عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
بنده مرحمت چشم سیاهت گردم
از سر چپ غلط انداز نگاهت گردم
هاله را بینم و آغوش هوس بگشایم
ماه را بینم و از روی چو ماهت گردم
خط شبرنگ گل روی تو را بنده شوم
از سر سایه خورشید پناهت گردم
ای سیه چشم ز پیش نظرم تند مرو
آنقدر باش که قربان نگاهت گردم
نقش پای تو به هر کوچه مرا پیش آید
گردبادی شوم و از سر راهت گردم
روز و شب کار به یاران تو زاریست مرا
به امید تو ز دنبال سپاهت گردم
سیدا سیر چمن می کند و می گوید
غنچه گل شوم از طرف کلاهت گردم
از سر چپ غلط انداز نگاهت گردم
هاله را بینم و آغوش هوس بگشایم
ماه را بینم و از روی چو ماهت گردم
خط شبرنگ گل روی تو را بنده شوم
از سر سایه خورشید پناهت گردم
ای سیه چشم ز پیش نظرم تند مرو
آنقدر باش که قربان نگاهت گردم
نقش پای تو به هر کوچه مرا پیش آید
گردبادی شوم و از سر راهت گردم
روز و شب کار به یاران تو زاریست مرا
به امید تو ز دنبال سپاهت گردم
سیدا سیر چمن می کند و می گوید
غنچه گل شوم از طرف کلاهت گردم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
می روم هر سو سراغ دل ز مردم می کنم
طفل شوخی دارم او را هر زمان گم می کنم
خون من می ریزد و می پرسد احوال تو چیست
می زند شمشیر و می گوید ترحم می کنم
ساغر عشرت چو گل آسان نمی آید به دست
عمرها خون می خورم تا یک تبسم می کنم
از سر جرم من آن بدخوی پا کوته نکرد
عمرها شد زیر تیغ او تظلم می کنم
ماه را رخسار او خرگه نشین هاله کرد
آفرین بر خیره چشمی های انجم می کنم
بی زبانی نعمتی بودست من از سادگی
شکوه از خاموشی لبهای گندم می کنم
حرفهای بیجا گفتن از شمشیر تازی برتر است
اره می گردد زبانم تا تکلم می کنم
زلف بی پروای او شبها چو بر یارم رسد
می شوم دیوانه و با خود تکلم می کنم
چون تنور از انتظاری می شود چشمم سیاه
سفره خود تا سفید از نان گندم می کنم
می روم زین پس سوی میخانه همچون سیدا
بالش آسایش از خشت سر خم می کنم
طفل شوخی دارم او را هر زمان گم می کنم
خون من می ریزد و می پرسد احوال تو چیست
می زند شمشیر و می گوید ترحم می کنم
ساغر عشرت چو گل آسان نمی آید به دست
عمرها خون می خورم تا یک تبسم می کنم
از سر جرم من آن بدخوی پا کوته نکرد
عمرها شد زیر تیغ او تظلم می کنم
ماه را رخسار او خرگه نشین هاله کرد
آفرین بر خیره چشمی های انجم می کنم
بی زبانی نعمتی بودست من از سادگی
شکوه از خاموشی لبهای گندم می کنم
حرفهای بیجا گفتن از شمشیر تازی برتر است
اره می گردد زبانم تا تکلم می کنم
زلف بی پروای او شبها چو بر یارم رسد
می شوم دیوانه و با خود تکلم می کنم
چون تنور از انتظاری می شود چشمم سیاه
سفره خود تا سفید از نان گندم می کنم
می روم زین پس سوی میخانه همچون سیدا
بالش آسایش از خشت سر خم می کنم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
روی دلی از آن بت سرکش نیافتم
در روزگار باده بیغش نیافتم
بی روی او به سوختن خود رضا شدم
از غم کباب گشتم و آتش نیافتم
تا حال من به یار کند مو به مو بیان
یاری به خود چو زلف مشوش نیافتم
دارم به فکر موی میانش کمان کشی
داغم از این که دست چو ترکش نیافتم
ای سیدا به غیر دل داغدار خود
در عاشقی اسیر بلاکش نیافتم!
