عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۷
صلا ای صوفیان کامروز باری
سماع است و وصال و عیش آری
بکن ای موسی جان خلع نعلین
که اندر گلشن جان نیست خاری
کبوترها سراسر باز گردند
که افتاد این شکاران را شکاری
شود سرهای مستان فارغ از درد
چو سر درکرد خمر بیخماری
بخور، که ساعتی دیگر نبینی
ز مشرق تا به مغرب هوشیاری
برآور بینی و بوی دگر جوی
که این بینی است آن بو را مهاری
سماع است و وصال و عیش آری
بکن ای موسی جان خلع نعلین
که اندر گلشن جان نیست خاری
کبوترها سراسر باز گردند
که افتاد این شکاران را شکاری
شود سرهای مستان فارغ از درد
چو سر درکرد خمر بیخماری
بخور، که ساعتی دیگر نبینی
ز مشرق تا به مغرب هوشیاری
برآور بینی و بوی دگر جوی
که این بینی است آن بو را مهاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۶
مرا در خنده میآرد بهاری
مرا سرگشته میدارد خماری
مرا در چرخ آوردهست ماهی
مرا بییار گردانید یاری
چو تاری گشتم از آواز چنگی
نوایش فاش و پیدا نیست تاری
جهانی چون غباری، او برانگیخت
که پنهان شد چو بادی در غباری
حیاتی چون شرار آن شه برافروخت
که پنهان شد چو سوزی در شراری
جمال گلستان آن کس برآراست
که پنهان شد چو گل در جان خاری
دلم گوید که ساقی را تو میگو
که جانم مست آن باقیست، باری
دلم چون آینه خاموش گویاست
به دست بوالعجب آیینه داری
کزو در آینه ساعت به ساعت
همیتابد عجب نقش و نگاری
مرا سرگشته میدارد خماری
مرا در چرخ آوردهست ماهی
مرا بییار گردانید یاری
چو تاری گشتم از آواز چنگی
نوایش فاش و پیدا نیست تاری
جهانی چون غباری، او برانگیخت
که پنهان شد چو بادی در غباری
حیاتی چون شرار آن شه برافروخت
که پنهان شد چو سوزی در شراری
جمال گلستان آن کس برآراست
که پنهان شد چو گل در جان خاری
دلم گوید که ساقی را تو میگو
که جانم مست آن باقیست، باری
دلم چون آینه خاموش گویاست
به دست بوالعجب آیینه داری
کزو در آینه ساعت به ساعت
همیتابد عجب نقش و نگاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۵
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۵
چون عشق کند شکرفشانی
در جلوه شود مه نهانی
بینی که شکر کران ندارد
خوش میخوری و همیرسانی
میغلط به هر طرف که غلطی
بر سبزهٔ سبز بوستانی
گر زان که کله نهی، وگر نی
شاهنشه جمله خسروانی
آن را بینی که من نگویم
زیرا که بگویمت، بدانی
چون چشم تو وا کنند ناگه
بر شهر عظیم آن جهانی
مانندهٔ طفل نوبزاده
خیره نگری و خیره مانی
تا چشم بران جهان نشیند
چاره نبود ازین نشانی
بگریز به نور شمس تبریز
تا کشف شود همه معانی
در جلوه شود مه نهانی
بینی که شکر کران ندارد
خوش میخوری و همیرسانی
میغلط به هر طرف که غلطی
بر سبزهٔ سبز بوستانی
گر زان که کله نهی، وگر نی
شاهنشه جمله خسروانی
آن را بینی که من نگویم
زیرا که بگویمت، بدانی
چون چشم تو وا کنند ناگه
بر شهر عظیم آن جهانی
مانندهٔ طفل نوبزاده
خیره نگری و خیره مانی
تا چشم بران جهان نشیند
