عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
من که دیوانه آن سلسله موی توام
جان به لب آمده در آرزوی روی توام
نظری بر من دیوانه کن ای حور لقا
کین زمان همچو پری زنده من از بوی توام
ناوک غمزه رسد تا بدل از ترک دو چشم
در تمنای کمانخانه ابروی توام
مرده در خاک چو بیچاره نهم سر بر خشت
همچنان میل دل خسته بود سوی توام
از در خویش مران رحم کن از بهر خدا
که من آنجا به طفیل سگ آن کوی تو ام
سرو و شمشاد مرا در نظر آیند دو تا
آه تا شیفته قامت دلجوی توام
گفت آن سرو گل اندام که چونی صوفی
ای مراد من بیچاره دعاگوی توام
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
چشمه آب حیات است دهان یارم
از لب چون شکرش کام طمع می دارم
در همه کون و مکان غیر تو دلدارم نیست
جان کنم در سر و سودای تو در دل دارم
چه روم سوی گلستان و چمن را چه کنم
بی تو در دیده خونبار بود گل خارم
به چمن در نظر گل منشین بی پرده
که ترا در نظر غیر رواکی دارم
عاشق زارم و جز دیدن او ای واعظ
به نصیحت که کنی، باد هوا پندارم
مست این کار مرا قسمت روز ازلی
گر ترا دیده بیناست مکن انکارم
همچو صوفی سر و دستار به می بفروشم
جرعه ای باده به این حیله مگر دست آرم
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
گل جمال تو خواهم بهار را چه کنم
به پیش زلف تو من سبزه زار را چه کنم
اگر نهان کنم از خلق عشق آن مه را
فغان و آه دل بیقرار را چه کنم
چمن اگر چو نگارست تازه و خرم
چو ساعد تو نبینم نگار را چه کنم
مرا که سیب زنخدان یار می باید
به صحن باغ تماشای نار را چه کنم
اگر روم ز دیارش من این زمان، تا صبح
ازین دیار روم درد یار را چه کنم
شدست دیده مرا در غم تو چون جیحون
بیا بگوی لب جویبار را چه کنم
رقیب را نتوان دید بی رخش صوفی
چو رفت گل ز چمن زخم خار را چه کنم
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
دارم دلی شکسته و جان فگار هم
در سر خیال باده و سودای یار هم
از وی جدا فکند مرا چرخ دون نواز
چون او نساخت آه به من روزگار هم
خواهی چو یار را، به جفای رقیب ساز
با وصل گل خوش است جفاهای خار هم
ما را ز دار بیم چرا می کند حسود
گر پای دارد او چه غم از پای دار هم
افلاس و عاشقی و جفای زمانه باز
افزود این همه به جفای نگار هم
عشق تو سرنوشت قضا بود این قدر
تقدیر کرده بود مرا کردگار هم
صوفی به صد زبان غم خود گر بیان کند
حقا یکی نگفته بود از هزار هم
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
دارم دلی شکسته و جان فگار هم
در سر خیال باده و سودای نار هم
از وی جدا فکند مرا چرخ دون نواز
چون او نساخت آه به من روزگار هم
خواهی چو یار را به جفای رقیب ساز
با وصل گل خوش است جفاهای خار هم
ما را ز دار بیم چرا می کند حسود
گر پای دارد او، چه غم از پای دار هم
افلاس و عاشقی و جفای زمانه باز
افزود این همه به جفای نگار هم
عشق تو سرنوشت قضا بود ظاهرا
تقدیر کرده بود مگر کردگار هم
صوفی به صد زبان غم خود گریبان کند
حقا یکی نگفته بود از هزار هم
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
چون در آید ماه من جولان کنان اندر چمن
غنچه از شوقش گریبان چاک سازد همچو من
