عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۴۵ - گل سرخ
ای عارض زیبای تو همرنگ گل سرخ!
وی لعل شکرخای تو همسنگ گل سرخ!
در حیرتم از بس که دهانت بود تنگ
گویا که بود غنچهٔ دل تنگ گل سرخ
هر قطرهٔ باران که چکد ز ابر بهاری
بزداید از اغبار هوا زنگ گل سرخ
ممکن نبود تا که به دستش نخلد خار
هرکس پی چیدن، کند آهنگ گل سرخ
چندی ست که در چنگ تو «ترکی» ست گرفتار
چون بلبل بیچاره که در چنگ گل سرخ
وی لعل شکرخای تو همسنگ گل سرخ!
در حیرتم از بس که دهانت بود تنگ
گویا که بود غنچهٔ دل تنگ گل سرخ
هر قطرهٔ باران که چکد ز ابر بهاری
بزداید از اغبار هوا زنگ گل سرخ
ممکن نبود تا که به دستش نخلد خار
هرکس پی چیدن، کند آهنگ گل سرخ
چندی ست که در چنگ تو «ترکی» ست گرفتار
چون بلبل بیچاره که در چنگ گل سرخ
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۴۶ - قامت دلجو
ای باد! اگر روی، به سر کوی دلبرم
همراه خود بیار، به من بوی دلبرم
کو قاصدی و، نامه بری کز ره وفا
از من پیام و نامه، برد سوی دلبرم
تعویذ چشم زخم کنم بهر خود اگر
تاری فتد به دست من از موی دلبرم
خواهی شنید از سخنم نکهت عبیر
گویم اگر ز خلق خوش و خوی دلبرم
بیداریم ز خواب، کجا هست تا به صبح
بینم شبی به خواب، اگر روی دلبرم
در بوستان نرسته لب جوی تاکنون
سروی، چو سرو قامت دلجوی دلبرم
مشکل دگر به جانب محراب رو کند
زاهد ببیند از خم ابروی دلبرم
حیف است پر شکسته، به کنج قفس اسیر
«ترکی» که هست مرغ سخن گوی دلبرم
همراه خود بیار، به من بوی دلبرم
کو قاصدی و، نامه بری کز ره وفا
از من پیام و نامه، برد سوی دلبرم
تعویذ چشم زخم کنم بهر خود اگر
تاری فتد به دست من از موی دلبرم
خواهی شنید از سخنم نکهت عبیر
گویم اگر ز خلق خوش و خوی دلبرم
بیداریم ز خواب، کجا هست تا به صبح
بینم شبی به خواب، اگر روی دلبرم
در بوستان نرسته لب جوی تاکنون
سروی، چو سرو قامت دلجوی دلبرم
مشکل دگر به جانب محراب رو کند
زاهد ببیند از خم ابروی دلبرم
حیف است پر شکسته، به کنج قفس اسیر
«ترکی» که هست مرغ سخن گوی دلبرم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۴۷ - جای دلبر
باشد به سرم هوای دلبر
جان چیست کنم فدای دلبر
از چشم، عزیزتر ندارم
در چشم من است جای دلبر
بیگانه ز جمله ماسوی شد
هرکس که شد آشنای دلبر
سروی نبود به هیچ بستان
چون قامت دل ربای دلبر
سرچشمهٔ آب زندگانی است
لعل لب جان فزای دلبر
خوبان جهان که شاه حسنند
هستند کمین گدای دلبر
کی دست دهد وصال، «ترکی»
تا سر بنهم به پای دلبر
جان چیست کنم فدای دلبر
از چشم، عزیزتر ندارم
در چشم من است جای دلبر
بیگانه ز جمله ماسوی شد
هرکس که شد آشنای دلبر
سروی نبود به هیچ بستان
چون قامت دل ربای دلبر
سرچشمهٔ آب زندگانی است
لعل لب جان فزای دلبر
خوبان جهان که شاه حسنند
هستند کمین گدای دلبر
کی دست دهد وصال، «ترکی»
تا سر بنهم به پای دلبر
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۴۹ - یاقوت لب
تا مَهِ روی تو از پرده عیان میگردد
ماه از شرم تو در ابر، نهان میگردد
به مشام از نفس باد رسد بوی عبیر
به سر زلف تو چون باد، وزان میگردد
هست یاقوت لبت قوت روان و، دل من
روز و شب در پیِ آن قوت روان میگردد
