عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹
گر به چین بویی از آن سنبل مشکین آرند
عوض نافه همی خون دل از چین آرند
همه ایجاد بتان بهر همین کرد خدا
کز سر زلف دو تا چین به سر چین آرند
کوه کن زنده نخواهد شدن از نفخهٔ صور
مگرش مژدهٔ وصل از بر شیرین آرند
گر تو زیبا صنم از کعبه درآیی در دیر
کافران بهر نثارت بت سیمین آرند
دردمندان همه در بستر حسرت مردند
به امیدی که تو را بر سر بالین آرند
پرده ز آیینهٔ رخسار، خدا را بردار
تا بلاها به سر واعظ خودبین آرند
شب که روی تو عرق ریز شود از می ناب
کی توانند مثال از مه و پروین آرند
گر پیام تو بیارند از آن به که مرا
مژدهٔ سرو و گل و سوسن و نسرین آرند
هر کجا تازه کنند اهل هوس بزم نشاط
عشقبازان تو یاد از غم دیرین آرند
رخ زردم نشود سرخ فروغی از عشق
مگر آن دم ز خم بادهٔ رنگین آرند
عوض نافه همی خون دل از چین آرند
همه ایجاد بتان بهر همین کرد خدا
کز سر زلف دو تا چین به سر چین آرند
کوه کن زنده نخواهد شدن از نفخهٔ صور
مگرش مژدهٔ وصل از بر شیرین آرند
گر تو زیبا صنم از کعبه درآیی در دیر
کافران بهر نثارت بت سیمین آرند
دردمندان همه در بستر حسرت مردند
به امیدی که تو را بر سر بالین آرند
پرده ز آیینهٔ رخسار، خدا را بردار
تا بلاها به سر واعظ خودبین آرند
شب که روی تو عرق ریز شود از می ناب
کی توانند مثال از مه و پروین آرند
گر پیام تو بیارند از آن به که مرا
مژدهٔ سرو و گل و سوسن و نسرین آرند
هر کجا تازه کنند اهل هوس بزم نشاط
عشقبازان تو یاد از غم دیرین آرند
رخ زردم نشود سرخ فروغی از عشق
مگر آن دم ز خم بادهٔ رنگین آرند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰
بهل ز صورت خوبت نقاب بردارند
که با وجود تو عشاق نقش دیوارند
چگونه خواری عشق تو را به جان بکشم
که پیش روی تو گل های گلستان خوارند
با خلد خواندمان شیخ شهر و زین غافل
که ساکنان درت از بهشت بیزارند
تو گر به سینه دل سخت آهنین داری
شکستگان تو هم آه آتشین دارند
به سختگیری ایام هیچ کم نشوند
گرفتگان کمندت ز بس که بسیارند
تو شادکامی و شهری مسخر غم عشق
تو مست خوابی و خلقی ز غصه بیدارند
به جز بنفشه نروید ز خاک پاکانی
که از طپانچهٔ عشقت کبودرخسارند
حساب خون من افتاده است با قومی
که خون بی گنهان را به هیچ نشمارند
گناهکار تر از من کسی فروغی نیست
به کیش دولت اگر عاشقان گنه کارند
که با وجود تو عشاق نقش دیوارند
چگونه خواری عشق تو را به جان بکشم
که پیش روی تو گل های گلستان خوارند
با خلد خواندمان شیخ شهر و زین غافل
که ساکنان درت از بهشت بیزارند
تو گر به سینه دل سخت آهنین داری
شکستگان تو هم آه آتشین دارند
به سختگیری ایام هیچ کم نشوند
گرفتگان کمندت ز بس که بسیارند
تو شادکامی و شهری مسخر غم عشق
تو مست خوابی و خلقی ز غصه بیدارند
به جز بنفشه نروید ز خاک پاکانی
که از طپانچهٔ عشقت کبودرخسارند
حساب خون من افتاده است با قومی
که خون بی گنهان را به هیچ نشمارند
گناهکار تر از من کسی فروغی نیست
به کیش دولت اگر عاشقان گنه کارند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
چون بتان دستی به ناز زلف پر چین میبرند
شیخ را از کعبه در بتخانهٔ چین میبرند
چون شهیدان طلب را زنده میسازند باز
کوهکن را بر سر بازار شیرین میبرند
چون خداوندان خوبی کوش شاهی میزنند
صبر و آرام از دل عشاق مسکین میبرند
چون به یاد چشم او اهل نظر را میکشند
یک جهان کیفیت جام جهانبین میبرند
ترک جان میبایدم گفتن که این شیرینلبان
بوسه میبخشند، اما جان شیرین میبرند
تنگ شد کار شکر امشب مگر میخوارگان
نقل مجلس را از آن لب های نوشین میبرند
هر که سر از عنبری خط جوانان میکشد
حلقهها در حلقش از گیسوی مشکین میبرند
من به باغی باغبانی میکنم با چشم تر
کز درختش دیگران گل های رنگین میبرند
من به بزمی باده مینوشم که مستانش مدام
مایهٔ مستی از آن چشم خمارین میبرند
من بتی را قبله میسازم که در دیر و حرم
اسم او را مؤمن و ترسا به تمکین میبرند
بر همه گردن فرازان سجده واجب میشود
چون به مجلس نام سلطان ناصرالدین میبرند
هم دعای دولتش خیل ملائک میکنند
هم غبار موکبش چشم سلاطین میبرند
هر کجا بر تخت شاهی مینشیند شاد کام
نو عروس بخت را آن جا به آیین میبرند
چون فروغی در سر هر هفته میسازد غزل
نزد شاهش از پی احسان و تحسین میبرند
شیخ را از کعبه در بتخانهٔ چین میبرند
چون شهیدان طلب را زنده میسازند باز
کوهکن را بر سر بازار شیرین میبرند
چون خداوندان خوبی کوش شاهی میزنند
صبر و آرام از دل عشاق مسکین میبرند
چون به یاد چشم او اهل نظر را میکشند
یک جهان کیفیت جام جهانبین میبرند
ترک جان میبایدم گفتن که این شیرینلبان
بوسه میبخشند، اما جان شیرین میبرند
تنگ شد کار شکر امشب مگر میخوارگان
نقل مجلس را از آن لب های نوشین میبرند
هر که سر از عنبری خط جوانان میکشد
