکجا شده چون لاله به هم می نوشند
مستی اهل فنا رتبه دیگر دارد
می بی جام ز دریای عدم می نوشند
صائب این آن غزل هادی وقت است که گفت
ای خوش آنان که می از جام عدم می نوشند
عاقلان آب ز دریا به قلم می نوشند
از نظربندی حرص است که کوته نظران
خون خود بر لب دریای کرم می نوشند
هست از جام دگر مستی هر طایفه ای
حاجیان باده ز قندیل حرم می نوشند
تازه رویان چه غم از موج حوادث دارند؟
همچو گل صد قدح خون پی هم می نوشند
چشم حسرت به سفالین قدح ما دارند
منعمانی که می از ساغر جم می نوشند
دوستانی که درین میکده یکرنگ همند
می گلرنگ ز خون دل هم می نوشند
عاشقان پای غم از می به حنا می گیرند
بیغمان می ز پی دفع الم می نوشند
گر فتد سوخته نانی به کف بی برگان
همه یکجا شده چون لاله به هم می نوشند
مستی اهل فنا رتبه دیگر دارد
می بی جام ز دریای عدم می نوشند
صائب این آن غزل هادی وقت است که گفت
ای خوش آنان که می از جام عدم می نوشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶۲
هرچه دیدیم درین باغ، ندیدن به بود
هر گل تازه که چیدیم نچیدن به بود
هر نوایی که شنیدیم ز مرغان چمن
چون رسیدیم به مضمون، نشنیدن به بود
زان ثمرها که گزیدیم درین باغستان
پشت دست و لب افسوس گزیدن به بود
زان شکرها که چشیدیم به امید تمام
زهر نومیدی از آنها به چشیدن به بود
هرکجا منزل آرام تصور کردیم
چون نفس راست نمودیم رمیدن به بود
گرچه بسیار مکیدیم لب لعل بتان
جگر سوخته خویش مکیدن به بود
دامن هرکه کشیدیم درین خارستان
بجز از دامن شبها، نکشیدن به بود
حرف هرکس که شنیدیم ز ارباب کمال
در شنیدن به مراتب ز رسیدن به بود
هر متاعی که خریدیم به اوقات عزیز
بود اگر یوسف مصری، نخریدن به بود
لذت درد طلب بیشتر از مطلوب است
نارسیدن به مطالب ز رسیدن به بود
سرو را بی ثمری باعث رعنایی شد
قامت از بار علایق نکشیدن به بود
خنده شیرازیه اوراق گل از هم پاشید
در دل غم زده چون غنچه خزیدن به بود
برق از مزرع ما با جگر سوخته رفت
تخم بی حاصل ما را ندمیدن به بود
گشت قلاب ز بیتابی ماهی محکم
زیر شمشیر حوادث نتپیدن به بود
جهل سررشته نظاره ربود از دستم
ورنه عیب و هنر خلق ندیدن به بود
موشکافی به بلای سیه انداخت مرا
به نظر پرده اغماض کشیدن به بود
سوخت از داغ یتیمی جگرم را گوهر
ورنه چون رشته به گوهر نتیندن به بود
خجلت بی ثمری عیش مرا دارد تلخ
نخل بی بار مرا زود بریدن به بود
مانع رحم شد اظهار تحمل صائب
زیر بار غم ایام خمیدن به بود
هر گل تازه که چیدیم نچیدن به بود
هر نوایی که شنیدیم ز مرغان چمن
چون رسیدیم به مضمون، نشنیدن به بود
زان ثمرها که گزیدیم درین باغستان
پشت دست و لب افسوس گزیدن به بود
زان شکرها که چشیدیم به امید تمام
زهر نومیدی از آنها به چشیدن به بود
هرکجا منزل آرام تصور کردیم
چون نفس راست نمودیم رمیدن به بود
گرچه بسیار مکیدیم لب لعل بتان
جگر سوخته خویش مکیدن به بود
دامن هرکه کشیدیم درین خارستان
بجز از دامن شبها، نکشیدن به بود
حرف هرکس که شنیدیم ز ارباب کمال
در شنیدن به مراتب ز رسیدن به بود
هر متاعی که خریدیم به اوقات عزیز
بود اگر یوسف مصری، نخریدن به بود
لذت درد طلب بیشتر از مطلوب است
نارسیدن به مطالب ز رسیدن به بود
سرو را بی ثمری باعث رعنایی شد
قامت از بار علایق نکشیدن به بود
خنده شیرازیه اوراق گل از هم پاشید
در دل غم زده چون غنچه خزیدن به بود
برق از مزرع ما با جگر سوخته رفت
تخم بی حاصل ما را ندمیدن به بود
