عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 وفایی مهابادی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به جان آمد دلم تا کی دل، ای جان، بی دوا باشد
                                    
نگاهی کن به دل کاین یک نگاهم اکتفا باشد
اگر در وحدتم از کثرت حیرت نیم خالی
دهانت از تبسم تا فنای پر بقا باشد
ز جا برخیز تا طوفی کنم گرد سرت گردم
نماز عاشقان را در قیامت هم قضا باشد
به جز دلبر نمی گویم غم دل با کسی زان رو
غم دل با کسی گویم که با دل آشنا باشد
گرفتم قبله در دست آمد و عمری در احرامم
چه سود این سعی بی حاصل اگر دل بی صفا باشد
چنین از خنجر ناز تو خون می بارد از هر سو
به عالم هر که را بینی شهید کربلا باشد
به چشمان سیه بردی دل و دین «وفایی» را
ترا آهوی چین گفتم خطا نبود روا باشد
                                                                    
                            نگاهی کن به دل کاین یک نگاهم اکتفا باشد
اگر در وحدتم از کثرت حیرت نیم خالی
دهانت از تبسم تا فنای پر بقا باشد
ز جا برخیز تا طوفی کنم گرد سرت گردم
نماز عاشقان را در قیامت هم قضا باشد
به جز دلبر نمی گویم غم دل با کسی زان رو
غم دل با کسی گویم که با دل آشنا باشد
گرفتم قبله در دست آمد و عمری در احرامم
چه سود این سعی بی حاصل اگر دل بی صفا باشد
چنین از خنجر ناز تو خون می بارد از هر سو
به عالم هر که را بینی شهید کربلا باشد
به چشمان سیه بردی دل و دین «وفایی» را
ترا آهوی چین گفتم خطا نبود روا باشد
                                 وفایی مهابادی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دل دیوانه ای دارم دمی بی غم نخواهد شد
                                    
سر شوریده ای دارم به سامان هم نخواهد شد
دلارام من از روزی که آرام دلم برده
دلم یک دم نیارامد به من همدم نخواهد شد
به زلف خویشتن حال دلم زیر و زبر کردی
چرا مهدر نباشد دل؟ چرا درهم نخواهد شد
مگوی این اشک ریزی چیست اندر آستان من؟
-دل و دینم فدایت- کعبه بی زمزم نخواهد شد
چو با بخت سعید من محمد گشته پشتیبان
یقین زخم دل دیوانه بی مرهم نخواهد شد
«وفایی» گر شود سیراب از آن دریای حق، خوانی
تو حق گویی و می دانی ز دریا کم نخواهد شد
                                                                    
                            سر شوریده ای دارم به سامان هم نخواهد شد
دلارام من از روزی که آرام دلم برده
دلم یک دم نیارامد به من همدم نخواهد شد
به زلف خویشتن حال دلم زیر و زبر کردی
چرا مهدر نباشد دل؟ چرا درهم نخواهد شد
مگوی این اشک ریزی چیست اندر آستان من؟
-دل و دینم فدایت- کعبه بی زمزم نخواهد شد
چو با بخت سعید من محمد گشته پشتیبان
یقین زخم دل دیوانه بی مرهم نخواهد شد
«وفایی» گر شود سیراب از آن دریای حق، خوانی
تو حق گویی و می دانی ز دریا کم نخواهد شد
                                 وفایی مهابادی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۸
                            
                            
                            
                        
                                 وفایی مهابادی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شکل و بالای ترا، یارب، چه شیرین بستهاند
                                    
کآفتابی را فراز سرو سیمین بستهاند
دلربا آمد خط از روی عرقناکت، مگر
دلربا زاده است و از مه عقد پروین بستهاند؟
زلف بر روی تو یا سر صفحهٔ گل مشک چین
خط ریحان است یا بر برگ نسرین بستهاند؟
بوی جان دارد لبت، ای خسرو خوبان مگر
نقش جوی شکرت از جان شیرین بستهاند
چون سکندر جان عالم در طلب سرگشته است
این چه حیوانی است کز ناف تو پایین بستهاند
عشرت و عیش ارم هم هرچه هست این است و بس
کاندرو سرمایهٔ آرام و تسکین بستهاند
نفس غالب، نفس پیر و گل «وفایی» گلپرست
فرصتی، یارب، که گلرویان ره دین بستهاند
                                                                    