حلقهها در حلقش از گیسوی مشکین میبرند
من به باغی باغبانی میکنم با چشم تر
کز درختش دیگران گل های رنگین میبرند
من به بزمی باده مینوشم که مستانش مدام
مایهٔ مستی از آن چشم خمارین میبرند
من بتی را قبله میسازم که در دیر و حرم
اسم او را مؤمن و ترسا به تمکین میبرند
بر همه گردن فرازان سجده واجب میشود
چون به مجلس نام سلطان ناصرالدین میبرند
هم دعای دولتش خیل ملائک میکنند
هم غبار موکبش چشم سلاطین میبرند
هر کجا بر تخت شاهی مینشیند شاد کام
نو عروس بخت را آن جا به آیین میبرند
چون فروغی در سر هر هفته میسازد غزل
نزد شاهش از پی احسان و تحسین میبرند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴
صورتگران که صورت دل خواه میکشند
چون صورت تو مینگرند آه میکشند
جمعی شریک حال پراکندهٔ مناند
کز طرهٔ تو دست به اکراه میکشند
لب تشنگان چاه زنخدان دلکشت
آب حیات دم به دم از چاه میکشند
یارب چه گلبنی تو که با نقش قامتت
سرو بلند را همه کوتاه میکشند
من مات صورت تو که در کارگاه حسن
خورشید را گدا و تو را شاه میکشند
تو در حجاب رفته به چندین هزار ناز
من منتظر که دامن خرگاه میکشند
میگیرد آفتاب ز دود درون ما
چون عنبرین نقاب تو بر ماه میکشند
ترسم خدا نکرده کشد از تو انتقام
آهی که عاشقان به سحرگاه میکشند
این است اگر صعوبت عشق تو، رهروان
در اولین قدم، قدم از راه میکشند
برداشت عشق پرده به حدی که عاشقان
بر لوح سینه نقش انا الله میکشند
فارغ ز رشک بوالهوسانم فروغیا
چون داغ عشق بر دل آگاه میکشند
چون صورت تو مینگرند آه میکشند
جمعی شریک حال پراکندهٔ مناند
کز طرهٔ تو دست به اکراه میکشند
لب تشنگان چاه زنخدان دلکشت
آب حیات دم به دم از چاه میکشند
یارب چه گلبنی تو که با نقش قامتت
سرو بلند را همه کوتاه میکشند
من مات صورت تو که در کارگاه حسن
خورشید را گدا و تو را شاه میکشند
تو در حجاب رفته به چندین هزار ناز
من منتظر که دامن خرگاه میکشند
میگیرد آفتاب ز دود درون ما
چون عنبرین نقاب تو بر ماه میکشند
ترسم خدا نکرده کشد از تو انتقام
آهی که عاشقان به سحرگاه میکشند
این است اگر صعوبت عشق تو، رهروان
در اولین قدم، قدم از راه میکشند
برداشت عشق پرده به حدی که عاشقان
بر لوح سینه نقش انا الله میکشند
فارغ ز رشک بوالهوسانم فروغیا
چون داغ عشق بر دل آگاه میکشند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵
مگر خدا ز رقیبان تو را جدا بکند
عجب خیال خوشی کردهام، خدا بکند
سزای مردم بیگانه را دهم روزی
که روزگار تو را با من آشنا بکند
خبر نمیشوی از سوز ما مگر وقتی
که آه سوختگان در دل تو جا بکند
بر آن سرم که جفای تو را به جان بخرم
در این معامله گر عمر من وفا بکند
قبول حضرت صاحب دلان نخواهد شد
اگر به درد تو دل خواهش دوا بکند
پسند خواجه ما هیچ بندهای نشود
که قصد بندگی از بهر مدعا بکند
طریق عاشقی و رسم دلبری این است
که ما وفا بنماییم و او جفا بکند
کمال بندگی و عین خواجگی این است
که ما خطا بنماییم و او عطا بکند
ندانم این دل صدپاره را چه چاره کنم
خدا نکرده اگر تیر او خطا بکند
به یاد زلف و بناگوش او دلم تا چند
شب دراز بنالد، سحر دعا بکند
فروغی از پی آن نازنین غزال برو
که در قلمرو عشقت غزل سرا بکند
عجب خیال خوشی کردهام، خدا بکند
سزای مردم بیگانه را دهم روزی
که روزگار تو را با من آشنا بکند
خبر نمیشوی از سوز ما مگر وقتی
که آه سوختگان در دل تو جا بکند
بر آن سرم که جفای تو را به جان بخرم
در این معامله گر عمر من وفا بکند
قبول حضرت صاحب دلان نخواهد شد
اگر به درد تو دل خواهش دوا بکند
پسند خواجه ما هیچ بندهای نشود
که قصد بندگی از بهر مدعا بکند
طریق عاشقی و رسم دلبری این است
که ما وفا بنماییم و او جفا بکند
کمال بندگی و عین خواجگی این است
که ما خطا بنماییم و او عطا بکند
ندانم این دل صدپاره را چه چاره کنم
خدا نکرده اگر تیر او خطا بکند
به یاد زلف و بناگوش او دلم تا چند
شب دراز بنالد، سحر دعا بکند
فروغی از پی آن نازنین غزال برو
که در قلمرو عشقت غزل سرا بکند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸
کاشکی ساقی ز لعلش می به جام من کند
چرخ مینا تا سحر گردش به کام من کند
گر به جنت هم نشین با ابلهان باید شدن
کاش دوزخ را خدا یک جا مقام من کند
گرمتر از آتش حسرت بباید آتشی
تا علاج سردی سودای خام من کند
تا نریزم دانههای اشک رنگین را به خاک
طایر دولت کجا تمکین دام من کند
پنجهای در پنجهٔ شیر فلک خواهم زدن
گر چنین آهو رمی را بخت رام من کند
آفتاب آید ز گردون بر سجود بام من
گر چنین تابنده ماهی رو به یاد من کند
با خیال روی و مویش غرق نور و ظلمتم
کو نظربازی که سیر صبح و شام من کند
قامتی دیدم که میگوید گه برخاستن
کو قیامت تا تماشای قیام من کند
گر بدان درگاه عالی گام من خواهد رسید