گشت قلاب ز بیتابی ماهی محکم
زیر شمشیر حوادث نتپیدن به بود
جهل سررشته نظاره ربود از دستم
ورنه عیب و هنر خلق ندیدن به بود
موشکافی به بلای سیه انداخت مرا
به نظر پرده اغماض کشیدن به بود
سوخت از داغ یتیمی جگرم را گوهر
ورنه چون رشته به گوهر نتیندن به بود
خجلت بی ثمری عیش مرا دارد تلخ
نخل بی بار مرا زود بریدن به بود
مانع رحم شد اظهار تحمل صائب
زیر بار غم ایام خمیدن به بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸۲
از ملامت دل روشن گهران شاد شود
دیو در شیشه این جمع پریزاد شود
دشمنان گر ز پریشانی من خوشوقتند
چه ازین به که دلی چند ز من شاد شود؟
در بیابان طلب گر نفسی راست کنم
در خراش دل من ناخن فولاد شود
نکند ناله مظلوم اثر در ظالم
خواب این قوم گرانسنگ به فریاد شود
آنچه من یافتم از ذوق گرفتاری عشق
جای رحم است بر آن بنده که آزاد شود
که گمان داشت که چون زلف شود روگردان
خط شبرنگ، ترا خانه صیاد شود
نیست در طالع این خانه که آباد شود
چه به تعمیر دل خویش کنم صائب سعی؟
دیو در شیشه این جمع پریزاد شود
دشمنان گر ز پریشانی من خوشوقتند
چه ازین به که دلی چند ز من شاد شود؟
در بیابان طلب گر نفسی راست کنم
در خراش دل من ناخن فولاد شود
نکند ناله مظلوم اثر در ظالم
خواب این قوم گرانسنگ به فریاد شود
آنچه من یافتم از ذوق گرفتاری عشق
جای رحم است بر آن بنده که آزاد شود
که گمان داشت که چون زلف شود روگردان
خط شبرنگ، ترا خانه صیاد شود
نیست در طالع این خانه که آباد شود
چه به تعمیر دل خویش کنم صائب سعی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹۷
باده کو تا به من آن تلخ زبان رام شود؟
تلخی می نمک تلخی بادام شود
بوسه در ذائقه اش باده لب شیرین است
تلخکامی که بدآموز به دشنام شود
رهنوردان ترا مرگ نگیرد دامن
بر شهید تو کفن جامه احرام شود
لب جام از هوس بوسه دهن غنچه کند
چون ز می صفحه رخسار تو گلفام شود
موج گرداب نیم، گردش پرگار نیم
تا به کی نقطه آغاز من انجام شود؟
شوق دریاکش و در شیشه کم ظرف فلک
آنقدر خون جگر نیست که یک جام شود
تا در آن زلف توان رفت سراسر صائب
دل رم کرده چه افتاده به من رام شود؟
تلخی می نمک تلخی بادام شود
بوسه در ذائقه اش باده لب شیرین است
تلخکامی که بدآموز به دشنام شود
رهنوردان ترا مرگ نگیرد دامن
بر شهید تو کفن جامه احرام شود
لب جام از هوس بوسه دهن غنچه کند
چون ز می صفحه رخسار تو گلفام شود
موج گرداب نیم، گردش پرگار نیم
تا به کی نقطه آغاز من انجام شود؟
شوق دریاکش و در شیشه کم ظرف فلک
آنقدر خون جگر نیست که یک جام شود
تا در آن زلف توان رفت سراسر صائب
دل رم کرده چه افتاده به من رام شود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱۲
رتبه زمزمه عشق ندارد زاهد
بگذارید که آوازه جنت شنود
روزگاری است که تصدیق نمی باید کرد
اگر از صبح کسی حرف صداقت شنود
نیست پیش تو خبر، ورنه ز هر ذره خاک
گوش معنی طلب اسرار حقیقت شنود
سخت رویی که به خود راه نصیحت بسته است
باش تا یک به یک از اشک ندامت شنود
برگ سبزی که نگیرد ز بهاران خط راه
از دم سرد خزان نغمه رخصت شنود
باده ناب به ساغر کند از پرده گوش
هر که صائب سخن تلخ به رغبت شنود
هرکه گفتار صواب از سر غفلت شنود
مایه جهل شود هرچه ز حکمت شنود
دل آگاه ز هر ذره شود پندپذیر
مرده دل از دهن گور نصیحت شنود
سخن راست خدنگی است که زهرآلودست
جگر شیر که دارد که به جرأت شنود؟
عندلیبی که ز تعجیل بهار آگاه است
