عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
چون خصر ره بچشمهٔ حیوانم آرزوست
یعنی دو بوسه زان لب خندانم آرزوست
صیاد تا به دام تو گردیده ام اسیر
دیگر نه طرف باغ و نه بستانم آرزوست
تا نسبتی بزلف تو پیدا کنم مدام
سرگشتگی و حال پریشانم آرزوست
بر کف گرفته ام پی ایثار جان و سر
دیدار روی دلکش جانانم آرزوست
خواهم که رو بکعبهٔ مقصود آورم
یعنی جوار شاه خراسانم آرزوست
گفتم صغیر سیل سرشگت جهان گرفت
گفتا چو نوح دیدن طوفانم آرزوست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
دلبرا نرا همه سخت است دل و پیمان سست
یا که ای سنگدل این قاعده در مذهب تست
هیچ پیکان ز کمانخانهٔ ابروت نجست
تا که اول دل زاری هدف خویس نجست
که سر خوان غم عشق تو ایدوست نشست
کاولین مرتبه از هستی خود دست نشست
گر دلی را چو دل من فلک سفله نخست
چه کنم این شده تقدیر من از روز نخست
در جهان هیچکس از قید غم و غصه نرست
بیغمی هست گیاهی که در این باغ نرست
ایندرست استکه حق در دل بشکسته درست
کز شکست دل بشکسته شود کار درست
آفرین بر تو صغیرا دگر این قاعده چیست
که چنین طبع تواش کرد بیان چابک و چست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
روزگاریست که چون حلقه مقیمم بدرت
از چه لطفی نبود با من بی پا و سرت
من و پیمان تو از لاغری و از سستی
نه عجب هر دو نیاییم اگر در نظرت
نه نهان از بصری و نه عیان در نظری
می ندانم که پری نام نهم یا بشرت
گرچه هستی تو خراباتی و هرجایی لیک
جز بخلوت نتوان دید رخ چون قمرت
شکرلله که شدی از رخ او عکس پذیر
شستم ای آینهٔ دل چو ز خون جگرت
همچو جبریل بجایی نرسی ای سالک
گر بدل هست غم سوختن بال و پرت
نشوی باخبر از یار و نیابی مقصود
مگر آندم که ز خود هیچ نباشد خبرت
ایکه اندر طلبش گرد جهان میگردی
تا که از پای نیفتی ننهد پا به سرت
قندش از یاد رود در همهٔ عمر صغیر
هر که آگه شود از گفتهٔ همچون شکرت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
تا تار طرهٔ توام ای جان بچنگ نیست
دل نیست لحظه ئی که خروشان چو چنگ نیست
مانند دف همی خورم از دست غم قفا
تا تار طرهٔ توام ای جان بچنگ نیست
با غیر خوش بصلحی و با آشنا به جنک
آگه کسی بکار تو زین صلح و جنک نیست
دیوانه تا شدم ز غمت در قفای من
آن طفل کو که دامن او پر ز سنک نیست
از تیر غمزهٔ تو کند زاهد احتراز
غافل که هر دلی هدف این خدنک نیست
تنها نه از غم دهنت تنگدل منم
در شهر کو دلی که از این غصه تنک نیست
آنکس که دل به نرگس و گل داده باخبر
زان چشم نیمخواب و رخ لاله رنگ نیست
در بزم ما حکایت حسن است و عشق و بس
اینجا حدیث رستم و پور پشنگ نیست
ترسم که می نخورده رسد محتسب ز در
ساقی شتاب کن که مجال درنگ نیست
بد نام اگر شدیم بعشق بتان چه باک
ما را دگر صغیر غم نام و ننگ نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
با آنکه دل معاینه ناظر بروی تست
باز از پی مشاهده در جستجوی تست
هرجا که گرد نیست گرفتار رشتهٔی
آن رشته را چو می نگرم تار موی تست
هر گل بچشم اهل نظر طرفه دفتری
در وصف لطف و خوبی روی نکوی تست
هر غنچه بی نشان ز دهان تو میدهد
هر بلبلی فریفتهٔ رنگ و بوی تست
هر جا سخن کنند ز خوبان روزگار
آن گفتگو مقدمهٔ گفتگوی تست
در هر کجا که مینگرم جز تو نیست کس
دیر و کنشت و مسجد و بتخانه کوی تست
میخواستم به سوی تو رو آورم کنون
بینم که رویم از همه سویی بسوی تست
از سال و ماه و هفته نباشد خبر مرا
بس روز و شب دلم بغم روی و موی تست
باشد در آرزوی وصال تو هر کسی
تنها همین صغیر نه در آرزوی تست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
ما را بجز از روی تو منظور نظر نیست
