عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
دل به دنبال وفا رفت و من از دنبالش
تا به دنبالهٔ این کار ببینم حالش
جمعی افتاده به خاک از روش چالاکش
خلقی آغشته به خون از مژه فتانش
مژدهٔ قتل مرا داد و به تعجیل گذشت
ترسم آخر گذرد عمر من از اهمالش
گر بیاید ز سفر یار پریپیکر من
میرود جان گران مایه به استقبالش
دلم از نقطهٔ سودای غمش خالی نیست
تا کشیدم به نظر صورت مشکین خالش
هر دلیلی که حکیم از دم شب کرد بیان
هیچ معلوم نکردیم ز استدلالش
هر مریضی که طبیبش تو شکرلب باشی
بهر آن است که بهتر نشود احوالش
به امیدی ز چمن دستهٔ سنبل برخاست
که سر زلف دراز تو کند پامالش
زلف کوتاه تو از شوق همین گشت بلند
که شبی دست کشد شاه بلند اقبالش
مالک اختر فیروز ملک ناصردین
که به هر کار خدا خواست مبارک فالش
خسروان بهر سجودش همه بر خاک افتند
هر کجا خامهٔ نقاش کشد تمثالش
خسروا کام فروغی همه جا کام تو باد
شکرلله که خدا داد همه آمالش
تا به دنبالهٔ این کار ببینم حالش
جمعی افتاده به خاک از روش چالاکش
خلقی آغشته به خون از مژه فتانش
مژدهٔ قتل مرا داد و به تعجیل گذشت
ترسم آخر گذرد عمر من از اهمالش
گر بیاید ز سفر یار پریپیکر من
میرود جان گران مایه به استقبالش
دلم از نقطهٔ سودای غمش خالی نیست
تا کشیدم به نظر صورت مشکین خالش
هر دلیلی که حکیم از دم شب کرد بیان
هیچ معلوم نکردیم ز استدلالش
هر مریضی که طبیبش تو شکرلب باشی
بهر آن است که بهتر نشود احوالش
به امیدی ز چمن دستهٔ سنبل برخاست
که سر زلف دراز تو کند پامالش
زلف کوتاه تو از شوق همین گشت بلند
که شبی دست کشد شاه بلند اقبالش
مالک اختر فیروز ملک ناصردین
که به هر کار خدا خواست مبارک فالش
خسروان بهر سجودش همه بر خاک افتند
هر کجا خامهٔ نقاش کشد تمثالش
خسروا کام فروغی همه جا کام تو باد
شکرلله که خدا داد همه آمالش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷
گر هلاک من است عنوانش
سر نپیچم ز خط فرمانش
مرد میدان عشق دانی کیست
آن که اندیشه نیست از جانش
کس به میدان عشق روی نکرد
که نکردند تیربارانش
آرزومند مجلس سلطان
صبر باید به جور درمانش
هیچ تیغی جدا نگرداند
دست امید من ز دامانش
مردم از فتنه ایمنی جویند
من و آشوب چشم فتانش
زاهد و گیسوان حورالعین
من و زلفین عنبرافشانش
تشنهٔ لعل او کجا باشد
التفاتی به آب حیوانش
که داری سر مسلمانی
بگذر از چشم نامسلمانش
هست درمان برای هر دردی
من و دردی که نیست درمانش
واقف از حالت فروغی کیست
آن که افتد ز چشم جانانش
سر نپیچم ز خط فرمانش
مرد میدان عشق دانی کیست
آن که اندیشه نیست از جانش
کس به میدان عشق روی نکرد
که نکردند تیربارانش
آرزومند مجلس سلطان
صبر باید به جور درمانش
هیچ تیغی جدا نگرداند
دست امید من ز دامانش
مردم از فتنه ایمنی جویند
من و آشوب چشم فتانش
زاهد و گیسوان حورالعین
من و زلفین عنبرافشانش
تشنهٔ لعل او کجا باشد
التفاتی به آب حیوانش
که داری سر مسلمانی
بگذر از چشم نامسلمانش
هست درمان برای هر دردی
من و دردی که نیست درمانش
واقف از حالت فروغی کیست
آن که افتد ز چشم جانانش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
نه دست آن که بر آرم دل از چه ذقنش
نه تاب آن که بپیچم به عنبرین رسنش
به خون دیده نشاندهست گلرخی ما را
که گل نشسته به خون از لطافت بدنش
بتی دریده به تن جامهٔ صبوری من
که سر به سر همه جان است زیر پیرهنش
کسی رسانده به لب جان نازنین مرا
که بر لب آمده جان ها ز حسرت دهنش
مهی به روز سیاهم نشاند و میخواهم
که روزگار نشاند به روزگار منش
ز انجمن به چمن رو نهاد و میترسم
که آفتی رسد از چشم نرگس چمنش
سحر ز روی خود ای کاش پرده بردارد
که باغبان زند آتش به باغ یاسمنش
سزای قتل ندانم مگر وجودی را
که وقت رفتن او جان نمیرود ز تنش
یکی گذشته به صد نامرادی از در او
یکی کشیده به بر، بر مراد خویشتنش
دلم شکست و به یک بوسهاش درست نکرد
ببین چه میکشم از پستهٔ شکرشکنش
ستاده دوش فروغی به راه ماهوشی
که پادشاه نشاند به صدر انجمنش
ستوده ناصردین شه پناه روی زمین
که آسمان همه جا گوش داده بر سخنش
نه تاب آن که بپیچم به عنبرین رسنش
به خون دیده نشاندهست گلرخی ما را
که گل نشسته به خون از لطافت بدنش
بتی دریده به تن جامهٔ صبوری من
که سر به سر همه جان است زیر پیرهنش
کسی رسانده به لب جان نازنین مرا
که بر لب آمده جان ها ز حسرت دهنش
مهی به روز سیاهم نشاند و میخواهم