از شکر خند گل آوازه رحلت شنود
دل آگاه درین غمکده چون شاد شود؟
که ز هر ذره او ناله حسرت شنود
هر که از نرم زبانان نشود نرم دلش
سخن سخت ز هر سنگ ملامت شنود
از زبان بازی امواج، صدف آسوده است
غرقه عشق کجا حرف ملامت شنود؟
قصه عشق کند آب دل مردان را
نیست افسانه که هر طفل به رغبت شنود
در توفیق شود باز به رخسار کسی
کز ته دل سخن اهل حقیقت شنود
همچو پروانه جگر سوخته ای می باید
که ز خاکستر ما بوی محبت شنود
بگذارید که آوازه جنت شنود
روزگاری است که تصدیق نمی باید کرد
اگر از صبح کسی حرف صداقت شنود
نیست پیش تو خبر، ورنه ز هر ذره خاک
گوش معنی طلب اسرار حقیقت شنود
سخت رویی که به خود راه نصیحت بسته است
باش تا یک به یک از اشک ندامت شنود
برگ سبزی که نگیرد ز بهاران خط راه
از دم سرد خزان نغمه رخصت شنود
باده ناب به ساغر کند از پرده گوش
هر که صائب سخن تلخ به رغبت شنود
هرکه گفتار صواب از سر غفلت شنود
مایه جهل شود هرچه ز حکمت شنود
دل آگاه ز هر ذره شود پندپذیر
مرده دل از دهن گور نصیحت شنود
سخن راست خدنگی است که زهرآلودست
جگر شیر که دارد که به جرأت شنود؟
عندلیبی که ز تعجیل بهار آگاه است
از شکر خند گل آوازه رحلت شنود
دل آگاه درین غمکده چون شاد شود؟
که ز هر ذره او ناله حسرت شنود
هر که از نرم زبانان نشود نرم دلش
سخن سخت ز هر سنگ ملامت شنود
از زبان بازی امواج، صدف آسوده است
غرقه عشق کجا حرف ملامت شنود؟
قصه عشق کند آب دل مردان را
نیست افسانه که هر طفل به رغبت شنود
در توفیق شود باز به رخسار کسی
کز ته دل سخن اهل حقیقت شنود
همچو پروانه جگر سوخته ای می باید
که ز خاکستر ما بوی محبت شنود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴۵
درد می را به من خاک نشین بگذارید
از پی خیر بنایی به زمین بگذارید
نقش امید در آیینه نماید خود را
هرکجا پای نهد یار، جبین بگذارید
قفل غمهای جهان را بود از صبر کلید
دست چون غنچه به دلهای غمین بگذارید
روز والاگهران می شود از نام سیاه
دامن نام ز کف همچو نگین بگذارید
نور از آینه بر خاک سکندر بارد
اثری گر بگذارید چنین بگذارید
خاکساری است نگهدار دل روشن را
پاس این گنج گهر را به زمین بگذارید
ما به شور از شکرستان جهان خرسندیم
این نمک را به جگرهای حزین بگذارید
لاغری دیده بد را زره داودی است
فربهی را به گهرهای سمین بگذارید
پیش سیلاب گرانسنگ فنا چون صائب
سد آهن ز سخنهای متین بگذارید
از پی خیر بنایی به زمین بگذارید
نقش امید در آیینه نماید خود را
هرکجا پای نهد یار، جبین بگذارید
قفل غمهای جهان را بود از صبر کلید
دست چون غنچه به دلهای غمین بگذارید
روز والاگهران می شود از نام سیاه
دامن نام ز کف همچو نگین بگذارید
نور از آینه بر خاک سکندر بارد
اثری گر بگذارید چنین بگذارید
خاکساری است نگهدار دل روشن را
پاس این گنج گهر را به زمین بگذارید
ما به شور از شکرستان جهان خرسندیم
این نمک را به جگرهای حزین بگذارید
لاغری دیده بد را زره داودی است
فربهی را به گهرهای سمین بگذارید
پیش سیلاب گرانسنگ فنا چون صائب
سد آهن ز سخنهای متین بگذارید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵۳
می خلد بیشتر از تیر به دل موی سفید
کار شمشیر دو دم می کند ابروی سفید
خواب من چون نشود تلخ ز پیری، که مرا
می گزد بیشتر از مار سیه، موی سفید
می کند ماه محرم مه عید خود را
به خضاب آن که سیه می کند ابروی سفید
سر برآرد ز گریبان کفن چون خورشید
به شبستان لحد هرکه برد روی سفید
