عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
سینه مجروحست و عقل آشفته، خاطر بی قرار
دیده گریانست و جان مشتاق و دل امیدوار
عشق خونریزست و من حیران و صبرم منهزم
تیر مژگان تیز و چشمش مست و زلفش تابدار
آه دردآلود دارم، چون ننالم؟ آه! آه!
جان غم فرسود دارم، چون نگریم زار زار؟
گفت: خاک راه من شو، پای بر چشمت نهم
خاک شد چشم رهی در شاهراه انتظار
واعظ از حد میبرد، یا رب، برافکن پرده اش
تا ببیند اهل عالم کفر پنهان آشکار
جان باقی عشق می بخشد، حیات از عشق جوی
جان جاویدان نکوتر تا حیات مستعار
شاهدان اندر میان زاهدان تدبیر چیست؟
قاسمی: جویای گل هرگز نیندیشد ز خار
دیده گریانست و جان مشتاق و دل امیدوار
عشق خونریزست و من حیران و صبرم منهزم
تیر مژگان تیز و چشمش مست و زلفش تابدار
آه دردآلود دارم، چون ننالم؟ آه! آه!
جان غم فرسود دارم، چون نگریم زار زار؟
گفت: خاک راه من شو، پای بر چشمت نهم
خاک شد چشم رهی در شاهراه انتظار
واعظ از حد میبرد، یا رب، برافکن پرده اش
تا ببیند اهل عالم کفر پنهان آشکار
جان باقی عشق می بخشد، حیات از عشق جوی
جان جاویدان نکوتر تا حیات مستعار
شاهدان اندر میان زاهدان تدبیر چیست؟
قاسمی: جویای گل هرگز نیندیشد ز خار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
نه تنها من خراب و مست یارم
همه مستند در دار و دیارم
از اول کار دل هم عاشقی بود
بآخر عاشقی شد کار و بارم
برو زاهد، مگو از حور و جنت
که من این قصها در سر ندارم
شرابی ده بنقد، ای ساقی جان
که من خود از می دوشین خمارم
کرامتها که کردی با دل ریش
من از بخت خود این باور ندارم
حضور حضرتت ارزانیم دار
که من غایب شدن طاقت ندارم
برآوردم چله آن چلچله بود
بعشقت چله ای دیگر برآرم
همه بد کرده ام، از بد چه گویم؟
که من از کرده خود شرمسارم
بیا، ساقی، بده جامی بقاسم
غریبم، عاشقم، زارم، نزارم
همه مستند در دار و دیارم
از اول کار دل هم عاشقی بود
بآخر عاشقی شد کار و بارم
برو زاهد، مگو از حور و جنت
که من این قصها در سر ندارم
شرابی ده بنقد، ای ساقی جان
که من خود از می دوشین خمارم
کرامتها که کردی با دل ریش
من از بخت خود این باور ندارم
حضور حضرتت ارزانیم دار
که من غایب شدن طاقت ندارم
برآوردم چله آن چلچله بود
بعشقت چله ای دیگر برآرم
همه بد کرده ام، از بد چه گویم؟
که من از کرده خود شرمسارم
بیا، ساقی، بده جامی بقاسم
غریبم، عاشقم، زارم، نزارم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
گرچه در طور شریعت همه مأمورانیم
لیک در غور حقیقت همه ما میرانیم
هست امیدی که بناگاه بمقصود رسیم
که درین راه نرنجیم و نمی رنجانیم
گرچه راه خطرست این و توکل کردیم
مرکب جان بسرکوی بلا می رانیم
ناصحا، در شب و در روز دعا می گوییم
تا بری از سر ما سایه، که ما مستانیم
موج توفان ز دلم خاست، چه سازم؟ چه کنم؟
که درین موج بلا غرقه این توفانیم
هست امیدی که بفریاد رسی این جان را
آن زمانی که ز هجران تو اندر مانیم
گفت دلدار که: قاسم، منگر جای دگر
همه ماییم، اگر درد، اگر درمانیم
لیک در غور حقیقت همه ما میرانیم
هست امیدی که بناگاه بمقصود رسیم
که درین راه نرنجیم و نمی رنجانیم
