عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
آئینه جمال تو شد صورت حسن
هر بی بصر کجاست ز معنی این سخن
در آرزوی دیدن روی تو مرغ جان
خواهد جداشد عاقبت از آشیان تن
دل با خیال روی تو هرگز نمی کند
نه میل حور و جنت و نه باغ و یاسمن
در جست و جوی دوست مراعمر شد بسر
جویم هنوز تا رمقی هست در بدن
جانم نبود بی غم عشق تو یک زمان
زیرا که عشق را دل عاشق بود وطن
دوری مجو زماکه مرابی تو صبر نیست
ای نور هر دو دیده و ای شمع انجمن
اغیار کاینات مرا یار گشته اند
زان دم که گفته که اسیری است یارمن
هر بی بصر کجاست ز معنی این سخن
در آرزوی دیدن روی تو مرغ جان
خواهد جداشد عاقبت از آشیان تن
دل با خیال روی تو هرگز نمی کند
نه میل حور و جنت و نه باغ و یاسمن
در جست و جوی دوست مراعمر شد بسر
جویم هنوز تا رمقی هست در بدن
جانم نبود بی غم عشق تو یک زمان
زیرا که عشق را دل عاشق بود وطن
دوری مجو زماکه مرابی تو صبر نیست
ای نور هر دو دیده و ای شمع انجمن
اغیار کاینات مرا یار گشته اند
زان دم که گفته که اسیری است یارمن
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
جمال یار برانداخت پرده از ناگاه
عیان نمود بنقش جهان رخ چون ماه
چو لااله ز رویش نقابها برداشت
نمود از همه عالم جمال الاالله
مباش منکر اگر زانکه گفتمت همه اوست
که کشف و عقل بدین دعوی اند هر دو گواه
روان ز هر ورق آیات حسن او خوانیم
بمصحف رخ خوبان چو میکنیم نگاه
اگر چه عاشق و قلاش و مست و اوباشم
بروی دوست که دارم همیشه روی براه
مرا ز قهر مترسان و ناامید مکن
به لطف دوست چو عشاق کرده اند پناه
اسیریا، سرطاعات نیستی آمد
چرا که نیست چو هستی بدین عشق گواه
عیان نمود بنقش جهان رخ چون ماه
چو لااله ز رویش نقابها برداشت
نمود از همه عالم جمال الاالله
مباش منکر اگر زانکه گفتمت همه اوست
که کشف و عقل بدین دعوی اند هر دو گواه
روان ز هر ورق آیات حسن او خوانیم
بمصحف رخ خوبان چو میکنیم نگاه
اگر چه عاشق و قلاش و مست و اوباشم
بروی دوست که دارم همیشه روی براه
مرا ز قهر مترسان و ناامید مکن
به لطف دوست چو عشاق کرده اند پناه
اسیریا، سرطاعات نیستی آمد
چرا که نیست چو هستی بدین عشق گواه
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
گر جلوه کنان یک نفسی پیش من آئی
ز نگار غم از آینه دل بزدائی
جانا چه شود هر دم اگر روی چو ماهت
بی پرده بدین عاشق دیوانه نمائی
روشن شود از نور رخت ملکت جانم
از چرخ دل آندم که چو خورشید برآئی
ازآتش عشق تو نگر داغ بدلها
جانا تو چنین فارغ و بی درد چرائی
هر چند بجان تحفه غم پیش فرستی
شادی و طرب در دل عشاق فزائی
دیگر نکند میل بطوبی دل زاهد
با این قد رعنا چو بفردوس درآئی
از لذت کونین اسیری نکند یاد
گر وصل تو یابد بچنین روز جدائی
ز نگار غم از آینه دل بزدائی
جانا چه شود هر دم اگر روی چو ماهت
بی پرده بدین عاشق دیوانه نمائی
روشن شود از نور رخت ملکت جانم
از چرخ دل آندم که چو خورشید برآئی
ازآتش عشق تو نگر داغ بدلها