پیر چون زنده دل افتد، ز جوان کمتر نیست
می برد زنگ ز دل صبح به گیسوی سفید
این که از چهره به ظاهر سیهی برد مرا
کاش می برد سیاهی ز دلم موی سفید
چون ز جان دست نشوییم، که همچون قلاب
دامن مرگ به خود می کشد ابروی سفید
خوشتر از عنبر خام است بهار عنبر
نیست هرگز به دل پیر گران موی سفید
کار شمشیر دو دم می کند ابروی سفید
خواب من چون نشود تلخ ز پیری، که مرا
می گزد بیشتر از مار سیه، موی سفید
می کند ماه محرم مه عید خود را
به خضاب آن که سیه می کند ابروی سفید
سر برآرد ز گریبان کفن چون خورشید
به شبستان لحد هرکه برد روی سفید
پیر چون زنده دل افتد، ز جوان کمتر نیست
می برد زنگ ز دل صبح به گیسوی سفید
این که از چهره به ظاهر سیهی برد مرا
کاش می برد سیاهی ز دلم موی سفید
چون ز جان دست نشوییم، که همچون قلاب
دامن مرگ به خود می کشد ابروی سفید
خوشتر از عنبر خام است بهار عنبر
نیست هرگز به دل پیر گران موی سفید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵۴
هرکه آسودگی از عالم امکان جوید
ثمر از بید و گل از خار مغیلان جوید
نتوان در حرم و دیر خدا را جستن
مگر این گنج کسی در دل ویران جوید
نیست جز دست تهی حاصل آن غواصی
که درین نه صدف آن گوهر غلطان جوید
هست امید که نومید نگردد آن کس
که ترا در دل و در دیده حیران جوید
سبز چون خضر ز زنگار خجالت گردد
زندگی هر که ز سرچشمه حیوان جوید
رام گشتن طمع از آهوی وحشی دارد
مردمی هرکه ازان نرگس فتان جوید
طلب گوهر شهوار نماید ز حباب
هرکه حق را ز سراپرده امکان جوید
نتوان قطع امید از رگ جان صائب کرد
چون رهایی دل ازان زلف پریشان جوید؟
ثمر از بید و گل از خار مغیلان جوید
نتوان در حرم و دیر خدا را جستن
مگر این گنج کسی در دل ویران جوید
نیست جز دست تهی حاصل آن غواصی
که درین نه صدف آن گوهر غلطان جوید
هست امید که نومید نگردد آن کس
که ترا در دل و در دیده حیران جوید
سبز چون خضر ز زنگار خجالت گردد
زندگی هر که ز سرچشمه حیوان جوید
رام گشتن طمع از آهوی وحشی دارد
مردمی هرکه ازان نرگس فتان جوید
طلب گوهر شهوار نماید ز حباب
هرکه حق را ز سراپرده امکان جوید
نتوان قطع امید از رگ جان صائب کرد
چون رهایی دل ازان زلف پریشان جوید؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶۵
من آن نیم که ز درد گران کنم فریاد
ز سنگلاخ چو آب روان کنم فریاد
چنین که گوش گل از شبنم است پرسیماب
چه لازم است درین گلستان کنم فریاد؟
ز گرد سرمه نفس گیر می شود آواز
چه حاصل است که در اصفهان کنم فریاد؟
کنم چو ریگ روان نرم نرم راهی قطع
جرس نیم که به چندین زبان کنم فریاد
ز وصل بیش ز هجرست بیقراری من
به نوبهار فزون از خزان کنم فریاد
ز قطع راه مرا نیست شکوه ای چو جرس
ز ایستادگی کاروان کنم فریاد
صدا بلند نسازد ز من کشاکش دهر
کمان نیم که ز زور آواران کنم فریاد
نمی رسد چو به دامان دادرس دستم
گه از زمین و گه از آسمان کنم فریاد
گل از چمن شد و بلبل گذشت و رفت بهار
ز دوری که من بی زبان کنم فریاد؟
نمی شود دل مجنون من تهی از درد
اگر چو سلسله با صد دهان کنم فریاد
ز درد نیست مرا شکوه ای چو بیدردان
که از طبیب من ناتوان کنم فریاد
ز من چو کوه نخیزد صدا به تنهایی
مگر به همدمی دیگران کنم فریاد
کجاست سلسله جنبان ناله ای صائب؟
که همچو چنگ به چندین زبان کنم فریاد
ز سنگلاخ چو آب روان کنم فریاد
چنین که گوش گل از شبنم است پرسیماب
چه لازم است درین گلستان کنم فریاد؟
ز گرد سرمه نفس گیر می شود آواز