گرچه راه خطرست این و توکل کردیم
مرکب جان بسرکوی بلا می رانیم
ناصحا، در شب و در روز دعا می گوییم
تا بری از سر ما سایه، که ما مستانیم
موج توفان ز دلم خاست، چه سازم؟ چه کنم؟
که درین موج بلا غرقه این توفانیم
هست امیدی که بفریاد رسی این جان را
آن زمانی که ز هجران تو اندر مانیم
گفت دلدار که: قاسم، منگر جای دگر
همه ماییم، اگر درد، اگر درمانیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۰
دلم از غصه هجران تو دارد دردی
خسته ای، سوخته ای، عاشق غم پروردی
آن چنانم ز فراقت که میان خونم
غور این قصه نداند دل هر نامردی
عشق را خسته دلی باید و جان محزون
عشق وارد نشود بر دل هر بی دردی
عاشقم، عاشق و پیدا نتوانم گفتن
که بر آن خاطر نازک بنشیند گردی
قسمی دارم، ای دوست، بجان، باور کن
که: ببستان جهان چون تو ندیدم وردی
کیست زاهد که درین مجلس ازو باید گفت؟
هرکه گرمست نگوید سخن از دلسردی
بشنو از قاسم، اگر با تو سخن می گوید
سخن پاکدلی، عاشق فردی،مردی
خسته ای، سوخته ای، عاشق غم پروردی
آن چنانم ز فراقت که میان خونم
غور این قصه نداند دل هر نامردی
عشق را خسته دلی باید و جان محزون
عشق وارد نشود بر دل هر بی دردی
عاشقم، عاشق و پیدا نتوانم گفتن
که بر آن خاطر نازک بنشیند گردی
قسمی دارم، ای دوست، بجان، باور کن
که: ببستان جهان چون تو ندیدم وردی
کیست زاهد که درین مجلس ازو باید گفت؟
هرکه گرمست نگوید سخن از دلسردی
بشنو از قاسم، اگر با تو سخن می گوید
سخن پاکدلی، عاشق فردی،مردی
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
یا جلوه مده فرشته ها را
یا خام مکن برشته ها را
دهقانی برق اگر نباشد
انبار کنند کشته ها را
کی می گزد آتش قیامت
در کوره دل برشته ها را
یا رب که بلای جان ما ساخت
این شبنم گل سرشته ها را
مطلب چه رواست در دو عالم
امید به دل نهشته ها را
تا خواندن نامه ها تو دانی
از یاد مبر نوشته ها را
طول امل است اینکه دارد
درهم شده کار رشته ها را
در مستی اسیر می نویسم
قاصد مبر این نوشته ها را
یا خام مکن برشته ها را
دهقانی برق اگر نباشد
انبار کنند کشته ها را
کی می گزد آتش قیامت
در کوره دل برشته ها را
یا رب که بلای جان ما ساخت
این شبنم گل سرشته ها را
مطلب چه رواست در دو عالم
امید به دل نهشته ها را
تا خواندن نامه ها تو دانی
از یاد مبر نوشته ها را
طول امل است اینکه دارد
درهم شده کار رشته ها را
در مستی اسیر می نویسم
قاصد مبر این نوشته ها را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
پرکاویدم دل خودم را
جستم آب وگل خودم را
در حشر به کس نمی نمایم
یک زخم حمایل خودم را
با ناز و نیاز بر نیایی
منما به دلت دل خودم را
دهقان تو به فکر خویشتن باش
خود برقم حاصل خودم را
ویران مکن از گران نگاهی
آبادی منزل خودم را
دیدم به نصیحت آزمایی
دیوانه عاقل خودم را
عمری زشراب بیکسی ها
خود می خورم دل خودم را
هر چند حجاب آسمانهاست
می جویم منزل خودم را
در روز جزا به من نمایید
بیرحمی قاتل خودم را
غفلت منشان چه حیله بندند
آن واقف غافل خودم را
تو آینه من خیال خویشم
بنمای مقابل خودم را
از یاد نظاره ات شوم آب
نازم دل پر دل خودم را
ای یکدلیت تمام نیرنگ
