عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۸
مست می عشق را حیا نی
وین بادهٔ عشق را بها نی
آن عشق چو بزم و باده جان را
می نوشد و ممکن صلا نی
با عقل بگفت ماجراها
جان گفت که وقت ماجرا نی
از روح بجستم آن صفا، گفت
آن هست صفا، ولی ز ما نی
گفتم که مکن نهان ازین مس
ای کفو تو زر و کیمیا نی
کین برق حدیث تو ازان است
جز جان افزا و دلربا نی
گفتا غلطی، که آن نیم من
ما بوالحسنیم و بوالعلا نی
گفتم که به حق نرگسانت
دفعم بمده به شیوه‌ها، نی
کاین غمزهٔ مست خونی تو
کشته‌‌‌ست هزار و خون بها نی
بالله که تویی که‌ بی‌تویی تو
ای کبر تو غیر کبریا نی
گر زان که تویی، و گرنه‌یی تو
از تو گذری دو دیده را نی
گر فرمایی که نیست هست است
کو زهره که گویمت چرا؟ نی
مقناطیسی و جان چو آهن
می‌آید مست و دست و پا نی
چون گرم شوم، ز جام اول
غیر تسلیم در قضا نی
چون شد به سرم می‌ام سراسر
می را تسلیم یا رضا نی
از بهر نسیم زلف جعدت
یکتا زلفی که جز دو تا نی
ای باد صبا به انتظارت
از بهر صبا و خود صبا نی
پس ما چه زنیم، ای قلندر
اندر گره و گره گشا نی؟
گر زان که نه هر دمی خداوند
کو جز سر و خاصهٔ خدا نی
مخدومی شمس دین تبریز
چون خورشیدش درین سما نی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۲
در عشق هر آن که شد فدایی
نبود ز زمین، بود سمایی
زیرا که بلای عاشقی را
جانی شرط است کبریایی
زخم آیت بندگان خاص است
سردفتر عاشق خدایی
کاین عالم خاک، خاک ارزد
آن جا که بلا کند بلایی
یک جو ز بلاش گنج زرهاست
ای بر سر گنج بین کجایی
از سوزش آفتاب محنت
در عشق چو سایهٔ همایی
ای آن که تو بوی آن نداری
تو لایق آن بلا نیایی
لایق نبود به زخم او را
الا که وجود مرتضایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۵
آن شمع چو شد طرب فزایی
پروانه دلان، به رقص آیی
چون جان برسد، نه تن بجنبد؟
جان آمد، از لحد برآیی
چون بانگ سماع در که افتاد
ای کوه گران، کم از صدایی؟
کین باد بهار می‌رساند
رقصانی شاخ را صلایی
در ذره کجا قرار ماند؟
خورشید به رقص در سمایی
هم آتش و دود گشته پیچان
از آتش روی جان فزایی
ماهی صنما ز روح‌ بی‌جسم
شوخی، شکری، یکی بلایی
گه کوته و گه دراز گشتیم
با سایهٔ صورت همایی
هم بر لب دوست، مست گشتیم
نالان شده مست، همچو نایی
بر باد سوار، همچو کاهیم
اندر جولان ز کهربایی
چون پشه ز خون خویش مستیم
وز دیگ جگر، دلا ابایی
اندر خلوت به هوی هویی
در جمعیت به ‌های هایی
در صورت، بندهٔ کمینیم
در سر، صفت یکی خدایی
این داد خدیو شمس تبریز
بی کبر، ولیک کبریایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۵
مرغ دل پران مبا، جز در هوای‌ بی‌خودی
شمع جان تابان مبا، جز در سرای‌ بی‌خودی
آفتاب لطف حق بر عاشقان تابنده باد
تا بیفتد بر همه سایه‌ی همای‌ بی‌خودی
گر هزاران دولت و نعمت ببیند عاشقی
ناید اندر چشم او، الا بلای‌ بی‌خودی
بنگر اندر من، که خود را در بلا افکنده‌ام
از حلاوت‌ها که دیدم در فنای‌ بی‌خودی
جان و صد جان خود چه باشد، گر کسی قربان کند