چه حاصل است که در اصفهان کنم فریاد؟
کنم چو ریگ روان نرم نرم راهی قطع
جرس نیم که به چندین زبان کنم فریاد
ز وصل بیش ز هجرست بیقراری من
به نوبهار فزون از خزان کنم فریاد
ز قطع راه مرا نیست شکوه ای چو جرس
ز ایستادگی کاروان کنم فریاد
صدا بلند نسازد ز من کشاکش دهر
کمان نیم که ز زور آواران کنم فریاد
نمی رسد چو به دامان دادرس دستم
گه از زمین و گه از آسمان کنم فریاد
گل از چمن شد و بلبل گذشت و رفت بهار
ز دوری که من بی زبان کنم فریاد؟
نمی شود دل مجنون من تهی از درد
اگر چو سلسله با صد دهان کنم فریاد
ز درد نیست مرا شکوه ای چو بیدردان
که از طبیب من ناتوان کنم فریاد
ز من چو کوه نخیزد صدا به تنهایی
مگر به همدمی دیگران کنم فریاد
کجاست سلسله جنبان ناله ای صائب؟
که همچو چنگ به چندین زبان کنم فریاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶۸
مرا به هر مژه ای اشک بی اثر چسبد
چو غرقه ای که به هر موجه خطر چسبد
کشیده است مرا عشق زیر بار غمی
که از تحمل آن کوه بر کمر چسبد
به دار، الفت منصور حجت خامی است
که میوه خام چو افتاد بر شجر چسبد
کسی که دست به زلف دراز او دارد
چرا به دامن این عمر مختصر چسبد؟
بغیر شهد خموشی کدام شیرینی است
که از حلاوت آن لب به یکدگر چسبد
میسرست چو اندیشه تو صائب را
چرا به دامن اندیشه دگر چسبد؟
چو غرقه ای که به هر موجه خطر چسبد
کشیده است مرا عشق زیر بار غمی
که از تحمل آن کوه بر کمر چسبد
به دار، الفت منصور حجت خامی است
که میوه خام چو افتاد بر شجر چسبد
کسی که دست به زلف دراز او دارد
چرا به دامن این عمر مختصر چسبد؟
بغیر شهد خموشی کدام شیرینی است
که از حلاوت آن لب به یکدگر چسبد
میسرست چو اندیشه تو صائب را
چرا به دامن اندیشه دگر چسبد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷۵
ز درد و داغ دل تیره خوش جلا گردد
ز گلخن آینه تار باصفا گردد
یکی هزار کند شوق را جدایی اصل
که قطره سیل شود سوی بحر وا گردد
تو سعی کن که به سعادت رسیدگان پیوند
که استخوان به هما چون رسد هما گردد
به خاکبوس حریمش برهنه می آیند
کسی که چون حرم کعبه یک قبا گردد
به راست خانگی خویش اعتماد مکن
که تیر راست بسی از هدف خطا گردد
به احتیاط قدم می نهند بینایان
به وادیی که در او کور بی عصا گردد
به چاره ساز ز بیچارگی توان پیوست
امیدهاست به دردی که بی دوا گردد
به آتش است سزاوار چهره سختی
که سنگ کاسه دریوزه گدا گردد
چو سرو هرکه به آزادگی قناعت کرد
ز برگریز محال است بینوا گردد
اگر به خاک نریزی تو آبروی طمع
به مدعای تو این هفت آسیا گردد
به وصل کعبه رسد بی دلیل و راهنما
مرا کسی که به بتخانه رهنما گردد
به زندگانی جاوید می رسد چون خضر
دلی که آب ازان آتشین لقا گردد
ز شرم بی ثمری پشت من دو تا شده است
اگرچه شاخ ز جوش ثمر دو تا گردد
رقیب را نتوان مهربان به احسان کرد
به طعمه کی سگ دیوانه آشنا گردد؟
ادا به صبح بناگوش می توان کردن
صبوحیی که در ایام گل قضا گردد
نمی کند به شکر تلخ، کام خود صائب
چو طوطیان به سخن هرکه آشنا گردد
ز گلخن آینه تار باصفا گردد
یکی هزار کند شوق را جدایی اصل
که قطره سیل شود سوی بحر وا گردد
تو سعی کن که به سعادت رسیدگان پیوند
که استخوان به هما چون رسد هما گردد
به خاکبوس حریمش برهنه می آیند
کسی که چون حرم کعبه یک قبا گردد
به راست خانگی خویش اعتماد مکن
که تیر راست بسی از هدف خطا گردد
به احتیاط قدم می نهند بینایان
