عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۴
عمارتی که نگردد خراب، همواری است
گلی که رنگ شکستن ندیده هشیاری است
کنون که ابر گهربار و دشت زنگاری است
ز خویش خیمه برون زن، چه جای خودداری است؟
برآر سر ز گریبان که دامن صحرا
ز بس که زنگ ز دلها زدوده، زنگاری است
ز سنگ لاله برآمد، ز خاک سبزه دمید
قدم ز خانه به صحرا نه، این چه خودداری است؟
در آن رهی که به مستی توان سلامت رفت
قدم شمرده نهادن دلیل هشیاری است
مشو به مرگ ز امداد اهل دل نومید
که خواب مردم آگاه، عین بیداری است
رسید بر لب بام آفتاب زندگیش
هنوز خواجه مغرور، (گرم) گل کاری است
صدف به خاک نشسته است از گرانباری
حباب تاج سر بحر از سبکباری است
عزیز ناشده را نیست بیمی از خواری
یتیم را چه محابا ز خط بیزاری است؟
میان حسن تو و حسن یوسف مصری
تفاوتی است که در خانگی و بازاری است
نمی کشند دلیران به عاجزان شمشیر
سپر ز خصم فکندن گل جگرداری است
رهین ناز طبیبان چرا شوم صائب؟
مرا که شربت عناب، اشک گلناری است
گلی که رنگ شکستن ندیده هشیاری است
کنون که ابر گهربار و دشت زنگاری است
ز خویش خیمه برون زن، چه جای خودداری است؟
برآر سر ز گریبان که دامن صحرا
ز بس که زنگ ز دلها زدوده، زنگاری است
ز سنگ لاله برآمد، ز خاک سبزه دمید
قدم ز خانه به صحرا نه، این چه خودداری است؟
در آن رهی که به مستی توان سلامت رفت
قدم شمرده نهادن دلیل هشیاری است
مشو به مرگ ز امداد اهل دل نومید
که خواب مردم آگاه، عین بیداری است
رسید بر لب بام آفتاب زندگیش
هنوز خواجه مغرور، (گرم) گل کاری است
صدف به خاک نشسته است از گرانباری
حباب تاج سر بحر از سبکباری است
عزیز ناشده را نیست بیمی از خواری
یتیم را چه محابا ز خط بیزاری است؟
میان حسن تو و حسن یوسف مصری
تفاوتی است که در خانگی و بازاری است
نمی کشند دلیران به عاجزان شمشیر
سپر ز خصم فکندن گل جگرداری است
رهین ناز طبیبان چرا شوم صائب؟
مرا که شربت عناب، اشک گلناری است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۲
فضای دشت ز خونین دلان گلستانی است
ز خود برآ که عجب دامن بیابانی است
گشاده باش، جهان را شکفته گر خواهی
که بر گشاده دلان چرخ روی خندانی است
ز خود برآ که چو گردید راهرو بی برگ
به چشم رهزن بیرحم، تیغ عریانی است
به عقل هر که هوا را کند مسخر خود
اگر چه مور بو، پیش ما سلیمانی است
که در قلمرو توحید در شمار آید؟
که نه سپهر درین حلقه سبحه گردانی است
مراست چشم رهایی ز بحر خونخواری
که هر حباب در او پرده دار طوفانی است
نهان به زیر سیاهی ز تیره بختی ماست
وگرنه داغ جنون آفتاب تابانی است
به چشم توست ز سرگشتگی فلک گردان
وگرنه دایره چرخ، چشم حیرانی است
سراغ یوسف مصری ز ناتوانان جوی
که چشم های فرو رفته، چاه کنعانی است
وجود عشق درین خاکدان پر وحشت
چو آتشی است که در دامن بیابانی است
خوش است رشته به قرب گهر، ازین غافل
که در گسستن او تیز کرده دندانی است
شکایت از تو ستمگر کجا برم، که نهان
ز سایه سر زلف تو کافرستانی است
ز تنگنای جهان نیست شکوه صائب را
که چشم مور به نازک خیال، میدانی است
ز خود برآ که عجب دامن بیابانی است
گشاده باش، جهان را شکفته گر خواهی
که بر گشاده دلان چرخ روی خندانی است
ز خود برآ که چو گردید راهرو بی برگ
به چشم رهزن بیرحم، تیغ عریانی است
به عقل هر که هوا را کند مسخر خود
اگر چه مور بو، پیش ما سلیمانی است
که در قلمرو توحید در شمار آید؟
که نه سپهر درین حلقه سبحه گردانی است
مراست چشم رهایی ز بحر خونخواری
که هر حباب در او پرده دار طوفانی است
نهان به زیر سیاهی ز تیره بختی ماست
وگرنه داغ جنون آفتاب تابانی است
به چشم توست ز سرگشتگی فلک گردان
وگرنه دایره چرخ، چشم حیرانی است
سراغ یوسف مصری ز ناتوانان جوی
که چشم های فرو رفته، چاه کنعانی است
وجود عشق درین خاکدان پر وحشت
چو آتشی است که در دامن بیابانی است
خوش است رشته به قرب گهر، ازین غافل
که در گسستن او تیز کرده دندانی است
شکایت از تو ستمگر کجا برم، که نهان