سیرگاهش را فلک در زیر گام من کند
گر غلام خویشتن خواند مرا سلطان عشق
هر چه سلطان است از این منصب غلام من کند
گر به درویشی برد نام مرا آن شاه حسن
هر خطیبی خطبه در منبر به نام من کند
گوهر شهوار شد نظم گهربارم بلی
شاه میباید که تحسین کلام من کند
ناصرالدین شه که فرماید به شاه اختران
لشکرت باید که تعظیم نظام من کند
دیگر از مشرق نمیتابد فروغی آفتاب
گر نظر بر منظر ماه تمام من کند
چرخ مینا تا سحر گردش به کام من کند
گر به جنت هم نشین با ابلهان باید شدن
کاش دوزخ را خدا یک جا مقام من کند
گرمتر از آتش حسرت بباید آتشی
تا علاج سردی سودای خام من کند
تا نریزم دانههای اشک رنگین را به خاک
طایر دولت کجا تمکین دام من کند
پنجهای در پنجهٔ شیر فلک خواهم زدن
گر چنین آهو رمی را بخت رام من کند
آفتاب آید ز گردون بر سجود بام من
گر چنین تابنده ماهی رو به یاد من کند
با خیال روی و مویش غرق نور و ظلمتم
کو نظربازی که سیر صبح و شام من کند
قامتی دیدم که میگوید گه برخاستن
کو قیامت تا تماشای قیام من کند
گر بدان درگاه عالی گام من خواهد رسید
سیرگاهش را فلک در زیر گام من کند
گر غلام خویشتن خواند مرا سلطان عشق
هر چه سلطان است از این منصب غلام من کند
گر به درویشی برد نام مرا آن شاه حسن
هر خطیبی خطبه در منبر به نام من کند
گوهر شهوار شد نظم گهربارم بلی
شاه میباید که تحسین کلام من کند
ناصرالدین شه که فرماید به شاه اختران
لشکرت باید که تعظیم نظام من کند
دیگر از مشرق نمیتابد فروغی آفتاب
گر نظر بر منظر ماه تمام من کند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹
دل نداند که فدای سر جانان چه کند
گر فدای سر جانان نکند جان چه کند
لب شکر شکنت رونق کوثر بشکست
تا دهان تو به سرچشمهٔ حیوان چه کند
جنبش اهل جنون سلسلهها را بگسست
تا خم طرهٔ آن سلسله جنبان چه کند
گرهٔ کار مرا دست فلک باز نگرد
تا قوی پنجه آن طرهٔ پیچان چه کند
جمع کردم همه اسباب پریشانی را
تا پریشانی آن زلف پریشان چه کند
شام من صبح ز خورشید فروزنده نشد
تا فروغ رخ آن ماه درخشان چه کند
رازم از پردهٔ دل هیچ هویدا نشدهست
تا که غمازی آن غمزهٔ پنهان چه کند
به خضر آب بقا داد و به جمشید شراب
تا به پیمانهٔ ما ساقی دوران چه کند
جنبشی کرد صنوبر که قیامت برخاست
تا سهی قامت آن سرو خرامان چه کند
نرگس مست به باغ آمد و پیمانه به دست
تا قدح بخشی آن نرگس فتان چه کند
بستههای شکر از هند به ری آمده باز
تا شکر خندهٔ آن پستهٔ خندان چه کند
صف ترکان ختایی همه آراسته شد
تا صف آرایی آن صف زده مژگان چه کند
پایه طبع فروغی ز نهم چرخ گذشت
تا علو نظر همت سلطان چه کند
ناصرالدین شه بخشنده که دست کرمش
مینداند که به سرمایهٔ عمان چه کند
گر فدای سر جانان نکند جان چه کند
لب شکر شکنت رونق کوثر بشکست
تا دهان تو به سرچشمهٔ حیوان چه کند
جنبش اهل جنون سلسلهها را بگسست
تا خم طرهٔ آن سلسله جنبان چه کند
گرهٔ کار مرا دست فلک باز نگرد
تا قوی پنجه آن طرهٔ پیچان چه کند
جمع کردم همه اسباب پریشانی را
تا پریشانی آن زلف پریشان چه کند
شام من صبح ز خورشید فروزنده نشد
تا فروغ رخ آن ماه درخشان چه کند
رازم از پردهٔ دل هیچ هویدا نشدهست
تا که غمازی آن غمزهٔ پنهان چه کند
به خضر آب بقا داد و به جمشید شراب
تا به پیمانهٔ ما ساقی دوران چه کند
جنبشی کرد صنوبر که قیامت برخاست
تا سهی قامت آن سرو خرامان چه کند
نرگس مست به باغ آمد و پیمانه به دست
تا قدح بخشی آن نرگس فتان چه کند
بستههای شکر از هند به ری آمده باز
تا شکر خندهٔ آن پستهٔ خندان چه کند
صف ترکان ختایی همه آراسته شد
تا صف آرایی آن صف زده مژگان چه کند
پایه طبع فروغی ز نهم چرخ گذشت
تا علو نظر همت سلطان چه کند
ناصرالدین شه بخشنده که دست کرمش
مینداند که به سرمایهٔ عمان چه کند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰
چون دم تیغ تو قصد جان ستانی میکند
بار سر بر دوش جانان زان گرانی میکند
چشم بیمار تو را نازم که با صاحب دلان
دعوی زورآوری در ناتوانی میکند
من غلام آن نظربازم که با منظور خود
شرح حال خویش را در بی زبانی میکند
حالتی در باغ او دارم که با من هر سحر
بلبل دستانسرا هم داستانی میکند
چون ننالد مرغ مسکینی که او را دادهاند
دامن باغی که گل چین باغبانی میکند
من کجا و بزم آن شاهنشه اقلیم حسن
صعوه با شهباز کی هم آشیانی میکند
گر نه باد صبح دم در گلشن او جسته راه
برق آهم پس چرا آتش فشانی میکند
ساقیا من ده که آخر گنبد نیلوفری
ارغوانی رنگ ما را زعفرانی میکند
عافیت خواهی زمین بوس در میخانه باش
زان که می دفع بلای آسمانی میکند
رهروی از کعبه مقصود میجوید نشان
کاو وطن در کوی بی نام و نشانی میکند
عاشق صادق فروغی بر سر سودای عشق
نقد جان را کی دریغ از یار جانی میکند
بار سر بر دوش جانان زان گرانی میکند
چشم بیمار تو را نازم که با صاحب دلان