                            کآفتابی را فراز سرو سیمین بستهاند
دلربا آمد خط از روی عرقناکت، مگر
دلربا زاده است و از مه عقد پروین بستهاند؟
زلف بر روی تو یا سر صفحهٔ گل مشک چین
خط ریحان است یا بر برگ نسرین بستهاند؟
بوی جان دارد لبت، ای خسرو خوبان مگر
نقش جوی شکرت از جان شیرین بستهاند
چون سکندر جان عالم در طلب سرگشته است
این چه حیوانی است کز ناف تو پایین بستهاند
عشرت و عیش ارم هم هرچه هست این است و بس
کاندرو سرمایهٔ آرام و تسکین بستهاند
نفس غالب، نفس پیر و گل «وفایی» گلپرست
فرصتی، یارب، که گلرویان ره دین بستهاند
                                 وفایی مهابادی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در ازل سنبل گیسوی ترا شانه زدند
                                    
رقم شیفتگی بر من دیوانه زدند
من ازان روز خرابم که به خلوت گه حسن
سرمه ی ناز بر آن نرگس مستانه زدند
قبله ی راهب صد ساله شد از معجزه ات
شکل ابروی تو چون بر در میخانه زدند
غمزه آرام مرا در سیه زلف ربود
کاروان را به شب آن نرگس مستانه زدند
آب شمع رخ تو زلف شب آراست ولی
آتشی بود که در هستی پروانه زدند
خاک شو گر طلب پرتو انوار کنی
جالب آن است که این فیض به ویرانه زدند
زاهد از باده کشی منع «وفایی» چه کنی؟
کز ازل آب و گلش بر در میخانه زدند
                                                                    
                            رقم شیفتگی بر من دیوانه زدند
من ازان روز خرابم که به خلوت گه حسن
سرمه ی ناز بر آن نرگس مستانه زدند
قبله ی راهب صد ساله شد از معجزه ات
شکل ابروی تو چون بر در میخانه زدند
غمزه آرام مرا در سیه زلف ربود
کاروان را به شب آن نرگس مستانه زدند
آب شمع رخ تو زلف شب آراست ولی
آتشی بود که در هستی پروانه زدند
خاک شو گر طلب پرتو انوار کنی
جالب آن است که این فیض به ویرانه زدند
زاهد از باده کشی منع «وفایی» چه کنی؟
کز ازل آب و گلش بر در میخانه زدند
                                 وفایی مهابادی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بت من طره چو بر برگ سمن بر شکند
                                    
رونق ماه برد، قیمت عنبر شکند
گنه از چشم تو نبود ز دل آزردن ما
ترک چون مست بود شیشهٔ ساغر شکند
بسته زلف تو به هر حلقه هزاران دل زار
ترسم این بارگران پشت سمند در شکند
گر به این صورت زیبای تو افتد نظرش
راهب دیر، صنم در سر آذر شکند
مانی از چشم تو کج ساخته ابروی ترا
شانه از مستی خود در سر پر گر شکند
دل و دلبر به هم آمیخته مشکن دل ما
دل دلداده شکستن دل دلبر شکند
هر که را پایه بلند است گرفتار بلاست
ستم چرخ نگر پهلوی افسر شکند
خال در کنج لبت وقت تبسم گویا
هندوی تنگ شکر بر لب کوثر شکند
چشم مست تو چنان صید دلم کرد به چشم
شاهبازی که پر و بال کبوتر شکند
منصب قدر وفایی بر دانایان است
غم جاهل نتوان خورد که گوهر شکند
شب تاریک «وفایی» بود آن روز که یار
سنبل شیفته بر برگ سمن در شکند
                                                                    
                            رونق ماه برد، قیمت عنبر شکند
گنه از چشم تو نبود ز دل آزردن ما
ترک چون مست بود شیشهٔ ساغر شکند
بسته زلف تو به هر حلقه هزاران دل زار
ترسم این بارگران پشت سمند در شکند
گر به این صورت زیبای تو افتد نظرش
راهب دیر، صنم در سر آذر شکند
مانی از چشم تو کج ساخته ابروی ترا
شانه از مستی خود در سر پر گر شکند
دل و دلبر به هم آمیخته مشکن دل ما
دل دلداده شکستن دل دلبر شکند
هر که را پایه بلند است گرفتار بلاست
ستم چرخ نگر پهلوی افسر شکند
خال در کنج لبت وقت تبسم گویا
هندوی تنگ شکر بر لب کوثر شکند
چشم مست تو چنان صید دلم کرد به چشم
شاهبازی که پر و بال کبوتر شکند
منصب قدر وفایی بر دانایان است
غم جاهل نتوان خورد که گوهر شکند
شب تاریک «وفایی» بود آن روز که یار
سنبل شیفته بر برگ سمن در شکند
                                 وفایی مهابادی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مستانه چو از میکده بیرون آید
                                    