زنگیِ زلف تو بگشوده هنر سوی کمند
دل من کرده اسیر و، پی جان میگردد
ترک چشم تو اگر راهزنی کارش نیست
پس سبب چیست؟ که با تیر و کمان میگردد
خال در گوشهٔ ابروت، شده گوشهنشین
حالیا در پی جایی به از آن میگردد
سختم آید عجب از لعل لب چون شکرت
که چنین شهد نصیب مگسان میگردد
من به فکر تو و، تو مانده به فکر دگران
چرخ پیوسته به کام دگران میگردد
از خیال رخ چون شمع تو هرشب تا صبح
اشک گرمم به رخ زرد، روان میگردد
پیر شد «ترکی» از آن روز که رفتی ز برش
گر بیایی به برش، باز جوان میگردد
ماه از شرم تو در ابر، نهان میگردد
به مشام از نفس باد رسد بوی عبیر
به سر زلف تو چون باد، وزان میگردد
هست یاقوت لبت قوت روان و، دل من
روز و شب در پیِ آن قوت روان میگردد
زنگیِ زلف تو بگشوده هنر سوی کمند
دل من کرده اسیر و، پی جان میگردد
ترک چشم تو اگر راهزنی کارش نیست
پس سبب چیست؟ که با تیر و کمان میگردد
خال در گوشهٔ ابروت، شده گوشهنشین
حالیا در پی جایی به از آن میگردد
سختم آید عجب از لعل لب چون شکرت
که چنین شهد نصیب مگسان میگردد
من به فکر تو و، تو مانده به فکر دگران
چرخ پیوسته به کام دگران میگردد
از خیال رخ چون شمع تو هرشب تا صبح
اشک گرمم به رخ زرد، روان میگردد
پیر شد «ترکی» از آن روز که رفتی ز برش
گر بیایی به برش، باز جوان میگردد
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۵۰ - لعل گهربار
آن یار دل آرا که بلای دل ما شد
ایا زکجا آمد و دیگر به کجا شد؟
خون شد دلم از حسرت یاقوت لبانش
روزم چو شب از فرقت آن زلف دو تا شد
سیمین بدنش دیده ام از چاک گریبان
از غصه مرا پیرهن صبر، قبا شد
ده بوسه طلب کردمش از لعل گهربار
صد ناز و ادا کرد و،به یک بوسه رضا شد
ز نار سر زلفش، در این دم پیری
انار میانم شد و الحق چه بجا شد
در عشق نگاری، به یم عاطفه «ترکی»
رسوا شد و، شیدا شد و، انگشت نما شد
ایا زکجا آمد و دیگر به کجا شد؟
خون شد دلم از حسرت یاقوت لبانش
روزم چو شب از فرقت آن زلف دو تا شد
سیمین بدنش دیده ام از چاک گریبان
از غصه مرا پیرهن صبر، قبا شد
ده بوسه طلب کردمش از لعل گهربار
صد ناز و ادا کرد و،به یک بوسه رضا شد
ز نار سر زلفش، در این دم پیری
انار میانم شد و الحق چه بجا شد
در عشق نگاری، به یم عاطفه «ترکی»
رسوا شد و، شیدا شد و، انگشت نما شد
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۵۱ - زلف خم اندر خم
ای خوش آن کس که چو تو طرفه نگاری دارد
با سر زلف درازت، سر و کاری دارد
حاجت شمع و چراغش، نبود در شب تار
هر که در خانه چو تو ماه عذاری دارد
ترک چشم تو گرفت است به کف، تیر و کمان
ظنم این است که آهنگ شکاری دارد
چه کمند است سر زلف خم اندر خم تو
که دو صد قافله دل، بسته به تاری دارد
گر غبار خطت از چهره دمیده است چه غم
به چو بالیده شود گرد و غباری دارد
گرد خورشید رخت گر شده از خط تاریک
غم مخور روز هم از پی، شب تاری دارد
گر زمقراض سر زلف تو کم شد غم نیست
هر خزانی که به سر رفت، بهاری دارد
از سواران مخالف نکند بیم و هراس
شه که در لشکر خود، چون تو سواری دارد
«ترکیا» نی تو یه تنها زغمش سوخته ای
که عاشق سوخته دل، چون تو هزاری دارد
من و شیراز و سر کوی بت شیرازی
هر کسی چشم به یاری و دیاری دارد