در هوای‌ بی‌خودی و از برای‌ بی‌خودی؟
عاشقا کمتر نشین با مردم غمناک تو
تا غباری درنیفتد در صفای‌ بی‌خودی
باجفا شو با کسی کو عاشق هشیاری است
تا بیابی ذوق‌ها اندر وفای‌ بی‌خودی
بیخودی را چون بدانی، سروری کاسد شود
ای سری و سروری‌ها خاک پای‌ بی‌خودی
خوش بود ظاهر شدن بر دشمنان بر تخت ملک
لیک آن‌ها هیچ نبود جان به جای‌ بی‌خودی
گر تو خواهی شمس تبریزی شود مهمان تو
خانه خالی کن ز خود، ای کدخدای‌ بی‌خودی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۲
گر شراب عشق کار جان حیوانیستی
عشق شمس الدین به عالم فاش و یکسانیستی
گر نه در انوار غیرت غرق بودی عشق او
حلقهٔ گوش روان و جان انسانیستی
گر نبودی بزم شمس الدین برون از هر دو کون
جام او بر خاک همچون ابر نیسانیستی
ابر نیسان خود چه باشد نزد بحر فضل او؟
قاف تا قاف از می‌اش، خود موج طوفانیستی
آفتاب و ماه را خود کی بدی زهره‌ی شعاع
گر نه در رشک خدا، سیماش پنهانیستی؟
گر جمالش ماجرا کردی میان یوسفان
یوسف مصری ابد پابند و زندانیستی
گرنه از لطفش بپرهیزیدمی من، گفتمی
کز بهشت لطف او، فردوس ریحانیستی
نفس سگ، دندان برآوردی، گزیدی پای جان
ساقیا گر نه می سرتیز دندانیستی
جام همچون شمع را بر آتش می برفروز
پس بسوز این عقل را گر بیت احزانیستی
درکش آن معشوقهٔ بدمست را در بزم ما
کو ز مکر و عشوه‌ها گویی که دستانیستی
پس ز جام شمس تبریزی بده یک جرعه‌‌‌‌یی
بعد ازان مر عاشقان را وقت حیرانیستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۳
این چه چتر است این که بر ملک ابد برداشتی؟
یادآوری جهان را زان که در سر داشتی
زلف کفر و روی ایمان را چرا درساختی؟
زان که قصد مؤمن و ترسا و کافر داشتی
جان‌ همی‌تابید از نور جلالت، موج موج
زان که تو در بحر جان، دریا و گوهر داشتی
پیش حیرتگاه عشقت، جمله شیران در طلب
بس که لرزیدند و افتادند و تو برداشتی
هم تو جان را گاه مسکین و اسیر انداختی
هم تواش سلطان و شاهنشاه و سنجر داشتی
صد هزاران را میان آب دریا سوختی
صد هزاران را میان آتشی،‌‌ تر داشتی
در یکی جسم طلسم آدمی، اندر نهان
ای بسی خورشید و ماه و چرخ و اختر داشتی
در چنین جسم چو تابوتی، میان خون و خاک
این شهید روح را هر لحظه خوش‌‌تر داشتی
آفتابا پیش تو هر ذره‌یی کو شکر کرد
مر دهان شکر او را پر ز شکر داشتی
از نمک‌‌های حیاتت، این وجود مرده را
تازه و خوش بو، چو ورد و مشک و عنبر داشتی
شمس تبریزی ز عشقت من همه زر می‌زنم
زان که تو بالا و پست عشق، پرزر داشتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۵
ای خوشا عیشی که باشد، ای خوشا نظاره‌یی
چون به اصل اصل خویش آید چنین هر پاره‌یی
هر طرف آید به دستش بی‌صراحی، باده‌یی
هر طرف آید به چشمش دلبری، عیاره‌یی
دلبری که سنگ خارا، گر ز لعلش بو برد
جان پذیرد سنگ خارا، تا شود هشیاره‌یی
باده دزدید از لبان دلبر من یک صفت
لاجرم در عشق آن لب، جان شده می خواره‌یی
صبح دم بر راه دیری راهبم همراه شد
دیدمش هم درد خویش و دیدمش هم کاره‌یی
یک صراحی پیشم آورد، آن حریف نیک خو