چاره نبود ازین نشانی
بگریز به نور شمس تبریز
تا کشف شود همه معانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۷
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۳
با یار بساز تا توانی
تا بیکس و مبتلا نمانی
بر آب حیات راه یابی
گر سر موافقت بدانی
با سایهٔ یار رو، یکی شو
منمای ز خویشتن نشانی
گر رطل گران دهند، درکش
ای جان بگذار این گرانی
ای دل مپذیر بیش صورت
میباش چو آب در روانی
پذرفتن صورت از جمادیست
مفسر اگر از رحیق جانی
در مجلس دل درآ که آنجا
عیش است و حریف آسمانی
تا بیکس و مبتلا نمانی
بر آب حیات راه یابی
گر سر موافقت بدانی
با سایهٔ یار رو، یکی شو
منمای ز خویشتن نشانی
گر رطل گران دهند، درکش
ای جان بگذار این گرانی
ای دل مپذیر بیش صورت
میباش چو آب در روانی
پذرفتن صورت از جمادیست
مفسر اگر از رحیق جانی
در مجلس دل درآ که آنجا
عیش است و حریف آسمانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۳
اقتلونی یا ثقاتی ان فی قتلی حیاتی
ومماتی فی حیاتی وحیاتی فی مماتی
اقتلونی، ذاب جسمی، قدح القهوة قسمی
هله بشکن قفص ای جان، چو طلب کار نجاتی
زسفر بدر شوی تو، چو یقین ماه نوی تو
زشکست از چه تو تلخی، چو همه قند و نباتی؟
چو تویی یار مرا تو، به ازین دار مرا تو
برسان قوت حیاتم، که تو یاقوت زکاتی
چو بسی قحط کشیدم، بنما دعوت عیدم
که نشد سیر دو چشمم، به تره و نان براتی
حرکت کن، حرکتهاست کلید در روزی
مگرت نیست خبر تو، که چه زیبا حرکاتی؟
به چنین رخ که تو داری، چه کشی ناز سپیده؟
که نگنجد به صفت در، که چه محمود صفاتی
بنه ای ساقی اسعد، تو یکی بزم مخلد
که خماریست جهان را ز می و بزم نباتی
به حق بحر کف تو، گهر باشرف تو
که به لطف و به گوارش، تو به از آب فراتی
مثل ساغر آخر، تو خرابی عقولی
که چو تحریمهٔ اول، سر ارکان صلاتی
کرمت مست برآید، کف چون بحر گشاید
بدهد صدقه، نپرسد که تو اهل صدقاتی
به کرم فاتح عقدی، به عطا نقدهٔ نقدی
برهان منتظران را ز تمنای سباتی
نه در ابروی تو چینی، نه دران خوی تو کینی
به عدو گوید لطفت که بنینی و بناتی
رسی از ساغر مردان به خیالات مصور
ز ره سینه خرامان، کنساء خفرات
وجوار ساقیات وسواق جاریات
تو بگو باقی این را، انا فی سکر سقاتی
ومماتی فی حیاتی وحیاتی فی مماتی
اقتلونی، ذاب جسمی، قدح القهوة قسمی
هله بشکن قفص ای جان، چو طلب کار نجاتی
زسفر بدر شوی تو، چو یقین ماه نوی تو
زشکست از چه تو تلخی، چو همه قند و نباتی؟
چو تویی یار مرا تو، به ازین دار مرا تو
برسان قوت حیاتم، که تو یاقوت زکاتی
چو بسی قحط کشیدم، بنما دعوت عیدم
که نشد سیر دو چشمم، به تره و نان براتی
حرکت کن، حرکتهاست کلید در روزی
مگرت نیست خبر تو، که چه زیبا حرکاتی؟
به چنین رخ که تو داری، چه کشی ناز سپیده؟
که نگنجد به صفت در، که چه محمود صفاتی
بنه ای ساقی اسعد، تو یکی بزم مخلد
که خماریست جهان را ز می و بزم نباتی
به حق بحر کف تو، گهر باشرف تو
که به لطف و به گوارش، تو به از آب فراتی