با سر زلف درازت، سر و کاری دارد
حاجت شمع و چراغش، نبود در شب تار
هر که در خانه چو تو ماه عذاری دارد
ترک چشم تو گرفت است به کف، تیر و کمان
ظنم این است که آهنگ شکاری دارد
چه کمند است سر زلف خم اندر خم تو
که دو صد قافله دل، بسته به تاری دارد
گر غبار خطت از چهره دمیده است چه غم
به چو بالیده شود گرد و غباری دارد
گرد خورشید رخت گر شده از خط تاریک
غم مخور روز هم از پی، شب تاری دارد
گر زمقراض سر زلف تو کم شد غم نیست
هر خزانی که به سر رفت، بهاری دارد
از سواران مخالف نکند بیم و هراس
شه که در لشکر خود، چون تو سواری دارد
«ترکیا» نی تو یه تنها زغمش سوخته ای
که عاشق سوخته دل، چون تو هزاری دارد
من و شیراز و سر کوی بت شیرازی
هر کسی چشم به یاری و دیاری دارد
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۵۲ - یار دلنواز
دوباره بر تنم آن جان رفته باز آید
اگر به تربتم آن یار دلنواز آید
ز بعد مردنم از یار، مدعا این است
که بر جنازهٔ من، از پی نماز آید
ز بخت خویش، جز این از خدا نخواهم من
که یار نوسفرم از ره حجاز آید
سزد که بر همه خوبان، کند کرشمه و ناز
دمی که راست به قدش، قبای ناز آید
شکوه سلطنت خسروی دهد بر باد
شبی به خلوت محمود، اگر ایاز آید
حکایت خود و، در قید و بند زلف نگار
اگر که شرح دهم قصه ام دراز آید
به کوی میکده هر کس، ز راه صدق نرفت
گمانم آنکه خجالت کشیده باز آید
حقیقت است رهی راست، تا به منزل عشق
کسی بدان نرسد کز ره مجاز آید
پری رخا! دل «ترکی» به پیش غمزهٔ تو
کبوتری ست که در چنگ شاهباز آید
اگر به تربتم آن یار دلنواز آید
ز بعد مردنم از یار، مدعا این است
که بر جنازهٔ من، از پی نماز آید
ز بخت خویش، جز این از خدا نخواهم من
که یار نوسفرم از ره حجاز آید
سزد که بر همه خوبان، کند کرشمه و ناز
دمی که راست به قدش، قبای ناز آید
شکوه سلطنت خسروی دهد بر باد
شبی به خلوت محمود، اگر ایاز آید
حکایت خود و، در قید و بند زلف نگار
اگر که شرح دهم قصه ام دراز آید
به کوی میکده هر کس، ز راه صدق نرفت
گمانم آنکه خجالت کشیده باز آید
حقیقت است رهی راست، تا به منزل عشق
کسی بدان نرسد کز ره مجاز آید
پری رخا! دل «ترکی» به پیش غمزهٔ تو
کبوتری ست که در چنگ شاهباز آید
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۵۳ - راحت جان
تا قد سرو تو در باغ دلم، موزون شد
چشم خونبار من از اشک روان، جیحون شد
تا به گرد مه روی تو خط سبز دمید
روز من تار شد و، حسن رخت افزون شد
بی سبب دور شدی از برم ای راحت جان!
وز غم هجر تو آهم به سوی گردون شد
تو علارقم من ای دوست! به همراه رقیب
به چمن رفتی و از غصه مرا دل، خون شد
شوخ لیلی وش من، سلسلهٔ زلف گشود
بستهٔ سلسله اش صد چو من مجنون شد
زاهد از گوشهٔ مسجد، به سوی میکده رفت
آه و افسوس که در شرع، چه بی قانون شد
سجده بر قالب آدم چو عزا زیل نکرد
زان سبب بود که مردود شد و، ملعون شد
هر که در میکده عشق، ننوشید قدح
بی شک از دایرهٔ اهل صفا، بیرون شد
بر سر کوی تو «ترکی» به چه خواری جان داد
خبر از کس نگرفتی، که فلانی چون شد
چشم خونبار من از اشک روان، جیحون شد
تا به گرد مه روی تو خط سبز دمید
روز من تار شد و، حسن رخت افزون شد
بی سبب دور شدی از برم ای راحت جان!