که روزگار نشاند به روزگار منش
ز انجمن به چمن رو نهاد و میترسم
که آفتی رسد از چشم نرگس چمنش
سحر ز روی خود ای کاش پرده بردارد
که باغبان زند آتش به باغ یاسمنش
سزای قتل ندانم مگر وجودی را
که وقت رفتن او جان نمیرود ز تنش
یکی گذشته به صد نامرادی از در او
یکی کشیده به بر، بر مراد خویشتنش
دلم شکست و به یک بوسهاش درست نکرد
ببین چه میکشم از پستهٔ شکرشکنش
ستاده دوش فروغی به راه ماهوشی
که پادشاه نشاند به صدر انجمنش
ستوده ناصردین شه پناه روی زمین
که آسمان همه جا گوش داده بر سخنش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
دامن کشان شبی گذر افتاد بر منش
برخاستم چو گرد و نشستم به دامنش
شاهان اسیر حلقهٔ گیسوی پر خمش
شیران شکار شیوهٔ آهوی پر فنش
دل ها شکسته از شکن زلف کافرش
مردان فتاده از نگه مردم افکنش
پروانهٔ حریص چه پروا ز آتشش
دلخستهٔ فراق چه وحشت ز کشتنش
هر کس که دید گوشهٔ ابروی دوست را
باکی نباشد از دم شمشیر دشمنش
آن را که نقش صورت جانان به خاطر است
خاطر نمیکشد به تماشای گلشنش
گر بیند آتشین رخ او چشم باغبان
آتش زند به لاله و نسرین و سوسنش
تا مرغ دل جدا شد از آن زلف پر شکن
هر لحظه پر زند به هوای نشیمنش
دیوانهای که میکشدش تار موی دوست
نتوان نگاه داشت به زنجیر آهنش
ماهی که دوش خرمن صبرم به باد داد
امروز برق عشق زد آتش به خرمنش
نرم از دعا نشد دل آن ترک لشکری
کاری نکرد هیچ دعایی به جوشنش
برداشت بار گردنم از بن به تیغ تیز
یارب که خون من نشود بار گردنش
قوت فروغی از لب یاقوت او رسید
تا شاه شد وسیلهٔ رزق معینش
روشن ضمیر ناصردین شه که آفتاب
کسب فروغ میکند از رای روشنش
چون زرفشان شود کف گوهر نوال او
ندهد کفاف حاصل دریا و معدنش
برخاستم چو گرد و نشستم به دامنش
شاهان اسیر حلقهٔ گیسوی پر خمش
شیران شکار شیوهٔ آهوی پر فنش
دل ها شکسته از شکن زلف کافرش
مردان فتاده از نگه مردم افکنش
پروانهٔ حریص چه پروا ز آتشش
دلخستهٔ فراق چه وحشت ز کشتنش
هر کس که دید گوشهٔ ابروی دوست را
باکی نباشد از دم شمشیر دشمنش
آن را که نقش صورت جانان به خاطر است
خاطر نمیکشد به تماشای گلشنش
گر بیند آتشین رخ او چشم باغبان
آتش زند به لاله و نسرین و سوسنش
تا مرغ دل جدا شد از آن زلف پر شکن
هر لحظه پر زند به هوای نشیمنش
دیوانهای که میکشدش تار موی دوست
نتوان نگاه داشت به زنجیر آهنش
ماهی که دوش خرمن صبرم به باد داد
امروز برق عشق زد آتش به خرمنش
نرم از دعا نشد دل آن ترک لشکری
کاری نکرد هیچ دعایی به جوشنش
برداشت بار گردنم از بن به تیغ تیز
یارب که خون من نشود بار گردنش
قوت فروغی از لب یاقوت او رسید
تا شاه شد وسیلهٔ رزق معینش
روشن ضمیر ناصردین شه که آفتاب
کسب فروغ میکند از رای روشنش
چون زرفشان شود کف گوهر نوال او
ندهد کفاف حاصل دریا و معدنش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
خوشا دلی که تو باشی نگار پردهنشینش
به زیر پرده بری در نگارخانهٔ چینش
گهی ز بوسهٔ شیرین شکر کنی به مذاقش
گهی ز باده رنگین قدح دهی به یمینش
کمین گشاده درآیی به هر دری به شکارش
کمان کشیده نشینی ز هر طرف به کمینش
گشاده چهره بیا در حضور خازن جنت
که بر کسی نگشاید در بهشت برینش
مریض عشق تو را جان به لب رسیده و ترسم
که بر رخ تو نیفتد نگاه بازپسینش
نظر ز چارهٔ بیمار خود مپوش خدا را
کجا بریم دلی را که کردهای تو چنینش
فتادهای که تو برداشتی ز خاک مذلت
کجا زمانه تواند که افکند به زمینش
فسون من چه کند با حریف شعبدهبازی
که هیچ معجزه باطل نکرد سحر مبینش
بدین امید که مرهم نهد به زخم درونم
چه زخم ها که بخوردم ز حقهٔ نمکینش
سپند در ره آن شهسوار میزنم آتش
که چشم بد نزند آتشی به خانهٔ زینش
خدنگ عشق به هر قلب خستهای که نشسته
نهاد سنگ بنالد ز نالههای حزینش
کسی که سر کشد از حلقهٔ کمند محبت
حواله کن به دم تیغ شاه ناصر دینش
ستوده خسرو اعظم، جهان گشای معظم
که باد تا به ابد ملک جم به زیر نگینش
فلک به چشم فروغی طلوع داده مهی را
که آفتاب قسم میخورد به صبح جبینش
به زیر پرده بری در نگارخانهٔ چینش
گهی ز بوسهٔ شیرین شکر کنی به مذاقش
گهی ز باده رنگین قدح دهی به یمینش
کمین گشاده درآیی به هر دری به شکارش
کمان کشیده نشینی ز هر طرف به کمینش
گشاده چهره بیا در حضور خازن جنت
که بر کسی نگشاید در بهشت برینش
مریض عشق تو را جان به لب رسیده و ترسم
که بر رخ تو نیفتد نگاه بازپسینش
نظر ز چارهٔ بیمار خود مپوش خدا را
کجا بریم دلی را که کردهای تو چنینش
