عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
زلف از آنرو به رخ یار مشوش باشد
که مشوش بود آنکس که درآتش باشد
بر دلم نقش گرفته است خیال رخ دوست
منزل اوست دلم خواست منقش باشد
شاه شطرنج غم عشق تو تا شد دل من
مات در پیش رخت آمده درکش باشد
مبتلا شد به بلا گر دل ما خوشحالیم
عاشق روی تو باید که بلاکش باشد
چشمت از راست کشد طره ات از چپ به میان
بر سر خته دلم این چه کشاکش باشد
ترسم از اینکه ببرند سر زلف تورا
بسکه در کشور شه رهزن وسرکش باشد
خواستم چاره درد دل خود را ز طبیب
گفت بوس از لب یار و می بی غش باشد
خویش راخودکشم و خوشدلم از کشتن خویش
دلت از قتل بلنداقبال ار خوش باشد
که مشوش بود آنکس که درآتش باشد
بر دلم نقش گرفته است خیال رخ دوست
منزل اوست دلم خواست منقش باشد
شاه شطرنج غم عشق تو تا شد دل من
مات در پیش رخت آمده درکش باشد
مبتلا شد به بلا گر دل ما خوشحالیم
عاشق روی تو باید که بلاکش باشد
چشمت از راست کشد طره ات از چپ به میان
بر سر خته دلم این چه کشاکش باشد
ترسم از اینکه ببرند سر زلف تورا
بسکه در کشور شه رهزن وسرکش باشد
خواستم چاره درد دل خود را ز طبیب
گفت بوس از لب یار و می بی غش باشد
خویش راخودکشم و خوشدلم از کشتن خویش
دلت از قتل بلنداقبال ار خوش باشد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
کجا طلعت مه چو روی توباشد
کجا نکهت گل چوبوی توباشد
نه کان بدخشان چو لعل تو دارد
نه خورشیدرخشان چوروی توباشد
چو دیدم که زلف تو شد همچو چوگان
همی خواهدم دل که گوی تو باشد
زند فاخته برسر سروکو کو
هم او در پی و جستجوی توباشد
به یک جرعه از پا در انداخت ما را
چه صهباست کاندر سبوی تو باشد
به شیرین کلامی شدم شهره از آن
که حرفم همه گفتگوی تو باشد
بلند این چنین گشته اقبالم از آن
که روی دل من به سوی تو باشد
کجا نکهت گل چوبوی توباشد
نه کان بدخشان چو لعل تو دارد
نه خورشیدرخشان چوروی توباشد
چو دیدم که زلف تو شد همچو چوگان
همی خواهدم دل که گوی تو باشد
زند فاخته برسر سروکو کو
هم او در پی و جستجوی توباشد
به یک جرعه از پا در انداخت ما را
چه صهباست کاندر سبوی تو باشد
به شیرین کلامی شدم شهره از آن
که حرفم همه گفتگوی تو باشد
بلند این چنین گشته اقبالم از آن
که روی دل من به سوی تو باشد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
گر عاشق تو بی دل وجان شد شده باشد
وز عشق تو رسوای جهان شد شده باشد
چون می شود آتش که بیفتد به نیستان
گر جسم من از عشق چنان شد شده باشد
ای موی میانگر تن من از غم عشقت
باریک چو آن موی میان شدشده باشد
چون ابرو ومژگان تو چون تیر و کمان است
گر قدچوتیرم چو کمان شد شده باشد
رفتی ز برم زودتر از آب که از رود
از چشم من ار رودروان شد شده باشد
گویند که امسال بهار آمد ودی رفت
ما ناشده آگاه خزان شد شده باشد
اقبال بلندی که مرا بود گراز هجر
پست وسیه وخوار و نوان شدشده باشد
وز عشق تو رسوای جهان شد شده باشد
چون می شود آتش که بیفتد به نیستان