وز غم هجر تو آهم به سوی گردون شد
تو علارقم من ای دوست! به همراه رقیب
به چمن رفتی و از غصه مرا دل، خون شد
شوخ لیلی وش من، سلسلهٔ زلف گشود
بستهٔ سلسله اش صد چو من مجنون شد
زاهد از گوشهٔ مسجد، به سوی میکده رفت
آه و افسوس که در شرع، چه بی قانون شد
سجده بر قالب آدم چو عزا زیل نکرد
زان سبب بود که مردود شد و، ملعون شد
هر که در میکده عشق، ننوشید قدح
بی شک از دایرهٔ اهل صفا، بیرون شد
بر سر کوی تو «ترکی» به چه خواری جان داد
خبر از کس نگرفتی، که فلانی چون شد
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۵۴ - یک اشاره
عشق بازی مرا، هوس باشد
تا دو روزیم دست رس باشد
عمر بی عشق، جمله محنت بود
راحت من، ازین سپس باشد
دل چسان برکنم من از لب یار
که عاشق انگبین، مگس باشد
ساربانا! شتر مران شاید
بار افتاده ای ز پس باشد
کاروان باز مانده را در راه
گوش، پیوسته بر جرس باشد
باغبان از درخت، کی چیند؟
میوه ای را که نیم رس باشد
رشته در پای مرغ رام خطاست
خاصه مرغی که در قفس باشد
دوزد کز جان خود بشوید دست
کی به دل خوفش از عسس باشد؟
از غمت مردم و نپرسیدی
کاین به غم مبتلا، چه کس باشد
کشتن من به تیغ، حاجت نیست
ز ابرویت یک اشاره بس باشد
دو جهان پیش گندم خالت
پیش من، کم ز یک عدس باشد
ترک خوبان نمی کند «ترکی»
تا مرا آخرین نفس باشد
تا دو روزیم دست رس باشد
عمر بی عشق، جمله محنت بود
راحت من، ازین سپس باشد
دل چسان برکنم من از لب یار
که عاشق انگبین، مگس باشد
ساربانا! شتر مران شاید
بار افتاده ای ز پس باشد
کاروان باز مانده را در راه
گوش، پیوسته بر جرس باشد
باغبان از درخت، کی چیند؟
میوه ای را که نیم رس باشد
رشته در پای مرغ رام خطاست
خاصه مرغی که در قفس باشد
دوزد کز جان خود بشوید دست
کی به دل خوفش از عسس باشد؟
از غمت مردم و نپرسیدی
کاین به غم مبتلا، چه کس باشد
کشتن من به تیغ، حاجت نیست
ز ابرویت یک اشاره بس باشد
دو جهان پیش گندم خالت
پیش من، کم ز یک عدس باشد
ترک خوبان نمی کند «ترکی»
تا مرا آخرین نفس باشد
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۵۵ - شور عشق
ز چین زلف پر چینت دلم بیرون نخواهد شد
چنینش قسمت افتاده است و، دیگرگون نخواهد شد
شنیدم بوسه ای، با نقد جانی می کنی سودا
اگر دارد حقیقت، هیچ کس مغبون نخواهد شد
نظر بر ماه کردم دوش و، دیدم مصحف رویت
در این مه، روز کس چون روز من، میمون نخواهد شد
خداوندی که جان داده است نان هم می دهد بی شک
ز سعی فوق طاعت، رزق کس افزون نخواهد شد
جمال لیلی افزون است و شور عشق مجنونی
ز کوه و دشت کشتن هیچ کس، مجنون نخواهد شد
به فتوای حکیمان، از برای دفع درد غم
دوایی بهتر از جام می گلگون نخواهد شد
نباشد در غزل تا وصف موزون قامتی «ترکی»
مسلم دادن که شعر هیچ کس، موزون نخواهد شد
چنینش قسمت افتاده است و، دیگرگون نخواهد شد
شنیدم بوسه ای، با نقد جانی می کنی سودا
اگر دارد حقیقت، هیچ کس مغبون نخواهد شد
نظر بر ماه کردم دوش و، دیدم مصحف رویت
در این مه، روز کس چون روز من، میمون نخواهد شد
خداوندی که جان داده است نان هم می دهد بی شک
ز سعی فوق طاعت، رزق کس افزون نخواهد شد
جمال لیلی افزون است و شور عشق مجنونی
ز کوه و دشت کشتن هیچ کس، مجنون نخواهد شد
به فتوای حکیمان، از برای دفع درد غم
دوایی بهتر از جام می گلگون نخواهد شد
نباشد در غزل تا وصف موزون قامتی «ترکی»
مسلم دادن که شعر هیچ کس، موزون نخواهد شد
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۵۶ - گوهر اشک
به فلک، بانگ ناله ام بر شد
گوش گردون، ز ناله ام کر شد
نه فراق توام به خواری کشت
نه وصال توام میسر شد
دیده ام بسکه ریخت گوهر اشک
دامنم پر ز در و گوهر شد
همه شب از خیال ماه رخت
تا سحر، دیده ام پر اختر شد
در فراق توام بسی شب و روز