فتادهای که تو برداشتی ز خاک مذلت
کجا زمانه تواند که افکند به زمینش
فسون من چه کند با حریف شعبدهبازی
که هیچ معجزه باطل نکرد سحر مبینش
بدین امید که مرهم نهد به زخم درونم
چه زخم ها که بخوردم ز حقهٔ نمکینش
سپند در ره آن شهسوار میزنم آتش
که چشم بد نزند آتشی به خانهٔ زینش
خدنگ عشق به هر قلب خستهای که نشسته
نهاد سنگ بنالد ز نالههای حزینش
کسی که سر کشد از حلقهٔ کمند محبت
حواله کن به دم تیغ شاه ناصر دینش
ستوده خسرو اعظم، جهان گشای معظم
که باد تا به ابد ملک جم به زیر نگینش
فلک به چشم فروغی طلوع داده مهی را
که آفتاب قسم میخورد به صبح جبینش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲
تا دهان او لبالب شد ز نوش
غنچه را در پوست خون آمد به جوش
بزم او بهتر ز گلگشت بهشت
نام او خوش تر ز الهام سروش
با غمش تا طاقتی داری بساز
در پیاش تا ممکنت باشد بکوش
صید قید او نمییابد خلاص
مست جام او نمیآید به هوش
با چنان صورت چسان بندم نظر
با چنین آتش چسان مانم خموش
میخرم خار جفایش را به جان
میکشم بار گرانش را به دوش
ما و گلزاری که از نیرنگ عشق
گل بود خاموش و بلبل در خروش
تا پیامش بشنوی از هر لبی
پنبهٔ غفلت برون آور ز گوش
رهزن آدم شد آن خال سیاه
آه از این گندمنمای جوفروش
دوش در خوابش فروغی دیدهایم
تا قیامت سرخوشیم از خواب دوش
غنچه را در پوست خون آمد به جوش
بزم او بهتر ز گلگشت بهشت
نام او خوش تر ز الهام سروش
با غمش تا طاقتی داری بساز
در پیاش تا ممکنت باشد بکوش
صید قید او نمییابد خلاص
مست جام او نمیآید به هوش
با چنان صورت چسان بندم نظر
با چنین آتش چسان مانم خموش
میخرم خار جفایش را به جان
میکشم بار گرانش را به دوش
ما و گلزاری که از نیرنگ عشق
گل بود خاموش و بلبل در خروش
تا پیامش بشنوی از هر لبی
پنبهٔ غفلت برون آور ز گوش
رهزن آدم شد آن خال سیاه
آه از این گندمنمای جوفروش
دوش در خوابش فروغی دیدهایم
تا قیامت سرخوشیم از خواب دوش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴
ای جز می مشک بر سر دوش
از زخم دلم مکن فراموش
امشب به کنار من توان خفت
کز دست غمت نخفتهام دوش
من شب همه شب نشسته بیدار
آهوی تو مست خواب خرگوش
از روی تو پرده برفکندند
وز راز دلم فتاد سرپوش
ای خواجه بخر به هیچم آخر
ور بیهنرم دوباره بفروش
بالای خوشت بلای جان است
وقتی که نباشدم در آغوش
خامی نرود ز طبع بیرون
تا دیگ هوس نیفتد از جوش
از هر چه به جز حکایت عشق
ما پنبه نهادهایم در گوش
مملوک به عجز و خواجه مغرور
بلبل به خروش و غنچه خاموش
نیشی که زند شکر دهانی
خوش تر ز هزار چشمهٔ نوش
کی با تو توان گرفتن آرام
کاشوب دلی و آفت هوش
زلف و خط و خال او فروغی
در ماتم عاشقان سیه پوش
از زخم دلم مکن فراموش
امشب به کنار من توان خفت
کز دست غمت نخفتهام دوش
من شب همه شب نشسته بیدار
آهوی تو مست خواب خرگوش
از روی تو پرده برفکندند
وز راز دلم فتاد سرپوش
ای خواجه بخر به هیچم آخر
ور بیهنرم دوباره بفروش
بالای خوشت بلای جان است
وقتی که نباشدم در آغوش
خامی نرود ز طبع بیرون
تا دیگ هوس نیفتد از جوش
از هر چه به جز حکایت عشق
ما پنبه نهادهایم در گوش
مملوک به عجز و خواجه مغرور
بلبل به خروش و غنچه خاموش
نیشی که زند شکر دهانی
خوش تر ز هزار چشمهٔ نوش
کی با تو توان گرفتن آرام
کاشوب دلی و آفت هوش
زلف و خط و خال او فروغی
در ماتم عاشقان سیه پوش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
خوش آن که باده بنوشد به روی چون ماهش
پس از پیاله ببوسد دهان دل خواهش
به چشم عشوهگرش یارب آفتی مرساد
که خوش دلم ز نظرهای گاه و بی گاهش
اسیر گشته دلم رد چه زنخدانی
که یوسف دل جمعی فتاده در چاهش
من از کدورت صاحب دلی خبردارم
که چرخ از آن سر کو میبرد به اکراهش
نه حد آن که دهم بوسه بر کف پایش
نه جای آن که نشینم به خاک درگاهش
نه بخت آن که نشانم به صدر ایوانش
نه دست آن که زنم خیمه بر سر راهش
گذشت باد سحر بر کمند مشکینش
ولی ز حال اسیران نکرد آگاهش
برای عاشق بیچاره هیچ کار ندید
فغان شامگه و گریه سحرگاهش
کسی که دوش بدان در به خاکساری رفت
کنون بیا به تماشای حشمت و جاهش
کلاه سروقدان بس که سر بلندی کرد
به حکم شاه جهان کردهاند کوتاهش
شکوه کرسی افلاک شاه ناصردین
که خوانده خسرو سیارگان شهنشاهش
گرفت آتش عشق آن چنان فروغی را
که سوخت خانه عالم ز شعلهٔ آهش
پس از پیاله ببوسد دهان دل خواهش
به چشم عشوهگرش یارب آفتی مرساد