ما را بجر از کوی تو مأوای دگر نیست
از جور رقیبان ز رهت روی نتابم
من وصل تو میجویم و خوفم ز خطر نیست
قدر رخ خوب تو نداند همه چشمی
هر بی سر و پایی به جهان اهل نظر نیست
گو خون جگر نوش کن و خاک بسر ریز
آنرا که ز دیدار تواش شوق بسر نیست
گر عشق نداری بر کس قدر نداری
قدری نبود آن شجری را که ثمر نیست
گر دست ز افتاده بگیری هنر آنست
ور نه زدن پای به افتاده هنر نیست
ما بوسه نخواهیم جز از لعل لب یار
آری مگسانرا هوس الا بشکر نیست
جانا ز صغیر ار نکنی یاد چه تدبیر
شاهی و تو را جانب درویش گذر نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
هر آنچه فتنه در این عالم و هر آنچه بلاست
ز چشم و قامت آن لعبت سهی بالاست
بخون کشیده هزاران هزار عاشق و باز
همیشه بر سر کویش ز عاشقان غوغاست
ز چشم او شده مفتون چون من بسی تنها
همین نه فتنهٔ چشمش برای من تنهاست
کسی که گشت اسیر کمند وی با او
همیشه بر سر ناز و عتاب و جور و جفاست
شها ز جور تو می نالم و پشیمانم
چرا که جور و جفای تو عین مهر و وفاست
تو پادشاهی و ما بندهٔ تو هر چه کنی
بکن که هیچ بکارت نه جای چون و چراست
طریق عشق به دل طی کنند مشتاقان
نه احتیاج بسر اندر ا ین ره و نه بپاست
ز جام جم بحقیقت دو جرعه نوشیدن
هزار مرتبه بهتر ز ملکت داراست
به هر که می نگری مست می رود‌ام ا
صغیر مست می و شیخ شهر مست ریاست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
از غم زلفت ندانم دوش بر من چون گذشت
اینقدر دانم که دود آهم از گردون گذشت
گر بگویم شمه ای از آن جگرها خون شود
آنچه بی لعل لبت بر ایندل پرخون گذشت
بیتو بگذشت آنچه ایلیلای جان بر من شبی
در تمام عمر نتوان گفت بر مجنون گذشت
پست شد شمشاد و کاجم در چمن پیش نظر
در ضمیرم چون خیال آنقدر موزون گذشت
شربت وصلست عاشق را دوای درد و بس
زانکه اینجا کار از سقراط و افلاطون گذشت
هر کسی گنج قناعت جست و استغنای طبع
در حقیقت دولتش از دولت قارون گذشت
جز محیطت می‌نخوانم دیگر ای چشم صغیر
زان که عنوان تو از سیحون و از جیحون گذشت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
خدای آنچه بزلف نگار چین انداخت
نگار بهر من خسته بر جبین انداخت
برفت و برد مرا همچو سایه در پی خویش
قدی که سایه نه از ناز بر زمین انداخت
بزلف کرده صبا را بجرم آن زنجیر
که دوش زلزله اندر سواد چین انداخت
سیاه روز جهان را چو شب نمود آن مه
ز زلف پرده چو بر روی نازنین انداخت
غلام مردم چشم که در رخ خوبان
نظر همیشه ز چشم خدای بین انداخت
من از جمال تو حیرانم و از آن نقاش
که نقش صورتی این سان ز ماء و طین انداخت
یقین ز زلف تو غافل بود دل آنکس
که چنک عشق بگیسوی حور عین انداخت
کسی بکام دل خود رسد که همچو صغیر
بپای دوست سر و جان و عقل و دین انداخت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
دل مرا ز کمندت سر رهائی نیست
کجا رود بکسش جز تو آشنائی نیست
بیا بیا که دلم بی تو از جهان سیر است
مرو مرو که مرا طاقت جدائی نیست
بدور چشم تو و زلف تو دگر کارم
بآهوی ختن و نافه ختائی نیست
بتان چو دل بربایند بوسه ئی بدهند
ولی تو را صفتی غیر دلربائی نیست
گدای شاه نجف شو که هیچ سلطنتی
به روزگار برابر بدین گدائی نیست
صغیر پیرهنی بیش از جهان نبرد
کنون غمی بدل او را ز بی قبایی نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
هر که بدید از تو این فراخته قامت
گفت که یاران قیام کرده قیامت
پیش تو سرو سهی ز پای درافتد
زانکه ندارد توان و تاب اقامت
جز روش عشق و کار باده پرستی
آخر هر کار حسرتست و ندامت
پا به سر جان نه و در آبره عشق
ورنه سر خویش گیر و راه سلامت
همچو دهانت ز حسرت لبت ای شوخ