شب به سر رفت و، روز آخر شد
تا دلم شد اسیر خال لبت
ناتوان بود، ناتوان تر شد
این شکایت به جانب که برم
که مسلمان، اسیر کافر شد
من کشیدم جفای روز فراق
شب وصلت نصیب دیگر شد
بسکه خونابه، چشم «ترکی» ریخت
صفحهٔ دفترش ز خون تر شد
گوش گردون، ز ناله ام کر شد
نه فراق توام به خواری کشت
نه وصال توام میسر شد
دیده ام بسکه ریخت گوهر اشک
دامنم پر ز در و گوهر شد
همه شب از خیال ماه رخت
تا سحر، دیده ام پر اختر شد
در فراق توام بسی شب و روز
شب به سر رفت و، روز آخر شد
تا دلم شد اسیر خال لبت
ناتوان بود، ناتوان تر شد
این شکایت به جانب که برم
که مسلمان، اسیر کافر شد
من کشیدم جفای روز فراق
شب وصلت نصیب دیگر شد
بسکه خونابه، چشم «ترکی» ریخت
صفحهٔ دفترش ز خون تر شد
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۵۸ - نسیم بهشت
رخت چو ماه دو پنج و چهار را ماند
سواد زلف تو شبهای تار را ماند
به گرد عارض و، پشت لب تو سبزه و خط
کنار آب بقا سبزه زار را ماند
دهان چو حقهٔ یاقوت و، عقد دندانت
میان حقه، در شاهسوار را ماند
نسیم کوی تو گویا بود نسیم بهشت
شمیم موی تو مشک تتار را ماند
ز حادثات شد ایمن، هر آن که دل به تو داد
از آنکه مهر تو رویین حصار را ماند
به گاه جود و سخاوت، کف در افشانت
ز درفشانی، ابر بهار را ماند
حدیث خلق خوشت چون رقم کند «ترکی»
صریر خامه اش آوازه تار را ماند
سواد زلف تو شبهای تار را ماند
به گرد عارض و، پشت لب تو سبزه و خط
کنار آب بقا سبزه زار را ماند
دهان چو حقهٔ یاقوت و، عقد دندانت
میان حقه، در شاهسوار را ماند
نسیم کوی تو گویا بود نسیم بهشت
شمیم موی تو مشک تتار را ماند
ز حادثات شد ایمن، هر آن که دل به تو داد
از آنکه مهر تو رویین حصار را ماند
به گاه جود و سخاوت، کف در افشانت
ز درفشانی، ابر بهار را ماند
حدیث خلق خوشت چون رقم کند «ترکی»
صریر خامه اش آوازه تار را ماند
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۶۰ - گوهر شهوار
تا چند دلم خسته و بیمار بماند
دایم به غم و غصه گرفتار بماند
ساقی به درآر آن می رنگین شده در خم
در خم نه قرار است که بسیار بماند
پر کن تو سبو، زان می و بر دوش منش نه
بگذار که بر دوش من این بار بماند
آن باده که در شیشه، نهان گشته پریوار
مگذار که در شیشه پریوار بماند
این دختر رز کآمده از باغ به بازار
حیف است که بی پرده به بازار بماند
زنگ غمم از دل بزدا با قدحی می
تا چند بر این آینه زنگار بماند
گر باده از این دست بریزی تو به ساغر
مشکل که کسی با خود و هشیار بماند
زاهد که بود منکر می، در به رخش بند
بگذار که تا در پس دیوار بماند
در دست من استی تو و، مشکل که گذارند
در دست من این گوهر شهوار بماند
«ترکی» به جهانی که در او بوی وفا نیست
جاوید نمانی تو و، اشعار بماند
دایم به غم و غصه گرفتار بماند
ساقی به درآر آن می رنگین شده در خم
در خم نه قرار است که بسیار بماند
پر کن تو سبو، زان می و بر دوش منش نه
بگذار که بر دوش من این بار بماند
آن باده که در شیشه، نهان گشته پریوار
مگذار که در شیشه پریوار بماند
این دختر رز کآمده از باغ به بازار
حیف است که بی پرده به بازار بماند
زنگ غمم از دل بزدا با قدحی می
تا چند بر این آینه زنگار بماند
گر باده از این دست بریزی تو به ساغر
مشکل که کسی با خود و هشیار بماند
زاهد که بود منکر می، در به رخش بند
بگذار که تا در پس دیوار بماند
در دست من استی تو و، مشکل که گذارند
در دست من این گوهر شهوار بماند
«ترکی» به جهانی که در او بوی وفا نیست
جاوید نمانی تو و، اشعار بماند
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۶۱ - لوح دل
بیاور قاصدا! از یار، کاغذ
ببر از من، سوی دلدار، کاغذ
رسان از من، به آن یار دل آزار
نهان از دیدهٔ اغیار، کاغذ
زبانی کو که ای شوخ دل آرام!