مثل ساغر آخر، تو خرابی عقولی
که چو تحریمهٔ اول، سر ارکان صلاتی
کرمت مست برآید، کف چون بحر گشاید
بدهد صدقه، نپرسد که تو اهل صدقاتی
به کرم فاتح عقدی، به عطا نقدهٔ نقدی
برهان منتظران را ز تمنای سباتی
نه در ابروی تو چینی، نه دران خوی تو کینی
به عدو گوید لطفت که بنینی و بناتی
رسی از ساغر مردان به خیالات مصور
ز ره سینه خرامان، کنساء خفرات
وجوار ساقیات وسواق جاریات
تو بگو باقی این را، انا فی سکر سقاتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۹
تو نفس نفس برین دل، هوسی دگر گماری
چه خوش است این صبوری، چه کنم، نمیگذاری
سر این خدای داند که مرا چه میدواند
تو چه دانی ای دل آخر؟ تو برین چه دست داری؟
به شکارگاه بنگر، که زبون شدند شیران
تو کجا گریزی آخر، که چنین زبون شکاری؟
تو ازو نمیگریزی، تو بدو همیگریزی
غلطی، غلط از آنی که میان این غباری
زشه ار خبر نداری که همیکند شکارت
بنگر تو لحظه لحظه، که شکار بیقراری
چو به ترس هر کسی را طرفی همیدواند
اگر او محیط نبود، ز کجاست ترسگاری؟
ز کسیست ترس لابد، که ز خود کسی نترسد
همه را مخوف دیدی، جز ازین همهست، باری
به هلاک میدواند، به خلاص میدواند
به ازین نباشد ای جان، که تو دل بدو سپاری
بنمایمت سپردن دل، اگر دلم بخواهد
دل خود بدو سپردم، هم ازو طلب تو یاری
چه خوش است این صبوری، چه کنم، نمیگذاری
سر این خدای داند که مرا چه میدواند
تو چه دانی ای دل آخر؟ تو برین چه دست داری؟
به شکارگاه بنگر، که زبون شدند شیران
تو کجا گریزی آخر، که چنین زبون شکاری؟
تو ازو نمیگریزی، تو بدو همیگریزی
غلطی، غلط از آنی که میان این غباری
زشه ار خبر نداری که همیکند شکارت
بنگر تو لحظه لحظه، که شکار بیقراری
چو به ترس هر کسی را طرفی همیدواند
اگر او محیط نبود، ز کجاست ترسگاری؟
ز کسیست ترس لابد، که ز خود کسی نترسد
همه را مخوف دیدی، جز ازین همهست، باری
به هلاک میدواند، به خلاص میدواند
به ازین نباشد ای جان، که تو دل بدو سپاری
بنمایمت سپردن دل، اگر دلم بخواهد
دل خود بدو سپردم، هم ازو طلب تو یاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۴
به مبارکی و شادی بستان ز عشق جامی
که ندا کند شرابش که کجاست تلخ کامی؟
چه بود حیات بیاو؟ هوسی و چارمیخی
چه بود به پیش او جان؟ دغلی، کمین غلامی
قدحی دو چون بخوردی، خوش و شیرگیر گردی
به دماغ تو فرستد، شه و شیر ما پیامی
خنک آن دلی که در وی بنهاد بخت تختی
خنک آن سری که در وی میما نهاد کامی
ز سلام پادشاهان، به خدا ملول گردد
چو شنید نیک بختی، زتو سرسری سلامی
به میان دلق مستی، به قمارخانهٔ جان
بر خلق نام او بد، سوی عرش نیک نامی
خنک آن دمی که مالد کف شاه پر و بالش
که سپیدباز مایی، به چنین گزیده دامی
ز شراب خوش بخورش، نه شکوفه و نه شورش
نه به دوستان نیازی، نه زدشمن انتقامی
همه خلق در کشاکش، تو خراب و مست و دلخوش
همه را نظاره میکن هله از کنار بامی
ز تو یک سوآل دارم، بکنم، دگر نگویم
ز چه گشت زر پخته، دل و جان ما؟ ز خامی