گشت جانم زان صراحی بی‌خودی، خماره‌یی
در میان بی‌خودی، تبریز شمس الدین نمود
از پی بیچارگان سوی وصالش چاره‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۴
خنک آن دم که به رحمت سر عشاق بخاری
خنک آن دم که برآید ز خزان باد بهاری
خنک آن دم که بگویی که بیا، عاشق مسکین
که تو آشفتهٔ مایی، سر اغیار نداری
خنک آن دم که درآویزد در دامن لطفت
تو بگویی که چه خواهی ز من ای مست نزاری
خنک آن دم که صلا دردهد آن ساقی مجلس
که کند بر کف ساقی قدح باده سواری
شود اجزای تن ما، خوش ازان بادهٔ باقی
برهد این تن طامع ز غم مایده خواری
خنک آن دم که ز مستان طلبد دوست عوارض
بستاند گرو از ما به کش و خوب عذاری
خنک آن دم که ز مستی سر زلف تو بشورد
دل بیچاره بگیرد به هوس حلقه شماری
خنک آن دم که بگوید به تو دل کشت ندارم
تو بگویی که بروید پی تو آنچه بکاری
خنک آن دم که شب هجر بگوید که شبت خوش
خنک آن دم که سلامی کند آن نور بهاری
خنک آن دم که برآید به هوا ابر عنایت
تو ازان ابر به صحرا گهر لطف بباری
خورد این خاک که تشنه تر ازان ریگ سیاه است
به تمام آب حیات و نکند هیچ غباری
دخل العشق علینا بکؤوس وعقار
ظهر السکر علینا لحبیب متوار
سخنی موج همی‌زد که گهرها بفشاند
خمشش باید کردن، چو درینش نگذاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۶
که شکیبد زتو ای جان، که جگرگوشهٔ جانی؟
چه تفکر کند از مکر و زدستان، که ندانی؟
نه درونی، نه برونی، که ازین هر دو فزونی
نه ز شیری، نه ز خونی، نه ازینی، نه از آنی
برود فکرت جادو، نهدت دام به هر سو
تو همه دام و فنش را به یکی فن بدرانی
چه بود باطن کبکی، که دل باز نداند؟
چه حبوب است زمین در، که زچرخ است نهانی؟
کلهش بنهی و آن گه فکنی باز به سیلی
چه کند برهٔ مسکین، چو کند شیر شبانی؟
کله و تاج سرم را پی سیلی تو باید
که مرا تاج تویی و جز تو جمله گرانی
به کجا اسب دواند؟ به کجا رخت کشاند؟
زتو چون جان بجهاند؟ که تو صد جان جهانی
به چه نقصان نگرندت؟ به چه عیبی شکنندت؟
به که مانند کنندت؟ که به مخلوق نمانی
به ملاقات نشان ده، ز خیالات امان ده
مکشش زود، زمان ده، که تو قسام زمانی
هله ای جان گشاده، قدم صدق نهاده
همه از پای فتاده، تو خوش و دست زنانی
شه و شاهین جلالی، که چنین با پر و بالی
نه گمانی، نه خیالی، همه عینی و عیانی
چه بود طبع و رموزش؟ به یکی شعله بسوزش
به یکی تیر بدوزش، که بسی سخته کمانی
هله، بر قوس بنه زه، ز کمین گاه برون جه
برهان خویش ازین ده، که تو زان شهر کلانی
چو همه خانهٔ دل را بگرفت آتش بالا
بود اظهار زبانه، به از اظهار زبانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۳
ز کجایی؟ ز کجایی؟ هله ای مجلس سامی
نفسی در دل تنگی، نفسی بر سر بامی
هله ای جان و جهانم، مدد نور نهانم
ستن چرخ و زمینی، هوس خاصی و عامی
عجب از خلوتیانی، عجب از مجلس جانی
عجب از ارمن و رومی، عجب از خطهٔ شامی
عجب آن چیست مشعشع، رخت از نور مبرقع؟
که مه و مهر به پیشش، کند از عشق غلامی
به گلستان جمالت، چو رسد دیدهٔ عاشق