دعوی زورآوری در ناتوانی میکند
من غلام آن نظربازم که با منظور خود
شرح حال خویش را در بی زبانی میکند
حالتی در باغ او دارم که با من هر سحر
بلبل دستانسرا هم داستانی میکند
چون ننالد مرغ مسکینی که او را دادهاند
دامن باغی که گل چین باغبانی میکند
من کجا و بزم آن شاهنشه اقلیم حسن
صعوه با شهباز کی هم آشیانی میکند
گر نه باد صبح دم در گلشن او جسته راه
برق آهم پس چرا آتش فشانی میکند
ساقیا من ده که آخر گنبد نیلوفری
ارغوانی رنگ ما را زعفرانی میکند
عافیت خواهی زمین بوس در میخانه باش
زان که می دفع بلای آسمانی میکند
رهروی از کعبه مقصود میجوید نشان
کاو وطن در کوی بی نام و نشانی میکند
عاشق صادق فروغی بر سر سودای عشق
نقد جان را کی دریغ از یار جانی میکند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴
ای خنده تو راهزن کاروان قند
ما نیش عشق خورده و لعل تو نوشخند
برخاست نیشکر که ز قد تو دم زند
از هم جدا جدا شد و ببریده بندبند
مردم سپند بر سر آتش نهند و تو
آتش زدی به عالم از آن خال چون سپند
ماهی ندیدهام چو تو در چارسوی حسن
خودرای و خودنما، خودآرای خودپسند
بالا گرفت آه من از شمع قد تو
چون شعلهای که از سر آتش شود بلند
من مو به مو جراحت و جعد تو مشک بو
تو سر به سر ملاحت من خسته گزند
چشم از فراق روی تو در گریه تا به کی
دل ز اشتیاق موی تو در مویه تا به چند
عشاق را کشیدهای از زلف چین به چین
آفاق را گرفتهای از خم به خم کمند
جمعی اسیر آن سر زلفین تاب دار
شهری شهید آن خم ابروی تیغ بند
بیرون نمیرود غم لیلی به هیچ روی
عاقل نمیشود دل مجنون به هیچ بند
بر آن دو زلف دست فروغی نمیرسد
بی همت بلند خداوند هوشمند
ما نیش عشق خورده و لعل تو نوشخند
برخاست نیشکر که ز قد تو دم زند
از هم جدا جدا شد و ببریده بندبند
مردم سپند بر سر آتش نهند و تو
آتش زدی به عالم از آن خال چون سپند
ماهی ندیدهام چو تو در چارسوی حسن
خودرای و خودنما، خودآرای خودپسند
بالا گرفت آه من از شمع قد تو
چون شعلهای که از سر آتش شود بلند
من مو به مو جراحت و جعد تو مشک بو
تو سر به سر ملاحت من خسته گزند
چشم از فراق روی تو در گریه تا به کی
دل ز اشتیاق موی تو در مویه تا به چند
عشاق را کشیدهای از زلف چین به چین
آفاق را گرفتهای از خم به خم کمند
جمعی اسیر آن سر زلفین تاب دار
شهری شهید آن خم ابروی تیغ بند
بیرون نمیرود غم لیلی به هیچ روی
عاقل نمیشود دل مجنون به هیچ بند
بر آن دو زلف دست فروغی نمیرسد
بی همت بلند خداوند هوشمند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
هر جا حدیث حسن تو تقریر میکنند
آیات رحمت است که تفسیر میکنند
یارب چه صورتی تو که در کارگاه چشم
مردم همی خیال تو تصویر میکنند
هر خواب فتنهخیز که بینند مردمان
آن را به چشم مست تو تعبیر میکنند
خون میچکد ز خامهٔ خونین دلان شوق
چون نامه فراق تو تحریر میکنند
دل بستهام به زلف تو زیرا که عاقلان
دیوانه را به حلقهٔ زنجیر میکنند
خرسندم از خرابی دل زان که عاقبت
ویرانسرای عشق تو تعمیر میکنند
در صیدگاه عشق همه زخم کاری است
اول ترحمی که به نخجیر میکنند
عشقم کشیده بر سر میدان لشکری
کز غمزه کار خنجر و شمشیر میکنند
ملکی که در تصرف شاهان نیامده
ترکان به یک مشاهده تسخیر میکنند
کاری که از کمند نیاید، سهی قدان
از حلقه حلقهٔ زلف گره گیر میکنند
شاهان همه اسیر بتان سیاه چشم
این آهوان نگر که چه با شیر میکنند
مژگان او به جان فروغی کجا رسد
کی لاشه را نشان چنین تیر میکنند
آیات رحمت است که تفسیر میکنند
یارب چه صورتی تو که در کارگاه چشم
مردم همی خیال تو تصویر میکنند
هر خواب فتنهخیز که بینند مردمان
آن را به چشم مست تو تعبیر میکنند
خون میچکد ز خامهٔ خونین دلان شوق
چون نامه فراق تو تحریر میکنند
دل بستهام به زلف تو زیرا که عاقلان
دیوانه را به حلقهٔ زنجیر میکنند
خرسندم از خرابی دل زان که عاقبت
ویرانسرای عشق تو تعمیر میکنند
در صیدگاه عشق همه زخم کاری است
اول ترحمی که به نخجیر میکنند
عشقم کشیده بر سر میدان لشکری
کز غمزه کار خنجر و شمشیر میکنند
ملکی که در تصرف شاهان نیامده
ترکان به یک مشاهده تسخیر میکنند
کاری که از کمند نیاید، سهی قدان
از حلقه حلقهٔ زلف گره گیر میکنند
شاهان همه اسیر بتان سیاه چشم
این آهوان نگر که چه با شیر میکنند
مژگان او به جان فروغی کجا رسد
کی لاشه را نشان چنین تیر میکنند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
هر که را که بخت، دیده میدهد، در رخ تو بیننده میکند
وان که میکند سیر صورتت، وصف آفریننده میکند
خوی ناخوشش میکشد مرا، روی مهوشش زنده میکند
یار نازنین هر چه میکند، جمله را خوشانده میکنند
هر گه از درش خیمه میکنم، جامه میدرم، نعره میزنم
من به حال دل گریه میکنم، دل به کار من خنده میکند
هست مدتی کان شکر دهن، میدهد مرا ره در انجمن
