عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
به جیب چاک و به دل داغ هجر یار ندارم
چه سان به سیر روم روی لاله‌زار ندارم
لب هوس چه گشایم به آب چشمة حیوان!
اجازت از دم شمشیر آبدار ندارم
رسید دست و گریبان، بهار و سبزه برآمد
خوشم که خاطر جمعی درین بهار ندارم
نفس ز ناله تهی گشت و دیده پر ز سرشکم
پیاده‌ای بدوانم اگر سوار ندارم
کجاست سایة سنگی، کجاست بوتة خاری
که من ز خونِ دل و دیده یادگار ندارم!
امید لطف و تمنّای رحم و چشم مروّت
به کی حسرتت ای بیوفا چه کار ندارم!
گرفت گرد سوار غمم جهان و چه حاصل
که کارْ دیده سواری درین غبار ندارم
نظر به هیچ ندارم، حذر ز هیچ نگیرم
چه اعتبار ازین به که اعتبار ندارم
شکار آهوی فرصت غنیمت است چه سازم
که من تهیّة انداز این شکار ندارم
به سر اگر گل دولت نزد رسایی بختم
همین بس است که در سینه خار خار ندارم
درین ستمکده فیّاض از چه خوش ننشینم
چه بی‌تعلقی‌یی من درین دیار ندارم؟
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
به زلف او دل خود را به ابرام آشنا کردم
عجب رم کرده مرغی باز با دام آشنا کردم
دل بی‌طاقتی خون باد کز بی محرمی آخر
صبا را با سر زلفش به پیغام آشنا کردم
ز هر مویم دو صد فوّارة الماس می‌جوشد
به تلخی‌های هجران تو تا کام آشنا کردم
نزاکت غوطه‌ها در شهد و شکر خورد تا آخر
به صد تلخی لب او را به دشنام آشنا کردم
به هر گام از ره مطلب دو صد منزل پس افتادم
به راه عقل نافرجام تا کام آشنا کردم
به کامم ناگوارا بود خون بادة عشرت
به صد خون دل آخر لب بدین جام آشنا کردم
به راه عشق فیّاض آفتی چون نیکنامی نیست
غلط کردم، به نیکویی چرا نام آشنا کردم!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
کمان غمزه پر کش کن که تیرت را نشان گردم
بگو حرفی که تا چون خط به گرد آن دهان گردم
زبان بسته تا تقریر شرح بیقراری کرد
چو حرف شکوه می‌خواهم که بر گرد زبان گردم
تو چون سرو روان از پیش من رفتی و می‌خواهم
ز خجلت آب گردم تا به دنبالت روان گردم
درین دریای خون کز هیچ سوره بر کنارش نیست
دلی خواهم که چون گرداب دایم بر میان گردم
امیدم پیر شد در وعده‌گاه انتظار او
کجا شد وعدة دیگر که باز از نو جوان گردم
چنین نامهربانی‌ها که من دیدم عجب نبود
که با من مهربان گردد اگر نامهربان گردم
خیالی گشته‌ام در ناتوانی‌ها از آن ترسم
که ناگه از نظرگاه سر تیرت نهان گردم
به او رنگی ندارد گریة خونین من فیّاض
به پیش غم گر از هر تار مژگان خونفشان گردم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
بسی بگریستم کان شوخ را تندی ز خو بردم
ز سیل گریة بی‌اختیار آبی به جو بردم
به تحریک هزار اندیشه آه نارسایی را
ز سینه تا به لب آوردم و آخر فرو بردم
متاع دین و دنیا را نبود آن اعتبار آخر
برای خاک کویش تحفه، مشت آبرو بردم
شدم خواهی نخواهی عاقبت قربان ناز او