ز سایه سر زلف تو کافرستانی است
ز تنگنای جهان نیست شکوه صائب را
که چشم مور به نازک خیال، میدانی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۷
بلای مردم آزاده، لاف یکتایی است
اگر به سرو شکستی رسد ز رعنایی است
ازان زمان که مرا عشق برگرفت از خاک
چو گردباد مدارم به دشت پیمایی است
ز آسیای فلک آب را که می بندد؟
ز سیر و دور نماند سری که سودایی است
غبار وحشت من گر چه لامکان سیرست
هنوز در دل من آرزوی تنهایی است
دل رمیده گل از روزگار می چیند
نشاط روی زمین از غزال صحرایی است
به نور عشق مگر چشم دل گشاده شود
وگرنه دیده ظاهر، حجاب بینایی است
به زور عجز توان گوشمال گردون داد
که پشت سر تو سرپنجه توانایی است
نظر به شاخ بلندست مرغ وحشی را
تلاش دار کند هر سری که سودایی است
اگر چه صبح قیامت دمید ازان خط سبز
همان دو چشم تو مشغول باده پیمایی است
به دور حسن تو فرمان قتل عاشق شد
وگرنه خط، رقم رخصت تماشایی است
ترا به وعده تقاضا که می تواند کرد؟
عنان سیل سبکرو به دست خودرایی است
رخ لطیف ترا بی نقاب نتوان دید
تو چون به پرده روی صرفه تماشایی است
نظر به قامت او، رایتی است خوابیده
اگر چه سرو گلستان علم به رعنایی است
به کنه راز خموشی کجا رسی صائب؟
که همچو خامه، مدارت به صفحه آرایی است
اگر به سرو شکستی رسد ز رعنایی است
ازان زمان که مرا عشق برگرفت از خاک
چو گردباد مدارم به دشت پیمایی است
ز آسیای فلک آب را که می بندد؟
ز سیر و دور نماند سری که سودایی است
غبار وحشت من گر چه لامکان سیرست
هنوز در دل من آرزوی تنهایی است
دل رمیده گل از روزگار می چیند
نشاط روی زمین از غزال صحرایی است
به نور عشق مگر چشم دل گشاده شود
وگرنه دیده ظاهر، حجاب بینایی است
به زور عجز توان گوشمال گردون داد
که پشت سر تو سرپنجه توانایی است
نظر به شاخ بلندست مرغ وحشی را
تلاش دار کند هر سری که سودایی است
اگر چه صبح قیامت دمید ازان خط سبز
همان دو چشم تو مشغول باده پیمایی است
به دور حسن تو فرمان قتل عاشق شد
وگرنه خط، رقم رخصت تماشایی است
ترا به وعده تقاضا که می تواند کرد؟
عنان سیل سبکرو به دست خودرایی است
رخ لطیف ترا بی نقاب نتوان دید
تو چون به پرده روی صرفه تماشایی است
نظر به قامت او، رایتی است خوابیده
اگر چه سرو گلستان علم به رعنایی است
به کنه راز خموشی کجا رسی صائب؟
که همچو خامه، مدارت به صفحه آرایی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۲
اگر نه عاشقی این چهره خزانی چیست؟
اگر نه ماتمی این بخت آسمانی چیست؟
چو گردباد به رقص است ذره ذره خاک
تو نیز سنگ نشان نیستی، گرانی چیست؟
زبان شمع به صد آب و تاب می گوید
که جز فسردگی انجام زندگانی چیست؟
اگر ز آینه روی او نظر یابم
به طوطیان بچشانم شکرفشانی چیست
کمان لاف اگر زه کنم به ابرویش
به ماه نو بنمایم که شخ کمانی چیست
اگر سحاب ز من آستین فشان گذرد
به دامنش بشمارم که درفشانی چیست
چو شمع کشته زبان آوران خموش شوند
اگر بلند بگویم که بی زبانی چیست
دل رمیده ما را به چشم خود مسپار
سیاه مست چه داند نگاهبانی چیست
ز حیرت تو شود آب زندگانی خشک
تو چون خرام کنی آب زندگانی چیست
زبان چو برگ خزان دیده است در چمنم
به این دماغ چه دانم که گل فشانی چیست
فغان که غنچه مشکل گشای دل صائب
نیافت چاشنی خنده نهانی چیست
اگر نه ماتمی این بخت آسمانی چیست؟
چو گردباد به رقص است ذره ذره خاک
تو نیز سنگ نشان نیستی، گرانی چیست؟
زبان شمع به صد آب و تاب می گوید
که جز فسردگی انجام زندگانی چیست؟
اگر ز آینه روی او نظر یابم
به طوطیان بچشانم شکرفشانی چیست
کمان لاف اگر زه کنم به ابرویش
به ماه نو بنمایم که شخ کمانی چیست
اگر سحاب ز من آستین فشان گذرد
به دامنش بشمارم که درفشانی چیست
چو شمع کشته زبان آوران خموش شوند
اگر بلند بگویم که بی زبانی چیست
دل رمیده ما را به چشم خود مسپار
سیاه مست چه داند نگاهبانی چیست
ز حیرت تو شود آب زندگانی خشک
تو چون خرام کنی آب زندگانی چیست
زبان چو برگ خزان دیده است در چمنم