در روزگار باده بیغش نیافتم
بی روی او به سوختن خود رضا شدم
از غم کباب گشتم و آتش نیافتم
تا حال من به یار کند مو به مو بیان
یاری به خود چو زلف مشوش نیافتم
دارم به فکر موی میانش کمان کشی
داغم از این که دست چو ترکش نیافتم
ای سیدا به غیر دل داغدار خود
در عاشقی اسیر بلاکش نیافتم!
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
یار سرکش را به زور ناله همدم کرده ایم
این کمان را ما به بازوی نفس خم کرده ایم
عشقبازی جان درآرد صورت دیوار را
عکس را در خانه آئینه آدم کرده ایم
لب ز آب کاسه عیش خلایق شسته ایم
بوسه تر از دهان چشمه غم کرده ایم
میهمان ما گریبان چاک می آید برون
بهر خود تا تکیه یی از دوش ماتم کرده ایم
ما به بام قصر هستی چارزانو نشسته ایم
در زمین بی ته خود ریشه محکم کرده ایم
کعبه را از راه دل پیش نظر آورده ایم
آستان خانه خود چاه زمزم کرده ایم
از تماشای چمن پای نظر پیچیده ایم
عمرها از گریه هم چشمی شبنم کرده ایم
داغ ما با خلق چون خورشید روشن گشته است
خویش را در عشق او مشهور عالم کرده ایم
پای چون خورشید و مه بر هیچ در ننهاده ایم
چرخ می داند که ما این کارها کم کرده ایم
سیدا با دود شمع خویش قانع گشته ایم
خاک در چشم چراغ جود حاتم کرده ایم
این کمان را ما به بازوی نفس خم کرده ایم
عشقبازی جان درآرد صورت دیوار را
عکس را در خانه آئینه آدم کرده ایم
لب ز آب کاسه عیش خلایق شسته ایم
بوسه تر از دهان چشمه غم کرده ایم
میهمان ما گریبان چاک می آید برون
بهر خود تا تکیه یی از دوش ماتم کرده ایم
ما به بام قصر هستی چارزانو نشسته ایم
در زمین بی ته خود ریشه محکم کرده ایم
کعبه را از راه دل پیش نظر آورده ایم
آستان خانه خود چاه زمزم کرده ایم
از تماشای چمن پای نظر پیچیده ایم
عمرها از گریه هم چشمی شبنم کرده ایم
داغ ما با خلق چون خورشید روشن گشته است
خویش را در عشق او مشهور عالم کرده ایم
پای چون خورشید و مه بر هیچ در ننهاده ایم
چرخ می داند که ما این کارها کم کرده ایم
سیدا با دود شمع خویش قانع گشته ایم
خاک در چشم چراغ جود حاتم کرده ایم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
پژمرده شد به دل گل داغی که داشتم
مانند لاله سوخت دماغی که داشتم
کندم به ناخن از جگر خویش داغ را
کردم برون ز خانه چراغی که داشتم
سر رشته امید ز دستم گسسته شد
گردید سوده پای سراغی که داشتم
از دست برد لشکر خط رنگ او شکست
شد پایمال حادثه باغی که داشتم
از باده وصال دلم سیدا گرفت
انداختم ز دست ایاغی که داشتم
مانند لاله سوخت دماغی که داشتم
کندم به ناخن از جگر خویش داغ را
کردم برون ز خانه چراغی که داشتم
سر رشته امید ز دستم گسسته شد
گردید سوده پای سراغی که داشتم
از دست برد لشکر خط رنگ او شکست
شد پایمال حادثه باغی که داشتم
از باده وصال دلم سیدا گرفت
انداختم ز دست ایاغی که داشتم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
گردبادم خاک در چشم چراغت می کنم
با زبان آتشین چون لاله داغت می کنم
می توانم گلشنت را سوخت از یک برق آه
پاس خاطر داریی گلهای باغت می کنم
باده نابم ولی چشمت به خونم تشنه است
روغن بادامم اما بی دماغت می کنم
با وجود آنکه می دانم کجا داری مقام