که خوش دلم ز نظرهای گاه و بی گاهش
اسیر گشته دلم رد چه زنخدانی
که یوسف دل جمعی فتاده در چاهش
من از کدورت صاحب دلی خبردارم
که چرخ از آن سر کو میبرد به اکراهش
نه حد آن که دهم بوسه بر کف پایش
نه جای آن که نشینم به خاک درگاهش
نه بخت آن که نشانم به صدر ایوانش
نه دست آن که زنم خیمه بر سر راهش
گذشت باد سحر بر کمند مشکینش
ولی ز حال اسیران نکرد آگاهش
برای عاشق بیچاره هیچ کار ندید
فغان شامگه و گریه سحرگاهش
کسی که دوش بدان در به خاکساری رفت
کنون بیا به تماشای حشمت و جاهش
کلاه سروقدان بس که سر بلندی کرد
به حکم شاه جهان کردهاند کوتاهش
شکوه کرسی افلاک شاه ناصردین
که خوانده خسرو سیارگان شهنشاهش
گرفت آتش عشق آن چنان فروغی را
که سوخت خانه عالم ز شعلهٔ آهش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
نگه داشت غزالی دل مرا به نگاهش
که آهوی ختن آمد به سیر چشم سیاهش
چرا برابر چشمی هزار بار نمیرم
که زنده میکندم از نگاه بی گه و گاهش
گناه عشق بتی دامنم گرفته به محشر
که کردگار نگیرد به صدهزار گناهش
مگر به صید دل آن طفل نی سوار درآمد
که طفل اشک من از سر دوید بر سر راهش
از آن همیشه کشد شانه را به زلف مسلسل
که خون کند دل دیوانگان سلسله خواهش
به حالت دل من سنگ ناله کرد زمانی
که بردم از در آن سنگ دل به حال تباهش
نظر ز چاه زنخدان آن چگونه بپوشم
که یوسف دلم افتاده در میانهٔ چاهش
سزد که بر سر آتش بیفکنیم دلی را
که رخنه در دل خوبان نکرد ناوک آهش
میان معرکه تا کی دلم ربوده به افسون
که مار بوالعجبی خفته در میان کلاهش
ستم کشیدم از آن ترک کجکلاه به حدی
که سر برهنه کشانم بر آستانهٔ شاهش
ابوالمظفر کشورگشای ناصردین شه
که از ستاره فزون تر بود شمار سپاهش
فروغی از رخ زیبای دوست پرده برافکن
که آسمان بکشد پرده بر شمایل ماهش
که آهوی ختن آمد به سیر چشم سیاهش
چرا برابر چشمی هزار بار نمیرم
که زنده میکندم از نگاه بی گه و گاهش
گناه عشق بتی دامنم گرفته به محشر
که کردگار نگیرد به صدهزار گناهش
مگر به صید دل آن طفل نی سوار درآمد
که طفل اشک من از سر دوید بر سر راهش
از آن همیشه کشد شانه را به زلف مسلسل
که خون کند دل دیوانگان سلسله خواهش
به حالت دل من سنگ ناله کرد زمانی
که بردم از در آن سنگ دل به حال تباهش
نظر ز چاه زنخدان آن چگونه بپوشم
که یوسف دلم افتاده در میانهٔ چاهش
سزد که بر سر آتش بیفکنیم دلی را
که رخنه در دل خوبان نکرد ناوک آهش
میان معرکه تا کی دلم ربوده به افسون
که مار بوالعجبی خفته در میان کلاهش
ستم کشیدم از آن ترک کجکلاه به حدی
که سر برهنه کشانم بر آستانهٔ شاهش
ابوالمظفر کشورگشای ناصردین شه
که از ستاره فزون تر بود شمار سپاهش
فروغی از رخ زیبای دوست پرده برافکن
که آسمان بکشد پرده بر شمایل ماهش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
چشم عقلم خیره شد از عکس روی تابناکش
روزگارم تیره شد از تار موی مشکبویش
شب که از خوی بد او رخت میبندم ز کویش
بامدادان عذر میخواهد ز من روی نکویش
عارف سالک کجا فارغ شود از ذکر و فکرش
صوفی صافی کجا غافل شود از های و هویش
خوش دل از وصلت نسازد تا نسوزی از فراقش
زندگی از سر نگیری تا نمیری ز آرزویش
هر چه خود را میکشم از دست عشقش بر کناری
میکشد باز آن خم گیسو، دل ما را به سویش
تا به صد حسرت لب و چشمم نبندد دست گیتی
من نخواهم بست چشم از روی و لب از گفتگویش
سایهٔ سروی نشستستم که از هر گوشه دارد
آب چشم مردم صاحب نظر آهنگ جویش
گر نشان جویی ازو یک باره گم کن خویشتن را
زان که خود را بارها گم کردهام در جستجویش
من که امروز از غم دیدار او مردم به سختی
آه اگر فردا بیفتد چشم امیدم به رویش
اشک خونین میرود از دیدهام هنگام مستی
تا می رنگین به جامم کرده ساقی از سبویش
بند مهر او فروغی کی توان از هم گسستن
زان که صد پیوند دارد هر سر مویم به مویش
روزگارم تیره شد از تار موی مشکبویش
شب که از خوی بد او رخت میبندم ز کویش
بامدادان عذر میخواهد ز من روی نکویش
عارف سالک کجا فارغ شود از ذکر و فکرش
صوفی صافی کجا غافل شود از های و هویش
خوش دل از وصلت نسازد تا نسوزی از فراقش
زندگی از سر نگیری تا نمیری ز آرزویش
هر چه خود را میکشم از دست عشقش بر کناری
میکشد باز آن خم گیسو، دل ما را به سویش
تا به صد حسرت لب و چشمم نبندد دست گیتی
من نخواهم بست چشم از روی و لب از گفتگویش
سایهٔ سروی نشستستم که از هر گوشه دارد
آب چشم مردم صاحب نظر آهنگ جویش