به سوی باغ چه آید؟ مگر از غفلت و خامی
سیدی انت من أین صاد حسناک ندامی
نظر الحق تعالی لک فی البهجة حامی
قمر سار الینا حبه فرض علینا
سطع العشق لدینا طرد العشق منامی
شجر طاب جناه شجر الخلد فداه
وجد القلب مناه و کلوا منه کرامی
سر خنبی که ببستی، به کرم بازگشایی
خرد هر دو جهان را بربایی به تمامی
بشنیدیم که دیگی زپی خلق بپختی
که ازو یابد اباها همگی ذوق طعامی
ز عدم هر چه برآید، چو مصفا نظر آید
به دو صد دام درآید، چو تواش دانهٔ دامی
ز رخ یوسف خوبان، همه زندان چو گلستان
چو چنین باشد زندان، تو چرا در غم وامی؟
هله خاموش مپرسش که کسی قرص قمر را
بنپرسد که چه نامی و که یی، وزچه مقامی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۲
چو یقین شده‌ست دل را که تو جان جان جانی
بگشا در عنایت، که ستون صد جهانی
چو فراق گشت سرکش، بزنی تو گردنش خوش
به قصاص عاشقانت، که تو صارم زمانی
چو وصال گشت لاغر، تو بپرورش به ساغر
همه چیز را به پیشت خورشی‌ست رایگانی
به حمل رسید آخر به سعادت آفتابت
که جهان پیر یابد، زتو تابش جوانی
چه سماع‌هاست در جان، چه قرابه‌های ریزان
که به گوش می‌رسد زان دف و بربط و اغانی
چه پر است این گلستان، ز دم هزاردستان
که ز‌های و هوی مستان، تو می از قدح ندانی
همه شاخ‌ها شکفته، ملکان قدح گرفته
همگان ز خویش رفته، به شراب آسمانی
برسان سلام جانم تو بدان شهان، ولیکن
تو کسی به هش نیابی، که سلامشان رسانی
پشه نیز باده خورده، سر و ریش یاوه کرده
نمرود را به دشنه، زوجود کرده فانی
چو به پشه این رساند، تو بگو به پیل چه دهد؟
چه کنم؟ به شرح ناید می جام لامکانی
زشراب جان پذیرش، سگ کهف شیرگیرش
که به گرد غار مستان، نکند به جز شبانی
چو سگی چنین زخود شد، تو ببین که شیر شرزه
چو وفا کند چه یابد زرحیق آن اوانی؟
تبریز مشرقی شد، به طلوع شمس دینی
که ازو رسد شرارت به کواکب معانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۹
برو ای عشق که تا شحنهٔ خوبان شده‌یی
توبه و توبه کنان را همه گردن زده‌یی
که شود با تو معول؟ که چنین صاعقه‌یی
که کند با تو حریفی؟ که همه عربده‌یی
نی زمین و نه فلک را قدم و طاقت توست
نه درین شش جهتی، پس زکجا آمده‌یی؟
هشت جنت به تو عاشق، تو چه زیبارویی؟
هفت دوزخ زتو لرزان، تو چه آتشکده‌یی؟
دوزخت گوید بگذر، که مرا تاب تو نیست
جنت جنتی و، دوزخ دوزخ بده‌یی
چشم عشاق زچشم خوش تو تردامن
فتنه و ره زن هر زاهد و هر زاهده‌یی
بی تو در صومعه بودن، به جز از سودا نیست
زان که تو زندگی صومعه و معبده‌یی
دل ویران مرا داد ده، ای قاضی عشق
که خراج از ده ویران دلم بستده‌یی
ای دل سادهٔ من داد ز که می‌خواهی؟
خون مباح است بر عشق، اگر زین رده‌یی
داد عشاق ز اندازهٔ جان بیرون است
تو در اندیشه و در وسوسهٔ بیهده‌یی
جز صفات ملکی نیست یقین محرم عشق
تو گرفتار صفات خر و دیو و دده‌یی
بس کن و سحر مکن، اول خود را برهان
که اسیر هوس جادویی و شعبده‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۰
ای دریغا، در این خانه دمی بگشودی