خون دل عاشقان چو جیحون آید
در بزم دگر منت ساقی نکشم
آن مغ بچه تا با لب می گون آید
از باد وزان طره به رویش گویی
بر ملک خطا ز چین شبیخون آید
ای خسرو شیرین دهنان! رحمی کن
تا چند ز دیده اشک گلگون آید
اظهار گر دید وجود در عدم است
هر خنده که از لعل تو بیرون آید
از بس به قدت هلاک ابروی توام
خواهم که «الف» نویسم و «نون» آید
تسلیم غم تو مدعی را نرسد
این کار ز عاشقان مفتون آید
تیری که ز شست ناز لیلی بجهد
بگذار که بر دو چشم مجنون آید
گفتم: که «وفایی» صفت قد تو گوید
گفتا: برو این ز طبع موزون آید
                                                                    
                            خون دل عاشقان چو جیحون آید
در بزم دگر منت ساقی نکشم
آن مغ بچه تا با لب می گون آید
از باد وزان طره به رویش گویی
بر ملک خطا ز چین شبیخون آید
ای خسرو شیرین دهنان! رحمی کن
تا چند ز دیده اشک گلگون آید
اظهار گر دید وجود در عدم است
هر خنده که از لعل تو بیرون آید
از بس به قدت هلاک ابروی توام
خواهم که «الف» نویسم و «نون» آید
تسلیم غم تو مدعی را نرسد
این کار ز عاشقان مفتون آید
تیری که ز شست ناز لیلی بجهد
بگذار که بر دو چشم مجنون آید
گفتم: که «وفایی» صفت قد تو گوید
گفتا: برو این ز طبع موزون آید
                                 وفایی مهابادی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای شکر اگر وانرسی خال مگس
                                    
زین جور که می کنی نداری غم کس
از مهر تو من هم ز تف کوره ی دل
برقی بفروزم نه تو مانی نه مگس
ای خواجه دگر شکر فشانی نکنی
طوطی نرهد ز دام این فکر و هوس
از مهر تو من هم به غراب آمیزم
در هم شکنم هم سر و هم پای قفس
محمل کش اگر چنین برانی شب و روز
بی چاره ی پیاده نشود قافله رس
از قهر تو من هم زدل آهی بکشم
کز نای شتر برآید آواز جرس
ای دوست اگر راه «وفایی» ندهی
تا بوسه زند بر قدمت یک دو نفس
از قهر تو من هم به خرابات روم
می گیرم دف و به نای و نی پیچم و بس
                                                                    
                            زین جور که می کنی نداری غم کس
از مهر تو من هم ز تف کوره ی دل
برقی بفروزم نه تو مانی نه مگس
ای خواجه دگر شکر فشانی نکنی
طوطی نرهد ز دام این فکر و هوس
از مهر تو من هم به غراب آمیزم
در هم شکنم هم سر و هم پای قفس
محمل کش اگر چنین برانی شب و روز
بی چاره ی پیاده نشود قافله رس
از قهر تو من هم زدل آهی بکشم
کز نای شتر برآید آواز جرس
ای دوست اگر راه «وفایی» ندهی
تا بوسه زند بر قدمت یک دو نفس
از قهر تو من هم به خرابات روم
می گیرم دف و به نای و نی پیچم و بس
                                 وفایی مهابادی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نگارینم! دل و جانم! حبیبم!
                                    
همه درد درونم را طبیبم
شنیدستم غریبان می نوازی
منت هم عاشقستم، هم غریبم
گناه نرگس و زلف دراز است
که من هم ناتوان و هم ناشکیبم
خدایا پرده بردار از رخ وصل
که دایم زین میان من خود حجیبم
مسلمانی ندانم دست من گیر
کرم کن از میان بگشا صلیبم
به دریای کرم زن دفترم را
مکن شرمنده از روز حسیبم
«وفایی» داد از آن دست نگارین
شهید پنجهٔ کف الخضیبم
                                                                    
                            همه درد درونم را طبیبم
شنیدستم غریبان می نوازی
منت هم عاشقستم، هم غریبم
گناه نرگس و زلف دراز است
که من هم ناتوان و هم ناشکیبم
خدایا پرده بردار از رخ وصل
که دایم زین میان من خود حجیبم
مسلمانی ندانم دست من گیر
کرم کن از میان بگشا صلیبم
به دریای کرم زن دفترم را
مکن شرمنده از روز حسیبم
«وفایی» داد از آن دست نگارین
شهید پنجهٔ کف الخضیبم
                                 وفایی مهابادی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هم چو شاهین به هوس بال و پری بگشادم
                                    