گر نشان جویی ازو یک باره گم کن خویشتن را
زان که خود را بارها گم کردهام در جستجویش
من که امروز از غم دیدار او مردم به سختی
آه اگر فردا بیفتد چشم امیدم به رویش
اشک خونین میرود از دیدهام هنگام مستی
تا می رنگین به جامم کرده ساقی از سبویش
بند مهر او فروغی کی توان از هم گسستن
زان که صد پیوند دارد هر سر مویم به مویش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
در پا مریز حلقهٔ زلف بلند خویش
ترسم خدا نکرده شوی پایبند خویش
منت خدای را که به تسخیر ملک دل
حاجت بدان نشد که بتازی سمند خویش
حیف است بر لب تو رساند لبی رقیب
کالوده مگس نتوان کرد قند خویش
یا از شکنج طره کمندی به ره منه
یا رحمتی به آهوی سر در کمند خویش
با ناله در غم تو ز بس خو گرفتهام
آسودهام به نالهٔ ناسودمند خویش
مشکل شدهست کار من از عشق روی تو
لیکن چه چاره با دل مشکلپسند خویش
خون میچکد ز غنچه به کارش اگر کنی
شیرین تبسمی ز لب نوشخند خویش
شوق سپند خال تو کرد آن چه با دلم
مجمر نکرده ز آتش خود با سپند خویش
ای شه سوار حسن فروغی اسیر تست
غافل مشو ز خاک گرفتار بند خویش
ترسم خدا نکرده شوی پایبند خویش
منت خدای را که به تسخیر ملک دل
حاجت بدان نشد که بتازی سمند خویش
حیف است بر لب تو رساند لبی رقیب
کالوده مگس نتوان کرد قند خویش
یا از شکنج طره کمندی به ره منه
یا رحمتی به آهوی سر در کمند خویش
با ناله در غم تو ز بس خو گرفتهام
آسودهام به نالهٔ ناسودمند خویش
مشکل شدهست کار من از عشق روی تو
لیکن چه چاره با دل مشکلپسند خویش
خون میچکد ز غنچه به کارش اگر کنی
شیرین تبسمی ز لب نوشخند خویش
شوق سپند خال تو کرد آن چه با دلم
مجمر نکرده ز آتش خود با سپند خویش
ای شه سوار حسن فروغی اسیر تست
غافل مشو ز خاک گرفتار بند خویش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰
در راه عشق من نگذشتم ز کام خویش
گامی میسرم نشد از اهتمام خویش
دوش از نگاه ساقی شیرینکلام خویش
مست آن چنان شدم که نجستم مقام خویش
کیفیتی که دیدهام از چشم مست دوست
هرگز ندیده چشم جم از دور جام خویش
یاران خراب باده و من مست خون دل
مست است هر کسی ز می نوشفام خویش
ساقی بیار می که ز تکفیر شیخ شهر
نتوان گذشتن از سر عیش مدام خویش
دیدم به چشم جان همه اوراق آسمان
یک نامه مراد ندیدم به نام خویش
چشمم به روی قاتل و فرقم به زیر تیغ
منت خدای را که رسیدم به کام خویش
تا جلوه کرد لیلی محمل نشین من
همچون شتر به دست ندیدم زمام خویش
گاهی نگه به جانب دل میکند به ناز
چون خواجهای که مینگرد بر غلام خویش
پروانهوار سوخت فروغی ولی نکرد
ترک خیال باطل و سودای خام خویش
گامی میسرم نشد از اهتمام خویش
دوش از نگاه ساقی شیرینکلام خویش
مست آن چنان شدم که نجستم مقام خویش
کیفیتی که دیدهام از چشم مست دوست
هرگز ندیده چشم جم از دور جام خویش
یاران خراب باده و من مست خون دل
مست است هر کسی ز می نوشفام خویش
ساقی بیار می که ز تکفیر شیخ شهر
نتوان گذشتن از سر عیش مدام خویش
دیدم به چشم جان همه اوراق آسمان
یک نامه مراد ندیدم به نام خویش
چشمم به روی قاتل و فرقم به زیر تیغ
منت خدای را که رسیدم به کام خویش
تا جلوه کرد لیلی محمل نشین من
همچون شتر به دست ندیدم زمام خویش
گاهی نگه به جانب دل میکند به ناز
چون خواجهای که مینگرد بر غلام خویش
پروانهوار سوخت فروغی ولی نکرد
ترک خیال باطل و سودای خام خویش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
کمتر فکن به چاه زنخدان نگاه خویش
ترسم خدای ناکرده درافتی به چاه خویش
گر در محبت تو بریزند خون من
خود روز رستخیز شوم عذرخواه خویش
امروز اگر به جرم وفا میکشی مرا
فردای حشر معترفم بر گناه خویش
اکنون که خاک راه تو شد جان پاک من
زنهار پا مکش ز سر خاک راه خویش
برگشتهام ز کوی تو تا یک جهان امید
نومید کس مباد ز امیدگاه خویش
روزی اگر در آینه افتد نگاه تو
مفتون شوی ز فتنهٔ چشم سیاه خویش
از خاک غیر نرگس بیمار بر نخاست
تا چشم ما گریست به حال تباه خویش
درماندهام به عالم عشقش ز بی کسی
آه ار نگیردم غم او در تباه خویش
نازد به خیل غمزه بت نازنین من
چون خسروی که ناز کند بر سپاه خویش
با جور او بساز فروغی که اهل دل
جایی نمیبرند شکایت ز شاه خویش
ترسم خدای ناکرده درافتی به چاه خویش
گر در محبت تو بریزند خون من
خود روز رستخیز شوم عذرخواه خویش
امروز اگر به جرم وفا میکشی مرا
فردای حشر معترفم بر گناه خویش
اکنون که خاک راه تو شد جان پاک من
