عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
می‌آید از سیر جگر آهم گلستان در بغل
یاس و تمنا در نفس امید و حرمان در بغل
ز آن‌سان که طفلان چمن دزدند گل از باغبان
آهم کند گلهای داغ از سینه پنهان در بغل
زین پیشتر گل می‌فشاند از خنده چاک سینه‌ام
پژمرده کرد این لاله را تبهای حرمان در بغل
من در سجود بت ولی لبریز استغفار دل
دامان ز نعمت موج‌زن دریای کفران در بغل
گر من بمیرم ای نگه از گلستانش وامیا
ترسم کشد ناگه ترا گستاخ مژگان در بغل
از چین زلفی می‌رسم سودایی وآشفته‌سر
یک کعبه بت در آستین یک دیر ایمان در بغل
دل را پرستم ار بود زیبا پرستش جز ترا
کان غنچه از شاخ وفا روییده پیکان در بغل
داغم ولی از وصل من نشکفت آغوش دلی
روزی مگر گیرد مرا تابوت خندان در بغل
هم‌زاد ناموس غمم زآنم فصیحی پرورد
زخم شهیدان درکفن خاک شهیدان در بغل
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
ناله دردم و خوش بر سر کار آمده‌ام
از دل چنگ کنون بر لب تار آمده‌ام
آهم از شعله من باغ دلی آب دهید
که ز دریوزه جانهای فگار آمده‌ام
گریه‌ام کز جگر سوخته در دیده ابر
بهر آرایش رخسار بهار آمده‌ام
نخل نومیدیم و میوه من سوختن‌ست
اینک اندر جگر شعله به بار آمده‌ام
نی دل بلبلم و نی لب گل حیرانم
که درین باغ فصیحی به چه کار‌ آ‌‌‌‌مده‌ام
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
چون ابر شب ز آتش تب می‌گریستم
از ترکتاز برق طرب می‌گریستم
جان داد و بوسه بر لب تیغ غمی نزد
بر تیره روزگاری لب می‌گریستم
گستاخ جان نثار تو می‌گشت دوش و من
در گوشه‌ای ز شرم ادب می‌گریستم
حسنش فزون ز حوصله بینش است و من
بر عجز دیده شب همه شب می‌گریستم
او در کنار دیده فصیحی و تا سحر
من همچنان ز جوش طلب می‌گریستم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
یک گام گر از محمل غم باز‌پس افتم
پیش آیم و چون ناله به پای جرس افتم
داغم جگر سوخنگانست مرادم
نه شعله و دودم که به دنبال خس افتم
بر ناصیه دانه فریبم ننوشتند
در دام به امید وصال قفس افتم
مردم ادبم کاش گذارد که درین بزم
بیهوش تر از شهد به پای مگس افتم
هجرش چو منی را نرسد لیک فصیحی
گامی دوسه از خویش گهی پیش و پس افتم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
درین مدت که در خیل اسیران تو جا کردم
ز من روزی که یک جان خواستی صد جان فداکردم
گرم سوزند فردا هم ز هجران جای آن دارد
که عمر بی‌وفا را توشه راه وفا کردم
لبی کز نازکی بار لطافت برنمی‌تابد
به خون غلطم که امروزش به دشنام آشنا کردم
ندیدم ساحل عشقت همانا مردم چشمم
که تا بودم درین دریای خونخوار آشنا کردم
نصیب گوشه دستار آسایش‌پرستان شد
به صد خون جگر هر غنچه عیشی که واکردم
به گلشن رفتم و پر دیدم از بویت مشام گل
ترا گفتم دعای جان و نفرین صبا کردم
خمار امشب فصیحی قصد جانم داشت لیک آخر
ز خون خویش خوردم ساغر وغم را دعا کردم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
شب که غمهای ترا پرده‌نشین می‌کردم
از تبسم لب زخمی شکرین می‌کردم
هجر می‌سوخت دلم را و من از دیده خویش
نظری در خور آن روی گزین می‌کردم
گرد اوراق پریشان نفس می‌گشتم
انتخاب نفس بازپسین می‌کردم
سجده می‌ریخت ز سر تا قدمم در ره دوست
همه را چیده ز ره بار جبین می‌کردم
دوش تقلید جرس کردم و صد قافله سوخت
وای اگر ناله پریشان‌تر ازین می‌کردم
کشور درد فصیحی همه از من می‌بود
ناله را چون دل اگر نقش نگین می‌کردم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
پریشان ناله‌ام بر گرد هر گلزار می‌گردم
نا از سودای گل در جستجوی خار می‌گردم
درین فصل بهار از غنچه دل خنده می‌جوشد
مگر از نخل تیغی باز برخوردار می‌گردم
مزاج خویش نشناسم همین دانم که گر بر من
دم گرم مسیحا بگذرد بیمار می‌گردم
دل رحمت برد حسن قبول توبه‌ام گر من
پشیمان گنه زان‌ساز کز استغفار می‌گردم