به این دماغ چه دانم که گل فشانی چیست
فغان که غنچه مشکل گشای دل صائب
نیافت چاشنی خنده نهانی چیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۳
سیاه مستی چشم از شرابخانه کیست؟
عقیق چهره و لعل لب از خزانه کیست؟
ز خرمن که برون جسته است دانه خال؟
غبار خط معنبر ز آستانه کیست؟
چراغ برق ز خوی که می شود روشن؟
خروش ابر بهاران ز تازیانه کیست؟
ز خواب ناز ظفر وا نمی کند نرگس
زبان سبزه نورسته در فسانه کیست؟
می صبوح که در جام صبح ریخته است؟
سیاه مستی شب از می شبانه کیست؟
بهار نسخه آن پنجه نگارین است
خزان مسوده رنگ عاشقانه کیست؟
دلش چو خانه زنبور خانه خانه شده است
ترنج بی سر و پای فلک نشانه کیست؟
نوای مرغ چمن حلقه برون درست
جراحت جگر غنچه از ترانه کیست؟
اگر ز کاکل خوبان گره گشاید باد
گشایش سر زلف سخن ز شانه کیست؟
نظر به خوشه پروین سیه نمی سازد
دل رمیده ما در هوای دانه کیست
ز عشق نیست اثر در جهان، نمی دانم
که این همای سعادت در آشیانه کیست
چگونه مست نگردد جهان ز گفتارش؟
حریم سینه صائب شرابخانه کیست؟
عقیق چهره و لعل لب از خزانه کیست؟
ز خرمن که برون جسته است دانه خال؟
غبار خط معنبر ز آستانه کیست؟
چراغ برق ز خوی که می شود روشن؟
خروش ابر بهاران ز تازیانه کیست؟
ز خواب ناز ظفر وا نمی کند نرگس
زبان سبزه نورسته در فسانه کیست؟
می صبوح که در جام صبح ریخته است؟
سیاه مستی شب از می شبانه کیست؟
بهار نسخه آن پنجه نگارین است
خزان مسوده رنگ عاشقانه کیست؟
دلش چو خانه زنبور خانه خانه شده است
ترنج بی سر و پای فلک نشانه کیست؟
نوای مرغ چمن حلقه برون درست
جراحت جگر غنچه از ترانه کیست؟
اگر ز کاکل خوبان گره گشاید باد
گشایش سر زلف سخن ز شانه کیست؟
نظر به خوشه پروین سیه نمی سازد
دل رمیده ما در هوای دانه کیست
ز عشق نیست اثر در جهان، نمی دانم
که این همای سعادت در آشیانه کیست
چگونه مست نگردد جهان ز گفتارش؟
حریم سینه صائب شرابخانه کیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۳
کرم در آب و گل چرخ تنگ میدان نیست
به روزنامه خورشید، مد احسان نیست
نوشته اند به خون جگر برات مرا
ز فکر نعمت الوان دلم پریشان نیست
صدف به کد یمین رزق خویش می گیرد
نم سخاوت ذاتی در ابر نیسان نیست
به چشم دقت اگر در وجود سیر کنی
عیان شود که دل ذره تنگ میدان نیست
به هوش باش که جان سخن ز آگاهی است
سخن که از سر غفلت بود در او جان نیست
خوش است بنده که همخوی صاحبش باشد
کسی که خلق خدایی ندارد انسان نیست
درین زمانه که گرگ حسد فراوان است
حصار عافیتی به ز چاه کنعان نیست
نوای فاخته من قیامت انگیزست
هزار حیف که سروی درین گلستان نیست
خوش است قول که با فعل همزمان باشد
حدیث تو به مگو چون دلت پشیمان نیست
نفس درازی بیجا چه می کنی صائب؟
چو گوش نغمه شناسی درین گلستان نیست
به روزنامه خورشید، مد احسان نیست
نوشته اند به خون جگر برات مرا
ز فکر نعمت الوان دلم پریشان نیست
صدف به کد یمین رزق خویش می گیرد
نم سخاوت ذاتی در ابر نیسان نیست
به چشم دقت اگر در وجود سیر کنی
عیان شود که دل ذره تنگ میدان نیست
به هوش باش که جان سخن ز آگاهی است
سخن که از سر غفلت بود در او جان نیست
خوش است بنده که همخوی صاحبش باشد
کسی که خلق خدایی ندارد انسان نیست
درین زمانه که گرگ حسد فراوان است
حصار عافیتی به ز چاه کنعان نیست
نوای فاخته من قیامت انگیزست
هزار حیف که سروی درین گلستان نیست
خوش است قول که با فعل همزمان باشد
حدیث تو به مگو چون دلت پشیمان نیست
نفس درازی بیجا چه می کنی صائب؟
چو گوش نغمه شناسی درین گلستان نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۶
به می طرف شدن آیین هوشیاران نیست
به قلب شعله زدن کار نی سواران نیست
به روز ابر، زر مطربان به باده دهید
که هیچ نغمه تر چون صدای باران نیست
عجب که آتش دوزخ به خویشتن گیرد
دلی که سوخته آتشین عذاران نیست
به بیقراری دل وا شده است دیده ما
سپند در نظر ما ز بیقراران نیست
چو گردباد نگردم به گرد خود، چه کنم؟