که ندا کند شرابش که کجاست تلخ کامی؟
چه بود حیات بیاو؟ هوسی و چارمیخی
چه بود به پیش او جان؟ دغلی، کمین غلامی
قدحی دو چون بخوردی، خوش و شیرگیر گردی
به دماغ تو فرستد، شه و شیر ما پیامی
خنک آن دلی که در وی بنهاد بخت تختی
خنک آن سری که در وی میما نهاد کامی
ز سلام پادشاهان، به خدا ملول گردد
چو شنید نیک بختی، زتو سرسری سلامی
به میان دلق مستی، به قمارخانهٔ جان
بر خلق نام او بد، سوی عرش نیک نامی
خنک آن دمی که مالد کف شاه پر و بالش
که سپیدباز مایی، به چنین گزیده دامی
ز شراب خوش بخورش، نه شکوفه و نه شورش
نه به دوستان نیازی، نه زدشمن انتقامی
همه خلق در کشاکش، تو خراب و مست و دلخوش
همه را نظاره میکن هله از کنار بامی
ز تو یک سوآل دارم، بکنم، دگر نگویم
ز چه گشت زر پخته، دل و جان ما؟ ز خامی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۱
چند روز است که شطرنج عجب میبازی
دانهٔ بوالعجب و دام عجب میسازی
که برد جان زتو، گر زان که تو دل سخت کنی؟
که برد سر زتو، گر زان که بدین پردازی؟
صفت حکم تو در خون شهیدان رقصد
مرگ موش است، ولیکن بر گربه بازی
بدگمان باشد عاشق، تو ازینها دوری
همه لطفی و زسر لطف دگر آغازی
همچو نایم، زلبت میچشم و مینالم
کم زنم، تا نکند کس طمع انبازی
نای اگر ناله کند، لیک ازو بوی لبت
برسد سوی دماغ و بکند غمازی
تو که میناله کنی، گرنه پی طراریست
از گزافه تو چنین خوش دم و خوش آوازی
نه هر آواز گواه است، خبر میآرد
این خبر فهم کن ار هم نفس آن رازی
ای دل از خویش و از اندیشه تهی شو، زیرا
نی تهی گشت، ازان یافت زوی دمسازی
دانهٔ بوالعجب و دام عجب میسازی
که برد جان زتو، گر زان که تو دل سخت کنی؟
که برد سر زتو، گر زان که بدین پردازی؟
صفت حکم تو در خون شهیدان رقصد
مرگ موش است، ولیکن بر گربه بازی
بدگمان باشد عاشق، تو ازینها دوری
همه لطفی و زسر لطف دگر آغازی
همچو نایم، زلبت میچشم و مینالم
کم زنم، تا نکند کس طمع انبازی
نای اگر ناله کند، لیک ازو بوی لبت
برسد سوی دماغ و بکند غمازی
تو که میناله کنی، گرنه پی طراریست
از گزافه تو چنین خوش دم و خوش آوازی
نه هر آواز گواه است، خبر میآرد
این خبر فهم کن ار هم نفس آن رازی
ای دل از خویش و از اندیشه تهی شو، زیرا
نی تهی گشت، ازان یافت زوی دمسازی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۱
گر تو ما را به جفای صنمان ترسانی
شکم گرسنگان را، تو به نان ترسانی
وربه دشنام بتم آیی و تهدید دهی
مردگان را بنشانی و به جان ترسانی
وربه مجنون سقطی از لب لیلی آری
همچو مخمورکش از رطل گران ترسانی
من که چون دیگ پر آتش، ز تبش خشک لبم
گوش آنم کم از آن چرب زبان ترسانی
گرگ هجران پی من کرد و مرا تنگ آورد
گرگ ترسد نه من، ارتو به شبان ترسانی
بادهیی گر تو زتلخی ویام بیم دهی
سادهیی گر مگسان را تو به خوان ترسانی
پاک بازند و مقامر که درین جا جمعاند
نیست تاجر که تو او را به زیان ترسانی
چون خیالات لطیفند، نه خونند و نه گوشت
