عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
خرم آن کوی که منزلگه یارست آنجا
روز پیروز کسیراست که بارست آنجا
عارضش لاله سیراب و قدش سرو سهی است
بر سر سرو سهی لاله ببارست آنجا
هر خم از چین سر زلف گره بر گرهش
که زهم باز کنی مشک تتارست آنجا
گنج حسن رخ جانان نتوان داد ز دست
گر چه از غالیه صد حلقه مارست آنجا
حبذا منزل جانان که در ایام خزان
از فروغ گل خندانش بهارست آنجا
از خیال رخ دلبر خبرش پرسیدم
گفت خوش باش که او عاشق زارست آنجا
گر چه در بحر غم او بکنار افتادیم
لیک شادیم که امید کنارست آنجا
هر کجا پای نهد هست سر ابن یمین
و ز دو چشم گهر افشانش نثارست آنجا
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
بر گل سیراب او بین سنبلی پر پیچ و تاب
شام اگر هرگز ندیدی صبح صادق را نقاب
گرد مشک سوده بر کافور می بیزد بلطف
تا بیکجا می نماید سایه را با آفتاب
سبزه خطش بگرد پسته شکر فشان
همچو عکس شهپر طوطی است برگلگون شراب
مردم چشمم ز عکس روی چون گلنار تو
همچو نیلوفر سپر میافکند بر روی آب
هر رگی چون ارغنونم ناله دیگر کند
گوشمال از بس که مییابم ز چنگش چون رباب
هم توان از وعده وصلش امیدی داشتن
گر کسی خوردست هرگز آبحیوان از سر آب
یک شبی مست خراب از شام تا وقت سحر
در بر خود دیده ام آنماه را اما بخواب
ناله ابن یمین از ترکتاز چشم اوست
از چه معنی میرود هندوی زلف او بتاب
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
تویی که سایه ی زلفت شعار خورشیدست
غبار خط تو نقش و نگار خورشیدست
فروغ روی تو کز لطف آب ازو بچکد
چو آتش است که در چشمه سار خورشیدست
بگرد عارض تو خط عنبرین گویی
هلال غالیه گون بر کنار خورشیدست
بسان ذره دلم بی قرار گشت چو دید
که زیر سایه ی زلفت قرار خورشیدست
کسی که دید بناگوش و در شهوارت
سهیل گفت مگر گوشوار خورشیدست
ز نور روی تو یک ذره تافت بر خورشید
به حسن طلعت از آن اشتهار خورشیدست
به نور چهره ی خود ظلمت از دلم بزدای
از آنکه تربیت ذره ی کار خورشیدست
بسان دیده ی حربا همیشه ابن یمین
ز شوق روی تو در انتظار خورشیدست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
روی شهر آرای یارم آفتابی دیگرست
هر زمانی زلف او در پیچ و تابی دگرست
بر رخ او قطره های خوی چون شبنم بر گلست
هر زمانی چون گلی و چون گلابی دیگرست
گفتم از روی خودم روشن نشانی باز ده
گفت آخر روشنست این آفتابی دیگرست
ز آتش سودای عشقش در جهان هر جا دلیست
بر سر خوان هوس هر دم کبابی دیگرست
تا بهار حسن رویش تازه ماند هر زمان
ز ابر چشم اشکبارم فتح با بی دیگرست
بر روانم درد عشق و بر دلم بار فراق
هر یکی ز اینها خرابی بر خرابی دیگرست
وعده ی وصلش اگر چه دل فریب آمد ولیک
دل بر آن نتوان نهادن کان سرابی دیگرست
جز رضای او نجوید در جهان ابن یمین
و آن صنم را هر زمان با او عتابی دیگرست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
از روی تو ایمهوش گر پرده بر اندازند
خلقی بهوای دل درپات سر اندازند
تا دامن پاکت را گردی نرسد زیبد
گر پرده دلها را برر رهگذر اندازند
آنها که به پیش دل از عقل سپر سازند
چون حمله برد عشقت جمله سپر اندازند
ترکان کمان ابرو از تیر نظر هر دم
در صید گه جانها صید دگر اندازند
جانرا نرسد چیزی جز آنکه سپر باشد
جائیکه پریرویان تیر نظر اندازند
گر سلسله مشکین از ماه بر اندازی
جانها بهوای تو عشاق براندازند
در حجره دل عشقت چون صدر نشین گردد
رخت خرد ار خواهد ورنی بدر اندازند