در سر سیر و تماشا سر خود بنهادم
ز آشیان شهپر سیاره کشی کردم راست
یک نظر جلوه کنان بر سر چرخ استادم
پس آینه چو طوطی به شکر بالیدم
غافل از دست خط و درس و خط استادم
سایه سرو گلی گشت مرا دیر مغان
نشئه ی عشق گل آمد به مبارک بادم
پرتو شمع بدیدم چو پروانه ز دور
با همه سرکشی و کبر به دو جان دادم
خاک دل نیلوفر آسا بزدم بر لب آب
ز آتش مهر بر انداخته شد بنیادم
دل به شیرین شکری دادم چون خسرو عشق
عاقبت کرد جگر سوخته چون فرهادم
دل مارا هوس خال تو و زلف و لب است
دانه ناچیده و در دام بلا افتادم
به «وفایی» نگهی کن چو تو سودای منی
به که فریاد کنم گر تو نپرسی دادم؟
                                                                    
                            در سر سیر و تماشا سر خود بنهادم
ز آشیان شهپر سیاره کشی کردم راست
یک نظر جلوه کنان بر سر چرخ استادم
پس آینه چو طوطی به شکر بالیدم
غافل از دست خط و درس و خط استادم
سایه سرو گلی گشت مرا دیر مغان
نشئه ی عشق گل آمد به مبارک بادم
پرتو شمع بدیدم چو پروانه ز دور
با همه سرکشی و کبر به دو جان دادم
خاک دل نیلوفر آسا بزدم بر لب آب
ز آتش مهر بر انداخته شد بنیادم
دل به شیرین شکری دادم چون خسرو عشق
عاقبت کرد جگر سوخته چون فرهادم
دل مارا هوس خال تو و زلف و لب است
دانه ناچیده و در دام بلا افتادم
به «وفایی» نگهی کن چو تو سودای منی
به که فریاد کنم گر تو نپرسی دادم؟
                                 وفایی مهابادی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به خیال تو به هر جای که من می نگرم
                                    
می نیاید به جز از گلشن و گل در نظرم
تا گل روی تو آرام و قرارم بربود
به هوایت چو نسیم سحری در به درم
بر سر جان من، ای دوست، دل آزرده مباش
نظری کن که فدای تو بود جان و سرم
عاشق روی توام با همه بی مهری تو
گر به خورشید تماشا بکنم بی بصرم
گر به شاهی شوم، ای مرغ همای سر من!
باز در دست تو چون صعوه ی بی بال و پرم
بسته ی زلف تو گشتم به هوای لب تو
طوطی هندم و در دام بلای شکرم
آتشی در دلم افتاده ندانم ز کجا
این قدر هست کزو سوخته جان و جگرم
حجل از کرده ی خویشم، گله از کس نکنم
من که با این همه نزدیکی او،دورترم
دل و دلبر به چه دل بر شکنم بر سر دل
دل گذارم نتوانم که ز دلبر گذرم
در ره عشق بتان، کشته شدن زنده دلی است
ای خوش آن روز که جان در ره جانان سپرم
دل من مشکن ازان عارض و بالای که من
مرغ گلزار ارم، بلبل شاخ شجرم
برو ای زاهد خودبین ز «وفایی» بگذر
پیش من دام مینداز که مرغی دگرم
                                                                    
                            می نیاید به جز از گلشن و گل در نظرم
تا گل روی تو آرام و قرارم بربود
به هوایت چو نسیم سحری در به درم
بر سر جان من، ای دوست، دل آزرده مباش
نظری کن که فدای تو بود جان و سرم
عاشق روی توام با همه بی مهری تو
گر به خورشید تماشا بکنم بی بصرم
گر به شاهی شوم، ای مرغ همای سر من!
باز در دست تو چون صعوه ی بی بال و پرم
بسته ی زلف تو گشتم به هوای لب تو
طوطی هندم و در دام بلای شکرم
آتشی در دلم افتاده ندانم ز کجا
این قدر هست کزو سوخته جان و جگرم
حجل از کرده ی خویشم، گله از کس نکنم
من که با این همه نزدیکی او،دورترم
دل و دلبر به چه دل بر شکنم بر سر دل
دل گذارم نتوانم که ز دلبر گذرم
در ره عشق بتان، کشته شدن زنده دلی است
ای خوش آن روز که جان در ره جانان سپرم
دل من مشکن ازان عارض و بالای که من
مرغ گلزار ارم، بلبل شاخ شجرم
برو ای زاهد خودبین ز «وفایی» بگذر
پیش من دام مینداز که مرغی دگرم
                                 وفایی مهابادی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گر من سوخته بر شاهد خوبان برسم
                                    