مونس خویش بدیدی، دل هر موجودی
چشم یعقوب به دیدار پسر شاد شدی
ساقی وصل، شراب صمدی پیمودی
رو نمودی که منم شاهد تو، باک مدار
از زیان هیچ میندیش، چو دیدی سودی
هیچ کس رشک نبردی که فلان دست ببرد
هر کسی در چمن روح، به کام آسودی
نیست روزی که سپاه شبش آرد غارت
نیست دینار و درم، یا هوس معدودی
حاجتت نیست که یاد طرب کهنه کنی
کی بود در خضر خلد، غم امرودی؟
صد هزاران گره جمع شده بر دل ما
از نصیب کرمش آب شدی، بگشودی
صورت حشو خیالات، ره ما بستند
تیغ خورشید رخش، خفیه شده در خودی
طالب جمله وی است و لقبش مطلوبی
عابد جمله وی است و لقبش معبودی
خادم و موذن این مسجد تن جان شماست
ساجدی گشته نهان، در صفت مسجودی
ای ایازت دل و جان، شمس حق تبریزی
نیست در هر دو جهان، چون تو شه محمودی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۰
سخن تلخ مگو، ای لب تو حلوایی
سر فرو کن به کرم، ای که برین بالایی
هرچه گویی تو اگر تلخ و اگر شور، خوش است
گوهر دیده و دل، جانی و جان افزایی
نه به بالا نه به زیری و نه جان در جهت است
شش جهت را چه کنم، در دل خون پالایی؟
سر فرو کن، که ازان روز که رویت دیدم
دل و جان مست شد و عقل و خرد سودایی
هر که او عاشق جسم است، زجان محروم است
تلخ آید شکر اندر دهن صفرایی
ای که خورشید تو را سجده کند هر شامی
کی بود کز دل خورشید، به بیرون آیی؟
آفتابی، که ز هر ذره طلوعی داری
کوه‌ها را جهت ذره شدن می‌سایی
چه لطیفی و ز آغاز چنان جباری
چه نهانی و عجب این که درین غوغایی
گر خطا گفتم و مقلوب و پراکنده، مگیر
ور بگیری تو مرا، بخت نوام افزایی
صورت عشق تویی، صورت ما سایهٔ تو
یک دمم زشت کنی، باز توام آرایی
می نماید که مگر دوش به خوابت دیدم
که من امروز ندارم به جهان گنجایی
ساربانا بمخوابان شتر، این منزل نیست
همرهان پیش شده ستند، که را می‌پایی؟
هین خمش کن که ز دم آتش دل شعله زند
شعله دم می‌زند این دم، تو چه می‌فرمایی؟
شمس تبریز چو در شمس فلک درتابد
تابش روز شود از وی نابینایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۵
چاره‌یی کو بهتر از دیوانگی؟
بسکلد صد لنگر از دیوانگی
ای بسا کافر شده از عقل خویش
هیچ دیدی کافر از دیوانگی؟
رنج فربه شد، برو دیوانه شو
رنج گردد لاغر از دیوانگی
در خراباتی که مجنونان روند
زود بستان ساغر از دیوانگی
اه چه محرومند و چه بی‌بهره‌اند
کیقباد و سنجر از دیوانگی
شاد و منصورند و بس بادولتند
فارسان لشکر از دیوانگی
برروی بر آسمان، همچون مسیح
گر تو را باشد پر از دیوانگی
شمس تبریزی برای عشق تو
برگشادم صد در از دیوانگی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۷
بوی باغ و گلستان آید همی
بوی یار مهربان آید همی
از نثار جوهر یارم مرا
آب دریا تا میان آید همی
با خیال گلستانش خارزار
نرم تر از پرنیان آید همی
از چنین نجار یعنی عشق او
نردبان آسمان آید همی
جوع کلبم را ز مطبخ‌های جان
لحظه لحظه بوی نان آید همی
زان در و دیوارهای کوی دوست
عاشقان را بوی جان آید همی
یک وفا می‌آر و می‌بر صد هزار
