عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۳۲
ابرویش از بام دل سرمیزند
یا هلالی حلقه بر در میزند
هر شبم دل در خم گیسوی او
تا سحر پهلو بعنبر میزند
تشنه کامان زلال خویش را
آستین بر دیده تر میزند
جان من طوطی شکر خای اوست
در لبش قند مکرر میزند
کینه را در سینه کی ره میدهد
هرکه دم از مهر حیدر میزند
کشتی ما را بغرقاب گناه
غیر عفو او که لنگر میزند
آستین افشان گدای در گهش
پشت پا بر قصر قیصر میزند
پای بست شهد دنیا چون مگس
از تاسف دست بر سر میزند
هرکرا نور علی شد متکاء
تکیه بر خورشید انور میزند
یا هلالی حلقه بر در میزند
هر شبم دل در خم گیسوی او
تا سحر پهلو بعنبر میزند
تشنه کامان زلال خویش را
آستین بر دیده تر میزند
جان من طوطی شکر خای اوست
در لبش قند مکرر میزند
کینه را در سینه کی ره میدهد
هرکه دم از مهر حیدر میزند
کشتی ما را بغرقاب گناه
غیر عفو او که لنگر میزند
آستین افشان گدای در گهش
پشت پا بر قصر قیصر میزند
پای بست شهد دنیا چون مگس
از تاسف دست بر سر میزند
هرکرا نور علی شد متکاء
تکیه بر خورشید انور میزند
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۳۳
ما را که جمال فتح از جبهه مبین باشد
بر خاتم فیروزی لعل تو نگین باشد
یکران فلک دیده تا نعل سمند تو
ماه نوش از حسرت شه داغ سرین باشد
جز شاهسوار من آنمهر جهان پیما
خورشید ندیده کس در خانه زین باشد
با خلد برین باری کارش نبود آری
جان را که سر کویت چون خلد برین باشد
از چین سر زلفت هر نفحه که برخیزد
ما را بمشام جان چون نافه چین باشد
فردا که شود محشر از خاک برآرم سر
وز مهر توام نقشی بر لوح جبین باشد
آنرا که بدل چون من شد نور علی روشن
روشن ز دلش لاشک انوار یقین باشد
بر خاتم فیروزی لعل تو نگین باشد
یکران فلک دیده تا نعل سمند تو
ماه نوش از حسرت شه داغ سرین باشد
جز شاهسوار من آنمهر جهان پیما
خورشید ندیده کس در خانه زین باشد
با خلد برین باری کارش نبود آری
جان را که سر کویت چون خلد برین باشد
از چین سر زلفت هر نفحه که برخیزد
ما را بمشام جان چون نافه چین باشد
فردا که شود محشر از خاک برآرم سر
وز مهر توام نقشی بر لوح جبین باشد
آنرا که بدل چون من شد نور علی روشن
روشن ز دلش لاشک انوار یقین باشد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۳۴
کس در دل من ره بجز آن دیار ندارد
جز یار در اینخانه کسی بار ندارد
آنرا که دل و دیده بود جلوه گه یار
در سر هوس صحبت اغیار ندارد
مردانه نهاد آنکه در ره عشقش
چون من خبری از سرو دستار ندارد
زاهد که بپرورده خزف در صدف دل
گویا خبر از گوهر شهوار ندارد
دارد بسر آن کو هوس چشمه حیوان
جز با لب لعل تو سرو کار ندارد
حسنت که بود زیب بساط مه و خورشید
مفروش بجائی که خریدار ندارد
نور علیش هست در آئینه فروزان
هر کس که بدل ظلمت زنگار ندارد
جز یار در اینخانه کسی بار ندارد
آنرا که دل و دیده بود جلوه گه یار
در سر هوس صحبت اغیار ندارد
مردانه نهاد آنکه در ره عشقش
چون من خبری از سرو دستار ندارد
زاهد که بپرورده خزف در صدف دل
گویا خبر از گوهر شهوار ندارد
دارد بسر آن کو هوس چشمه حیوان
جز با لب لعل تو سرو کار ندارد
حسنت که بود زیب بساط مه و خورشید
مفروش بجائی که خریدار ندارد
نور علیش هست در آئینه فروزان