من حکایت از رفته میکنم، او حدیث از آینده میکند
گر در این چمن من به بوی یار، زندگی کنم بس عجب مدار
کز شمیم خود باد نوبهار، خاک مرده را زنده میکند
چون به روی خود پرده میکشد، روز روشنم تیره میشود
چون به زلف خود شانه میزند، خاطرم پراکنده میکند
چون به بام حسن میزند علم، ماه را پس پرده میبرد
چون به باغ ناز مینهد قدم، سرو را سرافکنده میکند
کاسهٔ تهی هر چه باقی است، پر کنندهاش دست ساقی است
ما در این گمان کانچه میکند، آسمان گردنده میکند
گاه میدهد جام می به جم، گاه میزند پشت پا به غم
پیر می فروش از سر کرم، کارهای فرخنده میکند
جام باده چیست، کشتی نجات، باده خور کز اوست مایهٔ حیات
ورنه عاقبت سیل حادثات، خانهٔ تو برکنده میکند
گاهی آگهم، گاه بیخبر، گاه ایمنم، گاه در خطر
گاهم اختیار شاه تاجور، گاهم اضطرار بنده میکند
نو عروس بخت هر شب از دری، جلوه میدهد ماه انوری
وان چه میکند مشق دلبری، بهر خان بخشنده میکند
خازن ملک، گنج خوش دلی، نام او حسین، اسم وی علی
کز جبین اوست هر چه منجلی، آفتاب تابنده میکند
زان فروغی از شور آن پری، مشتهر شدم در سخنوری
کز فروغ خود مهر خاوری، ذره را فروزنده میکند
وان که میکند سیر صورتت، وصف آفریننده میکند
خوی ناخوشش میکشد مرا، روی مهوشش زنده میکند
یار نازنین هر چه میکند، جمله را خوشانده میکنند
هر گه از درش خیمه میکنم، جامه میدرم، نعره میزنم
من به حال دل گریه میکنم، دل به کار من خنده میکند
هست مدتی کان شکر دهن، میدهد مرا ره در انجمن
من حکایت از رفته میکنم، او حدیث از آینده میکند
گر در این چمن من به بوی یار، زندگی کنم بس عجب مدار
کز شمیم خود باد نوبهار، خاک مرده را زنده میکند
چون به روی خود پرده میکشد، روز روشنم تیره میشود
چون به زلف خود شانه میزند، خاطرم پراکنده میکند
چون به بام حسن میزند علم، ماه را پس پرده میبرد
چون به باغ ناز مینهد قدم، سرو را سرافکنده میکند
کاسهٔ تهی هر چه باقی است، پر کنندهاش دست ساقی است
ما در این گمان کانچه میکند، آسمان گردنده میکند
گاه میدهد جام می به جم، گاه میزند پشت پا به غم
پیر می فروش از سر کرم، کارهای فرخنده میکند
جام باده چیست، کشتی نجات، باده خور کز اوست مایهٔ حیات
ورنه عاقبت سیل حادثات، خانهٔ تو برکنده میکند
گاهی آگهم، گاه بیخبر، گاه ایمنم، گاه در خطر
گاهم اختیار شاه تاجور، گاهم اضطرار بنده میکند
نو عروس بخت هر شب از دری، جلوه میدهد ماه انوری
وان چه میکند مشق دلبری، بهر خان بخشنده میکند
خازن ملک، گنج خوش دلی، نام او حسین، اسم وی علی
کز جبین اوست هر چه منجلی، آفتاب تابنده میکند
زان فروغی از شور آن پری، مشتهر شدم در سخنوری
کز فروغ خود مهر خاوری، ذره را فروزنده میکند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷
آتشزدگان ستم آب از تو نخواهند
دل سوختگان غیر عذاب از تو نخواهند
فردای قیامت که حساب همه خواهند
خونین کفنان هیچ حساب از تو نخواهند
گر بیگنهان را کشی امروز به محشر
تقصیر تو بخشند و عقاب از تو نخواهند
گر خون محبان خوری از تاب محبت
پاداش عمل در همه باب از تو نخواهند
قومی که جگر سوخته آتش عشقند
شاید که به جز بادهٔ ناب از تو نخواهند
جمعی که به بیداریشان کام ندادی
جور است که یک بوسه به خواب از تو نخواهند
تا چند ز خون مژه در کوی تو احباب
صد نامه نویسند و جواب از تو نخواهند
مردم ز سیه چشم تو در میکدهٔ عشق
مستند به حدی که شراب از تو نخواهند
هر جا که برآید ز غمت نالهٔ عشاق
ارباب طرب چنگ و رباب از تو نخواهند
الحق که غزالان سیه چشم فروغی
حیف است غزلهای خوش آب از تو نخواهند
دل سوختگان غیر عذاب از تو نخواهند
فردای قیامت که حساب همه خواهند
خونین کفنان هیچ حساب از تو نخواهند
گر بیگنهان را کشی امروز به محشر
تقصیر تو بخشند و عقاب از تو نخواهند
گر خون محبان خوری از تاب محبت
پاداش عمل در همه باب از تو نخواهند
قومی که جگر سوخته آتش عشقند
شاید که به جز بادهٔ ناب از تو نخواهند
جمعی که به بیداریشان کام ندادی
جور است که یک بوسه به خواب از تو نخواهند
تا چند ز خون مژه در کوی تو احباب
صد نامه نویسند و جواب از تو نخواهند
مردم ز سیه چشم تو در میکدهٔ عشق
مستند به حدی که شراب از تو نخواهند
هر جا که برآید ز غمت نالهٔ عشاق
ارباب طرب چنگ و رباب از تو نخواهند
الحق که غزالان سیه چشم فروغی
حیف است غزلهای خوش آب از تو نخواهند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹
عاشقی کز خون دل جام شرابش میدهند
چشم تر، اشک روان، حال خرابش میدهند
هر که را امروز ساقی میکشد پای حساب
ایمنی از هول فردای حسابش میدهند
هر که ماهی خدمت می را به صافی میکند
سالها فرماندهی آفتابش میدهند
هیچ هشیاری نمیخواهد خمارآلودهای
کز لب میگون او صهبای نابش میدهند
گرد بیداری نمیگردد کسی در روزگار
کز خمارین چشم او داروی خوابش میدهند