نافه اثبات نسب زآن عنبرین خال تو ساخت
شد سیه روی از خطای خویش زان مشک ختن
در شب زلفش چو رفتی ای دل دیوانه ام
باش حاضر تا نیفتی اندر آن چاه ذقن
کوی او باشد بهشت و من کجا خواهم بهشت
چون کنم ای ناصحان دل می کشد حب وطن
گر شود روز وفاتم عطر خاک پای او
حله گردد بر تن چون استخوان من کفن
بر لب آلش بگویم چیست آن خال سیاه
بر نبات اکنون مگس بنشسته بر روی حسن
این تمنا صوفی بیچاره دارد در جهان
در چمن با او یکی من، وز می صافی دو من
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
خطی که گشته به گرد جمال یار عیان
«و ان یکاد» بود از برای چشم بدان
رخش چو آتش و بر وی سپند دانه خال
برای چشم بدست این زمان، همین و همان
ز چشم و ابروی او زاهدا مشو ایمن
ز ترک مست که دارد به خویشش تیر و کمان
مگر ز قامت او شمع، دوش لافی زد
که در مشافهه او را بریده اند زبان
تو زاهدا ز می ناب رخ متاب و ببین
نوشته سر می این دم به برگ تاک رزان
کجاست مغبچه می فروش این ساعت
که هست در کف او درد و غصه را درمان
اگر چه صوفی بیچاره پیر شد اما
هنوز در سر او آرزوی تست جوان
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
پرده بردار ز رخ ای بت خورشید جبین
دیده تر، لب خشک و دل مجروحم بین
بر بناگوش تو آن خط بود از نیلی خام
چشم زخمی است چنان...قضا ساخت چنین
می رود بهر شکار دل صاحب نظران
مست برخاسته باز آن بت خرگاه نشین
ظاهرا مهر سلیمانت که پنهان شده بود
آن دهان خاتم و لعل تو درو هست نگین
ناوک غمزه به ابروی کمان پیوسته
در شب و روز برای دل زاهد به کمین
دوش افتاد هزاران دل شیدا به رهت
زان سبب پای تو امروز نیاید به زمین
صوفی دل شده را بار دگر روزی باد
دیدن طلعت آن ماه، بگویید آمین
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
مرا آن روز عیدست اندرین راه
که گردم در جهان قربان آن ماه
صفایی مرو را گردد میسر
که اندر کعبه کویش بود راه
مکش در روی آن مه آه ای دل
که تیره می شود آیینه از آه
نهادم در بساط عشق، باری
رخ تسلیم پیش اسب آن شاه
سلامت بگذر ای زاهد از آن کوی
که تیر غمزه دارد درکمین گاه
گدای اویم و شاهی نخواهم
بلی انسان شود از مغرور جاه
بیا بر دیده صوفی قدم نه
که بس نیکوست کار خاص لله
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
ای خجل پیش دو رخسار چو خورشید تو ماه
چشم جادوی تو وه عین بلائی است سیاه
پیش رویش نتوانم که بر آرم آهی
می شود تیره بلی آه چو آیینه به آه
بس که در سر دهان تو به جان کوشیدم
گشت از فکر محال این دل بیچاره تباه
التفاتی به من بی سر و سامان می کن
به نگاهی ز ترحم نظری کن ناگاه
هر که عطری فکند بر در خاک کویت
روز محشر چه غم آن بی سرو پا را ز گناه
پیش رخسار تو در دیده او خنجر باد
خیره چشمی که کند جانب خورشید نگاه
صبر کن صوفی سودازده در فرقت دوست
تا برآرد همه مقصود ترا الا الله
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
ای مرا سوخته سودای بتان ته بر ته
غنچه پر خون است از آن شوق دهان ته بر ته
گر زبان باز نکردی ز همش همچو شکر
بسته بودی به همان لعل لبان ته بر ته
در چمن از رخ او پرده برانداخت صبا