نوشتم بادل خونبار، کاغذ
یقین دارم که ننویسی جوابی
نویسم گر هزاران بار، کاغذ
به یک کاغذ، غمم بزدایی از دل
که باشد نیمی از دیدار، کاغذ
ز بس از چشم «ترکی» خون روان شد
چو لوح دل شده گلنار، کاغذ
ببر از من، سوی دلدار، کاغذ
رسان از من، به آن یار دل آزار
نهان از دیدهٔ اغیار، کاغذ
زبانی کو که ای شوخ دل آرام!
نوشتم بادل خونبار، کاغذ
یقین دارم که ننویسی جوابی
نویسم گر هزاران بار، کاغذ
به یک کاغذ، غمم بزدایی از دل
که باشد نیمی از دیدار، کاغذ
ز بس از چشم «ترکی» خون روان شد
چو لوح دل شده گلنار، کاغذ
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۶۲ - مژده وصل
ای صبا! نکهتی از شیراز بیار
عرض حالی ببر و، راز دلی باز بیار
از من زار پیامی، سوی دلدار ببر
نامه ای زان بت عاشق کش طناز بیار
مدعی تا نکند فهم، که در نامه چه بود
مطلبش فهم کن و، نامهٔ سرباز بیار
در میان من و او سری و رازی ست نهان
بی کم و بیش، همان سر و همان راز بیار
غزلی از من دل خسته به گوشش برسان
سخنی از لب آن یار خوش آواز بیار
یکدم ای باد صبا! کن تو مسیحا نفسی
مژدهٔ یار مرا از ره اعجاز بیار
نازنین یار من، ار ناز کند یا که نیاز
خبر ناز و نیازش، تو به صد ناز بیار
یار من سخت عزیز است تو خارش، مشمار
پیش من نامه او را تو، به اعزاز بیار
مبتلای من اگر مژدهٔ وصلی به تو داد
مژده اش بی خبر از مردم غماز بیار
تا به «ترکی» نبرد ظن کسی ای باد صبا!
از بر دوست، پیامی غلط انداز بیار
عرض حالی ببر و، راز دلی باز بیار
از من زار پیامی، سوی دلدار ببر
نامه ای زان بت عاشق کش طناز بیار
مدعی تا نکند فهم، که در نامه چه بود
مطلبش فهم کن و، نامهٔ سرباز بیار
در میان من و او سری و رازی ست نهان
بی کم و بیش، همان سر و همان راز بیار
غزلی از من دل خسته به گوشش برسان
سخنی از لب آن یار خوش آواز بیار
یکدم ای باد صبا! کن تو مسیحا نفسی
مژدهٔ یار مرا از ره اعجاز بیار
نازنین یار من، ار ناز کند یا که نیاز
خبر ناز و نیازش، تو به صد ناز بیار
یار من سخت عزیز است تو خارش، مشمار
پیش من نامه او را تو، به اعزاز بیار
مبتلای من اگر مژدهٔ وصلی به تو داد
مژده اش بی خبر از مردم غماز بیار
تا به «ترکی» نبرد ظن کسی ای باد صبا!
از بر دوست، پیامی غلط انداز بیار
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۶۳ - قرص قمر
آفتاب رویت ای قرص قمر!