پشت شاهین شکند شهپر بال مگسم
عاجز نفس شدم سنگ دل از صحبت او
مرغ باغ ارمم هم نفس خار و خسم
طوطیان در چمن هند به شکر شکنی
من بی چاره گرفتار بلای قفسم
بی خود از ناله فریاد دلم، وای به من
کاروان رفته و غافل ز فغان جرسم
هیچ کس نیست چو من بی خبر افتاده ز راه
دست من گیر خدایا که عجب هیچ کسم
بس که از ناله ی زلف تو شدم نغمه سرا
خواند اکنون همه کس بلبل مسکین نفسم
شاهبازان به تو نازان، به تو پرواز کنند
من با این بال و پر ریخته اندر که رسم؟
کرم دوست به جای است «وفایی» مخروش
جای دارد که برآرند همه ملتمسم
                                                                    
                            پشت شاهین شکند شهپر بال مگسم
عاجز نفس شدم سنگ دل از صحبت او
مرغ باغ ارمم هم نفس خار و خسم
طوطیان در چمن هند به شکر شکنی
من بی چاره گرفتار بلای قفسم
بی خود از ناله فریاد دلم، وای به من
کاروان رفته و غافل ز فغان جرسم
هیچ کس نیست چو من بی خبر افتاده ز راه
دست من گیر خدایا که عجب هیچ کسم
بس که از ناله ی زلف تو شدم نغمه سرا
خواند اکنون همه کس بلبل مسکین نفسم
شاهبازان به تو نازان، به تو پرواز کنند
من با این بال و پر ریخته اندر که رسم؟
کرم دوست به جای است «وفایی» مخروش
جای دارد که برآرند همه ملتمسم
                                 وفایی مهابادی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به کوی یار هردم از فراق یار مینالم
                                    
چو بلبل از غم گلزار در گلزار مینالم
شهید چشم مستم، با خیال طره میگریم
چو بیمارم به زاری در شبان تار مینالم
توانم را به چشم ناتوان بردی و خود رفتی
کنون در کنج غم بییار و بیغمخوار مینالم
اسیر زلف یارم عاشق محراب ابرویش
مسلمانم ولی در حلقهٔ زَنّار مینالم
در و دیوار گلشن شد ز عکس روی تو زآن رو
چو بلبل هر زمان بر هر در و دیوار مینالم
نمیدانم بلای مردمان از چیست عاشق را
ترا بیمار چشمان سیه، من زار مینالم
شرابی ساقیا! آبی برین آتش فشان کامشب
مغنیوار میسوزم، چو موسیقار مینالم
چه بنویسد «وفایی» شرح هجران تو؟ چون هردم
به یاد سرو بالای تو قمریوار مینالم
                                                                    
                            چو بلبل از غم گلزار در گلزار مینالم
شهید چشم مستم، با خیال طره میگریم
چو بیمارم به زاری در شبان تار مینالم
توانم را به چشم ناتوان بردی و خود رفتی
کنون در کنج غم بییار و بیغمخوار مینالم
اسیر زلف یارم عاشق محراب ابرویش
مسلمانم ولی در حلقهٔ زَنّار مینالم
در و دیوار گلشن شد ز عکس روی تو زآن رو
چو بلبل هر زمان بر هر در و دیوار مینالم
نمیدانم بلای مردمان از چیست عاشق را
ترا بیمار چشمان سیه، من زار مینالم
شرابی ساقیا! آبی برین آتش فشان کامشب
مغنیوار میسوزم، چو موسیقار مینالم
چه بنویسد «وفایی» شرح هجران تو؟ چون هردم
به یاد سرو بالای تو قمریوار مینالم
                                 وفایی مهابادی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای آفت دل بلای جانم!
                                    