تا کی نخورم دل خودم را
بینا شده ام برافکن از خویش
این جاهل جاهل خودم را
بیهوده اسیر درگداز است
من فرسودم دل خودم را
جستم آب وگل خودم را
در حشر به کس نمی نمایم
یک زخم حمایل خودم را
با ناز و نیاز بر نیایی
منما به دلت دل خودم را
دهقان تو به فکر خویشتن باش
خود برقم حاصل خودم را
ویران مکن از گران نگاهی
آبادی منزل خودم را
دیدم به نصیحت آزمایی
دیوانه عاقل خودم را
عمری زشراب بیکسی ها
خود می خورم دل خودم را
هر چند حجاب آسمانهاست
می جویم منزل خودم را
در روز جزا به من نمایید
بیرحمی قاتل خودم را
غفلت منشان چه حیله بندند
آن واقف غافل خودم را
تو آینه من خیال خویشم
بنمای مقابل خودم را
از یاد نظاره ات شوم آب
نازم دل پر دل خودم را
ای یکدلیت تمام نیرنگ
تا کی نخورم دل خودم را
بینا شده ام برافکن از خویش
این جاهل جاهل خودم را
بیهوده اسیر درگداز است
من فرسودم دل خودم را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
عشق ساغر داده شوق تشنه دیدار مرا
خواب آسایش نبیند چشم بیدار مرا
هر نفس از ساغر اشکم بهاری تر دماغ
خوی او برخود شگون دانسته آزار مرا
بی محبت سازی از مطرب جدا افتاده ام
ناله ای هردم پریشان می کند تار مرا
هرکف خاکسترم رنگ بهار دیگر است
بوی گل آتش به دامن می زند خار مرا
چون شرر در پرنیان شعله خوابم می برد
دیده گلشن ندارد بخت بیدار مرا
حاصلم را باغبان پیش از دمیدن دیده بود
سبزکرد از سایه مژگان غم خار مرا
از گره خالی مبادا رشته کارم اسیر
تا دگر از سبحه نشناسند زنار مرا
خواب آسایش نبیند چشم بیدار مرا
هر نفس از ساغر اشکم بهاری تر دماغ
خوی او برخود شگون دانسته آزار مرا
بی محبت سازی از مطرب جدا افتاده ام
ناله ای هردم پریشان می کند تار مرا
هرکف خاکسترم رنگ بهار دیگر است
بوی گل آتش به دامن می زند خار مرا
چون شرر در پرنیان شعله خوابم می برد
دیده گلشن ندارد بخت بیدار مرا
حاصلم را باغبان پیش از دمیدن دیده بود
سبزکرد از سایه مژگان غم خار مرا
از گره خالی مبادا رشته کارم اسیر
تا دگر از سبحه نشناسند زنار مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
گل گل شکفتی از می و افروختی مرا
افروختی ز باده چها سوختی مرا
نه مست و نه خمار نه هجران و نه وصال
حیرت گدازدم که چرا سوختی مرا
باج ظرافت از همه گلرخان بگیر
آتش زدی چمن چمن افروختی مرا
هم جبهه بهارم و هم سجده خزان
این شیوه ها برای چه آموختی مرا
داد از ستم ظریفی بیداد داد داد!
آتش به دیگری زدی و سوختی مرا
من سینه صاف و چرخ ستمگر کجا برم
این ناله ها که در جگر اندوختی مرا
غیری نبود غیر من و تو به جان تو
در مکتبی که درس دل آموختی مرا
درآتش ار گداخته گردم به یاد تو
باور مکن هنوز که واسوختی مرا
از خجلت شکایت و شکرش کجا روم
پیدا نه حاصلی که تو اندوختی مرا
آتش سلم خرند ز خاکسترم هنوز
از شوخیی که روز ازل سوختی مرا
افروختی ز باده چها سوختی مرا
نه مست و نه خمار نه هجران و نه وصال
حیرت گدازدم که چرا سوختی مرا
باج ظرافت از همه گلرخان بگیر
آتش زدی چمن چمن افروختی مرا
هم جبهه بهارم و هم سجده خزان
این شیوه ها برای چه آموختی مرا
داد از ستم ظریفی بیداد داد داد!