این چنین را آن چنان آید همی
هر که میرد پیش حسن روی دوست
نابمرده در جنان آید همی
کاروان غیب می‌آید به عین
لیک ازین زشتان نهان آید همی
نغزرویان سوی زشتان کی روند؟
بلبل اندر گلبنان آید همی
پهلوی نرگس بروید یاسمین
گل به غنچه‌ی خوش دهان آید همی
این همه رمز است و مقصود این بود
کان جهان اندر جهان آید همی
همچو روغن در میان جان شیر
لامکان اندر مکان آید همی
همچو عقل اندر میان خون و پوست
بی نشان اندر نشان آید همی
وز ورای عقل عشق خوب رو
می به کف دامن کشان آید همی
وز ورای عشق آن کش شرح نیست
جز همین گفتن، که آن آید همی
بیش از این شرحش توان کردن، ولیک
از سوی غیرت، سنان آید همی
تن زنم زیرا ز حرف مشکلش
هر کسی را صد گمان آید همی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۹
بار دیگر عزم رفتن کرده‌یی
بار دیگر دل چو آهن کرده‌یی
نی، چراغ عشرت ما را مکش
در چراغ ما تو روغن کرده‌یی
الله الله کین جهان از روی خود
پر گل و نسرین و سوسن کرده‌یی
الله الله تا نگوید دشمنی
دوستی و کار دشمن کرده‌یی
الله الله بندگان را جمع دار
ای که عالم را تو روشن کرده‌یی
بار دیگر تو به یک سو می‌نهی
عشق بازی‌ها که با من کرده‌یی
الله الله کز نثار آستین
نفس بد را پاک دامن کرده‌یی
کان زرکوبان صلاح الدین که تو
همچو مه از سیم خرمن کرده‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۱
فارغم گر گشت دل آواره‌یی
از جهان تا کم بود غم خواره‌یی
آفتاب عشق تو تابنده باد
تا بریزد هر کجا استاره‌یی
آفتابی کو به کوه طور تافت
پاره گشت و لعل شد هر پاره‌یی
تابشش بر چادر مریم رسید
طفل، گویا گشت در گهواره‌یی
هر که او منکر شود خورشید را
کور اصلی را نباشد چاره‌یی
چون عصای عشق او بر دل بزد
صد هزاران چشمه بین از خاره‌یی
چشم بد، گر چه که آن چشم من است
دور بادا از چنین رخساره‌یی
صد دکان مکر در بازار عشق
این چنین در بست از مکاره‌یی
شمس تبریزی به پیش چشم تو
حلقه حلقه هر کجا سحاره‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۷
آفتابا سوی مه رویان شدی
چرخ را چون ذره‌ها برهم زدی
آتشی در کفر و ایمان شعله زد
چون بگستردی تو دین بیخودی
پست و بالا عشق پر شد همچو بحر
چشمه چشمه، جوش جوش سرمدی
عالمی پرآتش عشاق بود
بر سر آتش، تو آتش آمدی
هر سحرگه پیش قانون‌‌های تو
سجده آرد دین پاک احمدی
بی وجودی گر تو را نقصان نهد
بی وجودان را چه نیکی یا بدی؟
خاک پای شمس تبریزی ببوس
تا برآری سر ز سعد و اسعدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۴
ناگهان اندردویدم پیش وی
بانگ برزد مست عشق او که هی
هیچ می‌دانی چه خون ریز است او؟
چون تویی را زهره کی بوده‌ست، کی؟
شکران در عشق او بگداختند
سربریده ناله کن، مانند نی
پاک کن رگ‌‌های خود در عشق او
تا نبرد تیغ او پایت ز پی
بر گلستانش گدازان شو چو برف
تا برآرد صد بهار از ماه دی
یا درآ و نرم نرمک مرده شو
تا تو را گویند ای قیوم حی
حبس کن مر شیره را در خنب حق
تا بجوشد، وارهد از نیک و بی
شمس تبریزی بیا در من نگر
تا ببینی مر مرا، معدوم شی