جانا تو چنین فارغ و بی درد چرائی
هر چند بجان تحفه غم پیش فرستی
شادی و طرب در دل عشاق فزائی
دیگر نکند میل بطوبی دل زاهد
با این قد رعنا چو بفردوس درآئی
از لذت کونین اسیری نکند یاد
گر وصل تو یابد بچنین روز جدائی
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
عاشقم برخط و خال و رخ مه سیمائی
که بیک عشوه فریبد دل صد دانائی
هست در گردن جان سلسله زلف کسی
که اسیرست بدامش دل هر شیدائی
چون توان دید جمال رخش امروز بنقد
از پی نسیه چرا منتظر فردائی
نکند بار دگر دیده بطوبی نظری
گر بجنت بخرامی بچنین بالائی
آنچنان واله حسنش شده ام از دل و جان
که ندارم بجهان هیچ بخود پروائی
هر گدائی که بکوی تو درآید روزی
گشت در مملکت هر دو جهان دارائی
مائی ما که اسیری بجهان قطره نمود
غرقه در بحر شد و هست کنون دریائی
که بیک عشوه فریبد دل صد دانائی
هست در گردن جان سلسله زلف کسی
که اسیرست بدامش دل هر شیدائی
چون توان دید جمال رخش امروز بنقد
از پی نسیه چرا منتظر فردائی
نکند بار دگر دیده بطوبی نظری
گر بجنت بخرامی بچنین بالائی
آنچنان واله حسنش شده ام از دل و جان
که ندارم بجهان هیچ بخود پروائی
هر گدائی که بکوی تو درآید روزی
گشت در مملکت هر دو جهان دارائی
مائی ما که اسیری بجهان قطره نمود
غرقه در بحر شد و هست کنون دریائی
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۳۰
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۳۵
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
بسوخت آتش عشق تو بیگناه مرا
بدوخت ناوک چشمت به یک نگاه مرا
به شمع نسبت بالای دلکشت کردم
روا بود که بسوزی بدین گناه مرا
فتاده بر سر راه تو روی از آن مالم
که پیر عشق چنین کرد رو به راه مرا
به سایه که گریزم در این بلا که منم
چو اهتمام تو نگرفت در پناه مرا؟
خطای شاهی بیچاره را قلم درکش
که هست لطف عمیم تو عذر خواه مرا
بدوخت ناوک چشمت به یک نگاه مرا
به شمع نسبت بالای دلکشت کردم
روا بود که بسوزی بدین گناه مرا
فتاده بر سر راه تو روی از آن مالم
که پیر عشق چنین کرد رو به راه مرا
به سایه که گریزم در این بلا که منم
چو اهتمام تو نگرفت در پناه مرا؟
خطای شاهی بیچاره را قلم درکش
که هست لطف عمیم تو عذر خواه مرا
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
زلف تو در کمند جنون می کشد مرا
خوش خوش به کوی عشق درون می کشد مرا
هر جا که می گریزم ازاین فتنه، ناگهان
عشقت عنان گرفته برون می کشد مرا
من دل نمی دهم به لب و چشم او، که یار
گاه از فسانه گه به فسون می کشد مرا
بر خاک آستان تو گریم به خون دل
چون خاک می دواند و خون می کشد مرا
شاهی به کوی عشق مکن بعد از این قرار
کاین دل به گوشه های جنون می کشد مرا
خوش خوش به کوی عشق درون می کشد مرا
هر جا که می گریزم ازاین فتنه، ناگهان
عشقت عنان گرفته برون می کشد مرا
من دل نمی دهم به لب و چشم او، که یار
گاه از فسانه گه به فسون می کشد مرا
بر خاک آستان تو گریم به خون دل
چون خاک می دواند و خون می کشد مرا