لیک با خود پس نمی آیم سراغت می کنم
تا نریزد باده وصلت به کام سیدا
چشم پر خون را نگهبان ایاغت می کنم
با زبان آتشین چون لاله داغت می کنم
می توانم گلشنت را سوخت از یک برق آه
پاس خاطر داریی گلهای باغت می کنم
باده نابم ولی چشمت به خونم تشنه است
روغن بادامم اما بی دماغت می کنم
با وجود آنکه می دانم کجا داری مقام
لیک با خود پس نمی آیم سراغت می کنم
تا نریزد باده وصلت به کام سیدا
چشم پر خون را نگهبان ایاغت می کنم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
یاد آن شبها که در بزمت فراغت داشتم
سر به سر مانند ابرو خواب راحت داشتم
در حریمت کرده بودم پا ستون مانند شمع
تیغ می بارید بر سر استقامت داشتم
من چه کردم ناامید از بزم وصلت کرده یی
از تو ای بی رحم امید مروت داشتم
در خیال من چو گلچین فکر گل چیدن نبود
از گلستانت به بوی گل قناعت داشتم
چون چراغ روز در چشمت ندارم اعتبار
این سزای آنکه عمری پاس صحبت داشتم
از حوادث های دورانم نبود اندیشه یی
پشت چون تصویر بر دیوار غفلت داشتم
تا شدم خاک رهت ای کاش همچون سیدا
با قدت چون سایه آن روزی که الفت داشتم
سر به سر مانند ابرو خواب راحت داشتم
در حریمت کرده بودم پا ستون مانند شمع
تیغ می بارید بر سر استقامت داشتم
من چه کردم ناامید از بزم وصلت کرده یی
از تو ای بی رحم امید مروت داشتم
در خیال من چو گلچین فکر گل چیدن نبود
از گلستانت به بوی گل قناعت داشتم
چون چراغ روز در چشمت ندارم اعتبار
این سزای آنکه عمری پاس صحبت داشتم
از حوادث های دورانم نبود اندیشه یی
پشت چون تصویر بر دیوار غفلت داشتم
تا شدم خاک رهت ای کاش همچون سیدا
با قدت چون سایه آن روزی که الفت داشتم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
بهر سوغای عزیزان جان ز تن بیرون کنم
یوسف خود را از این چه بی رسن بیرون کنم
ماتم طفلان بود چون خنده گل بی بقا
غنچه را پیش از شکفتن از چمن بیرون کنم
از لب خود بوسه یی امیدوارم کرده یی
نیست این حرفی که او را از دهن بیرون کنم
تا نسازم در میان کشتگان خود را شهید
روز محشر کی سر خود از کفن بیرون کنم
آب سازد آتش من زهره پروانه را
شمع را مردانه وار از انجمن بیرون کنم
قامتش در دیده من جلوه گر گردد چو شمع
گر دو سر چون شمعدان از یک بدن بیرون کنم
من نه آن نخلم که همچون شمع مجلس سیدا
اشک را از دیده وقت سوختن بیرون کنم
یوسف خود را از این چه بی رسن بیرون کنم
ماتم طفلان بود چون خنده گل بی بقا
غنچه را پیش از شکفتن از چمن بیرون کنم
از لب خود بوسه یی امیدوارم کرده یی
نیست این حرفی که او را از دهن بیرون کنم
تا نسازم در میان کشتگان خود را شهید
روز محشر کی سر خود از کفن بیرون کنم
آب سازد آتش من زهره پروانه را
شمع را مردانه وار از انجمن بیرون کنم
قامتش در دیده من جلوه گر گردد چو شمع
گر دو سر چون شمعدان از یک بدن بیرون کنم
من نه آن نخلم که همچون شمع مجلس سیدا
اشک را از دیده وقت سوختن بیرون کنم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
تا به کوی آن نگار سیمبر جا کرده ام
خانه یی از سیم بهر خویش برپا کرده ام
از برای سیم دنیا پا در این ره مانده ام
شهر و صحرا از نسیم اشک دریا کرده ام
تا نریزد آبروی لنگر من بر زمین