درین زمانه که گردی ز خاکساران نیست
سخن به بال هوادار اوج می گیرد
وگرنه ناله قمری کم از هزاران نیست
همیشه ابرتری هست در نظر صائب
خرابه دل ما بی هوای باران نیست
به قلب شعله زدن کار نی سواران نیست
به روز ابر، زر مطربان به باده دهید
که هیچ نغمه تر چون صدای باران نیست
عجب که آتش دوزخ به خویشتن گیرد
دلی که سوخته آتشین عذاران نیست
به بیقراری دل وا شده است دیده ما
سپند در نظر ما ز بیقراران نیست
چو گردباد نگردم به گرد خود، چه کنم؟
درین زمانه که گردی ز خاکساران نیست
سخن به بال هوادار اوج می گیرد
وگرنه ناله قمری کم از هزاران نیست
همیشه ابرتری هست در نظر صائب
خرابه دل ما بی هوای باران نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۸
اگر نمی تپدم دل، ز آرمیدن نیست
که تنگنای جهان جای دل تپیدن نیست
ز بی غمی نبود رنگ روی من بر جای
ز ضعف، رنگ مرا قوت پریدن نیست
ز دست آینه شد موی سبز و گشت سفید
هنوز دانه امید را دمیدن نیست
قدم به خار و گل راه عشق یکسان نه
که رهزنی بتر از پیش پای دیدن نیست
سخن به خاک نیفتد ز طعن بدگهران
که آبروی گهر را غم چکیدن نیست
تپیدن دل سیاره می کند فریاد
که این شکسته بنا، جای آرمیدن نیست
نفس برای رمیدن ذخیره می سازد
وگرنه شیوه آن شوخ آرمیدن نیست
به روی من چمن آرا عبث دری بسته است
مرا چو پای گرانخواب، دست چیدن نیست
ز نامه صلح به طومار آه کن صائب
که نامه الف آه را دریدن نیست
که تنگنای جهان جای دل تپیدن نیست
ز بی غمی نبود رنگ روی من بر جای
ز ضعف، رنگ مرا قوت پریدن نیست
ز دست آینه شد موی سبز و گشت سفید
هنوز دانه امید را دمیدن نیست
قدم به خار و گل راه عشق یکسان نه
که رهزنی بتر از پیش پای دیدن نیست
سخن به خاک نیفتد ز طعن بدگهران
که آبروی گهر را غم چکیدن نیست
تپیدن دل سیاره می کند فریاد
که این شکسته بنا، جای آرمیدن نیست
نفس برای رمیدن ذخیره می سازد
وگرنه شیوه آن شوخ آرمیدن نیست
به روی من چمن آرا عبث دری بسته است
مرا چو پای گرانخواب، دست چیدن نیست
ز نامه صلح به طومار آه کن صائب
که نامه الف آه را دریدن نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۴
نسیم صبحدم از بوی یار خالی نیست
ز بوی گل نفس نوبهار خالی نیست
یکی است در نظر پاک، توتیا و غبار
که هیچ گردی ازان شهسوار خالی نیست
درون خانه بی سقف روشنی فرش است
ز ماه، دیده شب زنده دار خالی نیست
هلاک آینه روشنند تازه رخان
ز سرو و بید لب جویبار خالی نیست
غم و نشاط جهان جوش می زند با هم
که چشم مست ز خواب و خمار خالی نیست
سبک مگیر ز جا هیچ استخوانی را
که چون صدف ز در شاهوار خالی نیست
فتاده است ترا رشته نظر کوتاه
وگرنه از گل بی خار، خار خالی نیست
مرا ز جوهر آیینه شد چنین روشن
که هیچ سینه ای از خار خار خالی نیست
در ابر تیره شکرخند برق پنهان است
ز صبح وصل شب انتظار خالی نیست
مگر تو چشم بپوشی ازین خراب آباد
وگرنه عالم خاک از غبار خالی نیست
تو از فسانه غفلت به خواب خرگوشی
وگرنه دامن دشت از شکار خالی نیست
سپهر اگر به من پاکباز باخت دغا
قمار نیز ز راه قمار خالی نیست
اگر چه از خط شبرنگ بی صفا شده است
هنوز صبح بناگوش یار خالی نیست
ز داغ عشق سراپای من گلستان است
ز لعل اگر جگر کوهسار خالی نیست
درین دیار کسی گر به داد من نرسید
ز قدردان سخن، روزگار خالی نیست
منم که سوخته صائب مرا ستاره بخت
وگرنه سینه سنگ از شرار خالی نیست
ز بوی گل نفس نوبهار خالی نیست
یکی است در نظر پاک، توتیا و غبار
که هیچ گردی ازان شهسوار خالی نیست
درون خانه بی سقف روشنی فرش است
ز ماه، دیده شب زنده دار خالی نیست
هلاک آینه روشنند تازه رخان
ز سرو و بید لب جویبار خالی نیست
غم و نشاط جهان جوش می زند با هم
که چشم مست ز خواب و خمار خالی نیست
سبک مگیر ز جا هیچ استخوانی را
که چون صدف ز در شاهوار خالی نیست
فتاده است ترا رشته نظر کوتاه
وگرنه از گل بی خار، خار خالی نیست
مرا ز جوهر آیینه شد چنین روشن
که هیچ سینه ای از خار خار خالی نیست