شاهی به کوی عشق مکن بعد از این قرار
کاین دل به گوشه های جنون می کشد مرا
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
منم ز دست تو پا بسته در کمند ارادت
براه تو سر تسلیم بر زمین عبادت
بدرد عشق خوشم با خیال دوست، که گه گه
قدم بپرسش ما مینهد برسم عیادت
چه میدهند گواهی دو چشم یار بخونم
چو نشنوند ز مستان بهیچ روی شهادت
مرا خدنگ تو در دل نشان بخت بلند است
مگر بطالع من بوده است سهم سعادت
یکی صد است تمنای عشق در دل شاهی
بیا که شوق، فزونست و اتحاد، زیادت
براه تو سر تسلیم بر زمین عبادت
بدرد عشق خوشم با خیال دوست، که گه گه
قدم بپرسش ما مینهد برسم عیادت
چه میدهند گواهی دو چشم یار بخونم
چو نشنوند ز مستان بهیچ روی شهادت
مرا خدنگ تو در دل نشان بخت بلند است
مگر بطالع من بوده است سهم سعادت
یکی صد است تمنای عشق در دل شاهی
بیا که شوق، فزونست و اتحاد، زیادت
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
ابرو ز من متاب، که دل دردمند تست
تیری که خورده ام ز کمان بلند تست
آباد، کشوری که تویی شهریار آن
آزاد، بنده ای که گرفتار بند تست
زلفی بتاب رفته و ابرو گره زده
بیچاره آنکه صید کمان و کمند تست
ای واعظ این حدیث کجا قول ما کجا
هنگامه برشکن، که نه هنگام پند تست
فرموده ای که شاهی از این در کمینه ایست
مپسند به روی اینهمه غم گر پسند تست
تیری که خورده ام ز کمان بلند تست
آباد، کشوری که تویی شهریار آن
آزاد، بنده ای که گرفتار بند تست
زلفی بتاب رفته و ابرو گره زده
بیچاره آنکه صید کمان و کمند تست
ای واعظ این حدیث کجا قول ما کجا
هنگامه برشکن، که نه هنگام پند تست
فرموده ای که شاهی از این در کمینه ایست
مپسند به روی اینهمه غم گر پسند تست
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
جفای تو بر دل بغایت خوشست
ز شه بر رعیت رعایت خوشست
از آن غمزه و لب به پیش خیال
گهی شکر و گاهی شکایت خوشست
به دشنام تلخم مسوز ای رقیب
که از لعل یار این حکایت خوشست
خطت آیت حسن و لب وقف آن
به سرخ و سیه وقف آیت خوشست
بخونریز عاشق بهانه مجوی
که قتل چنین بی جنایت خوشست
کرامت به رندی بدل کرد شیخ
که در ملک عشق این ولایت خوشست
بهر بیت شاهی نظر کن، ببین
کش آغاز، خوب و نهایت، خوشست
ز شه بر رعیت رعایت خوشست
از آن غمزه و لب به پیش خیال
گهی شکر و گاهی شکایت خوشست
به دشنام تلخم مسوز ای رقیب
که از لعل یار این حکایت خوشست
خطت آیت حسن و لب وقف آن
به سرخ و سیه وقف آیت خوشست
بخونریز عاشق بهانه مجوی
که قتل چنین بی جنایت خوشست
کرامت به رندی بدل کرد شیخ
که در ملک عشق این ولایت خوشست
بهر بیت شاهی نظر کن، ببین
کش آغاز، خوب و نهایت، خوشست
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
باز این سر بی سامان، سودای کسی دارد
باز این دل هرجایی، جایی هوسی دارد
از کنج غمش دیگر، در باغ مخوان دل را
کان مرغ که من دیدم، خو با قفسی دارد
هر کس به هوای دل، دارد به جهان چیزی
مائیم و دل ویران، آن نیز کسی دارد