دلم زود آشنای عشق گردیدست مغذورم
اگر دیر آشنای سبحه و زنار می‌گردم
به رغم عقل احول آن چنان با دوست یکرنگم
که بر گرد سر هر موی خود صد بار می‌گردم
فصیحی از وفاداری مگر غم چشم خویشم خواند
که هر ساعت سرا‌پا بی‌سبب خونبار می‌گردم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
به بوی درد پریشان زلف یار شدم
نه صید دوست که صید دل فگار شدم
روم به کوثر و خمیازه هوس نکشم
به کوی باده به دریوزه خمار شدم
حدیث فیض تماشای سنبل و گل دوست
ز من شنو که خزان بودم و بهار شدم
نوای شکر شهادت شنیدم از لب خضر
به مهربانی تیغت امیدوار شدم
نهان ز فیض بهارم درین چمن کشتند
که سبز ناشده نومید برگ و بار شدم
دمید صبح رخش دوش پیشتر ز سحر
ز روی ناله ناکرده شرمسار شدم
مرا ز باغ فصیحی بهار بیرون کرد
به دشت رفتم و از داغ لاله‌زار شدم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
چمن پیرای صبحم کیمیای خاروخس دارم
به هر شاخی ترنج آفتابی پیش رس دارم
نه ذوق ناله‌ام بی‌تاب دارد نه غم محمل
هوای پای‌بوس ناله فرمای جرس دارم
پر پروانه‌ام در حسرت پرواز گم بادا
اگر امید دودی از چراغ هیچ کس دارم
همه شب ناله می‌دزدم ز لب وز بیم می‌لرزم
بدین بی دست و پایی راه بر بام عسس دارم
گلستان برنتابد زحمت هر هرزه پروازی
از آن در هر بن مژگان نگاهی در قفس دارم
منم پروانه کز بال هما کردند محروم
کنون دست طلب در دامن بال مگس دارم
فصیحی گر نفس ره گم کند در کلبه داغی
چراغ آفتابی در سر راه نفس دارم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
بترس از آن که دمی دامن سحر گیرم
چو شعله دم به دم از سوز سینه درگیرم
به کوی زخم فروشان روم به سنه چاک
هزار زخم در آغوش یک جگر گیرم
بیا شکفته و شیرین که گر مرا باشد
رخ و لب تو جهان در گل و شکر گیرم
به فتوی جگر از شمع خویشتن هر شب
هزار شعله به تاوان بال و پر گیرم
شدم مسافر اقلیم دل فصیحی‌وار
بود که دامن دردی درین سفرگیرم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
نوبهارست و در انجام طرب می‌کوشم
لب گل می‌مکم و خون جگر می‌نوشم
جلوه نخل مرادم نفریبد هرگز
گر همه شعله شود در هوس آغوشم
خسم و فرقت بی‌برگی وی سوخت مرا
خرقه شعله در آتشکده تا کی پوشم
زخم ناسورم و از دولت حیرانی دوست
سالها شد که پرستار لب خاموشم
از پیامش نیم آگاه ولی دوش نگاه
می‌شد از دیده سراسیمه به طوف گوشم
چون برم نام تو در ناله بغلطد نفسم
چون کنم یاد تو در گریه درآید هوشم
برق این رمز فصیحی خردم سوخت که من
ناله بلبلم و از لب گل می‌جوشم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
گوارا باد آیات تجلی بر لب هوشم
اگر بخشد ثوابش را به دوزخ دیده و گوشم
همه دردم همه داغم همه آهم افغان
محبت کاش سازد در دل یاران فراموشم
مهیا می‌کنم از بهر خویش اسباب ناکامی
چو مستوری همه چشمم چو خاموشی همه گوشم
نگنجد دوست در یاد و نه بی‌یادش توان بودن
چو مرغ نیم بسمل می‌طپد در خاک و خون هوشم
ببین بیداد مرهم بر دل ریش و مزن طعنه
اگر رقصد ز شادی زیر نعش عافیت دوشم
سر زلف نگارم در پریشانی سزد زیبم
شب هجرانم و روز سیه زیبد هم‌آغوشم
فصیحی چشم شوقم قیمت نظاره می‌دانم
توان کرد از نگه در فرقت احباب خس‌پوشم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
عشق کو تا آتشی در خرمن اخگر زنم
چتر شاهی بر سر اورنگ خاکستر زنم
لعل شاهنشاهیم بر خاک عجزم افکنید
تا دو روزی خنده بر رسوایی افسر زنم
از لب زخم شهیدان طالعی گیرم به وام
تا مگر بوس مرادی بر لب خنجر زنم
سالها بودم سرشک و دیده‌ای نگداختم
ناله‌ای گردم مگر آتش به گوشی در زنم
آبروی عفو را بر خاک نتوان ریخت لیک
حله‌ای از شعله‌پوشم غوطه در کوثر زنم
در زدم یک عمر و زین نه دیر نامد یک جواب
حلقه یک چندی فصیحی بر در دیگر زنم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
قرعه کاری به نام سعی باطل می‌زنم