هیچ ز من جز سخن نمانده علامت
هست ز چشم و لب تو آنچه بعالم
قصه ز سحر است و داستان ز کرامت
ختم به نام تو دلبری بود و هم
ختم به نام ولی عصر‌ام امامت
آنکه بحق قائمست و عالم هستی
نیست مگر ظل آن فراخته قامت
بخت خدا داده چیست اینکه خدا کرد
خط غلامیش بر صغیر کرامت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
هر گوشه فتنه ایست ز چشمان مست تست
هر جا سخن رود ز لب می‌پرست تست
کی دست می‌دهد که به بینم به خلوتی
در گردن تو دست من و می‌به دست تست
ای زلف یار نافهٔ چین خواندمت ولی
دیدم درست نسبتی اینسان شکست تست
این چشم ساقی از تو نه مستیم ما و بس
مینا و ساغر و خم و خمخانه مست تست
صیاد بال من مشکن پای من مبند
این بند بس مرا که دلم پای بست تست
آزاری از چه رو دل من در پناه خویش
آخر نه این رمیده ز هر جا به بست تست
آن خرمن گلی تو که خوبان سروقد
برپا بایستند به هر جا نشست تست
دریا شده است دیده ز بس ماهی دلم
در آرزوی زلف چو قلاب شست تست
می نوش و هستیت بنه و نیست شو صغیر
وزغم فرار کن که غم آسیب هست تست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
دلبرم شانه بگیسوی شبه گون زده است
بدو صد سلسله دل باز شبیخون زده است
بر لب جام بود بوسه زدن فرض که آن
یار را بوسه بسی بر لب میگون زده است
ای که لیلی طلبی خرگه خود را آن ماه
در بیابان دل خستهٔ مجنون زده است
عاشقان از همه کیشند بدر کلک قضا
نام این طایفه از دایره بیرون زده است
در ره عشق خدا مرد ره آنست که نعل
ترکمان وار در این بادیه وارون زده است
منت از ساقی نامشفق گردون نکشد
می چو من هر که ز جام دل پرخون زده است
نه عجب خرمن من سوخت گر از آتش عشق
عشق برقیستکه بر خرمن گردون زده است
تا گدائی در شاه نجف یافت صغیر
پای بر ملک جم و دولت قارون زده است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
بیا ای عید مشتاقان که از هجر دو ابرویت
هلالی گشت پشت روزه داران مه رویت
نه دین از کفر بشناسم نه روز از شب که بگذارد
دمی افتم بفکر خویشتن یاد رخ و مویت
فراهم می‌کنم بهر خود اسباب پریشانی
که شاید نسبتی پیدا کند حالم بگیسویت
نگشتی سجده گاه خلق عالم تا ابد کعبه
نکردی در ازل گر سجده بر محراب ابرویت
فکند از غمزهٔی ها رو ترا در چه من مسکین
توانم چون سلامت جان برم از چشم جادویت
مقیم آنکو بکویت شد نمیجوید بهشت آری
بهشت است آرزومند مقیمان سر کویت
من ار دیدار گل جویم و گر مشک ختن بویم
از ایندارم غرض رنگت وزآندارم طمع بویت
صغیر از آستانت کی تواند روی برتابد
که هر سو روی بنماید دل او را میکشد سویت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
آنکه بهر جا عیان طلعت نیکوی اوست
ای عجب از چشم خلق از چه نهان روی اوست
باز کنند آرزو تا سخنش بشنوند
آنکه سرای وجود پر ز هیاهوی اوست
غیر ز دیدار او باز ندارد مرا
چشم سرم سوی غیر چشم دلم سوی اوست
چارهٔ دیوانگی سلسله است و مرا
مایهٔ دیوانگی سلسلهٔ موی اوست
بزم مرا مشک و عود گر نبود گو مباش
مشگ من و عود من جعد سمن بوی اوست
قصه دراز است باز هر شب اگر چه ببزم
از سر شب تا بصبح صحبت گیسوی اوست
قصه مخوان زاهدا دوزخ و جنت تراست
دوزخ من خوی یار جنت من روی اوست
سروری عالمی، پادشه عشق راست
زانکه سر سروران خاک سر کوی اوست
از چه فکنده است شور در همه خلق جهان
گرنه قیامت صغیر قامت دلجوی اوست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
جستم سراغ دل ز صبا زان خبر نداشت
گویا به طرهٔ تو صبا هم گذر نداشت
در سر هر آن هوا که مرا بود شد بدر
عشق تو بود کز سر من دست برنداشت
گر یک نظر فزون بتو ننموده دیده‌ام
این شد سبب که تاب نگاه دگر نداشت