از چپ و از راست آغوش نظر واکرده ام
چون سپند روی آتش هست کارم جست و خیز
در عجایب منزلی امروز مأوا کرده ام
همچو تار سیم هر دم می خورم صد پیچ و تاب
سیدا تا دار دنیا را تماشا کرده ام
خانه یی از سیم بهر خویش برپا کرده ام
از برای سیم دنیا پا در این ره مانده ام
شهر و صحرا از نسیم اشک دریا کرده ام
تا نریزد آبروی لنگر من بر زمین
از چپ و از راست آغوش نظر واکرده ام
چون سپند روی آتش هست کارم جست و خیز
در عجایب منزلی امروز مأوا کرده ام
همچو تار سیم هر دم می خورم صد پیچ و تاب
سیدا تا دار دنیا را تماشا کرده ام
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
شده چون سایه از بس خاکساری جزو اعضایم
نمی گردد جدا نقش قدم چون کفش از پایم
شبی گر از کنار بام روی خویش بنمایی
لبالب گردد از مهتاب آغوش تماشایم
نمی سازد به مستان شیشه ام آواز خود روشن
به سنگ سرمه دارد انتظاری چشم مینایم
دهد پیغام نومیدی کمند انتظار من
غبارآلوده خیزد از زمین دام تمنایم
فلک را کرد گرداب جنون دریای شور من
زمین چون گردباد آید به رقص از جوش سودایم
سپند از سوختن ای سیدا ممتاز می گردد
ز برق شعله خو گلدسته بندد خار صحرایم
نمی گردد جدا نقش قدم چون کفش از پایم
شبی گر از کنار بام روی خویش بنمایی
لبالب گردد از مهتاب آغوش تماشایم
نمی سازد به مستان شیشه ام آواز خود روشن
به سنگ سرمه دارد انتظاری چشم مینایم
دهد پیغام نومیدی کمند انتظار من
غبارآلوده خیزد از زمین دام تمنایم
فلک را کرد گرداب جنون دریای شور من
زمین چون گردباد آید به رقص از جوش سودایم
سپند از سوختن ای سیدا ممتاز می گردد
ز برق شعله خو گلدسته بندد خار صحرایم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
شبی که بوی گلت از هوا سراغ کنم
روم به باغ و ده انگشت خود چراغ کنم
ز دانه های سپند انتقام خویش کشم
ستاره سوختگان را چو لاله داغ کنم
ز شمع بزم تو تعلیم سوختن گیرم
چراغ میکده را رفته بی دماغ کنم
کشم چو غنچه سر خود به جیب هستی خویش
چه لازم است که کسب هوای باغ کنم
به بخت تیره خود افگنم نظر هر شام
ز روی خانه تماشای گشت زاغ کنم
چو سیدا جز از خویشتن نمی یابم
مگر بودایی مجنون روم سراغ کنم
روم به باغ و ده انگشت خود چراغ کنم
ز دانه های سپند انتقام خویش کشم
ستاره سوختگان را چو لاله داغ کنم
ز شمع بزم تو تعلیم سوختن گیرم
چراغ میکده را رفته بی دماغ کنم
کشم چو غنچه سر خود به جیب هستی خویش
چه لازم است که کسب هوای باغ کنم
به بخت تیره خود افگنم نظر هر شام
ز روی خانه تماشای گشت زاغ کنم
چو سیدا جز از خویشتن نمی یابم
مگر بودایی مجنون روم سراغ کنم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
چهره افروخت چو گل بهر تماشا رفتم
جلوه یی کرد که چون سرو من از جا رفتم
از غمش مردم و پا بر سر خاکم ننهاد
گردبادی شدم و دامن صحرا رفتم
عشق را خواستم و دست ز عالم شستم
سوختم خانه خود را و به دریا رفتم
تن لبالب ز هوا در پی یار افتادم
خر پر از بار به دنبال مسیحا رفتم
دست کوتاه دماغ و سر آن زلف بلند
کیسه خالی من دیوانه به سودا رفتم
چاک در پیرهنم چون مه مصر افگندند
اشک حسرت شدم از چشم زلیخا رفتم
سیدا رخت سفر از سر آن کو بستم
در جگر نیشتر و آبله بر پا رفتم