تشنه کامی کز پی ابروی ترکان میرود
آخر از سرچشمه شمشیر آبش میدهند
هر که اول زان صف مژگان سالی میکند
آخرالامر از دم خنجر جوابش میدهند
گر کمند حلق عاشق طرهٔ معشوق نیست
پس چرا بر چهره چندین پیچ و تابش میدهند
چون ز جعد پر گره آن ترک میسازد زره
ره به جیش خسرو مالک رقابش میدهند
ناصرالدین شاه غازی آن که در میدان جنگ
فتح و نصرت بوسه بر زرین رکابش میدهند
کی فروغی روز وصل او به راحت میرود
بس که شبها از غم هجران عذابش میدهند
چشم تر، اشک روان، حال خرابش میدهند
هر که را امروز ساقی میکشد پای حساب
ایمنی از هول فردای حسابش میدهند
هر که ماهی خدمت می را به صافی میکند
سالها فرماندهی آفتابش میدهند
هیچ هشیاری نمیخواهد خمارآلودهای
کز لب میگون او صهبای نابش میدهند
گرد بیداری نمیگردد کسی در روزگار
کز خمارین چشم او داروی خوابش میدهند
تشنه کامی کز پی ابروی ترکان میرود
آخر از سرچشمه شمشیر آبش میدهند
هر که اول زان صف مژگان سالی میکند
آخرالامر از دم خنجر جوابش میدهند
گر کمند حلق عاشق طرهٔ معشوق نیست
پس چرا بر چهره چندین پیچ و تابش میدهند
چون ز جعد پر گره آن ترک میسازد زره
ره به جیش خسرو مالک رقابش میدهند
ناصرالدین شاه غازی آن که در میدان جنگ
فتح و نصرت بوسه بر زرین رکابش میدهند
کی فروغی روز وصل او به راحت میرود
بس که شبها از غم هجران عذابش میدهند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰
هر که را کار بدان چشم دل آزار بود
عجبی نیست گرش کشته شدن کار بود
شاهد ار میطلبی بر سر این کار ز من
نظم دربار شهنشاه جهاندار بود
من قوی پنجه و چشم تو ز بیماران است
کس شنیدهست قوی کشتهٔ بیمار بود
دانی از بهر چه شب تا به سحر بیدارم
چشم عاشق همه شب باید بیدار بود
من به جز چشم سیه مست تو کم تر دیدم
ترک مستی که پی مردم هشیار بود
کرده تا چشم تو از غمزه اسیرم گفتم
شیرگیری صف آهوی تاتار بود
کی کند در همه عمرش هوس آزادی
آن که در حلقهٔ زلف تو گرفتار بود
گر تو صیاد دل اهل محبت باشی
دام البته به از دامن گلزار بود
تو به هر جا که روی سنبل پر چین بر دوش
خاک مشکین شود و مشک به خروار بود
زین تطاول که دل از طرهٔ طرار تو دید
گر بدادش برسد شاه سزاوار بود
دادگر خسرو بخشنده ملک ناصردین
کافتاب فلکش حاجب دربار بود
گر نه منظور فروغی به حقیقت شاه است
پس چرا خاطر او مشرق انوار بود
عجبی نیست گرش کشته شدن کار بود
شاهد ار میطلبی بر سر این کار ز من
نظم دربار شهنشاه جهاندار بود
من قوی پنجه و چشم تو ز بیماران است
کس شنیدهست قوی کشتهٔ بیمار بود
دانی از بهر چه شب تا به سحر بیدارم
چشم عاشق همه شب باید بیدار بود
من به جز چشم سیه مست تو کم تر دیدم
ترک مستی که پی مردم هشیار بود
کرده تا چشم تو از غمزه اسیرم گفتم
شیرگیری صف آهوی تاتار بود
کی کند در همه عمرش هوس آزادی
آن که در حلقهٔ زلف تو گرفتار بود
گر تو صیاد دل اهل محبت باشی
دام البته به از دامن گلزار بود
تو به هر جا که روی سنبل پر چین بر دوش
خاک مشکین شود و مشک به خروار بود
زین تطاول که دل از طرهٔ طرار تو دید
گر بدادش برسد شاه سزاوار بود
دادگر خسرو بخشنده ملک ناصردین
کافتاب فلکش حاجب دربار بود
گر نه منظور فروغی به حقیقت شاه است
پس چرا خاطر او مشرق انوار بود
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
دل دیوانهٔ من قابل زنجیر نبود
ورنه کوتاهی از آن زلف گره گیر نبود
دوش با طرهاش از تیرگی بخت مرا
گلهای بود ولی قدرت تقریر نبود
عشق میگفتم و میسوختم از آتش عشق
که در این مسالهام فرصت تفسیر نبود
کی جهان سوختی از عشق جهان سوز اگر
در جهان جلوهٔ آن حسن جهان گیر نبود
بس که سرگرم به نظارهٔ قاتل بودم
هیچ آگاهیم از ضربت شمشیر نبود
یارب این صید فکن کیست که نخجیرش را
خون دل میشد و دل با خبر از تیر نبود
نازم آن شست کمانکش که به جز پیکانش
خواهشی در دل خون گشتهٔ نخجیر نبود
با غمش گر نکنم صبر، فروغی چه کنم
که جز این قسمتم از عالم تقدیر نبود
ورنه کوتاهی از آن زلف گره گیر نبود
دوش با طرهاش از تیرگی بخت مرا
گلهای بود ولی قدرت تقریر نبود
عشق میگفتم و میسوختم از آتش عشق
که در این مسالهام فرصت تفسیر نبود
کی جهان سوختی از عشق جهان سوز اگر
در جهان جلوهٔ آن حسن جهان گیر نبود
بس که سرگرم به نظارهٔ قاتل بودم
هیچ آگاهیم از ضربت شمشیر نبود
یارب این صید فکن کیست که نخجیرش را
خون دل میشد و دل با خبر از تیر نبود
نازم آن شست کمانکش که به جز پیکانش
خواهشی در دل خون گشتهٔ نخجیر نبود
با غمش گر نکنم صبر، فروغی چه کنم
که جز این قسمتم از عالم تقدیر نبود
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲
شب که در حلقهٔ ما زلف دل آرام نبود
تا به نزدیک سحر هیچ دل آرام نبود
حلقهٔ دام نجات است خم طرهٔ دوست
وای بر حالت مرغی که در این دام نبود