گر جسم من از عشق چنان شد شده باشد
ای موی میانگر تن من از غم عشقت
باریک چو آن موی میان شدشده باشد
چون ابرو ومژگان تو چون تیر و کمان است
گر قدچوتیرم چو کمان شد شده باشد
رفتی ز برم زودتر از آب که از رود
از چشم من ار رودروان شد شده باشد
گویند که امسال بهار آمد ودی رفت
ما ناشده آگاه خزان شد شده باشد
اقبال بلندی که مرا بود گراز هجر
پست وسیه وخوار و نوان شدشده باشد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
چهر توچون آتش آمد زلف توچون دودشد
چشم من از آتش ودود تواشک آلود شد
نیستی داوود وزلفت جوشن داوود گشت
نیستی نمرود وچهرت آتش نمرود شد
خورده ای خون دل ما را وحاشا می کنی
پس چرا لعل لبت اینگونه خون آلود شد
حاجت خود وزره نبود ترا درروز رزم
بر سر دوش تو زلفت هم زره هم خود شد
یافتم کز چیست نایددر کنارم آن نگار
زانکه می بیند کنارم ز اشک چشمم رودشد
اشک چشم ما چوسیم وچهر ما شد همچوزر
هر چه درعشقش زیان کردیم آخر سودشد
گفت در هجرم بلنداقبال آخر جان دهد
جان به هجرش دادم آخر آنچه می فرمود شد
چشم من از آتش ودود تواشک آلود شد
نیستی داوود وزلفت جوشن داوود گشت
نیستی نمرود وچهرت آتش نمرود شد
خورده ای خون دل ما را وحاشا می کنی
پس چرا لعل لبت اینگونه خون آلود شد
حاجت خود وزره نبود ترا درروز رزم
بر سر دوش تو زلفت هم زره هم خود شد
یافتم کز چیست نایددر کنارم آن نگار
زانکه می بیند کنارم ز اشک چشمم رودشد
اشک چشم ما چوسیم وچهر ما شد همچوزر
هر چه درعشقش زیان کردیم آخر سودشد
گفت در هجرم بلنداقبال آخر جان دهد
جان به هجرش دادم آخر آنچه می فرمود شد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
قدم از ابرویت آخر چو کمان خواهدشد
در ازل هرچه مقدر شده آن خواهد شد
به سر کوی خود ای دوست مرا راهی ده
که هر آنکس رسد آنجا به امان خواهد شد
کشی ار شانه به گیسو به ره باد صبا
خاک شیراز همه عنبر وبان خواهد شد
از دولب قیمت یک بوسه کنی گر صدجان
برتو زاین داد وستد باز زیان خواهد شد
گر دهی گوش که تا با توبگویم غم دل
برتن من سر هر موی زبان خواهد شد
دلم ازعشق تو پر درد وبه من گفت طبیب
که دوائی بخور ار نه خفقان خواهدشد
رخم از درد تو شد زرد و مرا گفت که زود
روعلاجی بکن ار نه یرقان خواهد شد
چشمم از بس به رخم ریخت همی خون دلم
راز پنهان من زار عیان خواهدشد
ساقیا می بخور امروز ومخور غم که کسی
با خبر نیست ز فردا که چه سان خواهدشد
باده گر این بود ومستی اگر این که مراست
شیخ هم بین که به میخانه روان خواهد شد
چون من از عشق هر آنکس که بلنداقبال است
چوبه پیری برسد باز جوان خواهد شد
در ازل هرچه مقدر شده آن خواهد شد
به سر کوی خود ای دوست مرا راهی ده
که هر آنکس رسد آنجا به امان خواهد شد
کشی ار شانه به گیسو به ره باد صبا
خاک شیراز همه عنبر وبان خواهد شد
از دولب قیمت یک بوسه کنی گر صدجان
برتو زاین داد وستد باز زیان خواهد شد
گر دهی گوش که تا با توبگویم غم دل
برتن من سر هر موی زبان خواهد شد