جلوه یی کرد که چون سرو من از جا رفتم
از غمش مردم و پا بر سر خاکم ننهاد
گردبادی شدم و دامن صحرا رفتم
عشق را خواستم و دست ز عالم شستم
سوختم خانه خود را و به دریا رفتم
تن لبالب ز هوا در پی یار افتادم
خر پر از بار به دنبال مسیحا رفتم
دست کوتاه دماغ و سر آن زلف بلند
کیسه خالی من دیوانه به سودا رفتم
چاک در پیرهنم چون مه مصر افگندند
اشک حسرت شدم از چشم زلیخا رفتم
سیدا رخت سفر از سر آن کو بستم
در جگر نیشتر و آبله بر پا رفتم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
داغ هر جا گل کند پا تکیه دل می کنم
برق هر جا خانه روشن کرد منزل می کنم
مرغ دور از آشیانم از تپیدن مانده ام
خواب آسایش به زیر تیغ قاتل می کنم
مرده خود را به پای شمع امشب دیده ام
خویش را در مشهد پروانه بسمل می کنم
می نهم چون آسیا در دامن اهل طلب
هر چه از سرگشتگی امروز حاصل می کنم
می خورم از عکس خود بر چهره چندین پشت دست
تا به آن آئینه رو خود را مقابل می کنم
بر تن خود جامه فتح از فلک دارم امید
ساده لوحم دست بر دامان سایل می کنم
سیدا گوهر اگر در بحر تکلیفم کند
بوسه ها چون موج از لبهای ساحل می کنم
برق هر جا خانه روشن کرد منزل می کنم
مرغ دور از آشیانم از تپیدن مانده ام
خواب آسایش به زیر تیغ قاتل می کنم
مرده خود را به پای شمع امشب دیده ام
خویش را در مشهد پروانه بسمل می کنم
می نهم چون آسیا در دامن اهل طلب
هر چه از سرگشتگی امروز حاصل می کنم
می خورم از عکس خود بر چهره چندین پشت دست
تا به آن آئینه رو خود را مقابل می کنم
بر تن خود جامه فتح از فلک دارم امید
ساده لوحم دست بر دامان سایل می کنم
سیدا گوهر اگر در بحر تکلیفم کند
بوسه ها چون موج از لبهای ساحل می کنم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
یاد آن شبها که در بر گلعذاری داشتم
در دل از مژگان شوخش خارخاری داشتم
خانه ام چون خنده گل بود لبریز از نشاط
در کنار آشیان خرم بهاری داشتم
موج می زد داغ خون در کربلای سینه ام
تا نظر می کرد چشمم لاله زاری داشتم
از دل صد پاره چون گل بود عیش من مدام
پیش از این در این چمن خوش روزگاری داشتم
می شمردم پرتو خورشید را عکس سراب
تا ز رویش در نظر آئینه داری داشتم
می خورم خون جگر تا صاف شد آئینه ام
پشت و رویم بود یکسان تا غباری داشتم
تا سحر می گشت در فکر پریشانی سرم
ای خوش آن شبها که با زلف تو کاری داشتم
این زمان محتاج با یکدانه اشکم سیدا
پیش از این چون بحر هر گوهر کناری داشتم
در دل از مژگان شوخش خارخاری داشتم
خانه ام چون خنده گل بود لبریز از نشاط
در کنار آشیان خرم بهاری داشتم
موج می زد داغ خون در کربلای سینه ام
تا نظر می کرد چشمم لاله زاری داشتم
از دل صد پاره چون گل بود عیش من مدام
پیش از این در این چمن خوش روزگاری داشتم
می شمردم پرتو خورشید را عکس سراب
تا ز رویش در نظر آئینه داری داشتم
می خورم خون جگر تا صاف شد آئینه ام
پشت و رویم بود یکسان تا غباری داشتم
تا سحر می گشت در فکر پریشانی سرم
ای خوش آن شبها که با زلف تو کاری داشتم
این زمان محتاج با یکدانه اشکم سیدا
پیش از این چون بحر هر گوهر کناری داشتم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