شبها سگ کویش را، رحمی نبود بر من
خوش وقت اسیری کو، فریادرسی دارد
از کوی بتان شاهی، کم جو ره برگشتن
کاین بادیه همچون تو، آواره بسی دارد
باز این دل هرجایی، جایی هوسی دارد
از کنج غمش دیگر، در باغ مخوان دل را
کان مرغ که من دیدم، خو با قفسی دارد
هر کس به هوای دل، دارد به جهان چیزی
مائیم و دل ویران، آن نیز کسی دارد
شبها سگ کویش را، رحمی نبود بر من
خوش وقت اسیری کو، فریادرسی دارد
از کوی بتان شاهی، کم جو ره برگشتن
کاین بادیه همچون تو، آواره بسی دارد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
دل بی رخ تو جانب گلشن نمیکشد
خاطر بسوی لاله و سوسن نمیکشد
بخرام سوی باغ، که گل با وجود تو
خوبی نمیفروشد و دامن نمیکشد
ای بخت خواب رفته، کجایی، که در فراق
آن میکشم ز دوست که دشمن نمیکشد
آن را که در فراق کسی تیره گشت روز
در بزم عیش باده روشن نمیکشد
گر دست راحت است و گر خنجر ستم
شاهی ز اختیار تو گردن نمیکشد
خاطر بسوی لاله و سوسن نمیکشد
بخرام سوی باغ، که گل با وجود تو
خوبی نمیفروشد و دامن نمیکشد
ای بخت خواب رفته، کجایی، که در فراق
آن میکشم ز دوست که دشمن نمیکشد
آن را که در فراق کسی تیره گشت روز
در بزم عیش باده روشن نمیکشد
گر دست راحت است و گر خنجر ستم
شاهی ز اختیار تو گردن نمیکشد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
تا بر گل تو جعد گره گیر بسته اند
در گردنم ز زلف تو زنجیر بسته اند
از تنگنای عشق تو جستن ره خلاص
مشکل توان، که رخنه تدبیر بسته اند
قومی که میدهند نشان از تو، غافلند
کاهل وقوف را دم تقریر بسته اند
من بعد، ما و ناله و فریاد چون جرس
زین همرهان که بار به شبگیر بسته اند
شاهی بدام زلف تو زانرو اسیر ماند
کش دست و پا به رشته تقدیر بسته اند
در گردنم ز زلف تو زنجیر بسته اند
از تنگنای عشق تو جستن ره خلاص
مشکل توان، که رخنه تدبیر بسته اند
قومی که میدهند نشان از تو، غافلند
کاهل وقوف را دم تقریر بسته اند
من بعد، ما و ناله و فریاد چون جرس
زین همرهان که بار به شبگیر بسته اند
شاهی بدام زلف تو زانرو اسیر ماند
کش دست و پا به رشته تقدیر بسته اند
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
بتان که شیوه جور و ستیز میجویند
ز بهر کشتن ما تیغ تیز میجویند
دلی که میشود از درد عشق سرگردان
در آن دو سلسله مشکبیز میجویند
چو تو کرشمه کنان میرسی، دگر خوبان
ز شرم روی تو راه گریز میجویند
کسان که طره شمشاد میزنند گره
هلاک فاخته صبح خیز میجویند
به تیغ هجر تو شاهی نه آن شهید بلاست
که خون او بگه رستخیز میجویند
ز بهر کشتن ما تیغ تیز میجویند
دلی که میشود از درد عشق سرگردان
در آن دو سلسله مشکبیز میجویند
چو تو کرشمه کنان میرسی، دگر خوبان
ز شرم روی تو راه گریز میجویند
کسان که طره شمشاد میزنند گره
هلاک فاخته صبح خیز میجویند
به تیغ هجر تو شاهی نه آن شهید بلاست
که خون او بگه رستخیز میجویند
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
سرو ما را هر زمان دل میکشد سوی دگر