دلم ازعشق تو پر درد وبه من گفت طبیب
که دوائی بخور ار نه خفقان خواهدشد
رخم از درد تو شد زرد و مرا گفت که زود
روعلاجی بکن ار نه یرقان خواهد شد
چشمم از بس به رخم ریخت همی خون دلم
راز پنهان من زار عیان خواهدشد
ساقیا می بخور امروز ومخور غم که کسی
با خبر نیست ز فردا که چه سان خواهدشد
باده گر این بود ومستی اگر این که مراست
شیخ هم بین که به میخانه روان خواهد شد
چون من از عشق هر آنکس که بلنداقبال است
چوبه پیری برسد باز جوان خواهد شد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
عمر رفت و روزگار اندر فراقت صرف شد
از غم روی تو موی قیرگونم برف شد
باز عمر ما که صرف دوری دلدار گشت
عمر زاهدبین که محونحو وصرف صرف شد
خون به چشمم می دهد هر دم که ریزد برکنار
در غم عشقت عجب خونین دلم کم ظرف شد
خط مشکینت به رخ تا سبز چون زنگار گشت
اشک چشم من زحسرت سرخ چونشنگرف شد
بردهر عضو من از دیدار رویت بهره ای
جز لبم کز بوسه لعل لبت بی طرف شد
نقطه موهوم ثابت بر بلنداقبال گشت
تا دهانت آشکار اندر ادای حرف شد
از غم روی تو موی قیرگونم برف شد
باز عمر ما که صرف دوری دلدار گشت
عمر زاهدبین که محونحو وصرف صرف شد
خون به چشمم می دهد هر دم که ریزد برکنار
در غم عشقت عجب خونین دلم کم ظرف شد
خط مشکینت به رخ تا سبز چون زنگار گشت
اشک چشم من زحسرت سرخ چونشنگرف شد
بردهر عضو من از دیدار رویت بهره ای
جز لبم کز بوسه لعل لبت بی طرف شد
نقطه موهوم ثابت بر بلنداقبال گشت
تا دهانت آشکار اندر ادای حرف شد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
تا به زلف تو دلم ملحق شد
این پریشانی از او مشتق شد
تومگر روی به مه بنمودی
که مه از نورجمالت شق شد
بت ما رفت به بتخانه مگر
که چنین بتکده بی رونق شد
دود آه دل ما شد به فلک
که چنین روی فلک ازرق شد
آنکه با عشق تواش نیست سری
درهمان روز ازل احمق شد
درمیان حق وباطل چه کند
آنکه جاهل به حد مرفق شد
ما نگیریم قرار اندر نار
زآنکه ما را دل وجان زیبق شد
کسی از عشق بلند اقبال است
که شب وروز دلش با حق شد
این پریشانی از او مشتق شد
تومگر روی به مه بنمودی
که مه از نورجمالت شق شد
بت ما رفت به بتخانه مگر
که چنین بتکده بی رونق شد
دود آه دل ما شد به فلک
که چنین روی فلک ازرق شد
آنکه با عشق تواش نیست سری
درهمان روز ازل احمق شد
درمیان حق وباطل چه کند
آنکه جاهل به حد مرفق شد
ما نگیریم قرار اندر نار
زآنکه ما را دل وجان زیبق شد
کسی از عشق بلند اقبال است
که شب وروز دلش با حق شد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
امروز عمر هم به فراق توشام شد
درانتظار زندگی ما حرام شد
ای ماه تا ز دیده من لایری شدی
دل لامکان ودیده مرا لاینام شد
مهر تو را ز خلق نهان داشتم ولی
افشا ز دردهجر به خاط وبه عام شد
چشمم گر از غم تونگرید عجب مدار
کز بس گریست خون دل من تمام شد
دید آن زمان که مرغ دلم زلف وخال تو
رفت از برای دانه گرفتار دام شد
جستم بهزلف تو دل گم گشته را زبس
گاهی مثال دال وگهی شکل لام شد