هست گل در عرق از خجلت آن ته بر ته
می گلگون به کف آرید که نفعش چون طب
بنوشته است بر اوراق رزان ته بر ته
ای دل اندیشه مکن بر سر کویش ز رقیب
کو پیازست چو بی مغز و میان ته بر ته
چو برآید به سر بام همه خلقان را
شود از حیرت او ورد زبان ته بر ته
سخن صوفی دلسوخته بی حالی نیست
جمله دفتر او را تو بخوان ته بر ته
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
ای شاه حسن بر من مسکین زکوه ده
دل مرده ام مرا زلب خود حیات ده
چشم مرا ز خاک قدم ساز پر ز کحل
نیکی کن این زمان و به بحر فرات ده
از شوق روی خوب تو دارم رخی چو زر
وجه مرا ببین و ازان لب نبات ده
دل در کمند زلف تو افتاد و شد اسیر
از بند آهوی حرم است او نجات ده
جز یاد دوست هر چه بود هست مهملات
ای دل بیا و ترک همه مهملات ده
نشناخت قدر خاک کف پای تو رقیب
ای مه به داغ آتش هجران برات ده
فصل صبوح زان می حمراکه خورده ای
ساقی مرا به لطف ازآن باقیات ده
خواهی تو صوفیا که بیابی ز خود حضور
بردار از وطن دل و ترک هرات ده
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
هر کس به خواب روزی، لعل لبش مکیده
دیده حلاوت از عمر، با کام دل رسیده
دست مشاطه صنع از بر چشم...
بر گرد عارض او از نیل خط کشیده
دل در کشاکش جان افتاده است حیران
تریاک وصل خواهد آن زهر غم چشیده
آن غمزه های فتان آفات خاص و عام است
این عینه بلائی است چشم کسی ندیده
پیوسته ز ابروی او بر ما فزون شود عیش
زیرا که عاشقان را همچون هلال عیده
از قامتش به بستان سرو سهی دو تا شد
صد آفرین برو باد کاین نخل پروریده
گر با تو آن پریوش چندان نکرد میلی
صوفی مکن شکایت طفلی است نورسیده
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
دل که در دست فراق صنمی پاماله
داغ دارد به جگر زآتش غم چون لاله
نیست کوکب، که شب از سقف سما پران است
آتش آه من است آن که کشد دنباله
حاصل از عمر همین است که نوشی به چمن
می ده‌ساله به آن دلبر هفده‌ساله
آستر بهر قباش از گل صد برگ کنید
که تن نازک او حیف بود بر واله
خال مشکین، دل زهاد جهان را بر بود
زان که بر عارض زیبای تو پس پر خاله
مصحف روی تو خواهم که گشایم فالی
که مبارک به من بی‌سر و پا آن فاله
ناله زار من از عشق ز قانون بگذشت
هرکه در چنگ تو افتاد چو نی می‌ناله
قامت دلکش آن ماه مگر نیشکر است
چشم بد دور چنین زود از آن می‌باله
صوفیا جنت کویش به تو آسان نرسد
مگر از آتش غم پاک شوی چون ژاله
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
دل چو دید آن شکرین‌لب‌ها و مشکین‌خال او
می‌شود دیوانه چون من آه و مسکین حال او
می خرامید آن نگار و در پیش می شد رقیب
خوش بود عمر ای دریغا مرگ در دنبال او
هر که را شد دل اسیر زلف مه رویی دگر
بسته دام بلا شد مرغ فارغ بال او
قابل تاج سلاطین هیچ می دانی که کیست
آن سری کاندر جهان شد ساعتی پامال او
باشد این دل وارهد از دست شاهین غمش
هست همچو صعوه ای چون باز در چنگال او
خاطرم در ره تفال داشت پیش آمد رقیب
خی و ری آمد بلی نیکو نباشد فال او
لعل او زهاد را سرمست دارد روز و شب
باده حمراست گویی آن لبان آل او
کی فروشد او به جان بنده خاک پای خویش