بسی برد از من او لیکن من این نوبت ازو بردم
نهادم عاقبت فیّاض بر دل بار بدنامی
به دوش خویش تا کوی ملامت این سبو بردم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
غلط کردم دلت را با ترحّم آشنا کردم
ستم کردم به ناکامی، به محرومی جفا کردم
هزاران شیوه در جور و جفا درج است خوبی را
چه بد کردم ترا با خویش سرگرم وفا کردم
نگه نا کردنش فرصت به دستم داده بود امشب
تغافل گوش تا می‌کرد عرض مدّعا کردم
سخن کوتاهیی می‌کرد در تقریر مطلب‌ها
شکستم ناله را در سینه، صد مطلب ادا کردم
شبم در گریة بی‌طاقتی صد بار در خاطر
گذشت از پیش من نفرین‌کنان و من دعا کردم
به کام شوقِ بیطاقت نهادم سر به پای او
نمی‌دانم چه‌ها کرد اضطراب و، من چه‌ها کردم
فشاندم دامن آهی به شمع خلوتم امشب
به ذوق بیکسی‌ها سایه را از خود جدا کردم
سبک‌تر گشتم از خود هر قدر افتاده‌تر گشتم
درین افتادگی‌ها سیرِ معراج فنا کردم
به معراج فنا آن همّتم رو داده بود امشب
که عنقا صد رهم افتاد در دام و رها کردم
کلید خلد می‌بوسد سر انگشت نیازم را
نمی‌دانم گره از ابروی ناز که وا کردم!
خضر آب بقا گوید مسیحا از هوا جوید
چرا فیّاض دردش را به درمان مبتلا کردم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
چسان گرم سخن با آن بت شیرین دهن گردم
سخن بیگانه است آنجا اگر خود من سخن گردم
کجا با یک زبان شرح غم او می‌توان گفتن
مگر از هر سر مو چون زبان گرم سخن گردم
قدم ننهاده‌ام از خود برون در دشت‌پیمایی
درین گردش گهی غربت شوم گاهی وطن گردم
وطن گردم چو خود را یک نفس بی‌خویشتن بینم
شوم غربت هماندم گر دمی با خویشتن گردم
همه اویم چو با خود نیستم، زان در خیال او
اگر خارم سمن باشم اگر گلخن چمن گردم
چنین کز وصف رویش از زبانم نور می‌بارد
عجب نبود که در هر بزم شمع انجمن گردم
چو می‌پرسد ز من حرفی زبان گرد سخن گردد
چو می‌گوید به من حرفی به گرد آن دهن گردم
گهی مستور و گه مستم، گهی دیوانه گه عاقل
ندانم تا چه فن خواهی از آنرو فن به فن گردم
صراط‌المستقیم عشق را چون بر یقین باشم
چرا در کوچه‌های عقل و وهم و شک و ظن گردم!
چو آن لعل لب و آن درَ دندان در خیال آرم
ز عکس هر دو با هم هم بدخشان هم عدن گردم
کنم چون یاد چشمان ز شوخی‌های خود مستش
برای جلوة آن آهوان دشت ختن گردم
برین می‌داردم یکرنگی آن شوخ هر جایی
که هم می‌خانه هم می، هم بت و هم برهمن گردم
نمی‌دانم که در راهش منم سرگشته‌تر یا او
همین دانم که عمری شد که گردد چرخ و من گردم
کسی قدرم به غیر از دیدة یعقوب نشناسد
اگر یک عمر در کنعان چو بوی پیرهن گردم
اگر از حضرت فیضم رسد فیّاض امدادی
عیار هر هنر باشم بهار هر چمن گردم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
بلبل عشقم که چون با شوق دمساز آمدم
ریختم بال و پر و آنگه به پرواز آمدم
بحر مالامال دردم و ز دل پر اضطراب