عنبر چودید زلف توفیروزه خط تو
فیروزه ات کنیزک وعنبر غلام شد
آخر بلنداقبال از وصل لعل تو
اندر غزل سرائی شیرین کلام شد
درانتظار زندگی ما حرام شد
ای ماه تا ز دیده من لایری شدی
دل لامکان ودیده مرا لاینام شد
مهر تو را ز خلق نهان داشتم ولی
افشا ز دردهجر به خاط وبه عام شد
چشمم گر از غم تونگرید عجب مدار
کز بس گریست خون دل من تمام شد
دید آن زمان که مرغ دلم زلف وخال تو
رفت از برای دانه گرفتار دام شد
جستم بهزلف تو دل گم گشته را زبس
گاهی مثال دال وگهی شکل لام شد
عنبر چودید زلف توفیروزه خط تو
فیروزه ات کنیزک وعنبر غلام شد
آخر بلنداقبال از وصل لعل تو
اندر غزل سرائی شیرین کلام شد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
دلم آشفته ز آن آشفته موشد
قدم خم از غم ابروی اوشد
مگر آن سرو قد درگلشن آمد
که پای سرو اندر گل فرو شد
چه باک آن خوبرو گر گشته بدخو
که بدخو گشته هر کس خوبرو شد
دل وعشق وصبوری از غم هجر
همان افسانه سنگ و سبو شد
سر زلف تو تا چون صولجان گشت
دل مسکین من پیشش چوگو شد
بلند اقبال وصافی دل از آنم
که فکر وذکر من پیوسته هو شد
قدم خم از غم ابروی اوشد
مگر آن سرو قد درگلشن آمد
که پای سرو اندر گل فرو شد
چه باک آن خوبرو گر گشته بدخو
که بدخو گشته هر کس خوبرو شد
دل وعشق وصبوری از غم هجر
همان افسانه سنگ و سبو شد
سر زلف تو تا چون صولجان گشت
دل مسکین من پیشش چوگو شد
بلند اقبال وصافی دل از آنم
که فکر وذکر من پیوسته هو شد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
چون به پیش پای دلبر زلف سرافکنده شد
دل هم انر پای اوفتاد واز جان بنده شد
دل سر زلف تو را بگرفت و از عالم گذشت
نه به فکر رفته ونه در غم آینده شد
زد سر زلف خود آن دلدار و دلبرتر شد او
شمع را هم دیده ام چون سر زدندش زنده شد
دامن آن نازنین آخر به چنگ آمد مرا
راست می گفتند هر جوینده ای یابنده شد
شد دلم خرم ز بس چشمم ز غم افشاند اشک
ابر چون درگریه آمد گلستان درخنده شد
هرکه را در گلستان قرب جانان راه نیست
مبتلای دام غم چون طایر پرکنده شد
چون بلنداقبال یار آنرا که جامی باده داد
تا جهان پاینده می باشد هم اوپاینده شد
دل هم انر پای اوفتاد واز جان بنده شد
دل سر زلف تو را بگرفت و از عالم گذشت
نه به فکر رفته ونه در غم آینده شد
زد سر زلف خود آن دلدار و دلبرتر شد او
شمع را هم دیده ام چون سر زدندش زنده شد
دامن آن نازنین آخر به چنگ آمد مرا
راست می گفتند هر جوینده ای یابنده شد
شد دلم خرم ز بس چشمم ز غم افشاند اشک
ابر چون درگریه آمد گلستان درخنده شد
هرکه را در گلستان قرب جانان راه نیست
مبتلای دام غم چون طایر پرکنده شد
چون بلنداقبال یار آنرا که جامی باده داد
تا جهان پاینده می باشد هم اوپاینده شد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
ز ازل چو دلبر ما به خیال دلبری شد
دل ما هم ازخیال قد اوصنوبری شد
همه ما مگر نبودیم به هم انیس وهمدم
چه شداینکه او پری گشت وچنین ز ما بری شد