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
بوئی که ز چین سر زلفت بمن آید
خوشتر ز دم نافه مشک ختن آید
جز قامت رعنای تو بالا ننماید
سروی که ازو بوی گل و یاسمن آید
میگون لب شیرین تو چون در نظرآرم
در دیده غمدیده عقیق یمن آید
با کوثر اگر وصف لب لعل تو گویم
آبش ز خوشی سخنم در دهن آید
در تاب و سرافکنده بود سرو چو نرگس
گر قد چو شمشاد تو سوی چمن آید
آمد بلب از چاه زنخدان تو جانم
گر در کفش از زلف تو مشکین رسن آید
بر آتش اندوه دلم آب فشاند
بادی که ز خاک سر کویت بمن آید
آمد بدل ابن یمین دوش خیالت
چون یوسف مصری که به بیت الحزن آید
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
مردم چشمم که در غرقاب بازی میکند
گر نشد آبی چرا در آب بازی میکند
چون نهد انگشت بر لب ماه من یعنی خموش
قند میبینی که با عناب بازی میکند
چشم پر خوابش ببازی بازی از من دل ببرد
بنگر آن جادو که اندر خواب بازی میکند
چون زند بر جان سنان غمزه پنداری مگر
تیغ رستم با دل سهراب بازی میکند
گر دل دیوانه در زنجیر زلفت دست زد
سهل باشد کو مشو در تاب بازی میکند
چشم جانبازش که از جام لطافت مست شد
زانچنین گستاخ در محراب بازی میکند
نرگس مستت بخونریز دل ابن یمین
گر دهد فرمان بتا مشتاب بازی میکند
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
کوکبه گل رسید ای صنم گلعذار
جام طرب وقت گل بی می گلگون مدار
عیش صبوح آرزو میکندم مدتیست
با چو تو شیرین لبی خاصه بوقت بهار
چون ز می حسن تو مست خرابند خلق
از چه سبب نرگست می نرهد از خمار
بر ره دیوانگی نعره زنان شد دلم
تا تو بهم بر زدی سلسله مشکبار
درد دل ریش را من ز که جویم دوا
هم تو قراریش ده چون ز تو شد بیقرار
من ز لبت بوسه ئی خواهم و خواهی تو جان
زود بگیر و بیار تا کی ازین انتظار
دوش نسیم صبا ز ابن یمین یک غزل
تازه چو سلک گهر برد بنزدیک یار
گفت که در گوش گیر اینسخن دلپذیر
تا بودت گوشوار از گهر شاهوار
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
تا سپهر حسن را رخسار تو ماهست و بس
هر سحر در عشق تو کار دلم آهست و بس
بیتو زارم آنچنان کز زندگیم اصحاب را
هیچ اگر هست آگهی ز آه سحر گاهست و بس
چشم مخمورت ز بیماری من دارد خبر
وز پریشانی حالم زلفت آگاهست و بس
باد ره گم میکند در تیرگی زلف تو
تا نپنداری دل بیچاره گمراهست و بس
بر سر بازار عشقت عقل سودائی من
سود خود داند زیان گر مال و گر جاهست و بس
هر کسیرا در عبادت روی سوی قبله ایست
قبله اقبال من آنروی چون ماهست و بس
رخ چه پنهان میکنی ز ابن یمین کاندر جهان
خود همیدانی که از جانت نکو خواهست و بس
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
آمد آنسرو سهی بر گل نشان سنبلش
شد دلم آشفته تر از سنبل او بر گلش
روز روشن بود گوئی همنشین تیره شب
بر فراز تخته کافور مشکین کاکلش
گر نه شوریدست و سودائی چرا میافکند
همچو نیلوفر سپر بر آب شاخ سنبلش
میزد آب خرمی بر آتش اندوه من
بر هوا لعلی که میافشاند نعل دلدلش
در خمار عشق چشمش ز آن بود دایم دلم
کآنچنان سرمست بیند گاه و بیگه بی ملش
مردم چشمم چو خون افشان شود در عشق تو
هندوئی بینی که دندان سرخ کرد از تنبلش
در شکنج زلف مشکینش دل مسکین من
هست چون کبکی که شهبازی کشد در چنگلش
تا خیال او ز رو و چشم من کردی گذر
کاشکی از خواب بستی مردم چشمم پلش
آنچنان گلشن که او بر سرو سیمین ساخته است
در جهان جز من کسی دیگر نزیبد بلبلش
بلبل گلزار حسن ار هستیش ابن یمین