که تو تیری بزنی، یا به کمان ترسانی
شکم گرسنگان را، تو به نان ترسانی
وربه دشنام بتم آیی و تهدید دهی
مردگان را بنشانی و به جان ترسانی
وربه مجنون سقطی از لب لیلی آری
همچو مخمورکش از رطل گران ترسانی
من که چون دیگ پر آتش، ز تبش خشک لبم
گوش آنم کم از آن چرب زبان ترسانی
گرگ هجران پی من کرد و مرا تنگ آورد
گرگ ترسد نه من، ارتو به شبان ترسانی
بادهیی گر تو زتلخی ویام بیم دهی
سادهیی گر مگسان را تو به خوان ترسانی
پاک بازند و مقامر که درین جا جمعاند
نیست تاجر که تو او را به زیان ترسانی
چون خیالات لطیفند، نه خونند و نه گوشت
که تو تیری بزنی، یا به کمان ترسانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۵
هله، آن به که خوری این می و از دست روی
تا به هر جا که روی، خوش دل و سرمست روی
چرخ گردان به تو گردد، که تو آب اویی
ماه چرخی، چه زیان دارد اگر پست روی؟
ماهییی، لیک چنان مست تو است آن دریا
همه دریا زپی آید، چو تو در شست روی
صدقات همه شاهان که سوی نیست رود
رو سوی هست نهد، چون تو سوی هست روی
سابق تیزروانی تو، درین راه دراز
وز ره رفق تو با این دو سه پابست روی
کسب عیش ابدآموز ز شمس تبریز
تا در آن مجلس عیشی که جنان است روی
تا به هر جا که روی، خوش دل و سرمست روی
چرخ گردان به تو گردد، که تو آب اویی
ماه چرخی، چه زیان دارد اگر پست روی؟
ماهییی، لیک چنان مست تو است آن دریا
همه دریا زپی آید، چو تو در شست روی
صدقات همه شاهان که سوی نیست رود
رو سوی هست نهد، چون تو سوی هست روی
سابق تیزروانی تو، درین راه دراز
وز ره رفق تو با این دو سه پابست روی
کسب عیش ابدآموز ز شمس تبریز
تا در آن مجلس عیشی که جنان است روی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۴
عاقبت از عاشقان بگریختی
وز مصاف ای پهلوان بگریختی
سوی شیران حمله بردی، همچو شیر
همچو روبه از میان بگریختی
قصد بام آسمان میداشتی
از میان نردبان بگریختی
تو چگونه دارویی، هر درد را
کز صداع این و آن بگریختی؟
پس روی انبیا چون میکنی
چون ز تهدید خسان بگریختی؟
مرده رنگی و نداری زندگی
مرده باشی، چون ز جان بگریختی
دست مزد شادمانی صبر توست
رو که وقت امتحان بگریختی
صبر میکن در حصار غم کنون
چون ز بانگ پاسبان بگریختی
کی ببینی چشم تیرانداز را
چون ز تیر خرکمان بگریختی؟
زخم تیغ و تیر چون خواهی کشید؟
چون تو از زخم زبان بگریختی
رو خمش کن، بینشانی خامشیست
پس چرا سوی نشان بگریختی؟
وز مصاف ای پهلوان بگریختی
سوی شیران حمله بردی، همچو شیر
همچو روبه از میان بگریختی
قصد بام آسمان میداشتی
از میان نردبان بگریختی
تو چگونه دارویی، هر درد را
کز صداع این و آن بگریختی؟
پس روی انبیا چون میکنی
چون ز تهدید خسان بگریختی؟
مرده رنگی و نداری زندگی
مرده باشی، چون ز جان بگریختی
دست مزد شادمانی صبر توست
رو که وقت امتحان بگریختی
صبر میکن در حصار غم کنون
چون ز بانگ پاسبان بگریختی
کی ببینی چشم تیرانداز را
چون ز تیر خرکمان بگریختی؟