آرام روان ناتوانم
رخسار مه تو نوبهارم
زلف سیه تو ضیمرانم
ای روی تو کعبه ی حیاتم
ابروی تو قبله گاه جانم
صید حرم تو حور عینم
قد علم تو خیزرانم
درمان درون مستمندم
داروی جراحت نهانم
اول به زبان آشنایی
کردی به وصال، مهربانم
در وسمه گرفتی ابروان را
چون کسمه بریده شد عنانم
در سرمه کشیدی آهوان را
صد سرمه زدی به خان و مانم
دین بردی و دل به دلربایی
تا شهره شدی به دلستانم
کردی به دو چشم، چشم بندی
بردی به دو ناتوان توانم
امروز به هر طریق دانی
کز عشق تو شهره ی جهانم
در عشق تو آفت زمانه
رسوا شده ی همه زمانم
هر شب ز فراق سرو بالات
صد چشمه ز دیده خون فشانم
عیشم همه درد و درد بر دل
دل در غم و غم در استخوانم
شب هم چو سگان بر آستانت
کرده است غم تو پاسبانم
چون طایف کعبه در گذارت
لبیک بر آید از زبانم
می گریم و رو به خاک مالم
می نالم و نشنوی فغانم!
رحمی ز وفات بر «وفایی»
آخر نه که تازه نوجوانم؟
                                                                    
                            آرام روان ناتوانم
رخسار مه تو نوبهارم
زلف سیه تو ضیمرانم
ای روی تو کعبه ی حیاتم
ابروی تو قبله گاه جانم
صید حرم تو حور عینم
قد علم تو خیزرانم
درمان درون مستمندم
داروی جراحت نهانم
اول به زبان آشنایی
کردی به وصال، مهربانم
در وسمه گرفتی ابروان را
چون کسمه بریده شد عنانم
در سرمه کشیدی آهوان را
صد سرمه زدی به خان و مانم
دین بردی و دل به دلربایی
تا شهره شدی به دلستانم
کردی به دو چشم، چشم بندی
بردی به دو ناتوان توانم
امروز به هر طریق دانی
کز عشق تو شهره ی جهانم
در عشق تو آفت زمانه
رسوا شده ی همه زمانم
هر شب ز فراق سرو بالات
صد چشمه ز دیده خون فشانم
عیشم همه درد و درد بر دل
دل در غم و غم در استخوانم
شب هم چو سگان بر آستانت
کرده است غم تو پاسبانم
چون طایف کعبه در گذارت
لبیک بر آید از زبانم
می گریم و رو به خاک مالم
می نالم و نشنوی فغانم!
رحمی ز وفات بر «وفایی»
آخر نه که تازه نوجوانم؟
                                 وفایی مهابادی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بی تو ای دوست ندانی که چه گویم چونم
                                    
به جمال تو که چون سوخت در و بیرونم
جلوه ای کن به من و شمع وجودم بردار
وعده ی وصل من آن است بریزی خونم
جانم آزاد کن از واهمه ی وصل و فراق
دست من آر تو در گردن خود یا خونم
من ندانم که ز زلف تو رهایی طلبم
گر ز زنجیر تو سرباز کشم مجنونم
مرد میدان جفای تو «وفایی» است، بیا
خنجر ناز به دل زن که به جان ممنونم
                                                                    
                            به جمال تو که چون سوخت در و بیرونم
جلوه ای کن به من و شمع وجودم بردار
وعده ی وصل من آن است بریزی خونم
جانم آزاد کن از واهمه ی وصل و فراق
دست من آر تو در گردن خود یا خونم
من ندانم که ز زلف تو رهایی طلبم
گر ز زنجیر تو سرباز کشم مجنونم
مرد میدان جفای تو «وفایی» است، بیا
خنجر ناز به دل زن که به جان ممنونم
                                 وفایی مهابادی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        السلام ای باغ رویت «جنت المأوا» ی من
                                    
السلام ای تار گیسویت شب یلدای من
السلام ای گوشه محراب طاق ابروت
در دو عالم قبله ی من، مسجد الاقصای من
السلام ای گشته در دور خط و خال لبت
در سر بازارها سودای من، غوغای من
السلام ای بر گل رویت غزلخوان روز و شب
بلبل خونین دل مسکین دل شیدای من
السلام ای دیدن و خندیدن و رنجیدنت
مرهم من، داغ من، روح فرح بخشای من
السلام ای سرو نورین سایه ی جان ها ولی
سایه ی سرو بلندت ملجأ و مأوای من
السلام ای آن که در جنت سرای لطف و ناز
قامت جان پروری، هم سرو هم طوبای من
السلام ای جرم بخش صد چو من آشفته کار
از تو غیر از جرم بخشی نیست استدعای من
السلام ای بندگان را خواجه ی مشکل گشا
بر «وفایی» رحمتی ای سید و مولای من!
                                                                    