دل ودین قرار و صبر وخردی که داشتم من
همه ازکفم برون زآن بت بهتر از پری شد
مه من تبارک الله نشده دو هفت سال
که چو ماه نخشبی گشته چو سرو کشمری شد
نه چه گفتمش که از قد شده خوبتر ز طوبی
نه چه خواندش که ازچهره چومهر خاوری شد
ز دو لعل شکر افشان تو چه نرخ بوسه کردی
که ستاره در ششم چرخ شنید و مشتری شد
دل شیخ و واعظ از بس که گرفته جای در او
سبب این بود که زلف تو به شکل منبری شد
چه بلندباشد اقبال کسی که ازوصالت
به امید دل رسید ودل او ز غم بری شد
دل ما هم ازخیال قد اوصنوبری شد
همه ما مگر نبودیم به هم انیس وهمدم
چه شداینکه او پری گشت وچنین ز ما بری شد
دل ودین قرار و صبر وخردی که داشتم من
همه ازکفم برون زآن بت بهتر از پری شد
مه من تبارک الله نشده دو هفت سال
که چو ماه نخشبی گشته چو سرو کشمری شد
نه چه گفتمش که از قد شده خوبتر ز طوبی
نه چه خواندش که ازچهره چومهر خاوری شد
ز دو لعل شکر افشان تو چه نرخ بوسه کردی
که ستاره در ششم چرخ شنید و مشتری شد
دل شیخ و واعظ از بس که گرفته جای در او
سبب این بود که زلف تو به شکل منبری شد
چه بلندباشد اقبال کسی که ازوصالت
به امید دل رسید ودل او ز غم بری شد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
خبر گر از دل آشفته ما یار ما می شد
دلش راضی به آزار دل ما کی کجا می شد
دگر ما را چه دردی در جهان می بودی آن دلبر
به زخم ما اگر مرهم به درد ما دوا می شد
به ساحل کشتی ما را خدا آورد از دریا
وگرنه این هنر هرگز کجا از ناخدا می شد
به ما چندی است بی مهر است آن مه رو چه خوش بودی
اگر اندر میانمان باز هم صلح و صفا می شد
نخواهد شد خبر ازحال ما دلدار ما هرگز
بلی آگه شود گر عاشق و بی دل چو ما می شد
کجا شهزاده را باشد به دل غم از گدا زاده
خبر خوش از گدا می شد گدا گر پادشا می شد
نماندی آرزوئی در دلش دیگر در این عالم
بلند اقبال را ازوصلت ار حاجت روا می شد
دلش راضی به آزار دل ما کی کجا می شد
دگر ما را چه دردی در جهان می بودی آن دلبر
به زخم ما اگر مرهم به درد ما دوا می شد
به ساحل کشتی ما را خدا آورد از دریا
وگرنه این هنر هرگز کجا از ناخدا می شد
به ما چندی است بی مهر است آن مه رو چه خوش بودی
اگر اندر میانمان باز هم صلح و صفا می شد
نخواهد شد خبر ازحال ما دلدار ما هرگز
بلی آگه شود گر عاشق و بی دل چو ما می شد
کجا شهزاده را باشد به دل غم از گدا زاده
خبر خوش از گدا می شد گدا گر پادشا می شد
نماندی آرزوئی در دلش دیگر در این عالم
بلند اقبال را ازوصلت ار حاجت روا می شد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
چه نعمتی است اگر یار یار ما می شد
قرار بخش دل بیقرار ما می شد
شدی خلاص دل ما ز ششدر غم و درد
اگر که خال رخ اودوچار مامی شد
به حال ما دلش ار سنگ بودمی شدآب
اگر کسی خبر ازروزگار ما می شد
به یاد عارض او سوی گلستان رفتیم
به هر گلی که رسیدیم خار ما می شد
زآه وناله نمودیم آن چنان کاری
که رعد وبرق به حیرت زکار ما می شد
به هر چمن که رسیدیم بسکه گرییدیم
