عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳۱
ز خال گوشه ابروی یار می ترسم
ازین ستاره دنباله دار می ترسم
چو مهره در دهن مار می توانم رفت
از آن دو سلسله تابدار می ترسم
ز رنگ و بوی جهان قانعم به بی برگی
خزان گزیده ام از نوبهار می ترسم
ز نیش مار به نرمی نمی توان شد امن
من از ملایمت روزگار می ترسم
شکست دشمن عاجز نه از جوانمردی است
ترا گمان که من از نیش خار می ترسم
به تنگ حوصلگان بر نمی توان آمد
از بحر بیش من از چشمه سار می ترسم
مرا ز آتش دوزخ نمی توان ترساند
ز شرمساری روز شمار می ترسم
ز سیل حادثه از جا نمی روم صائب
ز شبنم رخ آن گلعذار می ترسم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴۱
منم که قیمت یاقوت داغ می دانم
سرشک را گهر شبچراغ می دانم
نمی دهم به دو عالم جنون یکدمه را
ستاره سوخته ام قدر داغ می دانم
چه لازم است به جام آشنا کنم لب را
نمک فشانی شور دماغ می دانم
ز پر شکستگیم بر ستم دلیر مشو
که راه رخنه دیوار باغ می دانم
ستاره ریزی کلک سیه زبان صائب
ز فیض خوردن دود چراغ می دانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷۸
از سردی جهان لب گفتار بسته ام
چون بلبل خزان زده منقار بسته ام
چوب قفس ز گریه صیاد کرد گل
من دل بر آشیانه پر خار بسته ام
بر سینه سنگ سرمه زند اصفهان و من
دل بر سواد هند جگرخوار بسته ام
دست حنا گرفته گلگون به دوش من
پاداش همتی است که بر کار بسته ام
از بس شکستگی، نبود روی مجلسم
چون کاه روی زرد به دیوار بسته ام
آیینه ام ولی ز تریهای روزگار
بر رو هزار پرده زنگار بسته ام
آن به که آب گوهر خود را نهان کنم
فرد است یخ ز سردی بازار بسته ام
داغش ز چشم شور نمکسود گشته است
گر لاله ای به گوشه دستار بسته ام
در بزم روزگار به جز سوختن چو شمع
دیگر چه طرف از دل بیدار بسته ام؟
چون نقطه تنگدل شدم از پا شکستگی
احرام سیر و دور چو پرگار بسته ام
دل بد مکن که از ته دل نیست شکوه ام
این نغمه را به زور برین تار بسته ام
در زیر بار من نبود دوش هیچ کس
دایم چو سرو بر دل خود بار بسته ام
دزدیده ام به سینه نفسهای آتشین
در راه شعله سد خس و خار بسته ام
صائب ز بستن لب غماز عاجزم
هر چند کز فسون دهن مار بسته ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰۰
عمری چو گرد در قدم کاروان شدم
تا همچو ناله با جرسی همزبان شدم
از عشق من ز چرخ گذشت آفتاب تو
سرو تو قد کشید چو من باغبان شدم
تا چند بانفاق کسی هم نمک شود؟
دلسرد از آشنایی این دوستان شدم
پرواز، دانه خور نکند بلبل مرا
چون سبزه پا شکسته این بوستان شدم
صائب کسی به رتبه شعرم نمی رسد
دست سخن گرفتم و بر آسمان شدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱۶
سرگرم عشقم از غم دستار فارغم
از کفر و دین و سبحه و زنار فارغم
در سینه لاله زار تجلی رسانده ام
از جلوه دو روزه گلزار فارغم
خاک وجود خویش رسانیده ام به آب
از ناز ابر و قلزم زخار فارغم
آفاق را ز رخنه دل سیر می کنم
از قبض و بسط دیده خونبار فارغم
رد و قبول خلق به یک سو نهاده ام
ز اقرار این گروه چو انکار فارغم
جغد و هماست در نظرم مرغ یک قفس
ز اقبال بی نیازم و ز ادبار فارغم
دانسته ام که دزد من از خانه من است
از پستی و بلندی دیوار فارغم
با نور آفتاب چو شبنم سفر کنم
از سنگ راه و کشمکش خار فارغم
راضی شوم به قیمت دل خاک اگر دهند
ز اندیشه کسادی بازار فارغم
مانند سرو و بید درین بوستانسرا
با برگ خویش ساخته از بار فارغم
شکر خدا که کار جگر خوار عشق را
جایی رسانده ام که زهمکار فارغم
دانسته ام شفا و مرض از دکان کیست
صائب ز نسخه بندی عطار فارغم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱۷
دل را ز جوش گریه نگردید تاب کم
زور شراب عشق نگردد ز آب کم
بی داغ عشق پختگی از دل طمع مدار
خام است میوه ای که خورد آفتاب کم
آتش حریق بال سمندر نمی شود
مستور را ز باده نگردد حجاب کم
از وعده دروغ، دلی شاد کن مرا
هر چند تشنگی نشود از سراب کم
می خار خار آن لب میگون ز دل نبرد
شوق لقای گل نشود از گلاب کم
کوته ز پیچ و تاب شود گر چه رشته ها
طول امل نمی شود از پیچ و تاب کم
صد بار اگر شکسته مه را کند درست
یک ذره روشنی نشود ز آفتاب کم
صائب ز رستخیز چه غم راست خانه را؟
اندیشه از حساب کند خود حساب کم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲۹
تا چند پیر میکده را درد سر دهم؟
رفتم ز می قرار به خون جگر دهم
یکسر ز تاج و تخت برآیند خسروان
گر از حضور کنج قناعت خبر دهم
چون بهله باز گشت مبادا به ساعدش
روزی که دست خویش به دست دگر دهم
دل نیست وحشیی که شود رام با کسی
دیوانه را به کوچه و بازار سر دهم
بحر سخاوتم که به هر قطره وقت جوش
از موجه و حباب کلاه و کمر دهم
یوسف به سیم قلب فروش ز عقل نیست
حاشا که فیض صبح به خواب سحر دهم
نقصان نمی کند دهد آن کس که زر به زر
زان نقدجان خویش به آن سیمبر دهم
گر آسمان کند نگه تلخ سوی من
نه خرمنش به باد ز آه سحر دهم
مجنون من ز سنگ ملامت گرفته نیست
چون کبک، داد خنده به کوه و کمر دهم
چون نخل میوه دار درین بوستانسرا
بارد اگر به فرق مرا سنگ، بر دهم
در حالت خمار ندارم اگر شعور
هنگام مستی از ته دلها خبر دهم
مرگ من است صحبت تردامنان دهر
جان از برای سوختگان چون شرر دهم
بی حاصل است نخل امیدم چو بیدو سرو
صائب مگر به تربیت عشق بردهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۶
هر چند همچو ذره محقر فتاده ایم
با آفتاب عشق برابر فتاده ایم
هر دامنی که بود گرفتیم در جهان
اکنون به فکر دامن محشر فتاده ایم
پهلوی چرب دشمن جان است صید را
زان زنده مانده ایم که لاغر فتاده ایم
تلخی کشیم تا دگران خوشدلی کنند
در بزم روزگار چو ساغر فتاده ایم
بر رشته گسسته عمر سبک عنان
دنبال هم چو رشته گوهر فتاده ایم
در دست عشق پاک گهر با دل دونیم
چون ذوالفقار در کف حیدر فتاده ایم
صائب زجوش فکر بود اعتبار ما
چون رشته در حمایت گوهر فتاده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۷
ما نام خود ز صفحه دلها سترده ایم
در دفتر جهان ورق باد برده ایم
چون سرو تازه روی درین بوستانسرا
در راه گرم و سرد جهان پا فشرده ایم
رقص فلک ز جوش نشاط درون ماست
چون خون مرده گرچه به ظاهر فسرده ایم
نزدیکتر به پرده چشم است از نگاه
راهی که ما به کعبه مقصود برده ایم
از صبح پرده سوز خدایا نگاه دار
این رازها که ما به دل شب سپرده ایم
گر خاک ره شویم فرامش نمی کنیم
از چشمه سار تیغ تو آبی که خورده ایم
از یک نگاه گرم شویم آتش و سپند
هر چند تخم سوخته در خاک مرده ایم
از آرزوی میوه فردوس فارغیم
دندان صبر بر جگر خود فشرده ایم
مجنون به ریگ بادیه غمهای خود شمرد
با عقده های دل غم خود ما شمرده ایم
بگذر ز دستگیری ما ای سبوی خام
ما التجا به پای خم می نبرده ایم
هر نقش نیک و بد که چو آیینه دیده ایم
صائب ز لوح خاطر روشن سترده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵۳
ما نقل باده را ز لب جام کرده ایم
عادت به تلخکامی از ایام کرده ایم
دانسته ایم بوسه زیاد از دهان ماست
صلح از دهان یار به پیغام کرده ایم
از ما متاب روی که از آه نیمشب
بسیار صبح آینه را شام کرده ایم
ما را فریب دانه نمی آورد به دام
کز دانه صلح با گره دام کرده ایم
در حسرت بنفشه خطان زمانه است
چشمی که ما سفید چو بادام کرده ایم