                            السلام ای تار گیسویت شب یلدای من
السلام ای گوشه محراب طاق ابروت
در دو عالم قبله ی من، مسجد الاقصای من
السلام ای گشته در دور خط و خال لبت
در سر بازارها سودای من، غوغای من
السلام ای بر گل رویت غزلخوان روز و شب
بلبل خونین دل مسکین دل شیدای من
السلام ای دیدن و خندیدن و رنجیدنت
مرهم من، داغ من، روح فرح بخشای من
السلام ای سرو نورین سایه ی جان ها ولی
سایه ی سرو بلندت ملجأ و مأوای من
السلام ای آن که در جنت سرای لطف و ناز
قامت جان پروری، هم سرو هم طوبای من
السلام ای جرم بخش صد چو من آشفته کار
از تو غیر از جرم بخشی نیست استدعای من
السلام ای بندگان را خواجه ی مشکل گشا
بر «وفایی» رحمتی ای سید و مولای من!
                                 وفایی مهابادی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        یار ارمنی مذهب! شوخ عیسوی ملت
                                    
یا بیا مسلمان شو، یا مرا نصارا کن
یا به تیغ ابرویت خون بی گناهم ریز
یا از این دو لیمویت چارهٔ دل ما کن
بر فکن ز رخ پرده در شکن خم کاکل
زاهد صوامع را راهب کلیسا کن
ساقیا! سرت گردم التفات کن جامی!
آتش درونم را یک زمان مداوا کن
تا به کی «وفایی» را خون بی گنه ریزی
گر خدا نمی دانی شرمی از مسیحا کن!
                                                                    
                            یا بیا مسلمان شو، یا مرا نصارا کن
یا به تیغ ابرویت خون بی گناهم ریز
یا از این دو لیمویت چارهٔ دل ما کن
بر فکن ز رخ پرده در شکن خم کاکل
زاهد صوامع را راهب کلیسا کن
ساقیا! سرت گردم التفات کن جامی!
آتش درونم را یک زمان مداوا کن
تا به کی «وفایی» را خون بی گنه ریزی
گر خدا نمی دانی شرمی از مسیحا کن!
                                 وفایی مهابادی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای دلبرا! ای دلبرا! جانم فدای جان تو
                                    
دین و دل و ایمان من قربان یک فرمان تو
با دین و ایمان مرا، کاری نباشد دلبرا
این بس که باشم روز و شب دیوانه و حیران تو
گر دل به گلشن خوش کنم، ور دیده بر ماه افکنم
از گل مرادم بوی تست، از مه رخ رخشان تو
خوش تر زباغ و بوستان، بهتر ز گلزار جنان
با یاد تو گر جان دهم در گوشه ی زندان تو
از روح اعظم بهتر است، از باغ جنت خوش تر است
بویی که می آید مرا از جانب بستان تو
با این سر آشفته ام، استاده در میدان غم
باشد گهی غلطان شوم، چون گوی در چوگان تو
آسوده جان و دل شود، در سایه ی نور ابد
بر هر که تابد یک زمان، مهر رخ تابان تو
من تشنه و دل سوخته، تو چشمه ای افروخته
بگذار تا جان را دهم، بر چشمه ی حیوان تو
گریم چو بلبل هر زمان، با صد هزاران داستان
شاید که چون گل وا شود بر من لب خندان تو
من بنده ی آواره ام، سرگشته و بی چاره ام
تو پادشاه رحمتی، دست من و دامان تو
با آن که هستم رو سیاه، دارم بسی جرم و گناه
نومید نتوانم شدن از لطف بی پایان تو
گر زانکه بگذاری مرا یا آن که بنوازی مرا
روی من و خاک درت، چشم من و احسان تو
گر من بسی بد کرده ام، من در خور خود کرده ام
باری تو از روی کرم آن کن که باشد شان تو
آخر نگاهی از کرم، بر جان پر درد و الم
سوزد «وفایی» تا به کی در آتش هجران تو؟
                                                                    