آتش به دیگری زدی و سوختی مرا
من سینه صاف و چرخ ستمگر کجا برم
این ناله ها که در جگر اندوختی مرا
غیری نبود غیر من و تو به جان تو
در مکتبی که درس دل آموختی مرا
درآتش ار گداخته گردم به یاد تو
باور مکن هنوز که واسوختی مرا
از خجلت شکایت و شکرش کجا روم
پیدا نه حاصلی که تو اندوختی مرا
آتش سلم خرند ز خاکسترم هنوز
از شوخیی که روز ازل سوختی مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
مکن در کار گلشن جلوه های انتخابی را
مده بر باد رنگ و بوی گلهای نقابی را
دلم در سینه تا پر می زند چشمش خبر دارد
نمی دانم کجا آورده این حاضر جوابی را
چه شد طفل است و خوابش می برد در دامن عاشق
ز چشمش یاد گیرد گفتگوی نیم خوابی را
مده دردسر ساقی برای امتحان من
نیارد بر رخم صد جام رنگ بی حجابی را
اسیرم هر چه هستم قایلم ناصح برو بنشین
به تعمیر دلم تا کی دهی زحمت خرابی را
مده بر باد رنگ و بوی گلهای نقابی را
دلم در سینه تا پر می زند چشمش خبر دارد
نمی دانم کجا آورده این حاضر جوابی را
چه شد طفل است و خوابش می برد در دامن عاشق
ز چشمش یاد گیرد گفتگوی نیم خوابی را
مده دردسر ساقی برای امتحان من
نیارد بر رخم صد جام رنگ بی حجابی را
اسیرم هر چه هستم قایلم ناصح برو بنشین
به تعمیر دلم تا کی دهی زحمت خرابی را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
از بسکه خورد نیش خموشی بیان ما
خون شد به رنگ غنچه زبان در دهان ما
فیض هوای شوق جهانگرد بیشتر
پرواز می کند چو هما استخوان ما
جایی که خاک معرکه پرواز می کند
گردی که بر نخاسته از جا نشان ما
شد استخوان سینه سطرلاب امتحان
داغ تو بود اختر هفت آسمان ما
کس در حیات ما نشد آگه ز راز او
آیینه هما نشود استخوان ما؟
پرواز ما به بال و پر بی تعلقی است
گیرد اگر هوای قفس آشیان ما
تیرش چو آتش از دل فولاد می جهد
بازوی ضعف قبضه گرفت از کمان ما
الفت به هر دیار که باشد غریب نیست
وحشت به جان رسیده ز دست زبان ما
پندارم آب برده هوای بهار را
برگ خزان لخت دل است آشیان ما
رفتار کبک یافته هر نقش پا اسیر
در رهگذار جلوه سرو روان ما
خون شد به رنگ غنچه زبان در دهان ما
فیض هوای شوق جهانگرد بیشتر
پرواز می کند چو هما استخوان ما
جایی که خاک معرکه پرواز می کند
گردی که بر نخاسته از جا نشان ما
شد استخوان سینه سطرلاب امتحان
داغ تو بود اختر هفت آسمان ما
کس در حیات ما نشد آگه ز راز او
آیینه هما نشود استخوان ما؟
پرواز ما به بال و پر بی تعلقی است
گیرد اگر هوای قفس آشیان ما
تیرش چو آتش از دل فولاد می جهد
بازوی ضعف قبضه گرفت از کمان ما
الفت به هر دیار که باشد غریب نیست
وحشت به جان رسیده ز دست زبان ما
پندارم آب برده هوای بهار را
برگ خزان لخت دل است آشیان ما
رفتار کبک یافته هر نقش پا اسیر
در رهگذار جلوه سرو روان ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
شیشه بر خاره به صد رنگ زدن پیشه ما
بیستون معدن الماس و جگر تیشه ما
از گل ناله زنجیر به بار آمده ایم