زخم تیغ و تیر چون خواهی کشید؟
چون تو از زخم زبان بگریختی
رو خمش کن، بینشانی خامشیست
پس چرا سوی نشان بگریختی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۱
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۲
با من ای عشق امتحانها میکنی
واقفی بر عجزم اما میکنی
ترجمان سر دشمن میشوی
ظن کژ را در دلش جا میکنی
هم تو اندر بیشه آتش میزنی
هم شکایت را تو پیدا میکنی
تا گمان آید که بر تو ظلم رفت
چون ضعیفان شور و شکوی میکنی
آفتابی، ظلم بر تو کی کند؟
هر چه میخواهی ز بالا میکنی
میکنی ما را حسود همدگر
جنگ ما را خوش تماشا میکنی
عارفان را نقد شربت میدهی
زاهدان را مست فردا میکنی
مرغ مرگ اندیش را غم میدهی
بلبلان را مست و گویا میکنی
زاغ را مشتاق سرگین میکنی
طوطی خود را شکرخا میکنی
آن یکی را میکشی در کان و کوه
وین دگر را رو به دریا میکنی
از ره محنت به دولت میکشی
یا جزای زلت ما میکنی
اندرین دریا همه سود است و داد
جمله احسان و مواسا میکنی
این سر نکتهست، پایانش تو گوی
گر چه ما را بیسر و پا میکنی
واقفی بر عجزم اما میکنی
ترجمان سر دشمن میشوی
ظن کژ را در دلش جا میکنی
هم تو اندر بیشه آتش میزنی
هم شکایت را تو پیدا میکنی
تا گمان آید که بر تو ظلم رفت
چون ضعیفان شور و شکوی میکنی
آفتابی، ظلم بر تو کی کند؟
هر چه میخواهی ز بالا میکنی
میکنی ما را حسود همدگر
جنگ ما را خوش تماشا میکنی
عارفان را نقد شربت میدهی
زاهدان را مست فردا میکنی
مرغ مرگ اندیش را غم میدهی
بلبلان را مست و گویا میکنی
زاغ را مشتاق سرگین میکنی
طوطی خود را شکرخا میکنی
آن یکی را میکشی در کان و کوه
وین دگر را رو به دریا میکنی
از ره محنت به دولت میکشی
یا جزای زلت ما میکنی
اندرین دریا همه سود است و داد
جمله احسان و مواسا میکنی
این سر نکتهست، پایانش تو گوی
گر چه ما را بیسر و پا میکنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۵
خوش بود گر کاهلی یک سو نهی
وز همه یاران تو زوتر برجهی
هست سرتیزی شعار شیر نر
هست دم داری درین ره روبهی
برفروز آتش زنه در دست توست
یوسفت با توست، اگر خود در چهی
گر غروب آمد، به گور اندرشدی
باز طالع شو، ز مشرق چون مهی
گرم شد آن یخ ز جنبش، پس گداخت
پس بجنب، ای قد تو سرو سهی
برجهان تو اسب را ترکانه زود
که به گوش توست خوب خرگهی
سارعوا فرمود، پس مردانه رو
گفت شاهنشاه جان نبود تهی
همچو زهره ناله کن هر صبح گاه
وان گه از خورشید بین شاهنشهی
بدر هر شب در روش لاغرتر است
بعد کاهش یافت آن مه فربهی
وقت دوری، شاه پروردت به لطف
تا چهها بخشد چو باشی درگهی
بس کن، آخر توبه کردی از مقال
در خموشیهاست دخل آگهی
وز همه یاران تو زوتر برجهی
هست سرتیزی شعار شیر نر
هست دم داری درین ره روبهی
برفروز آتش زنه در دست توست
یوسفت با توست، اگر خود در چهی
گر غروب آمد، به گور اندرشدی
باز طالع شو، ز مشرق چون مهی
گرم شد آن یخ ز جنبش، پس گداخت
پس بجنب، ای قد تو سرو سهی
برجهان تو اسب را ترکانه زود
که به گوش توست خوب خرگهی