به گلشن رفتم و بی رویت آغاز جنون کردم
ز شور اشک داغ لاله را گرداب خون کردم
ز جوی شیر چون فرهاد کام من نشد شیرین
حیات خویش را بیهوده صرف بیستون کردم
در این گلشن چو گل هرگز ندیدم روی دلجمعی
سر خود غنچه آسا از گریبان تا برون کردم
ربود از دستم آخر عشق سرکش اختیارم را
چرا من تکیه با تدبیر عقل ذوفنون کردم
بنا نبود چو بزم آب و آتش قصر هستی را
در این مجلس عبث چون شمع عمری پاستون کردم
توان کردن به احسان زیر دست خویش دشمن را
تسلی داده داده نفس را آخر زبون کردم
دل بی صبر خود را سیدا از پای افگندم
مرا پیمانه از می چون تهی شد سرنگون کردم
ز شور اشک داغ لاله را گرداب خون کردم
ز جوی شیر چون فرهاد کام من نشد شیرین
حیات خویش را بیهوده صرف بیستون کردم
در این گلشن چو گل هرگز ندیدم روی دلجمعی
سر خود غنچه آسا از گریبان تا برون کردم
ربود از دستم آخر عشق سرکش اختیارم را
چرا من تکیه با تدبیر عقل ذوفنون کردم
بنا نبود چو بزم آب و آتش قصر هستی را
در این مجلس عبث چون شمع عمری پاستون کردم
توان کردن به احسان زیر دست خویش دشمن را
تسلی داده داده نفس را آخر زبون کردم
دل بی صبر خود را سیدا از پای افگندم
مرا پیمانه از می چون تهی شد سرنگون کردم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
شکایت نامه آن روی چون گل بود در دستم
قلم در ناله چون منقار بلبل بود در دستم
سحر زلف تو از روی تصور شانه می کردم
به گردن داشتم زنجیر و سنبل بود در دستم
به بزم می پرستان دوش رفتم همره ساقی
ز شب تا صبحدم جام توکل بود در دستم
چو شبنم باغبان از چشم خود می داد آب من
بسان غنچه گل کیسه پل بود در دستم
به گلشن سیدا قطع نظر می کردم از نرگس
به یاد چشم او تیغ تغافل بود در دستم
قلم در ناله چون منقار بلبل بود در دستم
سحر زلف تو از روی تصور شانه می کردم
به گردن داشتم زنجیر و سنبل بود در دستم
به بزم می پرستان دوش رفتم همره ساقی
ز شب تا صبحدم جام توکل بود در دستم
چو شبنم باغبان از چشم خود می داد آب من
بسان غنچه گل کیسه پل بود در دستم
به گلشن سیدا قطع نظر می کردم از نرگس
به یاد چشم او تیغ تغافل بود در دستم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
به گلزاری که در وی سرو قدی نیست خاموشم
ز طوق قمریان انداختند این حلقه در گوشم
مرید غنچه ام از جا گریبان چاک می خیزم
گرانی می کند چون گل قبای تازه بر دوشم
کنار من ندیده روی مطلب از تهیدستی
در این وادی کمند نارسا افتاده آغوشم
کنند از غنچه چیدن گلفروشان دست خود کوته
ز چشم منفعت جویای بازار فراموشم
رخ دریادلی در خواب و بیداری نمی بینم
حبابم چشم خود گه می گشایم گاه می پوشم
به بزم هوشیاران گر روم ساقی مکن عیبم
به خود میخانه می سازم گمان از بس که بی هوشم
ز شب تا روز دلجویی کنم ارباب صحبت را
دم آبی که از بالانشینان بود می نوشم
در این کو سیدا آواز پایی از که می آید
صدای خیر مقدم می برآید از لب گوشم
ز طوق قمریان انداختند این حلقه در گوشم
مرید غنچه ام از جا گریبان چاک می خیزم
گرانی می کند چون گل قبای تازه بر دوشم
کنار من ندیده روی مطلب از تهیدستی
در این وادی کمند نارسا افتاده آغوشم
کنند از غنچه چیدن گلفروشان دست خود کوته
ز چشم منفعت جویای بازار فراموشم