ز خون دیده چمن لاله زار ما می شد
گرآن نگار برد نامی از بلند اقبال
همین بسی سبب افتخار ما می شد
قرار بخش دل بیقرار ما می شد
شدی خلاص دل ما ز ششدر غم و درد
اگر که خال رخ اودوچار مامی شد
به حال ما دلش ار سنگ بودمی شدآب
اگر کسی خبر ازروزگار ما می شد
به یاد عارض او سوی گلستان رفتیم
به هر گلی که رسیدیم خار ما می شد
زآه وناله نمودیم آن چنان کاری
که رعد وبرق به حیرت زکار ما می شد
به هر چمن که رسیدیم بسکه گرییدیم
ز خون دیده چمن لاله زار ما می شد
گرآن نگار برد نامی از بلند اقبال
همین بسی سبب افتخار ما می شد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
به وطن یار سفرکرده ما خوب آمد
یوسفی بودکه اندر بر یعقوب آمد
عاشقان درطرب آئید که معشوق رسید
طالبان در طلب آئید که مطلوب آمد
بس که دل بر سر دل ریخت همی در قدمش
در سرگشته ما سخت لگدکوب آمد
هجر تونوح صفت کرد به پا طوفانی
دل ما بود که درصبر چو ایوب آمد
سرو را با قد تو می نتوان نسبت داد
سیم ساقی چو تو و ساق وی از چوب آمد
می توان خواند ز شاهان بلند اقبالش
هر که درخیل گدایان تومحسوب آمد
یوسفی بودکه اندر بر یعقوب آمد
عاشقان درطرب آئید که معشوق رسید
طالبان در طلب آئید که مطلوب آمد
بس که دل بر سر دل ریخت همی در قدمش
در سرگشته ما سخت لگدکوب آمد
هجر تونوح صفت کرد به پا طوفانی
دل ما بود که درصبر چو ایوب آمد
سرو را با قد تو می نتوان نسبت داد
سیم ساقی چو تو و ساق وی از چوب آمد
می توان خواند ز شاهان بلند اقبالش
هر که درخیل گدایان تومحسوب آمد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
دلبران از هرطرف ره بر دل ودین بسته اند
عاشقان هم چشم از آن وهم از این بسته اند
هر کجا مرغ دلی باشد اسیر زلف یار
بر سر زلفش مگر چنگال شاهین بسته اند
نافه چین گشته درعالم به خوشبوئی مثل
تاری از زلفش مگر بر نافه چین بسته اند
همسری چون کرد با لعل لبش چشم خروس
ز اینخطا بر فرق اوخونین تبرزین بسته اند
خودندانم بر دل خونین ما دستی زده است
یا خضابی یار را سر پنجه رنگین بسته اند
عزم گردش گوئیا امروز داردترک ما
شهر را از هر طرف می بینم آئین بسته اند
ساقیا می ده که تا تسلیم سازم عقل وهوش
نوعروس دختر رز را چه کابین بسته اند
از بلنداقبال دل بردندچشم وزلف دوست
تهمت او را به خال وخط مشکین بسته اند
عاشقان هم چشم از آن وهم از این بسته اند
هر کجا مرغ دلی باشد اسیر زلف یار
بر سر زلفش مگر چنگال شاهین بسته اند
نافه چین گشته درعالم به خوشبوئی مثل
تاری از زلفش مگر بر نافه چین بسته اند
همسری چون کرد با لعل لبش چشم خروس
ز اینخطا بر فرق اوخونین تبرزین بسته اند
خودندانم بر دل خونین ما دستی زده است
یا خضابی یار را سر پنجه رنگین بسته اند
عزم گردش گوئیا امروز داردترک ما
شهر را از هر طرف می بینم آئین بسته اند
ساقیا می ده که تا تسلیم سازم عقل وهوش
نوعروس دختر رز را چه کابین بسته اند
از بلنداقبال دل بردندچشم وزلف دوست