پس چرا در عالم افتادست ازینسان غلغلش
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
تا دبدبه حسن تو افتاد در آفاق
نآمد نفسی بیغم دل بر لب عشاق
مشتاق توأم جفت غمم بهر چه داری
دریاب که شد طاق زغم طاقت مشتاق
درد دل ما را بلب لعل دوا کن
در جان چو رسد زهر چه سو دست ز تریاق
در سر هوسم هست که با چون تو نگاری
کز غایت لطفت بدلی نیست در آفاق
نوشم دوسه می جز می و جز تو دگری نه
می نوش بدینسان و میندیش ز انفاق
با دختر رز جفت تمتع نتوان شد
تا عصمت و تقوی ننهی بر طرف طاق
من ابن یمینم شده مشهور برندی
نه زاهد سالوسم و نه صوفی زراق
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
ای بخوبی عارضت ماه چکل
مه چه باشد آفتاب از تو خجل
رسته دندانت در چشم منست
قطره های اشک از آن شد متصل
دفع نتوان کرد عشقت را بعقل
هیچکس خورشید ننداید بگل
روز محشر کس نپرداز بکس
من در آنساعت بحسنت مشتغل
جز هوای وصل آن دلبر مخواه
ایدل ار خواهی هوای معتدل
خیز چون ابن یمین پروانه وار
آتش شوقت چو گردد مشتعل
در پی دلدار دست از دل بدار
وصل جانان جوی دست از جان گسل
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
تا من زبان چو بلبل خوشگو گشوده ام
گلزار فضل را بصد الحان ستوده ام
در کسب هر هنر که ز مردی و مردمیست
کوشیده ام چو منقلب آن شنوده ام
هر نیمشب بآه دل سوزناک خویش
زنگ هوا ز آینه دل زدوده ام
از بهر رنگ و بوی چو زلف سمنبران
آشفته روزگار و پریشان نبوده ام
وقت جدال در خم چوکان آسمان
گوی هنر ز جمله اقران ربوده ام
در باغ فضل ز آتش طبع چو آب خویش
همچون خلیل سنبل و ریحان نموده ام
داند خرد که پایه تخت سخنوری
بر اوج تاج تارک کیوان بسوده ام
داماد نو عروس سخن بوده ام و لیک
رخسار او بناخن حرمان شخوده ام
ابن یمین مکار بجز تخم نیک از آنک
من آنچه کشته ام بر از آنسان دروده ام
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
در آی از درم ای آرزوی دل که بر آنم
که بر دو دیده روشن بمردمیت نشانم
دمی که بیتو نشینم حدیث عشق تو گویم
همان دمست اگر هست حاصلی ز جهانم
حدیث شکر میگونت از آن نفس که شنیدم
در آرزوش هوا کرد و رفت طوطی جانم
غلام آنرخ خوبم که چون نقاب گشاید
بهار روی نماید میان فصل خزانم
ز تیر غمزه خونریز و ابروی چو کمانت
چو تیر خاک نشینم خمیده قد چو کمانم
برفت نقد روانم ز دست و سود غم آمد
نگاه کن که ز سودات بر چه مایه زیانم
تو شاه جمله بتانی و من گدای کمینت
گرم بلطف نخوانی بعنف نیز مرانم
بترس ز آه دل من که زود زنگ بر آرد
سپهر آینه گون گر برویش آه رسانم
ز بند عشق تو دلرا چو نیست روی گشایش
بسان ابن یمین جمله بر عزیمت آنم
که در هوای لب شکرینت طوطی جانرا
ز بند این قفس سر گرفته باز رهانم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
مرا در سر همیگردد که سر در پایت افشانم
نثار چون تو دلداری نشاید کمتر از جانم
خیال زلف مشکینت بسی در خواب می بینم
ندانم تا چه پیش آید پس از خواب پریشانم
ز چوگان سر زلفت شدم چون گوی سر گردان
ز عشق گوی سیمینت خمیده قد چو چوگانم
خرد را وهم آن باشد که طوطی شکر خایم
گهی کز لعل در بارت حدیثی در میان رانم
مرا دردیکه در دل هست چون از هجر روی تست
بجز وصل تو در عالم نباشد هیچ درمانم
نخواهم دل اگر خالی بود از مهر دلدارم
نجویم جان اگر یک دم زند بی یاد جانانم
چو طوطی خطت دایم بگرد شکرت گردم
که شیرینتر ازین کاری من بیدل نمیدانم
نخواهم دامن مهرت ز دست دل رها کردن