مگر ابریشم این ساز بود ریشه ما
گردش چشم تو صیادی دیگر دارد
شیر را سایه آهو شمرد بیشه ما
سنگ طفلان چه خوش آینده بهاری دارد
وقت آن شد که به گل بانگ زند شیشه ما
بیستون معدن یاقوت خجالت گردد
شبنم از گل نخراشید دم تیشه ما
سوخت در پرده دل خون تمنا و هنوز
سبزه رنگین دمد از گلشن اندیشه ما
گشته از بسکه به دشمن دل ما صاف اسیر
می خورد سنگ قسم ها به سر شیشه ما
بیستون معدن الماس و جگر تیشه ما
از گل ناله زنجیر به بار آمده ایم
مگر ابریشم این ساز بود ریشه ما
گردش چشم تو صیادی دیگر دارد
شیر را سایه آهو شمرد بیشه ما
سنگ طفلان چه خوش آینده بهاری دارد
وقت آن شد که به گل بانگ زند شیشه ما
بیستون معدن یاقوت خجالت گردد
شبنم از گل نخراشید دم تیشه ما
سوخت در پرده دل خون تمنا و هنوز
سبزه رنگین دمد از گلشن اندیشه ما
گشته از بسکه به دشمن دل ما صاف اسیر
می خورد سنگ قسم ها به سر شیشه ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
یک حرف شکوه از لب خشنود برنخاست
بسیار سوختیم و زما دود بر نخاست
محروم داشت جلوه دیدارش از ایاز
عاشق به نا امیدی محمود بر نخاست
سیلاب عشق خاک وجودم به باد داد
گردی که بر دل از غم او بود بر نخاست
از بس دلم به دامن همت کشید پای
در پیش پای شاهد مقصود برنخاست
مقصد ز عشق لذت سوز است اسیر و بس
شادم که داغ لاله نمکسود بر نخاست
بسیار سوختیم و زما دود بر نخاست
محروم داشت جلوه دیدارش از ایاز
عاشق به نا امیدی محمود بر نخاست
سیلاب عشق خاک وجودم به باد داد
گردی که بر دل از غم او بود بر نخاست
از بس دلم به دامن همت کشید پای
در پیش پای شاهد مقصود برنخاست
مقصد ز عشق لذت سوز است اسیر و بس
شادم که داغ لاله نمکسود بر نخاست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
حرف مجنون تو از گلبرگ تر نازکتر است
حلقه زنجیرش از آب گهر نازکتر است
چون نگاه پاکبازانم سر پرواز نیست
ورنه دام از پرده های چشم تر نازکتر است
فتنه جوی من نمی سازد به خوی خویشتن
خاطر او بیشتر از بیشتر نازکتر است
از نوید لطف پنهانش فریبم می دهد
گفتگوی قاصد از لطف خبر نازکتر است
داغ شو گردون ز نومیدی که در چشم اسیر
رنگ گلهای دعای بی اثر نازکتر است
حلقه زنجیرش از آب گهر نازکتر است
چون نگاه پاکبازانم سر پرواز نیست
ورنه دام از پرده های چشم تر نازکتر است
فتنه جوی من نمی سازد به خوی خویشتن
خاطر او بیشتر از بیشتر نازکتر است
از نوید لطف پنهانش فریبم می دهد
گفتگوی قاصد از لطف خبر نازکتر است
داغ شو گردون ز نومیدی که در چشم اسیر
رنگ گلهای دعای بی اثر نازکتر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
نکنی صید یقینی به گمانی که تو راست
همت ما نکشد سست کمانی که تو راست
نیستی دشمن و اندیشه دشمن داری
گرگ را صید تو کرده است شبانی که تو راست
خاک و افلاک ز یک سلسله برخاسته اند
پود خورشید بود تار کمانی که تو راست
خصمی خسته دلان شیشه به خارا زدن است
تیر را نرم کند سخت نشانی که تو راست