تهمت او را به خال وخط مشکین بسته اند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
نور وظلمت را زروی وموی جانان ساختند
کفر وایمان را به هم دست وگریبان ساختند
هفت دوزخ هشت جنت را که می گویند خلق
گوییا از روح وصل وسوز هجران ساختند
تاکه ما را موبه مو آگه کنندازعاشقی
در ازل ما را ز زلف اوپریشان ساختند
کرده اند از بهر هر دردی دوایی برقرار
درد ما را از لب لعل تو درمان سوختند
تاکه سرو از رشک اوبرجا بماند پا به گل
قامت آن شوخ را سروخرامان ساختند
تاکه یوسف را زعشق خویشتن سازی اسیر
بر زنخدان تو چاه از بهر زندان ساختند
تا رباید گوی دلهای خلایق را ز دست
زلف چوگان باز اورا همچو چوگان ساختند
هر بلا کز دوست آید بر سرما خوشدلیم
زیر پتک درد وغم ما راچو سندان ساختند
تا بری ازساحری دل ازبلنداقبال زار
سحر عالم را به چشمان تو پنهان ساختند
کفر وایمان را به هم دست وگریبان ساختند
هفت دوزخ هشت جنت را که می گویند خلق
گوییا از روح وصل وسوز هجران ساختند
تاکه ما را موبه مو آگه کنندازعاشقی
در ازل ما را ز زلف اوپریشان ساختند
کرده اند از بهر هر دردی دوایی برقرار
درد ما را از لب لعل تو درمان سوختند
تاکه سرو از رشک اوبرجا بماند پا به گل
قامت آن شوخ را سروخرامان ساختند
تاکه یوسف را زعشق خویشتن سازی اسیر
بر زنخدان تو چاه از بهر زندان ساختند
تا رباید گوی دلهای خلایق را ز دست
زلف چوگان باز اورا همچو چوگان ساختند
هر بلا کز دوست آید بر سرما خوشدلیم
زیر پتک درد وغم ما راچو سندان ساختند
تا بری ازساحری دل ازبلنداقبال زار
سحر عالم را به چشمان تو پنهان ساختند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
چوزلف مه رخان ای آسمان چند
مرا داری پریشان حال ودربند
نشدوقتی که گردم از تو خشنود
نشد گاهی که باشم از تو خرسند
به کام من تو از کینی که داری
کنی زهر هلاهل گر خورم قند
مرا از ریش غم دل ریش منمای
مرا خوار وزبون زاین بیش مپسند
به محنت سر برم ایام تاکی
به حسرت بگذرانم روز تا چند
نیارم ازتو هیچ اندیشه دردل
به یکتا کردگار پاک سوگند
ندارم ازتوهرگز چشم یاری
اگر درفارس باشم یا سمرقند
نپندارم پر کاهی است یا کوه
کنی بار دلم گر کوه الوند
تونتوانی کنی پستم که هستم
بلند اقبال از امر خداوند
مرا داری پریشان حال ودربند
نشدوقتی که گردم از تو خشنود
نشد گاهی که باشم از تو خرسند
به کام من تو از کینی که داری
کنی زهر هلاهل گر خورم قند
مرا از ریش غم دل ریش منمای
مرا خوار وزبون زاین بیش مپسند
به محنت سر برم ایام تاکی
به حسرت بگذرانم روز تا چند
نیارم ازتو هیچ اندیشه دردل
به یکتا کردگار پاک سوگند
ندارم ازتوهرگز چشم یاری
اگر درفارس باشم یا سمرقند
نپندارم پر کاهی است یا کوه
کنی بار دلم گر کوه الوند
تونتوانی کنی پستم که هستم
بلند اقبال از امر خداوند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
ساقیا خیز وده از باده به من جامی چند
کن مرا هست وز خود بی خبر ایامی چند
زاهدان منع من از عشق رخ دوست کنند
من دل سوخته در آتشم ازخامی چند