در ابر تیره شکرخند برق پنهان است
ز صبح وصل شب انتظار خالی نیست
مگر تو چشم بپوشی ازین خراب آباد
وگرنه عالم خاک از غبار خالی نیست
تو از فسانه غفلت به خواب خرگوشی
وگرنه دامن دشت از شکار خالی نیست
سپهر اگر به من پاکباز باخت دغا
قمار نیز ز راه قمار خالی نیست
اگر چه از خط شبرنگ بی صفا شده است
هنوز صبح بناگوش یار خالی نیست
ز داغ عشق سراپای من گلستان است
ز لعل اگر جگر کوهسار خالی نیست
درین دیار کسی گر به داد من نرسید
ز قدردان سخن، روزگار خالی نیست
منم که سوخته صائب مرا ستاره بخت
وگرنه سینه سنگ از شرار خالی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۸
هزار حیف که دوران خط یار گذشت
شکست رنگ گل و حسن نوبهار گذشت
چنان سیاهی خط تنگ کرد دایره را
که حسن، همچو نسیم از بنفشه زار گذشت
حذر ز سایه مژگان خویشتن می کرد
ز جوش خط چه بر آن آتشین عذار گذشت
تو وعده می دهی و حسن بر جناح سفر
تو روز می گذرانی و روزگار گذشت
گهر به چشم صدف در کمین ریختن است
مگر حدیثی ازان در شاهوار گذشت؟
در آتشم چون گل از برگ خود، خوشا سر دار
که نوبهار و خزانش به یک قرار گذشت
غبار خاطر ازین بیشتر نمی باشد
که از خرابه من سیل باوقار گذشت
چه سود لوح مزارم ز خشت خم کردن؟
مرا که عمر به خمیازه و خمار گذشت
ز روزگار جوانی خبر چه می پرسی؟
چو برق آمد و چون ابر نوبهار گذشت
یکی است مرتبه صدر و آستان پیشش
کسی که همچو تو صائب ز اعتبار گذشت
شکست رنگ گل و حسن نوبهار گذشت
چنان سیاهی خط تنگ کرد دایره را
که حسن، همچو نسیم از بنفشه زار گذشت
حذر ز سایه مژگان خویشتن می کرد
ز جوش خط چه بر آن آتشین عذار گذشت
تو وعده می دهی و حسن بر جناح سفر
تو روز می گذرانی و روزگار گذشت
گهر به چشم صدف در کمین ریختن است
مگر حدیثی ازان در شاهوار گذشت؟
در آتشم چون گل از برگ خود، خوشا سر دار
که نوبهار و خزانش به یک قرار گذشت
غبار خاطر ازین بیشتر نمی باشد
که از خرابه من سیل باوقار گذشت
چه سود لوح مزارم ز خشت خم کردن؟
مرا که عمر به خمیازه و خمار گذشت
ز روزگار جوانی خبر چه می پرسی؟
چو برق آمد و چون ابر نوبهار گذشت
یکی است مرتبه صدر و آستان پیشش
کسی که همچو تو صائب ز اعتبار گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۰
خوش آن که چون گل ازین گلستان دمید و گذشت
چو صبح یک دو نفس سرسری کشید و گذشت
نریخت رنگ اقامت درین خراب آباد
سری چو ماه به هر روزنی کشید و گذشت
به قدر آنچه سرانجام توشه باید کرد
درین رباط پر از وحشت آرمید و گذشت
پناه برد به دارالامان خاموشی
ز زخم تیغ زبان خون خود خرید و گذشت
فریب نعمت الوان نوبهار نخورد
چو لاله کاسه پر خون به سر کشید و گذشت
دلم ز منت آب حیات گشت سیاه
خوش آن که تشنه به آب بقا رسید و گذشت
هزار غنچه دل واکند سبکروحی
که چون نسیم بر این گلستان وزید و گذشت
گذر ز چرخ مقوس به قد همچو خدنگ
که هر که ماند به زیر فلک خمید و گذشت
خوشا کسی که ازین باغ پر ثمر صائب
به جای میوه سر انگشت خود گزید و گذشت
چو صبح یک دو نفس سرسری کشید و گذشت
نریخت رنگ اقامت درین خراب آباد
سری چو ماه به هر روزنی کشید و گذشت
به قدر آنچه سرانجام توشه باید کرد
درین رباط پر از وحشت آرمید و گذشت
پناه برد به دارالامان خاموشی
ز زخم تیغ زبان خون خود خرید و گذشت
فریب نعمت الوان نوبهار نخورد
چو لاله کاسه پر خون به سر کشید و گذشت
دلم ز منت آب حیات گشت سیاه
خوش آن که تشنه به آب بقا رسید و گذشت
هزار غنچه دل واکند سبکروحی
که چون نسیم بر این گلستان وزید و گذشت
گذر ز چرخ مقوس به قد همچو خدنگ
که هر که ماند به زیر فلک خمید و گذشت
خوشا کسی که ازین باغ پر ثمر صائب
به جای میوه سر انگشت خود گزید و گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۱
کنون که از کمر کوه موج لاله گذشت
بیار کشتی می، نوبت پیاله گذشت
ز شیشه خانه دل، چهره عرقناکش
چنان گذشت که بر لاله زار ژاله گذشت
چنان ز حسن تو شد کار تنگ بر خوبان
که دور خوبی مه در حصار هاله گذشت