چون گل رعنا که دارد هر طرف روی دگر
هر که دارد روی دل در قبله دیدار او
سهو باشد سجده در محراب ابروی دگر
در طریق دوستی، ثابت قدم چون خاک باش
چون صبا تا چند هر دم بر سر کوی دگر
جان بیمار مرا تاب شکیبایی نماند
ای طبیب، ار عاقلی، جز صبر داروی دگر
پند گویا، بیش از اینم در صف طاعت مخوان
زشت باشد روی در محراب و دل سوی دگر
موسم نوروز و من در کنج تنهایی اسیر
هر کسی در سایه سرو و لب جوی دگر
گر دل شاهی به دشنامی بجوئی دور نیست
زانکه همچون او نمی بینم دعا گوی دگر
چون گل رعنا که دارد هر طرف روی دگر
هر که دارد روی دل در قبله دیدار او
سهو باشد سجده در محراب ابروی دگر
در طریق دوستی، ثابت قدم چون خاک باش
چون صبا تا چند هر دم بر سر کوی دگر
جان بیمار مرا تاب شکیبایی نماند
ای طبیب، ار عاقلی، جز صبر داروی دگر
پند گویا، بیش از اینم در صف طاعت مخوان
زشت باشد روی در محراب و دل سوی دگر
موسم نوروز و من در کنج تنهایی اسیر
هر کسی در سایه سرو و لب جوی دگر
گر دل شاهی به دشنامی بجوئی دور نیست
زانکه همچون او نمی بینم دعا گوی دگر
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
ای باد، پرده زان گل نو رسته باز کن
گو بر فروز لاله، رخ و غنچه، ناز کن
باد بهار داغ کهن تازه میکند
مطرب، همان ترانه دلسوز ساز کن
در پرده نوش جنس مروق، که پیر کار
با هیچکس نگفت که افشای راز کن
ای جام باده بر کف و ایمن ز محتسب
مناع خیر میگذرد، در فراز کن
زاهد که بر خرابی ما رشک میبرد
یارب ز گنج عافیتش بی نیاز کن
ای از می فریب، چو نرگس به خواب ناز
بگذشت روزگار خوشی، چشم باز کن
شاهی، چو پیر میکده میخواندت به عیش
خوش مرشدیست، دست ارادت دراز کن
گو بر فروز لاله، رخ و غنچه، ناز کن
باد بهار داغ کهن تازه میکند
مطرب، همان ترانه دلسوز ساز کن
در پرده نوش جنس مروق، که پیر کار
با هیچکس نگفت که افشای راز کن
ای جام باده بر کف و ایمن ز محتسب
مناع خیر میگذرد، در فراز کن
زاهد که بر خرابی ما رشک میبرد
یارب ز گنج عافیتش بی نیاز کن
ای از می فریب، چو نرگس به خواب ناز
بگذشت روزگار خوشی، چشم باز کن
شاهی، چو پیر میکده میخواندت به عیش
خوش مرشدیست، دست ارادت دراز کن
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
ای باد صبحدم، خبر یار من بگو
با بلبل از شمایل سرو و سمن بگو
اندوه بلبلان خزان دیده، ای صبا
در نوبهار با گل و با نسترن بگو
لعل ترا لطافت عیسی است در نفس
من مردم، از برای خدا یک سخن بگو
چون عشق از این سرود نهان پرده برگرفت
گو خاص و عام بشنو و گو مرد و زن بگو
شاهی، بلا و محنت جانان مگو به غیر
گر مرد عشقی این همه با خویشتن بگو
با بلبل از شمایل سرو و سمن بگو
اندوه بلبلان خزان دیده، ای صبا
در نوبهار با گل و با نسترن بگو
لعل ترا لطافت عیسی است در نفس
من مردم، از برای خدا یک سخن بگو
چون عشق از این سرود نهان پرده برگرفت
گو خاص و عام بشنو و گو مرد و زن بگو
شاهی، بلا و محنت جانان مگو به غیر
گر مرد عشقی این همه با خویشتن بگو