رخ دریادلی در خواب و بیداری نمی بینم
حبابم چشم خود گه می گشایم گاه می پوشم
به بزم هوشیاران گر روم ساقی مکن عیبم
به خود میخانه می سازم گمان از بس که بی هوشم
ز شب تا روز دلجویی کنم ارباب صحبت را
دم آبی که از بالانشینان بود می نوشم
در این کو سیدا آواز پایی از که می آید
صدای خیر مقدم می برآید از لب گوشم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
تا گرفتم خو به سحر نرگسش جادو شدم
گوشه چشمی ز خالش دیدم و هندو شدم
دوریی زنجیر رسوا می کند دیوانه را
تا ز دستم رفت زلف او پریشان گو شدم
ژنده پوشیدن نگردد جمع با تن پروری
خرقه پشمینه کردم تا به بر چون مو شدم
جز پریشانی زلف او نصیب من نشد
عمرها چون شانه خدمتگار آن گیسو شدم
از دل خوبان توان از رفتگی کردند جای
هر کجا آئینه یی دیدم سراپا رو شدم
عقده ها دارم به دل از حرف پهلودار خلق
تا چو بند جامه اش یک روز در پهلو شدم
نکهت سنبل دماغم را پریشان کرد و رفت
چون صبا تا محرم آن زلف عنبربو شدم
قدر صاحب درد صاحب درد می داند که چیست
در تفکر هم کجا دیدم سر زانو شدم
می نوازم پشت تیغی بردم تیغ هلال
آشنا تا با سلام گوشه ابرو شدم
از ملامت سیدا یوسف عزیز مصر شد
تا به بدنامی دریدم پیرهن نیکو شدم
گوشه چشمی ز خالش دیدم و هندو شدم
دوریی زنجیر رسوا می کند دیوانه را
تا ز دستم رفت زلف او پریشان گو شدم
ژنده پوشیدن نگردد جمع با تن پروری
خرقه پشمینه کردم تا به بر چون مو شدم
جز پریشانی زلف او نصیب من نشد
عمرها چون شانه خدمتگار آن گیسو شدم
از دل خوبان توان از رفتگی کردند جای
هر کجا آئینه یی دیدم سراپا رو شدم
عقده ها دارم به دل از حرف پهلودار خلق
تا چو بند جامه اش یک روز در پهلو شدم
نکهت سنبل دماغم را پریشان کرد و رفت
چون صبا تا محرم آن زلف عنبربو شدم
قدر صاحب درد صاحب درد می داند که چیست
در تفکر هم کجا دیدم سر زانو شدم
می نوازم پشت تیغی بردم تیغ هلال
آشنا تا با سلام گوشه ابرو شدم
از ملامت سیدا یوسف عزیز مصر شد
تا به بدنامی دریدم پیرهن نیکو شدم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
از سر کوی تو با صد حسرت ای گل می روم
محمل خود بسته ام از بال بلبل می روم
گلشنی بودم مرا باد خزان تاراج کرد
با دماغ خشک همچون نکهت گل می روم
استقامت نیست در یکجای با دیوانگان
رخت خود پیچیده زین گلشن چو سنبل می روم
کودکی گردد چو سنگ سرمه سد راه من
چون نگه افتاد از چشمم تغافل می روم
زادراه خاکساران از هوا پیدا شود
گردبادم در بیابان توکل می روم
شانه ام غیر از پریشانی مرا در بار نیست
تیره بختم در خیال زلف و کاکل می روم
جوش اشکم سیدا پامال سازد چرخ را
موج سیل نوبهارم از سر پل می روم
محمل خود بسته ام از بال بلبل می روم
گلشنی بودم مرا باد خزان تاراج کرد
با دماغ خشک همچون نکهت گل می روم
استقامت نیست در یکجای با دیوانگان
رخت خود پیچیده زین گلشن چو سنبل می روم
کودکی گردد چو سنگ سرمه سد راه من
چون نگه افتاد از چشمم تغافل می روم
زادراه خاکساران از هوا پیدا شود
گردبادم در بیابان توکل می روم
شانه ام غیر از پریشانی مرا در بار نیست
تیره بختم در خیال زلف و کاکل می روم
جوش اشکم سیدا پامال سازد چرخ را
موج سیل نوبهارم از سر پل می روم