جز بدان آهوی وحشی که به من رام نگشت
دل وحشتزده با هیچ کسم رام نبود
یار در کشتن من این همه انکار نداشت
گر در این کار مرا غایت ابرام نبود
منت پیک صبا را نکشیدم در عشق
که میان من او حاجت پیغام نبود
من از انجام جهان واقفم از دولت جام
که به جز جام کسی واقف از انجام نبود
می خور ای خواجه که زیر فلک مینایی
خون دل خورد حریفی که می آشام نبود
خم فرحبخش نمیگشت اگر باده نداشت
جم سرانجام نمیجست اگر جام نبود
چشم بد دور که در چشمهٔ نوش ساقی
نشهای بود که در بادهٔ گلفام نبود
مایل گوشهة ابروی تو بودم وقتی
که نشان از مه نو بر لب این بام نبود
جلوهگر حسن تو از عشق من آمد آری
صبح معلوم نمیگشت اگر شام نبود
فتنه در شهر ز هر گوشه نمیشد پیدا
چشم فتان تو گر فتنهٔ ایام نبود
کفر زلف تو گرفتی همه عالم را
ناصرالدین شاه اگر خسرو اسلام نبود
آن خدیوی که فروغی خبر شاهی او
داد آن روز که از خاتم جم نام نبود
تا به نزدیک سحر هیچ دل آرام نبود
حلقهٔ دام نجات است خم طرهٔ دوست
وای بر حالت مرغی که در این دام نبود
جز بدان آهوی وحشی که به من رام نگشت
دل وحشتزده با هیچ کسم رام نبود
یار در کشتن من این همه انکار نداشت
گر در این کار مرا غایت ابرام نبود
منت پیک صبا را نکشیدم در عشق
که میان من او حاجت پیغام نبود
من از انجام جهان واقفم از دولت جام
که به جز جام کسی واقف از انجام نبود
می خور ای خواجه که زیر فلک مینایی
خون دل خورد حریفی که می آشام نبود
خم فرحبخش نمیگشت اگر باده نداشت
جم سرانجام نمیجست اگر جام نبود
چشم بد دور که در چشمهٔ نوش ساقی
نشهای بود که در بادهٔ گلفام نبود
مایل گوشهة ابروی تو بودم وقتی
که نشان از مه نو بر لب این بام نبود
جلوهگر حسن تو از عشق من آمد آری
صبح معلوم نمیگشت اگر شام نبود
فتنه در شهر ز هر گوشه نمیشد پیدا
چشم فتان تو گر فتنهٔ ایام نبود
کفر زلف تو گرفتی همه عالم را
ناصرالدین شاه اگر خسرو اسلام نبود
آن خدیوی که فروغی خبر شاهی او
داد آن روز که از خاتم جم نام نبود
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
مانع رفتن به جز مهر و وفای من نبود
ور نه در کوی بتان بندی به پای من نبود
گر نبودی کوه اندوه محبت در میان
لقمهای هرگز بقدر اشتهای من نبود
دانی از بهر چه کامم را دهان او نداد
انتها در خواهش بی منتهای من نبود
آن که در هر پرده نقش صورت شیرین کشید
با خبر از شاهد شیرین ادای من نبود
حلقهٔ گیسوی او با من سر سودا نداشت
ور نه کوتاهی ز اقبال رسای من نبود
تا فتادم در قفای چشم سحرانگیز او
کو نظربازی که چشمش در قفای من نبود
عرصهٔ نازش که از اندازه بیرون رفته بود
تنگ شد از کشتگان چندان که جای من نبود
گر شهیدان را به محشر خون بها خواهند داد
پس چرا قاتل به فکر خون بهای من نبود
از پس آتش زدن خاکسترم برباد داد
این عنایتهای گوناگون سزای من نبود
من که الا عاشقی جرمی نکردم هیچ وقت
این عقوبتهای پی در پی جزای من نبود
صد گره زلفش گشود اما ز کار دیگران
صد نگه چشمش نمود اما برای من نبود
عقدهها زد بر دل گویا که آن زلف بلند
واقف از عدل شه کشورگشای من نبود
ناصرالدین شاه عادل آن که هنگام دعا
جز بقای دولت او مدعای من نبود
از دعا آخر فروغی حاصلم شد مدعا
تا نپنداری اجابت در دعای من نبود
ور نه در کوی بتان بندی به پای من نبود
گر نبودی کوه اندوه محبت در میان
لقمهای هرگز بقدر اشتهای من نبود
دانی از بهر چه کامم را دهان او نداد
انتها در خواهش بی منتهای من نبود
آن که در هر پرده نقش صورت شیرین کشید
با خبر از شاهد شیرین ادای من نبود
حلقهٔ گیسوی او با من سر سودا نداشت
ور نه کوتاهی ز اقبال رسای من نبود
تا فتادم در قفای چشم سحرانگیز او
کو نظربازی که چشمش در قفای من نبود
عرصهٔ نازش که از اندازه بیرون رفته بود
تنگ شد از کشتگان چندان که جای من نبود
گر شهیدان را به محشر خون بها خواهند داد
پس چرا قاتل به فکر خون بهای من نبود
از پس آتش زدن خاکسترم برباد داد
این عنایتهای گوناگون سزای من نبود
من که الا عاشقی جرمی نکردم هیچ وقت
این عقوبتهای پی در پی جزای من نبود
صد گره زلفش گشود اما ز کار دیگران
صد نگه چشمش نمود اما برای من نبود
عقدهها زد بر دل گویا که آن زلف بلند
واقف از عدل شه کشورگشای من نبود
ناصرالدین شاه عادل آن که هنگام دعا
جز بقای دولت او مدعای من نبود
از دعا آخر فروغی حاصلم شد مدعا
تا نپنداری اجابت در دعای من نبود
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴
قدح باده اگر چشم بت ساده نبود
این همه مستی خلق از قدح باده نبود
سبب باده ننوشیدن زاهد این است
که سراسر همه اسباب وی آماده نبود
دوش در دامن پاک صنم بادهفروش
اثری بود که در دامن سجاده نبود
تا به درها نروی هر سحری کی دانی
که دری غیر در میکده بگشاده نبود
هر که دل بردن معشوق بیند داند
که گناه از طرف عاشق دل داده نبود
هرگز ایجاد نمیکد خدا آدم را