اینک از موج نفس خمیازه پرداز آمدم
آتش شوقم سپند بیقراری کرده بود
ز آن به بزم دوستان بی‌برگ و بی‌ساز آمدم
آب رویم خاک اگر بر سر کند از غم رواست
کز در بی‌طاقتی خود رفته خود باز آمدم
ضعف هجرانم زمین‌گیر غریبی کرده بود
با پر و بال نفس آخر به پرواز آمدم
روی گردون می‌خورد سیلی ز استغنای من
بی‌نیاز عالمم تا بر سر ناز آمدم
کس ز تبریزم برون فیّاض ناوردی به زور
من ازین کشور برون بر عزم شیراز آمدم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
خاک پای تو که در چشم تر انباشته بودم
سرمه‌ای بهر چنین روز نگه داشته بودم
گفتم از من نکشی دامن خود روز جدایی
شد غلط هر چه من از مهر تو پنداشته بودم
همچو آیینه مرا روز سیه در پی سر بود
دیده آن روز که بر روی تو بگماشته بودم
دفتر شرح پریشانی حال دل مهجور
نسخه‌ای بود که از زلف تو برداشته بودم
در پس مرگ مگر سبز شود بر سر خاکم
تخم امّید که در مزرع دل کاشته بودم
شد فزون آتش عشق توام از درد جدایی
داغ هرگز به سر داغ تو نگذاشته بودم
لشکر گریة خون در پی سر داشته فیّاض
علم آه که در سحن دل افراشته بودم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
بیرحمی بالای زبر دست تو نازم
کافر دلی چشم سیه مست تو نازم
خون ریخته تا دامن صحرای قیامت
این زخم که بر من زده‌ای، دست تو نازم!
دوران چو تو یک ترک کماندار نداری
صیدی چو من انداخته‌ای، شست تو نازم!
با آنکه ز هم نگسلد آمد شد لطفی
آن چین به جبین ریزی پیوست تو نازم
فیّاض باین عجز شدی صید وی آخر
انداز بلندِ نظرِ پست تو نازم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
گهی که نامه به سوی تو دلربا بنویسم
شکایتی به لب آرم ولی دعا بنویسم
شکایتی به دلم در تموّج آمده هیهات
دگر چها به لب آرم، دگر چها بنویسم
بیاد قدّ تو هر مصرعی که در قلم آرم
کنم بهانة عشق و هزار جا بنویسم
گرفتم آنکه نویسم حدیث نرگس جانان
کرشمه چون بنگارم، چسان ادا بنویسم!
ز عشوه‌های تو هر دم به لوح خاطر فیّاض
هزار معنی بیگانه آشنا بنویسم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
مژه چو در نمِ اشک جگر فشار کشم
به جلوه‌گاه خزان طرح صد بهار کشم
به چهره برگ خزانم ولی به دولت عشق
نهشت گریه که خمیازه بر بهار کشم
سواد خوان خط سبز می‌تواند شد
به چشم زاهد اگر سرمه زین غبار کشم
به دست وعده مده اختیار قتل مرا
کهنیست طاقت آنم که انتظار کشم
دعا ز صید اجابت چه طرف بربندد
به ناله‌ای که من از سینة فگار کشم
کرشمه سنجی داغم بهار صد چمنست
چه لازمست که حسرت به لاله‌زار کشم
به این حیات چرا باید از اجل ترسید
چه باده روز کشیدم که شب خمار کشم!
تمام شوقم و در غیرتم نمی‌گنجد
که آرزوی ترا تنگ در کنار کشم
عروج جلوة بی‌اعتباریم کافیست
دگر ز چرخ چرا ناز اعتبار کشم!
کنون که خونی صد فرصتم نمی‌دانم
که انتقام چه حسرت ز روزگار کشم!