در آخرین نفس کفن خویش را چو صبح
از شوق کعبه جامه احرام کرده ایم
ما همچو آدم از طمع خام دست خویش
در خلد نان پخته خود خام کرده ایم
سازند ازان سیاه رخ ما که چون عقیق
هموار خویش را ز پی نام کرده ایم
چشم گرسنه حلقه دام است صید را
ما خویش را خلاص ازین دام کرده ایم
صائب به تنگ عیشی ما نیست میکشی
چون لاله اختصار به یک جام کرده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۱
ما خنده را به مردم بیغم گذاشتیم
گل را به شوخ چشمی شبنم گذاشتیم
قانع به تلخ و شور شدیم از جهان خاک
چون کعبه دل به چشمه زمزم گذاشتیم
مردم به یادگار اثرها گذاشتند
ما دست رد به سینه عالم گذاشتیم
چیزی به روی هم ننهادیم در جهان
جز دست اختیار که بر هم گذاشتیم
دادند اگر عنان دو عالم به دست ما
از بیخودی ز دست همان دم گذاشتیم
الماس، بی نمک شده بود از موافقت
تدبیر زخم و داغ به مرهم گذاشتیم
بی حاصلی نگرکه حضور بهشت را
از بهر یک دو دانه چو آدم گذاشتیم
صائب فضای چرخ مقام نشاط نیست
بیهوده پا به حلقه ماتم گذاشتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۹
گاهی در آب دیده و گاهی در آتشیم
درمانده متابعت نفس سرکشیم
کردند پای بوس هدف تیرهای راست
ما از کجی مقید زندان ترکشیم
موج سراب در دل شب آرمیده است
ما روز و شب ز طول امل در کشاکشیم
چون خار اگر گلی نشکفت از وجود ما
از جسم زار سلسله جنبان آتشیم
در جام لاله ریخت نمک سردی خزان
ما از می غرور همان مست و سرخوشیم
چیدند گل ز دولت بیدار غافلان
ما همچو خوابهای پریشان مشوشیم
دیویم چون ز خویش خبر دار می شویم
چون بیخبر شویم ز هستی پریوشیم
صائب چو موج بر سر این بحر بیکنار
دایم ز خوش عنانی خود در کشاکشیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸۹
در شهر اگر ملول نگردیم چون کنیم؟
دامان دشت نیست که مشق جنون کنیم
ما کاسه سرنگون و فلک کاسه سرنگون
در خانمان خرابی هم سعی چون کنیم؟
چون رود نیل کوچه دهد چرخ آبگون
از آه سرد چون ید بیضا برون کنیم
ما مرد قطع کردن این راه نیستیم
خاری به خون خویش مگر لاله گون کنیم
صائب جدال شیوه ما نیست در مصاف
ما خصم را به چرب زبانی زبون کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹۲
ما روی دل به هر کس و ناکس نمی کنیم
چون شعله التفات به هر خس نمی کنیم
خلق ملایم است قبای حریر ما
ما زیب تن ز جامه اطلس نمی کنیم
درگردشیم ما به سر خود چو آفتاب
مانند سایه پیروی کس نمی کنیم
پشت هزار سخت کمان را شکسته ایم
اندیشه از سپهر مقوس نمی کنیم
ما چون سبو ز خانه بدوشان مشربیم
در میکشی ملاحظه از کس نمی کنیم
سیل ار رسد به خانه ما، کوچه می دهیم
ما پیش طاق خانه مقرنس نمی کنیم
ما چون کمان ز خانه بدوشان جرأتیم
چون تیر ازان ز سیر و سفر بس نمی کنیم
بر طعمه خسان که پر از موی منت است
آلوده چنگ حرص چو کرکس نمی کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹۷
روشن ز فروغ می ناب است حیاتم
چون آتش یاقوت ز آب است حیاتم
از کسب هوا نقش بر آب است حیاتم
یک چشم زدن همچو حباب است حیاتم
از رعشه عنان رگ جان رفته ز دستم
وز قامت خم پا به رکاب است حیاتم
از شور جزا شد جگر خاک نمکسود
وز جهل همان مست و خراب است حیاتم
با آن که سیه کرده در او نامه اعمال
در حسرت ایام شباب است حیاتم
مشکل که دهد فرصت برداشتن زاد
زین گونه که سرگرم شتاب است حیاتم
هر چند شوم پیر، شود غفلت من بیش
افسانه شیرینی خواب است حیاتم
از کهنگی افزون شودش مستی غفلت
در شیشه تن همچو شراب است حیاتم
از گریه من چون جگر سنگ نسوزد؟
کز گرمی رفتار کباب است حیاتم
از ساده دلی ریشه کند در جگر خاک
هر چند که چون نقش بر آب است حیاتم