بهتر از هر دو جهان باشد چو یک مثقال او
عقل و هوش و جان و دل بربوده از صوفی رخش
کی تواند گفت شعری خوش زبان لال او
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
هر که آن چشم سیه دید، آن لبان آل او
گشت جان چون دل کنون در دست غم پامال او
چون عیان شد طلعت خورشید آن ماه منیر
ذره وارست این دلم رقاص در دنبال او
می شود بریان کبوتر، زآتش دل چون کنم
گر ببندم نامه شوق ترا بر بال او
من چه گویم حال دل با زلف او چون گوی را
در جهان چوگان بود خود مطلع بر حال او
خواهم از باغ وصالش لب به لب شفتالویی
چون خدادادست حسن از وجه باشد مال او
بس که مرغ روح من پر می زند در کوی دوست
شرم می آید مرا دیگر ازین افعال او
پار صوفی را به کوی دوست گاهی بود راه
رفت آن حال و بتر از پار شد امسال او
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
ای توتیای دیده من خاک راه تو
جانم فدای غمزه چشم سیاه تو
ای شهسوار حسن عنان را کشیده دار
کز حد گذشت ولوله دادخواه تو
بر بام قصر چون بگشادی نقاب دوش
شرمنده گشت ماه ز روی چو ماه تو
بگریخت دل به کوی تو آمد به صد شتاب
نیکوش دار چون بود اندر پناه تو
ای دل خموش باش که از ناله شبت
سوزند قدسیان سماوات ز آه تو
چشمم به حال زار دل خویش می گریست
دل گفت چون کنم که بود این گناه تو
صوفی تو جان خویش نهان از چه می کنی
چون شعر جان گداز تو باشد گواه تو
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
ای حرم کعبه دل کوی تو
قبله جانها خم ابروی تو
غنچه گریبان زده از شوق چاک
برده صبا تا به چمن بوی تو
آه که خون شد دل شیدای من
بس که نهان می نگرم سوی تو
بیدل و دیوانه شدم آه آه
در هوس سلسله موی تو
میل به لبهای تو آرد دلم
گر نکشد غمزه جادوی تو
سرو سهی را چه کنم در چمن
برده دلم قامت دلجوی تو
آب حیاتی تو از آن می دود
صوفی سرگشته چو ما سوی تو
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
دل از ما برد آن شوخ و روان کرد این زمان پهلو
چرا کرد ای مسلمانان زیار مهربان پهلو
به روی او برابر کرد ماه چارده خود را
تهی کرد او شب دیگر ببین بر آسمان پهلو
به سوی من کند پشت و دعاگو را دهد دشنام
مرا می دارد او آری میان عاشقان پهلو
زند پهلو به مسکینان رقیب از غایت نخوت
بگو او را تو آن ساعت چو گویی بر خزان پهلو
چنان در عشق آن مهوش ضعیف و لاغر و زارم
که از روی قبای من توان دیدن عیان پهلو
پیاده بر سر راه توام ای شهسوار من
اگر رحمی نمی آری مزن بر ناتوان پهلو
میاور بر دل صوفی جفا افزون ز عشاقان
مگر او چرب‌تر داند مرا از دیگران پهلو
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
گر کاتب قدرت به سر من ننوشتی
از صومعه دل میل نکردی به کنشتی
خرم دل آن کس که میسر شود او را
یاری و صراحی شراب و لب کشتی
گو بر سر خم می گلنار بمانید
سازید چو ا زخاک من غمزده خشتی
گر ره به سر کوی تو بردی دل زاهد
سودای بهشت و هوس حور بهشتی
ما را نرسیدی شرف عشق به عالم
کردست قضا در گل آدم نسرشتی
بر مهر تو دارم دل و غمهای رقیبان
حیف است که همخانه خوبی شده زشتی
جز نقش خیال تو نبودی به ضمیرش
هر شعر که صوفی ستم دیده نوشتی