به وادیی که در او کور بی عصا گردد
به چاره ساز ز بیچارگی توان پیوست
امیدهاست به دردی که بی دوا گردد
به آتش است سزاوار چهره سختی
که سنگ کاسه دریوزه گدا گردد
چو سرو هرکه به آزادگی قناعت کرد
ز برگریز محال است بینوا گردد
اگر به خاک نریزی تو آبروی طمع
به مدعای تو این هفت آسیا گردد
به وصل کعبه رسد بی دلیل و راهنما
مرا کسی که به بتخانه رهنما گردد
به زندگانی جاوید می رسد چون خضر
دلی که آب ازان آتشین لقا گردد
ز شرم بی ثمری پشت من دو تا شده است
اگرچه شاخ ز جوش ثمر دو تا گردد
رقیب را نتوان مهربان به احسان کرد
به طعمه کی سگ دیوانه آشنا گردد؟
ادا به صبح بناگوش می توان کردن
صبوحیی که در ایام گل قضا گردد
نمی کند به شکر تلخ، کام خود صائب
چو طوطیان به سخن هرکه آشنا گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸۴
ملایمت سپر خصم تندخو گردد
شراب شیشه شکن عاجز کدو گردد
به جوی رفته دگر بار آب می آید
که خاک باده کشان عاقبت سبو گردد
اگر تو چشم توانی ز هر دو عالم بست
دل سیاه تو آیینه دورو گردد
سیه ز نام به چشم عقیق شد عالم
دگر کسی به چه امید نامجو گردد؟
به حرف هیچ کس انگشت اعتراض منه
که مستفید شود از تو و عدو گردد
کسی که چاشنی بوسه کرده است ادراک
چسان تسلی ازان لب به گفتگو گردد؟
ز خامشی چو توان مایه دار شد صائب
چه لازم است کسی خرج گفتگو گردد؟
شراب شیشه شکن عاجز کدو گردد
به جوی رفته دگر بار آب می آید
که خاک باده کشان عاقبت سبو گردد
اگر تو چشم توانی ز هر دو عالم بست
دل سیاه تو آیینه دورو گردد
سیه ز نام به چشم عقیق شد عالم
دگر کسی به چه امید نامجو گردد؟
به حرف هیچ کس انگشت اعتراض منه
که مستفید شود از تو و عدو گردد
کسی که چاشنی بوسه کرده است ادراک
چسان تسلی ازان لب به گفتگو گردد؟
ز خامشی چو توان مایه دار شد صائب
چه لازم است کسی خرج گفتگو گردد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶۵
ترا چه غم که شب ما دراز می گذرد؟
که روزگار تو در خواب ناز می گذرد
غرض ز سنگدلی داغ کردن شهداست
به لاله زار اگر آن سرو ناز می گذرد
نیازمندی ازو همچو ناز می بارد
ز ناز اگر چه ز من بی نیاز می گذرد
ز پا کشیدن زلف و غبار خط پیداست
که وقت خوبی آن دلنواز می گذرد
تو همچو باد سبک می روی، چه می دانی
بر این خرابه چه از ترکتاز می گذرد؟
ز پرده داری دل سینه ام چو گل شد چاک
چه بر صدف ز گهرهای راز می گذرد
حیات زنده دلان در گداز خویشتن است
نمرده شمع کج از گداز می گذرد؟
خبر ز عشق حقیقی ندارد آن غافل
که زندگیش به عشق مجاز می گذرد
ز کشور دل محمود گرد می خیزد
اگر نسیم به زلف ایاز می گذرد
زبان تیغ شهادت چنان فریبنده است
که خضر از سر عمر دراز می گذرد
چو صائب آن که به دولتسرای فقر رسید
ز صاحبان کرم بی نیاز می گذرد
که روزگار تو در خواب ناز می گذرد
غرض ز سنگدلی داغ کردن شهداست
به لاله زار اگر آن سرو ناز می گذرد
نیازمندی ازو همچو ناز می بارد
ز ناز اگر چه ز من بی نیاز می گذرد
ز پا کشیدن زلف و غبار خط پیداست
که وقت خوبی آن دلنواز می گذرد
تو همچو باد سبک می روی، چه می دانی
بر این خرابه چه از ترکتاز می گذرد؟
ز پرده داری دل سینه ام چو گل شد چاک
چه بر صدف ز گهرهای راز می گذرد
حیات زنده دلان در گداز خویشتن است
نمرده شمع کج از گداز می گذرد؟
خبر ز عشق حقیقی ندارد آن غافل
که زندگیش به عشق مجاز می گذرد
ز کشور دل محمود گرد می خیزد
اگر نسیم به زلف ایاز می گذرد
زبان تیغ شهادت چنان فریبنده است