مگر روزی که دور از تو اجل گیرد گریبانم
سر ابن یمین روزی که خواهد رفت از دستش
همان بهتر بدی روزیکه در پای تو افشانم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
تا شدم آگاه از آن زنجیر زلف قیرگون
از هوای او دلم افتاد در راه جنون
گر توئی ماه دو هفته پس نمیگوئی چرا
همچو ماه نو بود حسن تو هر ساعت فزون
گنج حسنت را که مار مشک پیکر بر سرست
چون بدست آرم که در مارت نمیگیرد فسون
شاید ار گویم که جانست آن پری پیکر که هست
زلف او چون جیم و قامت چون الف ابرو چو نون
از هوای شکر میگون او طوطی عقل
شد زبون آری خرد باشد بدست می زبون
خاک هستی مرا دادند بر باد فنا
آب چشمم از برون و آتش دل از درون
بر دل ابن یمین ترک کمان ابرو زد است
تیر غمزه زخم آن پیدا و پنهان جوی خون
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
یا رب گلست عارض زیبات یاسمن
یا بر فراز سرو شکفته است یاسمن
چشم تو آهوئیست که هنگام ترکتاز
باشد بسوی کشور جانهاش تاختن
میگفت با صبا ز رخت گل حکایتی
باد صباش خرده زر کرد در دهن
از چین زلف تو بختن نافه ئی رسید
از شرم شد سیه رخ آن نافه ختن
کی با شکست حال دل زار میرسد
زلفت که زیر هر خم او هست صد شکن
ایسرو سیمتن ز سرم سایه بر مدار
کز تاب آفتاب غمت سوخت جان من
ابن یمین ز عشق تو پروانه وار سوخت
تا روی دلربای تو شد شمع انجمن
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
بکمند تابدارت که مهست در خم او
به بنفشه عذارت که گلست همدم او
بدو چشم اهوانش که دو مست شیر گیرند
که توان گرفت و نتوان کم جان خود کم او
من و درد عشق جانان ز کسی دوا نجویم
بهزار شادمانی ندهم دمی غم او
عرق سمن نسیمش که فراز لاله بینی
ز گل چمن نگوئی و ز زلف شبنم او
بدو جزع آبدارم گهر آورند بیرون
لب چون نگین لعلش دهن چو خاتم او
دل ریش بنده ایرا بنوازشی دوا کن
که بلب رسید جانم بامید مرهم او
پسر یمین چگوید که ره جنون نپوید
چو فتاد در سلاسل ز دو زلف پر خم او
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
ای ترک پریچهره از آن جام شبانه
در ده بصبوحی می گلرنگ مغانه
گفنی که بده جان ز پی بوسه و بستان
بستان و بده تا کی از این عذر و بهانه
جان بر طبق شوق نهم پیش تو روزی
کائی بصبوحی بر من مست شبانه
چون آینه رخ از رخ زیبات نتابم
گر اره نهد بر سرم ایام چو شانه
با حسن تو و عشق من از وامق و عذرا
هر قصه که گویند بود جمله فسانه
چون عشق تو در حجره دل صدر نشین شد
گر خواست خرد ور نه برون رفت ز خانه
هست ابن یمین از می عشق تو چنان مست
کاوازه تسبیح نداند ز ترانه
مشغول بیاد تو چنانست که گوشش
جز نام تو می نشنود از چنگ و چغانه
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
ایزلف تو سر تا قدم آشوب جهانی
وی در چمن حسن قدت سرو روانی
یکنقطه موهوم سخنگوی نمودی
در دایره ماه که این هست دهانی
چون سایه رخسار تو خورشید ندیدست
چون داد چنین روشن از آنچهره نشانی
بوسی بروانی لب میگونت روان کرد
برخاست خریدار بهر سوی روانی
برخاسته ایم از سر جان تا بنشینیم
در پای سهی سرو خرامانت زمانی
دور از رخ زیبای تو در چشم پر آبم
مژگان شده هر یک چو گهر دار سنانی
جان در سر سودای تو کردیم و نگفتیم
در حضرت جانان که کند یاد ز جانی
بگشاد کمین ناوک مژگان چو کشیدی
از عنبر تر بر سپر ماه کمانی
چون ابن یمین دست در آرد بمیانت
آن به که شود این تن خاکی بکرانی
ز آنروی که خلوتگه یاران سبکروح
دانم که تحمل نکند بار گرانی