برد از دل تابم و، هوشم ز سر
یک نظر دیدم رخت را بی حجاب
واله و حیران شدم از یک نظر
عارضت ماهی بود، بر سر کلاه
قامتت سروی بود، بسته کمر
گر ملک خوانم تو را الحق به جاست
زآنکه این صورت نباشد با بشر
روی برتابی و، از من بگذری
بینمت روزی اگر در رهگذر
الامان از تیر شستت الامان
الحذر از چشم مستت الحذر
این نموده خانهٔ صبرم خراب
وان نشسته بر دل من، تا به پر
هندوی خالت ز جادویی نمود
خانهٔ عقل مرا زیر و زبر
«ترکیا» شعرت بسی شیرین بود
خامه است این در کفت یا نیشکر
برد از دل تابم و، هوشم ز سر
یک نظر دیدم رخت را بی حجاب
واله و حیران شدم از یک نظر
عارضت ماهی بود، بر سر کلاه
قامتت سروی بود، بسته کمر
گر ملک خوانم تو را الحق به جاست
زآنکه این صورت نباشد با بشر
روی برتابی و، از من بگذری
بینمت روزی اگر در رهگذر
الامان از تیر شستت الامان
الحذر از چشم مستت الحذر
این نموده خانهٔ صبرم خراب
وان نشسته بر دل من، تا به پر
هندوی خالت ز جادویی نمود
خانهٔ عقل مرا زیر و زبر
«ترکیا» شعرت بسی شیرین بود
خامه است این در کفت یا نیشکر
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۶۴ - آب جنت
ای پیکرت لطیف تر از مخمل و حریر!
زلفت شکسته رونق خوشبویی عبیر
قدت چو نخل طوبی و، لعلت چو سلسبیل
با آب جنت است تو گویی گلت خمیر
از بس که خوش ادایی و، شیرین تکلمی
پرورده دایه ات مگر از شهد، جای شیر
از آن زمان که گندم خال تو دیده ام
بر دیده ام جهان شده کمتر ز یک شعیر
مویم شده سپید، ز هجر تو همچو برف
روزم شده سیاه، ز هجر تو همچو قیر
دل برنگیرم از تو، گرم می کشی به تیغ
روبر نتابم از تو، گم می زنی به تیر
«ترکی» به کوی توست فقیری، ستم کشی
یک روز پرسشی ننموده ای از این فقیر
زلفت شکسته رونق خوشبویی عبیر
قدت چو نخل طوبی و، لعلت چو سلسبیل
با آب جنت است تو گویی گلت خمیر
از بس که خوش ادایی و، شیرین تکلمی
پرورده دایه ات مگر از شهد، جای شیر
از آن زمان که گندم خال تو دیده ام
بر دیده ام جهان شده کمتر ز یک شعیر
مویم شده سپید، ز هجر تو همچو برف
روزم شده سیاه، ز هجر تو همچو قیر
دل برنگیرم از تو، گرم می کشی به تیغ
روبر نتابم از تو، گم می زنی به تیر
«ترکی» به کوی توست فقیری، ستم کشی
یک روز پرسشی ننموده ای از این فقیر
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۶۵ - طفل اشک
ای رخت چون صبح روشن، گیسویت چون شام تار!
ای لبت آب حیات و، وی خطت مشک تتار!
عارضت ماهی ست گرمه را بود عناب لب
قامتت سروی ست گر سرو آورد لیمو ببار
چشم جادوی تو از سر، می رباید عقل و هوش
خال هندوی تو از دل، می برد صبر و قرار
باغبان بیند اگر سرو قد رعنای تو
سرو ننشاند از این پس، در کنار جویبار
یک اشاره گر کنی، ز ابروی چون تیغ کجت
کشته ها بینی زهر جانب، قطار اندر قطار
رخ نهان در پرده سازی، دل بری از دست خلق
آه اگر بی پرده رخ بر خلق، سازی آشکار
در کنارم دایم از هجرت نشسته طفل اشک
کی چو طفل اشک، یکبارت ببینم در کنار
نی همین «ترکی» است در چین سر زلفت اسیر
همچو وی باشد اسیرچین زلفت صد هزار
ای لبت آب حیات و، وی خطت مشک تتار!