زنهار پا مکش ز سر خاک راه خویش
برگشتهام ز کوی تو تا یک جهان امید
نومید کس مباد ز امیدگاه خویش
روزی اگر در آینه افتد نگاه تو
مفتون شوی ز فتنهٔ چشم سیاه خویش
از خاک غیر نرگس بیمار بر نخاست
تا چشم ما گریست به حال تباه خویش
درماندهام به عالم عشقش ز بی کسی
آه ار نگیردم غم او در تباه خویش
نازد به خیل غمزه بت نازنین من
چون خسروی که ناز کند بر سپاه خویش
با جور او بساز فروغی که اهل دل
جایی نمیبرند شکایت ز شاه خویش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳
چندین هزار صید فتد از قفای تو
هر گه که التفات کنی بر قفای خویش
امکان شکوه هست ز جور و جفای تو
شرم آیدم ز دعوی مهر و وفای خویش
دانی ز ناله بهر چه خاموش گشتهام
رشک آیدم به عالم عشق از صدای خویش
از شنعتی که محرم و بیگانه میزند
مگذر ز آشنای دیر آشنای خویش
یا لاف عاشقی بر معشوق خود مزن
یا با رضای او بگذر از رضای خویش
در شاه راه عشق مرو با هوای نفس
گر مرد این رهی بنه از سر هوای خویش
دردا که درد عشق مجال این قدر نداد
عشاق را که چاره کنند از برای خویش
ما را اگر فلک بگذارد به اختیار
بیرون ز کوی او نگذاریم پای خویش
فارغ نشد فروغی از آن شمع خانهسوز
تا آتشی ز ناله نزد در سرای خویش
هر گه که التفات کنی بر قفای خویش
امکان شکوه هست ز جور و جفای تو
شرم آیدم ز دعوی مهر و وفای خویش
دانی ز ناله بهر چه خاموش گشتهام
رشک آیدم به عالم عشق از صدای خویش
از شنعتی که محرم و بیگانه میزند
مگذر ز آشنای دیر آشنای خویش
یا لاف عاشقی بر معشوق خود مزن
یا با رضای او بگذر از رضای خویش
در شاه راه عشق مرو با هوای نفس
گر مرد این رهی بنه از سر هوای خویش
دردا که درد عشق مجال این قدر نداد
عشاق را که چاره کنند از برای خویش
ما را اگر فلک بگذارد به اختیار
بیرون ز کوی او نگذاریم پای خویش
فارغ نشد فروغی از آن شمع خانهسوز
تا آتشی ز ناله نزد در سرای خویش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
شبان تیره به سر وقت چشم جادویش
چنان برو که نیفتی ز طاق ابرویش
یکی فتاده به زنجیر زلف مشکینش
یکی دویده به دنبال چشم آهویش
یکی سپرده تن سخت را به هجرانش
یکی نهاده سر بخت را بر ایوانش
یکی به غایت حسرت ز لعل میگونش
یکی به عالم حیرت ز روی نیکویش
یکی به حال پریشان ز موی پیچانش
یکی بر آتش سوزان ز تابش رویش
به یک تجلی رخسار او جهان میسوخت
اگر حجاب نمیشد نقاب گیسویش
من از عدم به همین مژده آمدم به وجود
که هم بمیرم و هم زنده گردم از بویش
فغان که تا خط سبز از رخش هویدا شد
گریختند حریفان سفله از کویش
چه کامی از لب شیرین رسید خسرو را
که پارهٔ جگرش پاره کرد پهلویش
به غیر شاه فروغی کسی نمیبینم
که داد من بستاند ز خال هندویش
جهان گشای عدوبند ناصرالدین شاه
که آسمان همه دم بوسه زد به بازویش
چنان برو که نیفتی ز طاق ابرویش
یکی فتاده به زنجیر زلف مشکینش
یکی دویده به دنبال چشم آهویش
یکی سپرده تن سخت را به هجرانش
یکی نهاده سر بخت را بر ایوانش
یکی به غایت حسرت ز لعل میگونش
یکی به عالم حیرت ز روی نیکویش
یکی به حال پریشان ز موی پیچانش
یکی بر آتش سوزان ز تابش رویش
به یک تجلی رخسار او جهان میسوخت
اگر حجاب نمیشد نقاب گیسویش
من از عدم به همین مژده آمدم به وجود
که هم بمیرم و هم زنده گردم از بویش
فغان که تا خط سبز از رخش هویدا شد
گریختند حریفان سفله از کویش
چه کامی از لب شیرین رسید خسرو را
که پارهٔ جگرش پاره کرد پهلویش
به غیر شاه فروغی کسی نمیبینم
که داد من بستاند ز خال هندویش
جهان گشای عدوبند ناصرالدین شاه
که آسمان همه دم بوسه زد به بازویش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
بس که بنشسته تا پر بر تنم پیکان عشق
طایر پران شدم از ناوک پران عشق
نوح را کشتی شکست از لطمهٔ توفان عشق
کس نیامد بر کنار از بحر بیپایان عشق
نعرهٔ منصورت از هر مو به سر خواهد زدن
گر نهی پای طلب در حلقهٔ مستان عشق
نشهٔ عشاق را هرگز نمیدانی که چیست
تا ننوشی جرعهای از بادهٔ رخشان عشق
تودهٔ خاکسترت گوگرد احمر کی شود
تا نسوزد پیکرت بر آتش سوزان عشق
گوشهٔ ابروی معشوقت نیاید در نظر
تا نریزد خونت از شمشیر خونافشان عشق
میخورد خون دل و از دیده میریزد برون
هر که را میسازد آن یاقوت لب مهمان عشق
فصل گل گر اشک گلگونت ز سر خواهد گذشت
گل به سر خواهی زدن از گلبن بستان عشق
گشته ویران خانهام از سیل عشق خانه کن
چشم آبادی مدار از خانمان ویران عشق