که خضر از سر عمر دراز می گذرد
چو صائب آن که به دولتسرای فقر رسید
ز صاحبان کرم بی نیاز می گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷۵
رسید موسم گل ترک کار باید کرد
نظاره گل روی بهار باید کرد
شکوفه وار اگر خرده زری داری
نکرده سکه نثار بهار باید کرد
اگر ضرور شود صید بهر دفع ملال
تذرو جام و بط می شکار باید کرد
به یاد عمر سبکرو که همچو آب گذشت
نظر در آینه جویبار باید کرد
وصال سوختگان تازه می کند دل را
شبی به روز درین لاله زار باید کرد
شمار مهره گل نیست کار زنده دلان
به جای سبحه نفس را شمار باید کرد
می است قافله سالار عیشهای جهان
به می ز عیش جهان اختصار باید کرد
چو هیچ کار به اندیشه بر نمی آید
چه بر دل اینهمه اندیشه بار باید کرد؟
کجاست فرصت تعمیر این جهان خراب؟
مرا که رخنه دل استوار باید کرد
جنون و عقل مکرر شده است، راه دگر
میان عقل و جنون اختیار باید کرد
ز دوستان موافق جدا شدن سخت است
مشایعت به نسیم بهار باید کرد
چو خصم سفله ز نرمی درشت می گردد
ملایمت ز چه با روزگار باید کرد؟
غزال عیش اگر سرکشی کند صائب
کمندش از سر زلف نگار باید کرد
نظاره گل روی بهار باید کرد
شکوفه وار اگر خرده زری داری
نکرده سکه نثار بهار باید کرد
اگر ضرور شود صید بهر دفع ملال
تذرو جام و بط می شکار باید کرد
به یاد عمر سبکرو که همچو آب گذشت
نظر در آینه جویبار باید کرد
وصال سوختگان تازه می کند دل را
شبی به روز درین لاله زار باید کرد
شمار مهره گل نیست کار زنده دلان
به جای سبحه نفس را شمار باید کرد
می است قافله سالار عیشهای جهان
به می ز عیش جهان اختصار باید کرد
چو هیچ کار به اندیشه بر نمی آید
چه بر دل اینهمه اندیشه بار باید کرد؟
کجاست فرصت تعمیر این جهان خراب؟
مرا که رخنه دل استوار باید کرد
جنون و عقل مکرر شده است، راه دگر
میان عقل و جنون اختیار باید کرد
ز دوستان موافق جدا شدن سخت است
مشایعت به نسیم بهار باید کرد
چو خصم سفله ز نرمی درشت می گردد
ملایمت ز چه با روزگار باید کرد؟
غزال عیش اگر سرکشی کند صائب
کمندش از سر زلف نگار باید کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸۱
علاج غم به می خوشگوار نتوان کرد
به آب، آینه را بی غبار نتوان کرد
اگرچه تشنه فریب است موجهای سراب
مرا به جلوه دنیا شکار نتوان کرد
کنار بام حوادث مقام راحت نیست
تلاش مرتبه اعتبار نتوان کرد
چو آب و آینه از سادگی درین گلزار
نظر سیاه به نقش و نگار نتوان کرد
فریب شمع چو پروانه خورده ام بسیار
مرا به چرب زبانی شکار نتوان کرد
اگر به حال جگر تشنگان نپردازد
ملامت گهر آبدار نتوان کرد
ز آب گوهر نیکی به ابر برگردد
به جان مضایقه با تیغ یار نتوان کرد
مشو به دیدن خشک از سمنبران قانع
که از بهار قناعت به خار نتوان کرد
چنین که تیغ مکافات در زبان بازی است
صدا بلند درین کوهسار نتوان کرد
خضاب، پرده پیری نمی شود صائب
به مکر و حیله خزان را بهار نتوان کرد
به آب، آینه را بی غبار نتوان کرد
اگرچه تشنه فریب است موجهای سراب
مرا به جلوه دنیا شکار نتوان کرد
کنار بام حوادث مقام راحت نیست
تلاش مرتبه اعتبار نتوان کرد
چو آب و آینه از سادگی درین گلزار
نظر سیاه به نقش و نگار نتوان کرد
فریب شمع چو پروانه خورده ام بسیار
مرا به چرب زبانی شکار نتوان کرد
اگر به حال جگر تشنگان نپردازد
ملامت گهر آبدار نتوان کرد
ز آب گوهر نیکی به ابر برگردد
به جان مضایقه با تیغ یار نتوان کرد
مشو به دیدن خشک از سمنبران قانع