تموّج نفسم دام عندلیبانست
به نیم ناله که از جان بی‌قرار کشم
چنان تزلزل عشق اختیارم از کف برد
که ناله‌ای نتوانم به اختیار کشم
بس است قوت پروازم آنقدر فیّاض
که خویش را به سر راه آن سوار کشم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
بغل بر هم نمی‌آید ز ذوق آن برو دوشم
چه حسرت‌‌ها به بر دارد خوشا اقبال آغوشم
من از یاد تو نادانسته هم بیرون نیارم رفت
که می‌ ترسم کنی دانسته از خاطر فراموشم
به راه بیخودی‌ها آمد و رفت خوشی دارم
که تا می‌آردم با خود نگاهش می‌برد هوشم
نگنجدت بادة من در خُم گردون ز بیتابی
به قدر نشئه من کرد پر بی‌طاقتی جوشم
به تقریر تغافل با دلم دیگر چه می‌گویی
فدای نازکی‌های نگاهت تیزی هوشم
غلامی همچو من کم‌تر به دست افتد سرت گردم
بکن گوشی به حرفم تا ابد کن حلقه در گوشم
هزاران ساغر سرشار پیمود آن نگه با من
هنوز از لذّت جام نخستین مست و مدهوشم
به خاموشی سخن‌ها گفت با من چشم حرّافش
که در تقریر یک حرفش کنون عمریست خاموشم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
نه بهر آنکه عالم بر دلم تنگست می‌نالم
ولی بی‌ناله بودن در قفس ننگست می‌نالم
گمان رحم اگر می‌داشتی کی ناله می‌کردم
دلم جمع است می‌دانم دلش سنگست می‌نالم
نه قانونی است در سوزم نه آهنگی است در سازم
دلم با ناله خوش دارد، هر آهنگست می‌نالم
کمان تیر آه نارسا زور دگر دارد
نفس را دستگاه ناله تا تنگست مینالم
در این پَیرانه سر منعم چه حاصل کردن از ناله
مرا تا قامت خم دید چون چنگ است، می‌نالم
مرا با تو اگر وصلست اگر هجرست می‌سوزم
ترا با من اگر صلح است اگر جنگ است می‌نالم
گهی چون بحر در جوشم گهی چون کوه خاموشم
ولی فیّاض مدهوشم به هر رنگست می‌نالم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
ترا خاطر به سوی دشمن بدخوست میدانم
تو با من دشمنی لیکن ترا من دوست میدانم
نمی‌دانم گره بر رشتة کارم که زد اما
کلید چاره‌ام آن گوشة ابروست می‌دانم
نه از ساقی نصیب من همین پیمانة خونست
دل پیمانه هم پرخون ز دست اوست می‌دانم
عجب دارم اگر آمیزشی با او توانم کرد
که نازش زودرنج و غمزه‌اش بدخوست می‌دانم
نمی‌دانم دل گمگشته را آخر چه پیش آمد
ولی در حلقة آن طرّة جادوست می‌دانم
نمی‌افتد به من تشریف شادی ای رفیق من
اگر تا پا نیفتد تا سر زانوست، می‌دانم
مگو فیّاض از زاهد که با من در نمی‌گیرد
تو او را مغز و من او را سراسر پوست می‌دانم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
طوطی شکرخایم نیشکر نمی‌دانم
بلبل قفس زادم بال و پر نمی‌دانم
طفل مهد تقریرم عشق می‌دهد شیرم
نفع و ضر نمی‌یابم خیر و شر نمی‌دانم
با تو گفته‌ام حرفی شرح و بسط آن با تست
من نفس درازی را این قدر نمی‌دانم
من که هر گناهی را مغفرت روا دارم
جرم بی‌گناهی را مغتفر نمی‌دانم
مطلب دگر دارد ورنه آنقدر هم من
بلهوس دل خود را در به در نمی‌دانم
طینت دل و جانم کی سرشت ارکانم
ابره‌ام سراپا من‌ آستر نمی‌دانم
ذات بی‌مثالت را من چگونه بستایم
کمترت نمی‌شاید بیشتر نمی‌دانم
هوش می‌پرستانم فکر تنگ‌دستانم
جا درون نمی‌یابم ره به در نمی‌دانم