سر سرگردانی ما را نخواهی یافتن
تا نگردد تارکت گوی خم چوگان عشق
یا لبم را میرسانم بر لب میگون دوست
یا سرم را میگذارم بر سر پیمان عشق
چون تو خورشیدی نتابیدهست در ایوان حسن
ذرهای چون من نرقصیدهست در میدان عشق
همت سلطان عشقم داد طبع شاعری
شاعر سلطان شدم از دولت سلطان عشق
ناصرالدین شاه اعظم، کارفرمای ملوک
آن که نافذتر بود فرمانش از فرمان عشق
از طبیبان هم فروغی چارهٔ دردم نشد
جان من بر لب رسید از درد بی درمان عشق
طایر پران شدم از ناوک پران عشق
نوح را کشتی شکست از لطمهٔ توفان عشق
کس نیامد بر کنار از بحر بیپایان عشق
نعرهٔ منصورت از هر مو به سر خواهد زدن
گر نهی پای طلب در حلقهٔ مستان عشق
نشهٔ عشاق را هرگز نمیدانی که چیست
تا ننوشی جرعهای از بادهٔ رخشان عشق
تودهٔ خاکسترت گوگرد احمر کی شود
تا نسوزد پیکرت بر آتش سوزان عشق
گوشهٔ ابروی معشوقت نیاید در نظر
تا نریزد خونت از شمشیر خونافشان عشق
میخورد خون دل و از دیده میریزد برون
هر که را میسازد آن یاقوت لب مهمان عشق
فصل گل گر اشک گلگونت ز سر خواهد گذشت
گل به سر خواهی زدن از گلبن بستان عشق
گشته ویران خانهام از سیل عشق خانه کن
چشم آبادی مدار از خانمان ویران عشق
سر سرگردانی ما را نخواهی یافتن
تا نگردد تارکت گوی خم چوگان عشق
یا لبم را میرسانم بر لب میگون دوست
یا سرم را میگذارم بر سر پیمان عشق
چون تو خورشیدی نتابیدهست در ایوان حسن
ذرهای چون من نرقصیدهست در میدان عشق
همت سلطان عشقم داد طبع شاعری
شاعر سلطان شدم از دولت سلطان عشق
ناصرالدین شاه اعظم، کارفرمای ملوک
آن که نافذتر بود فرمانش از فرمان عشق
از طبیبان هم فروغی چارهٔ دردم نشد
جان من بر لب رسید از درد بی درمان عشق
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
خاک سر راهت شدم ای لعبت چالاک
برخیز پی جلوه که برداریم از خاک
از عکس رخت دامن آفاق گلستان
وز یاد لبت خاطر عشاق طربناک
هم زخم ز شست تو شود مایهٔ مرهم
هم زهر ز دست تو دهد نشهٔ تریاک
با چشم تو آسودهام از فتنهٔ ایام
با خوی تو خوش فارغم از تندی افلاک
جور است که در جام فشانند به جز می
حیف است که بر خاک نشانند به جز تاک
در دیر مغان باده ننوشم به چه دانش
وز مغبچگان دیده بپوشم به چه ادراک
بر هر سر شاخی که زند برق محبت
نه شاخ به جا ماند و نه خار و نه خاشاک
گوشم همه بر نالهٔ زار دل خویش است
چون گوش جگرسوختگان بر اثر راک
فریاد که از دست گریبان تو ما راست
هم جامهٔ صدپاره، هم سینهٔ صد چاک
با این همه آبی که فروریختم از چشم
خاک سر کویت نشد از چهرهٔ من پاک
با بوس و کناری ز تو قانع نتوان شد
می ریز به پیمانه که مردیم ز امساک
مشکل برود زنده ز کوی تو فروغی
کایمن نتوان بودن از آن غمزهٔ بیباک
برخیز پی جلوه که برداریم از خاک
از عکس رخت دامن آفاق گلستان
وز یاد لبت خاطر عشاق طربناک
هم زخم ز شست تو شود مایهٔ مرهم
هم زهر ز دست تو دهد نشهٔ تریاک
با چشم تو آسودهام از فتنهٔ ایام
با خوی تو خوش فارغم از تندی افلاک
جور است که در جام فشانند به جز می
حیف است که بر خاک نشانند به جز تاک
در دیر مغان باده ننوشم به چه دانش
وز مغبچگان دیده بپوشم به چه ادراک
بر هر سر شاخی که زند برق محبت
نه شاخ به جا ماند و نه خار و نه خاشاک
گوشم همه بر نالهٔ زار دل خویش است
چون گوش جگرسوختگان بر اثر راک
فریاد که از دست گریبان تو ما راست
هم جامهٔ صدپاره، هم سینهٔ صد چاک
با این همه آبی که فروریختم از چشم
خاک سر کویت نشد از چهرهٔ من پاک
با بوس و کناری ز تو قانع نتوان شد
می ریز به پیمانه که مردیم ز امساک
مشکل برود زنده ز کوی تو فروغی
کایمن نتوان بودن از آن غمزهٔ بیباک
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸
تا شکن زلف تو است سلسله جنبان دل
جمع نخواهد شدن حال پریشان دل
شوق تو در هم شکست پنجهٔ شاهین صبر
عشق تو لشکر کشید بر سر سلطان دل
هم خط نوخیز تو سبزه گلزار جان
هم لب جان بخش تو چشمهٔ حیوان دل
کار من آمد به جان از ستم پاسبان
رفتم از آن آستان جان تو و جان دل
چاره هر درد را خلق به درمان کنند
درد تو را کرده عشق مایهٔ درمان دل
گر چه صبوری خوش است در همه کاری ولی
کردن صبر از رخت کی شود امکان دل
دل به تو بربست عهد، کز سر جان بگذرد
جان گران مایه رفت بر سر پیمان دل
در طلب چشم تو دور به آخر رسید
آه که آن هم نشد حاصل دوران دل
رشتهٔ عقلم گسیخت بر سر سودای عشق
گوهر اشکم بریخت بر در دکان دل
سوزن فکرت شکست، رشتهٔ طاقت گسیخت