گویند بوالبشر بفراق چنان گریست
گویا خبر ز روی تو زیبا پسر نداشت
دردش همین بس است که اهل نظر نبود
آنکو بر آفتاب جمالت نظر نداشت
ای عالم آفتاب مرا بود جلوه ها
وقتی که آسمان تو شمس و قمر نداشت
عمری تمام کار دلم بود عاشقی
عیبش مکن که غمزده دیگر هنر نداشت
اول اگر که تیشهٔ آخر زدی دگر
یک عمر کوه کن به جهان دردسر نداشت
در راه عشق خوف و خطرها بود صغیر
طی این ره آن نمود که خوب از خطر نداشت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
تنها ستمت بهر من ای ماه جبین است
یا با همه بی‌مهری و آئین تو این است
کوتاه نمود از همه جا دست خیالم
بالای بلندت که بلای دل و دین است
در ظلمت زلف تو دل خضر شود گم
از بسکه شکن در شکن و چین سرچین است
این زلف سیاه است بر آن روی چو خورشید
یا روز به شب کفر باسلام قرین است
تا آنکه مگر ره به دهان تو برد دل
عمریستکه چون خال لبت گوشه نشین است
از کوی خود ای دوست مرانم سوی جنت
بی روی توام کی سر فردوس برین است
یکذره مرا کار به خورشید فلک نیست
خورشید من اینست که بر روی زمین است
یکدم نرود عمر که بی غصه نشینم
تا رفته غم از دل غم دیگر به کمین است
خوش دار صغیر آنچه که پیش آیدت آخر
تا چند توان گفت چنانست و چنین است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
آنکس آگه ز پریشانی احوال من است
که چو من بستهٔ آنزلف شکن در شکن است
بار افکند به زلفش دلم از بهر غریب
هرکجا شب بسر دست درآید وطن است
ندهم تاری از آن طره اگر بخشندم
هر قدر مشگ که در کشور چین و ختن است
دهن اوست بسی تنگتر از غنچه ولی
تنگتر از دهن او دل خونین من است
بهوای رخ معشوق و بیاد رخ گل
روز و شب زمزمه کار من و مرغ چمن است
صحبت از کوه کن و قصه ز شیرین مکنید
دور دور من و آن خسرو شیرین دهن است
دیدنش غم برد از دل که بود غبغب او
آب و خط سبزه و رخ معنی وجه حسن است
سخنی گفت بگوش دل من پیر مغان
که دو عالم همه تفسیر بر آن یک سخن است
هر کسی را بکسی چشم‌ام ید است و صغیر
بندهٔ عاطفت شیر خدا بوالحسن است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
من و خاک سر آنکوی که دلدار آنجاست
راحت جان و تن آرام دل زار آنجاست
با رخ یار مرا حاجت گلشن نبود
هر کجا یار بود گلشن و گلزار آنجاست
گر کنم خاک در میکده را کحل بصر
نکنم عیب که نقش قدم یار آنجاست
روز و شب حلقه صفت بر در آن عیسی دم
چون ننالم که دوای دل بیمار آنجاست
گر گشایش طلبی جو ز در پیر مغان
کانکه لطفش بگشاید گره از کار آنجاست
همچو خورشید که نورش همه جا جلوه گر است
هر کجا میروم آن دلبر عیار آنجاست
یوسفا حسن تو را مردم کنعان نخرند
جانب مصر روان شو که خریدار آنجاست
نیست از کعبهٔ گل ره بمقام مقصود
رهرو کعبهٔ دل باش که دلدار آنجاست
داشت اندیشه صغیر از صف حشر و خردش
گفت تشویش مکن حیدر کرار آنجاست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
خرم کسی که کام ز بخت جوان گرفت
یعنی به صدق دامن پیر مغان گرفت
بردم چو نام عشق سرا پا بسوختم
چون شمع کاتشش بوجود از زبان گرفت
خوبان دهند بوسه و گیرند جان بها
نازم بدان حریف که این داد و آن گرفت
کارم فتاد تا چو کمر با میان یار
از هر کنار غصه مرا در میان گرفت
زلفش گرفت جا برخ و من بحیرتم
کاین کافر از برای چه جا در جنان گرفت
تا بعد از این چه آیدم ای دوستان بپیش
حالی که عشق از کف عقلم عنان گرفت
هرکس که چون صغیر بحیدر پناه برد
از هر بلا و حادثه خط‌ام ان گرفت
آنکو سپرد خط غلامی به مرتضی
سر خط رستگاری کون و مکان کرفت
شاه نجف که بنده ای از بندگان او
باج شرف ز تاجوران جهان گرفت
رفعت از آستانهٔ آن شه طلب که عرش
این رفعتی که دارد از آن آستان گرفت