در دیده کوته نظران گر چه بلندست
کوتاهتر از مد شهاب است حیاتم
فریاد که در رفتن ازین پیکر خاکی
بیتاب تر از موج سراب است حیاتم
جایی که بود عمر خضر نقش بر آبی
صائب چو شرر درچه حساب است حیاتم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰۳
وقت است که داغی به دل دام گذارم
برقی شوم و رو به لب بام گذارم
تا چند درین دایره همچون خط پرگار
سر در پی آغاز ز انجام گذارم؟
سر رشته گمراهی من در کف من نیست
چون خامه به دست دگری گام گذارم
گر چرخ به یک کاسه کند تلخی عالم
بیدردم اگر نم به دل جام گذارم
از من خبر دوری این راه مپرسید
چندان نفسم نیست که پیغام گذارم
شد سرمه ز دشواری این ره نفس برق
صائب چه درین دشت بلا گام گذارم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰۹
در هر که ترا دیده به حسرت نگرانم
عمی است که من زنده به جان دگرانم
بیداری دولت به سبکروحی من نیست
هر چند که در چشم تو چون خواب گرانم
از داغ جنون دیده من باز نگردید
چون عقل سبکسر کند از دیده ورانم؟
دستی که ز دقت گره از موی گشودی
در زیر زنخ ماند ازین خوش کمرانم
فریاد که از کوتهی دست نگردید
جز لغزش پا قسمت ازین سیمبرانم
هر چند که چون رشته نیایم به نظرها
شیرازه جمعیت روشن گهرانم
غافل نیم از گردش پرگار چو مرکز
هر چند که در دایره بیخبرانم
از بیجگری می تپدم دل ز شکستن
هر چند که در کارگه شیشه گرانم
صائب ثمری نیست به جز تلخی گفتار
قسمت ز دهان و لب شیرین پسرانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱۸
در پله آغاز ز انجام گذشتیم
از مصر برون نامده از شام گذشتیم
چون برق فتادیم به خاشاک تعلق
زین خاک جلوگیر به یک گام گذشتیم
در ابر سفید و لب خاموش خطرهاست
از گردن مینا و لب جام گذشتیم
بی نقطه شب یک الف روز ندیدیم
هر چند که بر صفحه ایام گذشتیم
در طالع ما نیست گرفتاری، اگرنه
صد بار فزون از نظر دام گذشتیم
الماس ندامت دل ما را نخراشید
تا همچو عقیق از هوس نام گذشتیم
از سود و زیان سفر عشق مپرسید
یک دانه نچیدیم و به صد دام گذشتیم
در سایه شمشیر شهادت نتپیدیم
زین قلزم خونخوار به آرام گذشتیم
در گلشن بیرنگ جهان چون گل خورشید
گر صبح شکفتیم سر شام گذشتیم
در باغ جهان چون ثمر نخل تمنا
صد حیف که خام آمده و خام گذشتیم
این آن غزل میر فصیحی است که فرمود
از پشته صبح و دره شام گذشتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲۳
ما چاشنی بوسه ز دشنام گرفتیم
فیض شکر از تلخی بادام گرفتیم
دل صاف نمودیم به نیک و بد ایام
فیض دم صبح از نفس شام گرفتیم
ناکامی جاوید چو در کام جهان بود
از کام جهان دست به ناکام گرفتیم
در رهگذر سیل فنا خواب حرام است
رفتیم برون از فلک آرام گرفتیم
بر کنگره عرش ضرورست کمندی
چون شانه سر زلف دلارام گرفتیم
رفتیم ازین قلزم خونین به کناری
زین معرکه خود را به لب بام گرفتیم
دیدیم که پرگار فلک در کف ما نیست
چون نقطه درین دایره آرام گرفتیم
زهاد گرفتند ره گلشن فردوس
ما گردن مینا و لب جام گرفتیم
کردیم دل سنگدلان را به سخن نرم
از ریگ روان روغن بادام گرفتیم
در دست فلاخن نکند سنگ اقامت
ما زیر فلک بهر چه آرام گرفتیم؟
صائب ز سر میوه فردوس گذشتیم
تا بوسه تلخ از دهن جام گرفتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳۰
یک عمر ز هر خار و خسی ناز کشیدیم
تا بوی گلی از چمن راز کشیدیم
چون برگ گل افزود به رسوایی نکهت
هر پرده که بر چهره این راز کشیدیم
بیطاقتی از خرمن ما دود بر آورد
تا رخت به انجام ز آغاز کشیدیم
آسودگی کنج قفس کرد تلافی
یک چند اگر زحمت پرواز کشیدیم
نشناخت کس از جوهریان جوهر ما را
صائب گهر خود به صدف باز کشیدیم