بس که ز نو دوختم چاک گریبان دل
عمر فروغی گذشت، کام دل آخر نیافت
گر تو مراد ولی وای ز حرمان دل
جمع نخواهد شدن حال پریشان دل
شوق تو در هم شکست پنجهٔ شاهین صبر
عشق تو لشکر کشید بر سر سلطان دل
هم خط نوخیز تو سبزه گلزار جان
هم لب جان بخش تو چشمهٔ حیوان دل
کار من آمد به جان از ستم پاسبان
رفتم از آن آستان جان تو و جان دل
چاره هر درد را خلق به درمان کنند
درد تو را کرده عشق مایهٔ درمان دل
گر چه صبوری خوش است در همه کاری ولی
کردن صبر از رخت کی شود امکان دل
دل به تو بربست عهد، کز سر جان بگذرد
جان گران مایه رفت بر سر پیمان دل
در طلب چشم تو دور به آخر رسید
آه که آن هم نشد حاصل دوران دل
رشتهٔ عقلم گسیخت بر سر سودای عشق
گوهر اشکم بریخت بر در دکان دل
سوزن فکرت شکست، رشتهٔ طاقت گسیخت
بس که ز نو دوختم چاک گریبان دل
عمر فروغی گذشت، کام دل آخر نیافت
گر تو مراد ولی وای ز حرمان دل
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
هر دل شیدا که شد به روی تو مایل
باز نگردد به صدهزار دلایل
سرو فرازنده از قیام تو بی پا
مهر فروزنده از جمال تو زایل
حلقهٔ گیسوی تو کمند مجانین
جلوهٔ بالای تو بلای قبایل
پردهٔ تن را به دست شوق دریدیم
تا نشود در میان ما و تو حایل
واسطه را با تو هیچ رابطهای نیست
کس به وصال تو چون رسد به وسایل
عشق صدا میزند به کافر ومؤمن
باده طرب میدهد به منکر و قایل
ای که ندیدی مقام عاشق و معشوق
عزت منعم ببین و ذلت سایل
دم نتوان زد به مجلسی که در آن جا
مهر خموشی زدند بر لب قایل
من نه کنون پا نهادهام به خرابات
بر سر این کوچه بودهام از اوایل
آن که نشوید به باده خرقهٔ تقوی
پاک نخواهد شدن ز عین رذایل
کی ز تو شیرین شود مذاق فروغی
بی کرم خسرو خجسته خصایل
چشم و چراغ ستاره ناصردین شاه
آن که به گوش فلک کشیده قنایل
باز نگردد به صدهزار دلایل
سرو فرازنده از قیام تو بی پا
مهر فروزنده از جمال تو زایل
حلقهٔ گیسوی تو کمند مجانین
جلوهٔ بالای تو بلای قبایل
پردهٔ تن را به دست شوق دریدیم
تا نشود در میان ما و تو حایل
واسطه را با تو هیچ رابطهای نیست
کس به وصال تو چون رسد به وسایل
عشق صدا میزند به کافر ومؤمن
باده طرب میدهد به منکر و قایل
ای که ندیدی مقام عاشق و معشوق
عزت منعم ببین و ذلت سایل
دم نتوان زد به مجلسی که در آن جا
مهر خموشی زدند بر لب قایل
من نه کنون پا نهادهام به خرابات
بر سر این کوچه بودهام از اوایل
آن که نشوید به باده خرقهٔ تقوی
پاک نخواهد شدن ز عین رذایل
کی ز تو شیرین شود مذاق فروغی
بی کرم خسرو خجسته خصایل
چشم و چراغ ستاره ناصردین شاه
آن که به گوش فلک کشیده قنایل
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
در عالم عشق تو نه کفر است و نه اسلام
عشاق تو فارغ ز پرستیدن اصنام
آن جا که جمال تو نه تغییر و نه تبدیل
وان جا که وجود تو نه آغاز و نه انجام
در مژده گذر کن که دمی در بدنش روح
بر زنده نظر کن که بری از دلش آرام
سرمایه آمالی و بخشندهٔ احوال
دیباچهٔ ارواحی و شیرازهٔ اجسام
هم قبلهٔ عشاقی و هم کعبهٔ مشتاق
هم شورش آفاقی و هم فتنهٔ ایام
دل های مجرد همه در چنبر آن زلف
مرغان بهشتی همه در حلقهٔ آن دام
یک میکده میخوردم از آن لعل میآلود
یک باغچه گل چیدم از آن عارض گلفام
ما را نه غم طعن و نه اندیشهٔ ناموس
مستان تو آسوده هم از ننگ و هم از نام
تا زیب بناگوش تو شد طرهٔ مشکین
هرگز خبرم نیست نه از صبح و نه از شام
هیچ از لب و چشم تو قناعت نتوان کرد
یارب چه نهادند در این شکر و بادام
بگذار ببوسد لب نوش تو فروغی
زان پیش که جان را بنهد بر سر این کام
عشاق تو فارغ ز پرستیدن اصنام
آن جا که جمال تو نه تغییر و نه تبدیل
وان جا که وجود تو نه آغاز و نه انجام
در مژده گذر کن که دمی در بدنش روح
بر زنده نظر کن که بری از دلش آرام
سرمایه آمالی و بخشندهٔ احوال
دیباچهٔ ارواحی و شیرازهٔ اجسام
هم قبلهٔ عشاقی و هم کعبهٔ مشتاق
هم شورش آفاقی و هم فتنهٔ ایام
دل های مجرد همه در چنبر آن زلف
مرغان بهشتی همه در حلقهٔ آن دام
یک میکده میخوردم از آن لعل میآلود
یک باغچه گل چیدم از آن عارض گلفام
ما را نه غم طعن و نه اندیشهٔ ناموس
مستان تو آسوده هم از ننگ و هم از نام
تا زیب بناگوش تو شد طرهٔ مشکین
هرگز خبرم نیست نه از صبح و نه از شام
هیچ از لب و چشم تو قناعت نتوان کرد
یارب چه نهادند در این شکر و بادام
بگذار ببوسد لب نوش تو فروغی
زان پیش که جان را بنهد بر سر این کام