درین محیط پر از خون، بهار عمر، مرا
به جمع کردن دامن چو داغ لاله گذشت
من آن حریف تنک روزیم که چون مه عید
تمام دور نشاطم به یک پیاله گذشت
می دو ساله دم روح پروری دارد
که می توان ز صلاح هزارساله گذشت
نشد ز نسخه دل نقطه ای مرا معلوم
اگر چه عمر به تصحیح این رساله گذشت
ز پیچ و تاب رگ جان خبر رسید به من
اگر نسیم بر آن عنبرین کلاله گذشت
سیاهی از سر داغش نرفت، پنداری
که تیره بختی ما در ضمیر لاله گذشت
گداخت از ورق لاله، دیده ام صائب
کدام سوخته یارب براین رساله گذشت؟
بیار کشتی می، نوبت پیاله گذشت
ز شیشه خانه دل، چهره عرقناکش
چنان گذشت که بر لاله زار ژاله گذشت
چنان ز حسن تو شد کار تنگ بر خوبان
که دور خوبی مه در حصار هاله گذشت
درین محیط پر از خون، بهار عمر، مرا
به جمع کردن دامن چو داغ لاله گذشت
من آن حریف تنک روزیم که چون مه عید
تمام دور نشاطم به یک پیاله گذشت
می دو ساله دم روح پروری دارد
که می توان ز صلاح هزارساله گذشت
نشد ز نسخه دل نقطه ای مرا معلوم
اگر چه عمر به تصحیح این رساله گذشت
ز پیچ و تاب رگ جان خبر رسید به من
اگر نسیم بر آن عنبرین کلاله گذشت
سیاهی از سر داغش نرفت، پنداری
که تیره بختی ما در ضمیر لاله گذشت
گداخت از ورق لاله، دیده ام صائب
کدام سوخته یارب براین رساله گذشت؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۲
غرور حسن به خط از دماغ یار نرفت
ز ترکتاز خزان زین چمن بهار نرفت
اگر چه کرد قیامت نسیم نومیدی
امید من ز سر راه انتظار نرفت
ز خون فاخته دیوار بوستان غلطید
ز جای خویشتن آن سرو پایدار نرفت
ز ترکتاز خزان باخت رنگ هستی را
گلی که در قدم باد نوبهار نرفت
خوش است وصل که بی پرده جلوه گر گردد
به بوی پیرهن از چشم ما غبار نرفت
ز خاکمال اجل داد جان به صد خواری
به زیر تیغ تو هر کس به اختیار نرفت
فریب جلوه ساحل مخور چه نوسفران
که هیچ کشتی ازین بحر بر کنار نرفت
کدام شاخ گل آم پیاده در بستان؟
که آخر از دم سرد خزان سوار نرفت
رسیده ای به لب گور، کجروی بگذار
نگشته راست، به سوراخ هیچ مار نرفت
اگر چه باد خزان رفت پاک گلشن را
ز آشیانه ما بوی نوبهار نرفت
به یک دو هفته گل از شاخ اعتبار افتاد
خوشا کسی که به دنبال اعتبار نرفت
به فکرهای پریشان گذشت ایامش
کسی که همچو تو صائب به فکر یار نرفت
ز ترکتاز خزان زین چمن بهار نرفت
اگر چه کرد قیامت نسیم نومیدی
امید من ز سر راه انتظار نرفت
ز خون فاخته دیوار بوستان غلطید
ز جای خویشتن آن سرو پایدار نرفت
ز ترکتاز خزان باخت رنگ هستی را
گلی که در قدم باد نوبهار نرفت
خوش است وصل که بی پرده جلوه گر گردد
به بوی پیرهن از چشم ما غبار نرفت
ز خاکمال اجل داد جان به صد خواری
به زیر تیغ تو هر کس به اختیار نرفت
فریب جلوه ساحل مخور چه نوسفران
که هیچ کشتی ازین بحر بر کنار نرفت
کدام شاخ گل آم پیاده در بستان؟
که آخر از دم سرد خزان سوار نرفت
رسیده ای به لب گور، کجروی بگذار
نگشته راست، به سوراخ هیچ مار نرفت
اگر چه باد خزان رفت پاک گلشن را
ز آشیانه ما بوی نوبهار نرفت
به یک دو هفته گل از شاخ اعتبار افتاد
خوشا کسی که به دنبال اعتبار نرفت
به فکرهای پریشان گذشت ایامش
کسی که همچو تو صائب به فکر یار نرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۴
سحر که باد صبا از رخش نقاب گرفت
دو دست صبح به روی خود آفتاب گرفت
ز فیض حسن تو عالم آنچنان سیراب
که می توان ز گل کاغذی گلاب گرفت
ز عشق بس که مهیای سوختن گشتم
به دامن ترم آتش ز ماهتاب گرفت
یکی هزار شد امید، خاکساران را
ز بوسه ای که لب بام از آفتاب گرفت
قرار نامه سیاهی به خویش هر کس داد
چو لاله، داد دل خویش از شراب گرفت
دل سیاه مرا رهنمای رحمت شد
چو سیل دامن دریا به اضطراب گرفت
مگر به اشک ندامت سفید نامه شود
رخی که رنگ ز گلگونه شراب گرفت
من از ثبات قدم ناامید چون باشم؟
که سنگ، باده لعلی ز آفتاب گرفت
عبیر رحمت فردوس، رزق سوخته ای است
که رخت خوش به دود دل کباب گرفت
به وصل دولت بیدار کی رسی، هیهات
ترا که آینه چشم، زنگ خواب گرفت