سارعوا فرمود، پس مردانه رو
گفت شاهنشاه جان نبود تهی
همچو زهره ناله کن هر صبح گاه
وان گه از خورشید بین شاهنشهی
بدر هر شب در روش لاغرتر است
بعد کاهش یافت آن مه فربهی
وقت دوری، شاه پروردت به لطف
تا چهها بخشد چو باشی درگهی
بس کن، آخر توبه کردی از مقال
در خموشیهاست دخل آگهی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۸
ای کرده رو چو سرکه، چه گردد ار بخندی؟
والله ز سرکه رویی، تو هیچ برنبندی
تلخی ستان، شکر ده، سیلی بنوش و سر ده
خندان بمیر چون گل، گر زان که ارجمندی
چون مو شدهست آن مه، در خنده است و قهقه
چت کم شود که گه گه، از خوی ماه رندی
بشکفته است شوره، تو غورهیی و غوره
آخر تو جان نداری، تا چند مستمندی؟
با کان غم نشینی، شادی چگونه بینی؟
از موش و موش خانه، کی یافت کس بلندی؟
بالای چرخ نیلی، یابند جبرئیلی
وز خاک پای پاکان، یابند بیگزندی
زان رنگ روی و سیما، اسرار توست پیدا
کندر کدام کویی؟ چه یار میپسندی؟
چون چشم میگشاید، در چشم مینماید
گر زان که ریش گاوی، ور شیر هوشمندی
قارون مثال دلوی، در قعر چه فروشد
عیسی به بام گردون، بنمود خوش کمندی
گر دلو سر برآرد، جز آب چه ندارد
پاره شود، بپوسد، در ظلمت و نژندی
ای لولیان لالا بالا پریده بالا
وارسته زین هیولا، فارغ ز چون و چندی
والله ز سرکه رویی، تو هیچ برنبندی
تلخی ستان، شکر ده، سیلی بنوش و سر ده
خندان بمیر چون گل، گر زان که ارجمندی
چون مو شدهست آن مه، در خنده است و قهقه
چت کم شود که گه گه، از خوی ماه رندی
بشکفته است شوره، تو غورهیی و غوره
آخر تو جان نداری، تا چند مستمندی؟
با کان غم نشینی، شادی چگونه بینی؟
از موش و موش خانه، کی یافت کس بلندی؟
بالای چرخ نیلی، یابند جبرئیلی
وز خاک پای پاکان، یابند بیگزندی
زان رنگ روی و سیما، اسرار توست پیدا
کندر کدام کویی؟ چه یار میپسندی؟
چون چشم میگشاید، در چشم مینماید
گر زان که ریش گاوی، ور شیر هوشمندی
قارون مثال دلوی، در قعر چه فروشد
عیسی به بام گردون، بنمود خوش کمندی
گر دلو سر برآرد، جز آب چه ندارد
پاره شود، بپوسد، در ظلمت و نژندی
ای لولیان لالا بالا پریده بالا
وارسته زین هیولا، فارغ ز چون و چندی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۲
گر از شراب دوشین، در سر خمار داری
بگذار جام ما را، با این چه کار داری؟
ور تازهیی نه دوشین، بنشین، بیا بنوش این
تا از خیال پیشین، زنهار سر نخاری
تا سنگ را پرستی، از دیگران گسستی
دریا تو را نشاید، گر سیل یاد آری
در بارگاه خاقان، سودای پرنفاقان
زنبیل هر گدایی، در پیش شهریاری
فهرست یاد کینی، با لطف ساتکینی
اندر بهشت، وان گه در شعلههای ناری
زین سر اگر ببینی، مویی ز خوب چینی
نی پرده زیر ماند، نی نعرههای زاری
نی غورهیی بجوشی، نی سرکهیی فروشی
الا شراب نوشی، انگور میفشاری
انگور این وجودت، افشردن تو سودت
انگار کین نبودت، تا چند مهر کاری
وقتی که دررمیدی، تو سوی شمس تبریز
آن جا خدای داند، کندر چه لاله زاری