خورد خون من و بیدرد نوازی آموخت
چون نتازد نگه قاعده دانی که تو راست
گلت از خون من ساده ضمیر است بهار
می نماید ز جبین راز نهانی که تو راست
سفر طول امل خضر سبک پی چه کند
بلد راه تو بس خواب گرانی که تو راست
حیرت آیین شده زین خوش غزل صایب اسیر
بلبل باغ گل از ناله فشانی که تو راست
همت ما نکشد سست کمانی که تو راست
نیستی دشمن و اندیشه دشمن داری
گرگ را صید تو کرده است شبانی که تو راست
خاک و افلاک ز یک سلسله برخاسته اند
پود خورشید بود تار کمانی که تو راست
خصمی خسته دلان شیشه به خارا زدن است
تیر را نرم کند سخت نشانی که تو راست
خورد خون من و بیدرد نوازی آموخت
چون نتازد نگه قاعده دانی که تو راست
گلت از خون من ساده ضمیر است بهار
می نماید ز جبین راز نهانی که تو راست
سفر طول امل خضر سبک پی چه کند
بلد راه تو بس خواب گرانی که تو راست
حیرت آیین شده زین خوش غزل صایب اسیر
بلبل باغ گل از ناله فشانی که تو راست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
دل اگر رفت گرفتار طلسم خاک است
سر اگر نیست به جا در سفر فتراک است
خون ما ریخت که آتش به جهان اندازد
شعله را جوهر شمشیر ستم خاشاک است
هست چون کشتی رحمت چه غم از بحر گناه
یاد از آلودگیم نیست دل من پاک است
عشق در خاطر آسوده کجا می گنجد
صدف گوهر تابنده مهر افلاک است
بسکه چاک جگر از ناله رفو کرد اسیر
شعله ای کز کفنش خاست گریبان چاک است
سر اگر نیست به جا در سفر فتراک است
خون ما ریخت که آتش به جهان اندازد
شعله را جوهر شمشیر ستم خاشاک است
هست چون کشتی رحمت چه غم از بحر گناه
یاد از آلودگیم نیست دل من پاک است
عشق در خاطر آسوده کجا می گنجد
صدف گوهر تابنده مهر افلاک است
بسکه چاک جگر از ناله رفو کرد اسیر
شعله ای کز کفنش خاست گریبان چاک است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
به گلشنی دلم از دست باغبان تنگ است
که جای نکهت گل هم به گلستان تنگ است
سخن به لعل که شد آشنا نمی دانم
که دستگاه سخن بر سخنوران تنگ است
نگشته است کسی از فغان من دلتنگ
ز میزبانی صبرم دل فغان تنگ است
دل شکفته چه جویم که غربتم وطن است
چگونه بال گشایم که آسمان تنگ است
ز دست تیغ تو بس کار بر جهان شد تنگ
لباس زخم بر اندام کشتگان تنگ است
ز بسکه پر شده از کینه ام دل عالم
ز التفات بتان خلق عاشقان تنگ است
چنین که پر شده از آه من زمانه اسیر
خیال عکس در آیینه گمان تنگ است
که جای نکهت گل هم به گلستان تنگ است
سخن به لعل که شد آشنا نمی دانم
که دستگاه سخن بر سخنوران تنگ است
نگشته است کسی از فغان من دلتنگ
ز میزبانی صبرم دل فغان تنگ است
دل شکفته چه جویم که غربتم وطن است
چگونه بال گشایم که آسمان تنگ است
ز دست تیغ تو بس کار بر جهان شد تنگ
لباس زخم بر اندام کشتگان تنگ است
ز بسکه پر شده از کینه ام دل عالم
ز التفات بتان خلق عاشقان تنگ است
چنین که پر شده از آه من زمانه اسیر
خیال عکس در آیینه گمان تنگ است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