ز عدل عشق ندارم شکایتی صائب
اگر چه گنج خراج من از خراب گرفت
دو دست صبح به روی خود آفتاب گرفت
ز فیض حسن تو عالم آنچنان سیراب
که می توان ز گل کاغذی گلاب گرفت
ز عشق بس که مهیای سوختن گشتم
به دامن ترم آتش ز ماهتاب گرفت
یکی هزار شد امید، خاکساران را
ز بوسه ای که لب بام از آفتاب گرفت
قرار نامه سیاهی به خویش هر کس داد
چو لاله، داد دل خویش از شراب گرفت
دل سیاه مرا رهنمای رحمت شد
چو سیل دامن دریا به اضطراب گرفت
مگر به اشک ندامت سفید نامه شود
رخی که رنگ ز گلگونه شراب گرفت
من از ثبات قدم ناامید چون باشم؟
که سنگ، باده لعلی ز آفتاب گرفت
عبیر رحمت فردوس، رزق سوخته ای است
که رخت خوش به دود دل کباب گرفت
به وصل دولت بیدار کی رسی، هیهات
ترا که آینه چشم، زنگ خواب گرفت
ز عدل عشق ندارم شکایتی صائب
اگر چه گنج خراج من از خراب گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۵
زمانه را گل روی تو در بهار گرفت
بهشت را خط سبز تو در کنار گرفت
کمین دشمن دانا بلای ناگاه است
جنون عنان مرا وقت نوبهار گرفت
هوای گلشن فردوس بی غبار بود
چگونه سیب زنخدان او غبار گرفت؟
تو تا برآمدی از خانه مست و تیغ به دست
به هر دو دست سر خویش روزگارگرفت
قدم به خاک شهیدان عجب که رنجه کنی
چنین که پای ترا ناز در نگار گرفت
سفید گشتن چشم است صبح امیدش
ترا کسی که سر راه انتظار گرفت
عنان حسن گرفتن به خط میسر نیست
چگونه گرد تواند ره سواری گرفت؟
مرا ز سنگ ملامت چو کوهکن غم نیست
که جان سخت مرا بیستون عیار گرفت
به چشم وحشت من صیقل است ناخن شیر
ز بس که آینه ام خوی با غبار گرفت
به روی آب بود نقش بر جناح سفر
قرار چون خط مشکین بر آن عذار گرفت؟
کراست زهره شود سنگ راه من صائب؟
چنین که شوق ز دست من اختیار گرفت
بهشت را خط سبز تو در کنار گرفت
کمین دشمن دانا بلای ناگاه است
جنون عنان مرا وقت نوبهار گرفت
هوای گلشن فردوس بی غبار بود
چگونه سیب زنخدان او غبار گرفت؟
تو تا برآمدی از خانه مست و تیغ به دست
به هر دو دست سر خویش روزگارگرفت
قدم به خاک شهیدان عجب که رنجه کنی
چنین که پای ترا ناز در نگار گرفت
سفید گشتن چشم است صبح امیدش
ترا کسی که سر راه انتظار گرفت
عنان حسن گرفتن به خط میسر نیست
چگونه گرد تواند ره سواری گرفت؟
مرا ز سنگ ملامت چو کوهکن غم نیست
که جان سخت مرا بیستون عیار گرفت
به چشم وحشت من صیقل است ناخن شیر
ز بس که آینه ام خوی با غبار گرفت
به روی آب بود نقش بر جناح سفر
قرار چون خط مشکین بر آن عذار گرفت؟
کراست زهره شود سنگ راه من صائب؟
چنین که شوق ز دست من اختیار گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۸
ز نوبهار جهان زینت تمام گرفت
شکوفه روی زمین را به سیم خام گرفت
شدند سوخته جانان امیدوار آن روز
که داغ لاله به کف جام لعل فام گرفت
ز غنچه، مستی بلبل دو روز بیش نبود
سزای آن که ز نو کیسه زر به وام گرفت!
تهی است جیب و کنارش ز دور باش حیا
اگر چه هاله به بر ماه را تمام گرفت
نمی توان به نظر کرد عشق را تسخیر
محیط را نتواند کسی به دام گرفت
چرا به حال غریبان نمی کنی اقبال؟
ترا که صبح بناگوش رنگ شام گرفت
سپهر سفله نگردد حجاب، قسمت را
صدف ز آب گهر در محیط کام گرفت
فغان که گریه شادی نمی تواند شست
حلاوتی که لب قاصد از پیام گرفت!
شکستگی نرسد خامه ترا صائب!
که از تو کار سخن رونق تمام گرفت
شکوفه روی زمین را به سیم خام گرفت
شدند سوخته جانان امیدوار آن روز
که داغ لاله به کف جام لعل فام گرفت
ز غنچه، مستی بلبل دو روز بیش نبود
سزای آن که ز نو کیسه زر به وام گرفت!
تهی است جیب و کنارش ز دور باش حیا
اگر چه هاله به بر ماه را تمام گرفت
نمی توان به نظر کرد عشق را تسخیر
محیط را نتواند کسی به دام گرفت
چرا به حال غریبان نمی کنی اقبال؟
ترا که صبح بناگوش رنگ شام گرفت
سپهر سفله نگردد حجاب، قسمت را
صدف ز آب گهر در محیط کام گرفت
فغان که گریه شادی نمی تواند شست
حلاوتی که لب قاصد از پیام گرفت!
شکستگی نرسد خامه ترا صائب!