عین مقصود گر آن شوخ پری زاده نبود
قاصد ار دوست به سویم نفرستاد خوشم
که میان من و او جای فرستاده نبود
روز محشر به چه امید ز جا بر خیزد
هر سری کز دم شمشیر تو افتاده نبود
واقف از داغ دل لاله نخواهد بودن
هر نهادی که در آن داغ تو بنهاده نبود
با که من قابل قلاده نبودم هرگز
یا سگ کوی تو محتاج به قلاده نبود
کی فروغی ز فلک سر خط آزادی داشت
گر به درگاه ملک بندهٔ آزاده نبود
آفتاب فلک جود ملک ناصردین
که به قدر کرمش گوهر بیجاده نبود
این همه مستی خلق از قدح باده نبود
سبب باده ننوشیدن زاهد این است
که سراسر همه اسباب وی آماده نبود
دوش در دامن پاک صنم بادهفروش
اثری بود که در دامن سجاده نبود
تا به درها نروی هر سحری کی دانی
که دری غیر در میکده بگشاده نبود
هر که دل بردن معشوق بیند داند
که گناه از طرف عاشق دل داده نبود
هرگز ایجاد نمیکد خدا آدم را
عین مقصود گر آن شوخ پری زاده نبود
قاصد ار دوست به سویم نفرستاد خوشم
که میان من و او جای فرستاده نبود
روز محشر به چه امید ز جا بر خیزد
هر سری کز دم شمشیر تو افتاده نبود
واقف از داغ دل لاله نخواهد بودن
هر نهادی که در آن داغ تو بنهاده نبود
با که من قابل قلاده نبودم هرگز
یا سگ کوی تو محتاج به قلاده نبود
کی فروغی ز فلک سر خط آزادی داشت
گر به درگاه ملک بندهٔ آزاده نبود
آفتاب فلک جود ملک ناصردین
که به قدر کرمش گوهر بیجاده نبود
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵
لب پیمانه اگر بر لب جانانه نبود
بوسهگاه لب رندان لب پیمانه نبود
گوشه چشمش اگر نشئه ندادی می را
یک جهان مست به هر گوشهٔ میخانه نبود
مایهٔ مستی ما باده نبودی هرگز
ساقی بزم گر آن نرگس مستانه نبود
بعد چندی که شدم داخل کاشانهٔ دوست
آن هم از دشمنی چرخ به کاشانه نبود
آشنای حرمی بودهام از جذبهٔ عشق
که در آنجا گذر محرم و بیگانه نبود
از پی مقصد دل در همه عالم گشتیم
گنج مقصود در این عالم ویرانه نبود
من به هر کشوری از عشق نبودم رسوا
گر به هر مجلسی از حسن تو افسانه نبود
پرتو روی تو آتش به دلم زد وقتی
که به پیرامن شمع این همه پروانه نبود
تا سر زلف تو شد سلسلهجنبان جنون
کس ندیدم به همه شهر که دیوانه نبود
با وجود غزل شاه فروغی چه کند
زان که در طبع گدا گوهر یک دانه نبود
تاج بخشنده خورشید ملک ناصردین
که رهین فلک از همت مردانه نبود
بوسهگاه لب رندان لب پیمانه نبود
گوشه چشمش اگر نشئه ندادی می را
یک جهان مست به هر گوشهٔ میخانه نبود
مایهٔ مستی ما باده نبودی هرگز
ساقی بزم گر آن نرگس مستانه نبود
بعد چندی که شدم داخل کاشانهٔ دوست
آن هم از دشمنی چرخ به کاشانه نبود
آشنای حرمی بودهام از جذبهٔ عشق
که در آنجا گذر محرم و بیگانه نبود
از پی مقصد دل در همه عالم گشتیم
گنج مقصود در این عالم ویرانه نبود
من به هر کشوری از عشق نبودم رسوا
گر به هر مجلسی از حسن تو افسانه نبود
پرتو روی تو آتش به دلم زد وقتی
که به پیرامن شمع این همه پروانه نبود
تا سر زلف تو شد سلسلهجنبان جنون
کس ندیدم به همه شهر که دیوانه نبود
با وجود غزل شاه فروغی چه کند
زان که در طبع گدا گوهر یک دانه نبود
تاج بخشنده خورشید ملک ناصردین
که رهین فلک از همت مردانه نبود
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶
آشوب شهر طلعت زیبای او بود
زنجیر عقل جعد چلیپای او بود
ما و دلی که خسته تیر بلای عشق
ما و سری که بر سر سودای او بود
بالای او مرا به بلا کرد مبتلا
یعنی بلا نتیجهٔ بالای او بود
بر خاک پای ماه من ار سر نسوده مهر
پس چارمین سپهر چرا جای او بود
هشیاریش محال بود روز رستخیز
هر کس که مست نرگس شهلای او بود
روزی که پاره میشود از هم طناب عمر
امید من به زلف سمن سای او بود
هر سر سزای افسر زرین نمیشود
الا سری که خاک کف پای او بود
هر جا حدیث چشمه کوثر شنیدهای
افسانهای ز لعل شکرخای او بود
هر انجمن که جلوهٔ فردوس دیدهای
دیباچهای ز روی دل آرای او بود
دانی قیامت از چه ندارد سر قیام
در انتظار قامت رعنای او بود
شد روشنم ز نظم فروغی که بر فلک
خورشید یک فروغ ز سیمای او بود
زنجیر عقل جعد چلیپای او بود
ما و دلی که خسته تیر بلای عشق
ما و سری که بر سر سودای او بود
بالای او مرا به بلا کرد مبتلا
یعنی بلا نتیجهٔ بالای او بود
بر خاک پای ماه من ار سر نسوده مهر
پس چارمین سپهر چرا جای او بود
هشیاریش محال بود روز رستخیز
هر کس که مست نرگس شهلای او بود
روزی که پاره میشود از هم طناب عمر
امید من به زلف سمن سای او بود
هر سر سزای افسر زرین نمیشود
الا سری که خاک کف پای او بود
هر جا حدیث چشمه کوثر شنیدهای
افسانهای ز لعل شکرخای او بود
هر انجمن که جلوهٔ فردوس دیدهای
دیباچهای ز روی دل آرای او بود
دانی قیامت از چه ندارد سر قیام
در انتظار قامت رعنای او بود
شد روشنم ز نظم فروغی که بر فلک
خورشید یک فروغ ز سیمای او بود