می‌زنم به خود فیّاض گامی اندرین وادی
رهنما نمی‌بینم راهبر نمی‌دانم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
جا در دل پاک تو نمودن نتوانم
چون گرد بر آن آینه بودن نتوانم
مژگان شکند خار به چشمم شب دوری
گر بخت شوم بی‌تو غنودن نتوانم
بر چهره اگر گرد ملالی ننشیند
رخساره به آیینه نمودن نتوانم
شد خاک سرم در ره بیداد تو ای وای
از خرمن حسن تو ربودن نتوانم
چون کاهربا گشته‌ام، اما پر کاهی
از خرمن حسن تو ربودن نتوانم
ذوق سفرم گرم چنان کرده که دیگر
گر یار کند وعده که بودن، نتوانم
فیّاض اگر صیقف دیدار نباشد
زآیینة دل زنگ زدودن نتوانم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
می‌توانم ای فلک گر دست بر ترکش زنم
از خدنگ ناله‌ای در خرمنت آتش زنم
یاد او در هجر گل میریزدم بی خارِ رشک
باده دُردآمیز بود اکنون من بی‌غش زنم
می‌جهم گر چون سپند از آتش خود دور نیست
میکشم میدان که خود را خوب بر آتش زنم
دل مشبک گشت و ناراضی است می‌خواهم که باز
یک شبیخون دگر بر ناوک ترکش زنم
کار بر من تنگ دارد صحبت زاهد، کجاست
وسعت مشرب که می با ساقی مهوش زنم
آتش افسرده‌ای دارد چراغان مجاز
کو حقیقت تا بغل بر شعلة سرکش زنم
یا صمد دارد به لب فیّاض و در دل یا صنم
آتشی خواهم درین گبر مسلمان وش زنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
وقت شد کز ستمت جامة جان چاک زنم
چاک بیداد تو در پیرهن خاک زنم
خون اندیشه ز سودای تو فاسد شده کاش
نشتر برق جنون بر رگ ادراک زنم
بسکه سودای تو پیچید به دل نزدیکست
برق آهی شده در خرمن افلاک زنم
می خونابة دل نشئة دیگر دارد
تا به کی غوطه به خون جگر تاک زنم
شیشة حوصه لبریز جنون شد پس از این
در بی‌طاقتیِ حلقة فتراک زنم
ای خوشا بخت که از سرمة خاک قدمت
آب بر آتش این دیدة غمناک زنم
داغِ‌عاجز کُشیم ورنه توانم فیّاض
لشکر شعله کشم بر صف خاشاک زنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
ز ابر دیده در و دشت را پر آب کنم
ز رشحة مژه خون در دل سحاب کنم
چنین که سر بسرم جوشِ گریه، نزدیکست
که زهرة فلک از بیم سیل آب کنم
مثل شدست به بدیمنی آسمان کهن
همان بهست که این خانه را خراب کنم
حرام باد به من لذت شهادت عشق
اگر به زیر دم تیغت اضطراب کنم
نهشت یک مژه سیلابِ گریه‌ام فیّاض
که یک شب این مژه را آشنای خواب کنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
کی بود دل ز می وصل تو سرشار کنم
غصه را خون کنم و در دل اغیار کنم
طفل مکتب شوم و پیش ادیب نگهت
سبق شکوة هجران تو تکرار کنم
ته بته گریة خون گشته که در دل گر هست
گریه بگشاید و من پیش تو اظهار کنم
پای تا سر همه از شوق تماشای رخت
نگهی گردم و دریوزة دیدار کنم
ساغر حوصله کز بادة بیداد تهیست
بازش از تلخ می ناز تو سرشار کنم
تو نهی لب به لب خنده و من از سر شوق
گریه را بر رخ شادی مژه افشار کنم
خنده را تا به لب لعل تو بینم گستاخ
صد هوس را گرة خاطر افگار کنم
پر کنی ناز تو و کم نکنم من ز نیاز
کم کنی گوش تو من گله بسیار کنم
کی بود همره آن شوخ چو بلبل فیّاض
به کف این تازه غزل روی به گلزار کنم