عارضت ماهی ست گرمه را بود عناب لب
قامتت سروی ست گر سرو آورد لیمو ببار
چشم جادوی تو از سر، می رباید عقل و هوش
خال هندوی تو از دل، می برد صبر و قرار
باغبان بیند اگر سرو قد رعنای تو
سرو ننشاند از این پس، در کنار جویبار
یک اشاره گر کنی، ز ابروی چون تیغ کجت
کشته ها بینی زهر جانب، قطار اندر قطار
رخ نهان در پرده سازی، دل بری از دست خلق
آه اگر بی پرده رخ بر خلق، سازی آشکار
در کنارم دایم از هجرت نشسته طفل اشک
کی چو طفل اشک، یکبارت ببینم در کنار
نی همین «ترکی» است در چین سر زلفت اسیر
همچو وی باشد اسیرچین زلفت صد هزار
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۶۶ - مرغ موسیقار
یار بی پرده شد سوی بازار
شاد باشید یا الو الابصار
او به صد ناز می رود تنها
دل خلق از پیش قطار، قطار
چشم مستش به خواب، شب تا صبح
وز غمش، چشم عاشقان بیدار
من بیچاره از غمش شب و روز
در فغانم چو مرغ موسیقار
صید دل ها تمام در شهر است
او به صحرا همی رود به شکار
ای که با دوست همدمی شب و روز!
تو چه دانی، عداوت اغیار
ترک عادت کجا کند دشمن
تا نکوبی سرش به سنگ، چو مار
ترک چشمش عدوی «ترکی» شد
زینهار از چنین عدو، زنهار
شاد باشید یا الو الابصار
او به صد ناز می رود تنها
دل خلق از پیش قطار، قطار
چشم مستش به خواب، شب تا صبح
وز غمش، چشم عاشقان بیدار
من بیچاره از غمش شب و روز
در فغانم چو مرغ موسیقار
صید دل ها تمام در شهر است
او به صحرا همی رود به شکار
ای که با دوست همدمی شب و روز!
تو چه دانی، عداوت اغیار
ترک عادت کجا کند دشمن
تا نکوبی سرش به سنگ، چو مار
ترک چشمش عدوی «ترکی» شد
زینهار از چنین عدو، زنهار
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۷۰ - رایحهٔ مشک
شورچه شرابی ست که بر سر زده ای باز
جامی مگر از بادهٔ اخگر زده ای باز
ساغر زده رسوا شود از خفتگی چشم
از چشم تو پیداست که ساغر زده ای باز
جامی زده ای باز از آن آب چو آذر
بر جان من سوخته آذر زده ای باز
پیداست که داری سر خون ریزی عشاق
زین دست که بر قبضهٔ خنجر زده ای باز
با کس اگرت نیست نگارا! سر کشتی
پس چیست که دامن به کمر، بر زده ای باز
دیروز، ز هر روز، فزون می زده بودی
امروز، ز دیروز، فزونتر زده ای باز
هر تیر جفایی که تو را بود به ترکش
بر جان من خستهٔ مضطر زده ای باز
از باد صبا می شنوم رایحهٔ مشک
یا شانه بر آن زلف چو عنبر زده ای باز
بوی سر زلفین تو یا بوی عبیر است
یا روغنی از غالیه، بر سر زده ای باز
«ترکی» اگرت رام شد آن اهوی وحشی
هشدار که خود را به غضنفر زده ای باز
جامی مگر از بادهٔ اخگر زده ای باز
ساغر زده رسوا شود از خفتگی چشم
از چشم تو پیداست که ساغر زده ای باز
جامی زده ای باز از آن آب چو آذر
بر جان من سوخته آذر زده ای باز
پیداست که داری سر خون ریزی عشاق
زین دست که بر قبضهٔ خنجر زده ای باز
با کس اگرت نیست نگارا! سر کشتی
پس چیست که دامن به کمر، بر زده ای باز
دیروز، ز هر روز، فزون می زده بودی
امروز، ز دیروز، فزونتر زده ای باز
هر تیر جفایی که تو را بود به ترکش
بر جان من خستهٔ مضطر زده ای باز
از باد صبا می شنوم رایحهٔ مشک
یا شانه بر آن زلف چو عنبر زده ای باز
بوی سر زلفین تو یا بوی عبیر است
یا روغنی از غالیه، بر سر زده ای باز
«ترکی» اگرت رام شد آن اهوی وحشی
هشدار که خود را به غضنفر زده ای باز