که از بهار قناعت به خار نتوان کرد
چنین که تیغ مکافات در زبان بازی است
صدا بلند درین کوهسار نتوان کرد
خضاب، پرده پیری نمی شود صائب
به مکر و حیله خزان را بهار نتوان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸۲
تلاش بیخبری با شعور نتوان کرد
سفر ز خود به پر و بال مور نتوان کرد
خوشم به ضعف تن خود که همچو خط غبار
مرا ز حاشیه بزم دور نتوان کرد
شکسته رنگی من عشق را به رحم آورد
به زر هر آنچه برآید به زور نتوان کرد
ز خال یار خجالت کشم ز سوختگی
که تخم سوخته در کار مور نتوان کرد
حضور روی زمین در بهشت خاموشی است
به حرف، ترک بهشت حضور نتوان کرد
مصیبت دگرست این که مرده دل را
چو مرده تن خاکی به گور نتوان کرد
توان گرفت رگ خواب برق را صائب
دل رمیده ما را صبور نتوان کرد
سفر ز خود به پر و بال مور نتوان کرد
خوشم به ضعف تن خود که همچو خط غبار
مرا ز حاشیه بزم دور نتوان کرد
شکسته رنگی من عشق را به رحم آورد
به زر هر آنچه برآید به زور نتوان کرد
ز خال یار خجالت کشم ز سوختگی
که تخم سوخته در کار مور نتوان کرد
حضور روی زمین در بهشت خاموشی است
به حرف، ترک بهشت حضور نتوان کرد
مصیبت دگرست این که مرده دل را
چو مرده تن خاکی به گور نتوان کرد
توان گرفت رگ خواب برق را صائب
دل رمیده ما را صبور نتوان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱۶
چه غم ز سینه به یاد وصال برخیزد؟
چه تشنگی به سراب از سفال برخیزد؟
ز آب، سبزه خوابیده می شود بیدار
ز دل به باده چه زنگ ملال برخیزد؟
ز پای تا ننشیند سپهر ممکن نیست
که زنگ از آینه ماه و سال برخیزد
ز داغ کعبه سیاهی نمی فتد هرگز
ز دل چگونه غبار ملال برخیزد؟
مرا ازان لب میگون به بوسه ای دریاب
که از دلم غم روز سؤال برخیزد
به شبنمی است مرا رشک در بساط چمن
که پیش ازان که شود پایمال برخیزد
ز بار عشق قد هرکه چون کمان گردید
ز خاک تیره به نور هلال برخیزد
ز آب شور شود داغ تشنگی ناسور
کجا به مال ز دل حرص مال برخیزد؟
ترا ز اهل کمال آن زمان حساب کنند
که از دل تو غرور کمال برخیزد
غبار چهره عاصی که سیل عاجز اوست
به قطره عرق انفعال برخیزد
ز قیل و قال، غباری که بر دل است مرا
مگر به خامشی اهل حال برخیزد
مشو به صافی عیش ایمن از کدورت غم
که این غبار ز آب زلال برخیزد
گذشتم از سر گردون به عاجزی، غافل
که سبزه گرچه شود پایمال، برخیزد
ز صد هزار سخنور که در جهان آید
یکی چو صائب شوریده حال برخیزد
چه تشنگی به سراب از سفال برخیزد؟
ز آب، سبزه خوابیده می شود بیدار
ز دل به باده چه زنگ ملال برخیزد؟
ز پای تا ننشیند سپهر ممکن نیست
که زنگ از آینه ماه و سال برخیزد
ز داغ کعبه سیاهی نمی فتد هرگز
ز دل چگونه غبار ملال برخیزد؟
مرا ازان لب میگون به بوسه ای دریاب
که از دلم غم روز سؤال برخیزد
به شبنمی است مرا رشک در بساط چمن
که پیش ازان که شود پایمال برخیزد
ز بار عشق قد هرکه چون کمان گردید
ز خاک تیره به نور هلال برخیزد
ز آب شور شود داغ تشنگی ناسور
کجا به مال ز دل حرص مال برخیزد؟
ترا ز اهل کمال آن زمان حساب کنند
که از دل تو غرور کمال برخیزد
غبار چهره عاصی که سیل عاجز اوست
به قطره عرق انفعال برخیزد
ز قیل و قال، غباری که بر دل است مرا
مگر به خامشی اهل حال برخیزد
مشو به صافی عیش ایمن از کدورت غم
که این غبار ز آب زلال برخیزد
گذشتم از سر گردون به عاجزی، غافل
که سبزه گرچه شود پایمال، برخیزد
ز صد هزار سخنور که در جهان آید
یکی چو صائب شوریده حال برخیزد