که از تو کار سخن رونق تمام گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۰
شب گذشته دل از زلف پر شکن می گفت
غریب بود، ز حب الوطن سخن می گفت
گهر چو کرد وداع صدف عزیز شود
عزیز مصر به یعقوب این سخن می گفت
اگر پیاله سراپا دهن نمی گردید
که حرف بوسه ما را به آن دهن می گفت؟
ازان خموش به کنجی نشسته بودم دوش
که شرح حال مرا شمع انجمن می گفت
هلال واری ازان سینه دید و رفت از دست
گلی که روز وز شب از چاک پیرهن می گفت
همیشه آه هوادار لاله رویان بود
نسیم تا نفس آخر از چمن می گفت
چو غنچه مشت زری عندلیب اگر می داشت
هزار نکته رنگین به یک دهن می گفت
غریب بود، ز حب الوطن سخن می گفت
گهر چو کرد وداع صدف عزیز شود
عزیز مصر به یعقوب این سخن می گفت
اگر پیاله سراپا دهن نمی گردید
که حرف بوسه ما را به آن دهن می گفت؟
ازان خموش به کنجی نشسته بودم دوش
که شرح حال مرا شمع انجمن می گفت
هلال واری ازان سینه دید و رفت از دست
گلی که روز وز شب از چاک پیرهن می گفت
همیشه آه هوادار لاله رویان بود
نسیم تا نفس آخر از چمن می گفت
چو غنچه مشت زری عندلیب اگر می داشت
هزار نکته رنگین به یک دهن می گفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۴
باران چو انجم از فلک گریه تاک ریخت
ابر بهار، رنگ قیامت به خاک ریخت
گفتی به جای قطره باران درین بهار
دامان پر گل از کف گردون به خاک ریخت
چون سینه صدف گهر آبدار کرد
هر شبنمی که گل به گریبان خاک ریخت
آینه رویی از جگر خاک جلوه کرد
هر قطره عرق که ازان روی پاک ریخت
ماند چگونه نامه مستان سیاهروی؟
زان اشک بی شمار که از چشم تاک ریخت
هر نخل آرزو که دل از روی شوق بست
چون نخل موم ازین نفس شعله ناک ریخت
رویم ز اشک شور نمکزار گشته است
یارب که این نمک به دل چاک چاک ریخت؟
آورد سر برون ز گریبان بخت سبز
چون شیشه هر که جرعه خود را به خاک ریخت
صائب نگاه یار که می می چکد ازو
در جام ما برای چه زهر هلاک ریخت؟
ابر بهار، رنگ قیامت به خاک ریخت
گفتی به جای قطره باران درین بهار
دامان پر گل از کف گردون به خاک ریخت
چون سینه صدف گهر آبدار کرد
هر شبنمی که گل به گریبان خاک ریخت
آینه رویی از جگر خاک جلوه کرد
هر قطره عرق که ازان روی پاک ریخت
ماند چگونه نامه مستان سیاهروی؟
زان اشک بی شمار که از چشم تاک ریخت
هر نخل آرزو که دل از روی شوق بست
چون نخل موم ازین نفس شعله ناک ریخت
رویم ز اشک شور نمکزار گشته است
یارب که این نمک به دل چاک چاک ریخت؟
آورد سر برون ز گریبان بخت سبز
چون شیشه هر که جرعه خود را به خاک ریخت
صائب نگاه یار که می می چکد ازو
در جام ما برای چه زهر هلاک ریخت؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۷
آتش کباب کرده یاقوت آن لب است
چشم سهیل در پی آن سیب غبغب است
ای خضر چند تیر به تاریکی افکنی؟
سرچشمه حیات نهان در دل شب است
چون می رسد به مجلس ما سجده می کند
مینای ما که خضر ره اهل مشرب است
راه نفس ز کثرت تبخاله بسته شد
گوید هنوز عشق که اینها گل تب است
در دست دیگران بود آزاد کردنم
در چارسوی دهر دلم طفل مکتب است
صائب نمی فروزد شمع مراد من
تا صبحدم اگر چه لبم گرم یارب است
چشم سهیل در پی آن سیب غبغب است
ای خضر چند تیر به تاریکی افکنی؟
سرچشمه حیات نهان در دل شب است
چون می رسد به مجلس ما سجده می کند
مینای ما که خضر ره اهل مشرب است
راه نفس ز کثرت تبخاله بسته شد
گوید هنوز عشق که اینها گل تب است
در دست دیگران بود آزاد کردنم
در چارسوی دهر دلم طفل مکتب است
صائب نمی فروزد شمع مراد من
تا صبحدم اگر چه لبم گرم یارب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۸
باد بهار سلسله جنبان صحبت است
موج شراب دام پریزاد عشرت است
هر شاخ گل که خم شود از باد نوبهار
بی چشم زخم، صیقل زنگ کدورت است
هر نرگسی به حال ز پا اوفتادگان
از روی لطف، گوشه چشم مروت است
هر برگ لاله ای لب لعلی است خونچکان
هر شبنمی ستاره صبح سعادت است
از جوش لاله هر رگ سنگی به کوهسار
پر خون چو نبض جوهر تیغ شهادت است
چون غنچه در بهار، گریبان عیش را
از کف مده که گوشه دامان فرصت است
از هر کنار نغمه سرایان بوستان
فریاد می کنند که صحبت غنیمت است
در رهگذار صرصر غم، بر چراغ عشق
هر برگ تاک سایه دست حمایت است
تکلیف توبه هر که در ایام گل کند
خونش به خاک ریز که از اهل بدعت است
در موسمی که می ز هوا می توان رساند
صائب چه وقت خلوت و هنگام عزلت است
موج شراب دام پریزاد عشرت است
هر شاخ گل که خم شود از باد نوبهار
بی چشم زخم، صیقل زنگ کدورت است
هر نرگسی به حال ز پا اوفتادگان
از روی لطف، گوشه چشم مروت است
هر برگ لاله ای لب لعلی است خونچکان
هر شبنمی ستاره صبح سعادت است
از جوش لاله هر رگ سنگی به کوهسار
پر خون چو نبض جوهر تیغ شهادت است
چون غنچه در بهار، گریبان عیش را
از کف مده که گوشه دامان فرصت است
از هر کنار نغمه سرایان بوستان
فریاد می کنند که صحبت غنیمت است
در رهگذار صرصر غم، بر چراغ عشق
هر برگ تاک سایه دست حمایت است
تکلیف توبه هر که در ایام گل کند
خونش به خاک ریز که از اهل بدعت است
در موسمی که می ز هوا می توان رساند
صائب چه وقت خلوت و هنگام عزلت است