می‌کشم از سینه تیر آه و بر دل می‌زنم
بر گلو از طوق راه تیغ روشن می‌کنم
قمری این گلستانم فال بسمل می‌زنم
موجم و آشفته دارد ذوق سرگردانیم
غوطه در گرداب خون از بیم ساحل می‌زنم
صبر قفل بی کلیدم پرگشایش جو نیم
حلقه چشمی به بازی بر در دل می‌زنم
کشته بگذاریدم امشب اندرین میدان که من
یک شبیخون دگر بر تیغ قاتل می‌زنم
همتم وز کبریای عشق در کوی طلب
مهر حسرت بر دهان و دست سائل می‌زنم
پای شوقم چند بشتابم فصیحی بی‌رفیق
دست امیدی به دامان سلاسل می‌زنم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
چند در دل شکنم ناله و خاموش کنم
ناله‌ای کو که بدان تهنیت گوش کنم
سفری کرده‌ام آغاز که تا شهر عدم
هر قدم نقش مرادی به سر دوش کنم
نیستم زخم که چون جلوه مرهم بینم
نمک تیغ جفای تو فراموش کنم
تازه سازم روش نامه طرازی زین پس
ناله‌ای چند به هر سطر سیه‌پوش کنم
صد نوا هست فصیحی دل ماتم زده را
فرصتی کو که ز دل زمزمه‌ای گوش کنم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
چند ای شوق طواف در و بام تو کنم
آه را دوکش شعله خام تو کنم
چشم گردم همه و نقش جمالت بینم
گوش گردم همه و یاد کلام تو کنم
در قدح جوشم و عکس لب لعلت دزدم
در صراحی شوم و سجده جام تو کنم
چون گدایی که نهد کاسه دریوز به کف
گوش بردارم و دریوزه نام تو کنم
دوش می‌گفت فصیحی ز غم ما مخروش
ورنه این نوش به یک خنده حرام تو کنم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
تا وداع شعله خود همچو اخگر کرده‌ایم
حله خاکشتر اندوه در بر کرده‌ایم
گوهر نظاره‌ای در دیده گم کردیم از آن
مردم چشم اندرین دریا شناور کرده‌ایم
چشمه‌سار دیده ما خوشگوار آبی نداشت
چند روزی شد کش از خون رشک کوثر کرده‌ایم
زخم ما را از جگر غم زیور ناسور بست
ورنه تحقیق سر و سامان خنجر کرده‌ایم
زود گوش دوستان از ناله ما ناله کرد
ما هنوز از نخل غم یک میوه نوبر کرده‌ایم
از تو چون نومید بنشینیم کاندر کوی تو
مشت خاکی را به صد امید بر سر کرده‌ایم
در شب هجران فصیحی می‌زند لاف حیات
ساده‌لوحی بین کزو این قصه باور کرده‌ایم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
باز در دل شعله‌های آفتاب افکنده‌ایم
طرح آبادی درین دیر خراب افکنده‌ایم
زوربازوی طلب بین کاندرین نخجیرگاه
بارها خقاش را بر آفتاب افکنده‌ایم
جلوه حسرت دل از ما برد ورنه صد سحر
فرش این قصر از دعای مستجاب افکنده‌ایم
عزت شبهای من بنگر که از یک ناله دوش
آسمان را در محیط اضطراب افکنده‌ایم
تا به دوزخ‌مان کشد فردا به روز بازخواست
مو به مو امروز دل را در عذاب افکنده‌ایم
جرم ما گر باده‌آشامی‌ست مستی جرم نیست
عکس لعل خویش را ما در شراب افکنده‌ایم
جلوه‌ها در مصر خوبی هست اما دیده نیست
اینک اینک از رخ یوسف نقاب افکنده‌ایم
زلف عصیان را فصیحی برده‌ایم از بس نماز
طره توفیق را در پیچ وتاب افکنده‌ایم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
شب که بر آن آفتاب راه گرفتیم
در قصب دیده نور ماه گرفتیم
هر چه به بینش ز دیده دور فگندیم
صد مژه دادیم و یک نگاه گرفتیم
هر چه نفس سرنوشت سینه ما بود
جمله به بازار برده آه گرفتیم
کوکبه یوسفی رسید ز کنعان
فال مراد از نشاط چاه گرفتیم
دیده ما ریخت خون عافیت ما
ما دیت از اشک بی‌گناه گرفتیم
قیمت فریاد و ناله چون نشناسیم
ملک وفا را بدین سپاه گرفتیم
به ز فصیحی نسوختیم کسی را
کام دل برق ازین گیاه گرفتیم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
شب که ما تو سن بیهوده روی پی کردیم
صد بیابان سرشک از مژه‌ای طی کردیم
عشق می‌خواست قدح در خور خمیازه خویش
ز اشک حسرت مژه‌واری به فسون می‌کردیم
در ره ناله ما کوس هوس داشت کمین
ما نهان از نفس این زمزمه با نی کردیم
در زه خود سفر دور تو تا آینه‌ است
تو چه دانی که چه‌سان بادیه‌ها طی کردیم
شکر ناکرده وفاهاش فصیحی تا چند
یاد افسانه طرازی جم و کی کردیم