به من دلشده ای پادشه کشورحسن
بده از لعل شکر بار خود انعامی چند
دلم از ریدن چشم ولبت آرام گرفت
همچواطفال که از شکر وبادامی چنند
مرحمت کن لب شیرین به تبسم بگشای
سخنی گوهمه گر هست به دشنامی چند
مرغ دل رفت پی دانه خال لب تو
ناگه افتاد ز گیسوی تودر دامی چند
می توان گفت نکوبخت و بلنداقبال است
در ره عشق هر آنکس که زند گامی چند
کن مرا هست وز خود بی خبر ایامی چند
زاهدان منع من از عشق رخ دوست کنند
من دل سوخته در آتشم ازخامی چند
به من دلشده ای پادشه کشورحسن
بده از لعل شکر بار خود انعامی چند
دلم از ریدن چشم ولبت آرام گرفت
همچواطفال که از شکر وبادامی چنند
مرحمت کن لب شیرین به تبسم بگشای
سخنی گوهمه گر هست به دشنامی چند
مرغ دل رفت پی دانه خال لب تو
ناگه افتاد ز گیسوی تودر دامی چند
می توان گفت نکوبخت و بلنداقبال است
در ره عشق هر آنکس که زند گامی چند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
عاقلان گویند کس خودرا به دریا کی زند
عاشقان گویند ما را آب اوتا پی زند
مطرب اندرمجلس امشب هوش می خواران ببرد
پا منه ساقی به حق کز روی معنی نی زند
می زندراه دل ودین ترک چشم یار ما
الحذر از آن زمان کویک دوجام می زند
زاهدان شهر می گویند می باشد حرام
من دهم فتوی حلال است ار کسی با وی زند
گوییا پروانه را هم علم عشق آموختند
ورنه بی پروا چنین خودرا بر آتش کی زند
نعل را وارونه بندد هر چه آن چابک سوار
هم بلنداقبال تا در چنگش آرد پی زند
عاشقان گویند ما را آب اوتا پی زند
مطرب اندرمجلس امشب هوش می خواران ببرد
پا منه ساقی به حق کز روی معنی نی زند
می زندراه دل ودین ترک چشم یار ما
الحذر از آن زمان کویک دوجام می زند
زاهدان شهر می گویند می باشد حرام
من دهم فتوی حلال است ار کسی با وی زند
گوییا پروانه را هم علم عشق آموختند
ورنه بی پروا چنین خودرا بر آتش کی زند
نعل را وارونه بندد هر چه آن چابک سوار
هم بلنداقبال تا در چنگش آرد پی زند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
دست بر گیسو چودلبر می زند
هر که بینی پا به عنبر می زند
چنگ بر دل می زند زلفش چنانک
پنجه شاهین بر کبوتر می زند
ترک چشم مست خونریزش مدام
بر دلم از مژه خنجر می زند
نام مژگانش چوآرم برزبان
هر سوموئیم نشتر می زند
از لب و دندان تعالی ماه من
طعنه بر یاقوت وگوهر می زند
چشم وچهر من هم اندر عشق او
این فشاند سیم وآن زر می زند
گر بت من پرده برگیرد ز رخ
آزر اندر جان آذر می زند
بلکه بنویسد بلنداقبال اگر
وصف او آتش به دفتر می زند
هر که بینی پا به عنبر می زند
چنگ بر دل می زند زلفش چنانک
پنجه شاهین بر کبوتر می زند
ترک چشم مست خونریزش مدام
بر دلم از مژه خنجر می زند
نام مژگانش چوآرم برزبان
هر سوموئیم نشتر می زند
از لب و دندان تعالی ماه من
طعنه بر یاقوت وگوهر می زند
چشم وچهر من هم اندر عشق او
این فشاند سیم وآن زر می زند
گر بت من پرده برگیرد ز رخ
آزر اندر جان آذر می زند
بلکه بنویسد بلنداقبال اگر
وصف او آتش به دفتر می زند