بگذار جام ما را، با این چه کار داری؟
ور تازهیی نه دوشین، بنشین، بیا بنوش این
تا از خیال پیشین، زنهار سر نخاری
تا سنگ را پرستی، از دیگران گسستی
دریا تو را نشاید، گر سیل یاد آری
در بارگاه خاقان، سودای پرنفاقان
زنبیل هر گدایی، در پیش شهریاری
فهرست یاد کینی، با لطف ساتکینی
اندر بهشت، وان گه در شعلههای ناری
زین سر اگر ببینی، مویی ز خوب چینی
نی پرده زیر ماند، نی نعرههای زاری
نی غورهیی بجوشی، نی سرکهیی فروشی
الا شراب نوشی، انگور میفشاری
انگور این وجودت، افشردن تو سودت
انگار کین نبودت، تا چند مهر کاری
وقتی که دررمیدی، تو سوی شمس تبریز
آن جا خدای داند، کندر چه لاله زاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۴
گر روشنی تو یارا یا خود سیه ضمیری
در هر دو حال خود را از یار وانگیری
پا واگرفتن تو، هر دو ز حال کفر است
صد کفر بیش باشد، در عاشقان نفیری
پاکت شود پلیدی، چون از صنم بریدی
گردد پلید پاکی، چون غرقه در غدیری
دنبال شیر گیری، کی بیکباب مانی؟
کی بینوا نشینی، چون صاحب امیری؟
بگذار سر بد را، پنهان مکن تو خود را
در زیرکی چو مویی، پیدا میان شیری
خوردی تو زهر و گفتی حق را ازین چه نقصان؟
حق بینیاز باشد، وز زهر تو بمیری
زیر درخت خرما، انداز همچو مریم
گر کاهلی به غایت، ور نیز سست پیری
از سایههای خرما، شیرین شوی چو خرما
وز پختگی خرما، تو پختگی پذیری
در هر دو حال خود را از یار وانگیری
پا واگرفتن تو، هر دو ز حال کفر است
صد کفر بیش باشد، در عاشقان نفیری
پاکت شود پلیدی، چون از صنم بریدی
گردد پلید پاکی، چون غرقه در غدیری
دنبال شیر گیری، کی بیکباب مانی؟
کی بینوا نشینی، چون صاحب امیری؟
بگذار سر بد را، پنهان مکن تو خود را
در زیرکی چو مویی، پیدا میان شیری
خوردی تو زهر و گفتی حق را ازین چه نقصان؟
حق بینیاز باشد، وز زهر تو بمیری
زیر درخت خرما، انداز همچو مریم
گر کاهلی به غایت، ور نیز سست پیری
از سایههای خرما، شیرین شوی چو خرما
وز پختگی خرما، تو پختگی پذیری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۱
در رنگ یار بنگر، تا رنگ زندگانی
بر روی تو نشیند، ای ننگ زندگانی
هر ذرهیی دوان است، تا زندگی بیابد
تو ذرهیی نداری آهنگ زندگانی؟
گر زان که زندگانی، بودی مثال سنگی
خوش چشمهها دویدی، از سنگ زندگانی
در آینه بدیدم، نقش خیال فانی
گفتم چهیی تو؟ گفتا من زنگ زندگانی
اندر حیات باقی، یابی تو زندگان را
وین باقیان کیانند؟ دلتنگ زندگانی
آنها که اهل صلح اند، بردند زندگی را
وین ناکسان بمانند در جنگ زندگانی
بر روی تو نشیند، ای ننگ زندگانی
هر ذرهیی دوان است، تا زندگی بیابد
تو ذرهیی نداری آهنگ زندگانی؟
گر زان که زندگانی، بودی مثال سنگی
خوش چشمهها دویدی، از سنگ زندگانی
در آینه بدیدم، نقش خیال فانی
گفتم چهیی تو؟ گفتا من زنگ زندگانی
اندر حیات باقی، یابی تو زندگان را
وین باقیان کیانند؟ دلتنگ زندگانی
آنها که اهل صلح اند، بردند زندگی را
وین ناکسان بمانند در جنگ زندگانی