                            دین و دل و ایمان من قربان یک فرمان تو
با دین و ایمان مرا، کاری نباشد دلبرا
این بس که باشم روز و شب دیوانه و حیران تو
گر دل به گلشن خوش کنم، ور دیده بر ماه افکنم
از گل مرادم بوی تست، از مه رخ رخشان تو
خوش تر زباغ و بوستان، بهتر ز گلزار جنان
با یاد تو گر جان دهم در گوشه ی زندان تو
از روح اعظم بهتر است، از باغ جنت خوش تر است
بویی که می آید مرا از جانب بستان تو
با این سر آشفته ام، استاده در میدان غم
باشد گهی غلطان شوم، چون گوی در چوگان تو
آسوده جان و دل شود، در سایه ی نور ابد
بر هر که تابد یک زمان، مهر رخ تابان تو
من تشنه و دل سوخته، تو چشمه ای افروخته
بگذار تا جان را دهم، بر چشمه ی حیوان تو
گریم چو بلبل هر زمان، با صد هزاران داستان
شاید که چون گل وا شود بر من لب خندان تو
من بنده ی آواره ام، سرگشته و بی چاره ام
تو پادشاه رحمتی، دست من و دامان تو
با آن که هستم رو سیاه، دارم بسی جرم و گناه
نومید نتوانم شدن از لطف بی پایان تو
گر زانکه بگذاری مرا یا آن که بنوازی مرا
روی من و خاک درت، چشم من و احسان تو
گر من بسی بد کرده ام، من در خور خود کرده ام
باری تو از روی کرم آن کن که باشد شان تو
آخر نگاهی از کرم، بر جان پر درد و الم
سوزد «وفایی» تا به کی در آتش هجران تو؟
                                 وفایی مهابادی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        فدای جان پاکت ای غلام در به در کرده
                                    
ز هجران تو جان از تن، قرار از دل سفر کرده
به امید شفایی دل در آن چشم سیه بستم
که مژگان تو در آن چشم جان پر نیشتر کرده
فزون شد از نگاهت درد من با آن که خندیدی
چرا گویند پس بیمار را گل در شکر کرده
خط آورد از پی امداد زلف از بهر قتل من
به چین قانع نشد جیش خطا را هم خبر کرده
شهیدان کی اند افتاده سر خونین کفن در باغ
مگر با لاله زاران، نازنین از ره گذر کرده؟!
نمی دانم چرا در گوش گل باری نخواهد رفت
فغان بلبل مسکین جهان زیر و زبر کرده
نزیبد جز «وفایی» افسر و تخت وفاداری
که در ملک محبت ترک سر را ترگ سر کرده
                                                                    
                            ز هجران تو جان از تن، قرار از دل سفر کرده
به امید شفایی دل در آن چشم سیه بستم
که مژگان تو در آن چشم جان پر نیشتر کرده
فزون شد از نگاهت درد من با آن که خندیدی
چرا گویند پس بیمار را گل در شکر کرده
خط آورد از پی امداد زلف از بهر قتل من
به چین قانع نشد جیش خطا را هم خبر کرده
شهیدان کی اند افتاده سر خونین کفن در باغ
مگر با لاله زاران، نازنین از ره گذر کرده؟!
نمی دانم چرا در گوش گل باری نخواهد رفت
فغان بلبل مسکین جهان زیر و زبر کرده
نزیبد جز «وفایی» افسر و تخت وفاداری
که در ملک محبت ترک سر را ترگ سر کرده
                                 وفایی مهابادی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مرا تحیر از آن زلف و روی و نرگس مست است
                                    
دو شب، دو روز، دو نرگس، به شاخ گل که شنیده؟
چرا ز تاب جمالت عرق گرفته عذارت؟
که روز روشن و بر برگ لاله ژاله چکیده
ز غیرت لب و روی تو کیست نا شده رسوا
شکر به آب نگشته است گل قبا ندریده
شهید زلف توام بوسه ای ببخش از آن لب
که میل شربت تریاک کرده مار گزیده
هوا عبیر فشان است و باد غالیه بار است
مگر به طره ی جانان نسیم صبح وزیده
ز جان هر دو جهان گلبنی به ناز سرشتند
در او ز عکس جلال و جمال نور دمیده
شکفت گل به درآورد و صد بهشت برین شد
تو آن درخت گلی نورسیده و نور دو دیده
چه غم به کوی تو گرد سر تو گشته «وفایی»
که عندلیب بهشتی به شاخ سدره پریده
                                                                    
                            دو شب، دو روز، دو نرگس، به شاخ گل که شنیده؟
چرا ز تاب جمالت عرق گرفته عذارت؟
که روز روشن و بر برگ لاله ژاله چکیده
ز غیرت لب و روی تو کیست نا شده رسوا
شکر به آب نگشته است گل قبا ندریده
شهید زلف توام بوسه ای ببخش از آن لب
که میل شربت تریاک کرده مار گزیده
هوا عبیر فشان است و باد غالیه بار است
مگر به طره ی جانان نسیم صبح وزیده
ز جان هر دو جهان گلبنی به ناز سرشتند
در او ز عکس جلال و جمال نور دمیده
شکفت گل به درآورد و صد بهشت برین شد
تو آن درخت گلی نورسیده و نور دو دیده
چه غم به کوی تو گرد سر تو گشته «وفایی»
که عندلیب بهشتی به شاخ سدره پریده