هر کس که بدل ظلمت زنگار ندارد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۳۵
زانروز که تا ماه رخش در نظر آمد
کام دلم از رهگذر دیده برآمد
خورشید جمالش چو زد از مشرق جان سر
شد صبح وصال و شب هجران بسر آمد
ای بیخبر از ما خبر از عشق چه پرسی
آنرا که خبر شد ز خبر بیخبر آمد
میخواست کند جلوه در آئینه ذرات
گه مهر فروزان شد و گاهی قمر آمد
گه طالب گوهر شد و در بحر فرو رفت
گه بحر و گهی موج و صدف گه گهر آمد
مجنون خود و لیلی خود گشت که ناگاه
هر دم بلباس دگری جلوه گر آمد
گه موسی فرعون کش و گه ید بیضا
گه طور و گهی بارقه و گه شجر آمد
گه سیدو گه سرور گه تاج و گهی تخت
که نور علی آن شه زرین کمر آمد
کام دلم از رهگذر دیده برآمد
خورشید جمالش چو زد از مشرق جان سر
شد صبح وصال و شب هجران بسر آمد
ای بیخبر از ما خبر از عشق چه پرسی
آنرا که خبر شد ز خبر بیخبر آمد
میخواست کند جلوه در آئینه ذرات
گه مهر فروزان شد و گاهی قمر آمد
گه طالب گوهر شد و در بحر فرو رفت
گه بحر و گهی موج و صدف گه گهر آمد
مجنون خود و لیلی خود گشت که ناگاه
هر دم بلباس دگری جلوه گر آمد
گه موسی فرعون کش و گه ید بیضا
گه طور و گهی بارقه و گه شجر آمد
گه سیدو گه سرور گه تاج و گهی تخت
که نور علی آن شه زرین کمر آمد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۳۶
دربرم یار دلنواز آمد
برتنم جان رفته باز آمد
ساقی عشق مجلسی آراست
مطرب عاشقان بساز آمد
در ره عشق دیده محمود
جلوه گاه رخ ایاز امد
عاشقان جمله در نثار شدند
سرو ناز تو چون بناز آمد
دل که پرورده بودیش از ناز
ناز تو دیده در نیاز آمد
جان که جز بر رخت نشد ساجد
ابرویت دیده در نماز آمد
عاقبت در ره تو نور علی
سرفدا کرد و سرفراز آمد
برتنم جان رفته باز آمد
ساقی عشق مجلسی آراست
مطرب عاشقان بساز آمد
در ره عشق دیده محمود
جلوه گاه رخ ایاز امد
عاشقان جمله در نثار شدند
سرو ناز تو چون بناز آمد
دل که پرورده بودیش از ناز
ناز تو دیده در نیاز آمد
جان که جز بر رخت نشد ساجد
ابرویت دیده در نماز آمد
عاقبت در ره تو نور علی
سرفدا کرد و سرفراز آمد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۴۶
الا ای عندلیب گلشن یار
چه بگشادت که بستی لب ز گفتار
تو بودی آنکه میسفتی شب و روز
ز منقار بلاغت در اسرار
چرا چون غنچه دلتنگی و خاموش
نباشد از گلت برگی بمنقار
کنون کز خرمی گشته خرامان
ز هر سو نازنین سروی بگلزار
گشوده بند برقع شاهد گل
هزارانش شده حیران به رخسار
برافشاند شکوفه نقد هستی
باثمار قدوم گل ز اشجار
تو هم در گوشه گیر آشنائی
سرودی ساز کن از سینه زار
بیا ساقی مکن این پرده پوشی
ز روی دختر رز پرده بردار
چنانم ساغری در کام جان ریز
که نه سرماندم بر جا نه دستار
بتی دارم که هر تاری ز زلفش
هزاران شیخ را گردیده زنار
زبس برخیزم و افتم براهش
نه مستم میتوان گفت و نه هشیار
لب خندان و چشم گریه آلود
شدم در شادی و غم یار و غمخوار
بجز نور علی از کلک معنی
که ریزد این چنین نظم گهر بار
چه بگشادت که بستی لب ز گفتار
تو بودی آنکه میسفتی شب و روز
ز منقار بلاغت در اسرار
چرا چون غنچه دلتنگی و خاموش
نباشد از گلت برگی بمنقار
کنون کز خرمی گشته خرامان
ز هر سو نازنین سروی بگلزار
گشوده بند برقع شاهد گل
هزارانش شده حیران به رخسار
برافشاند شکوفه نقد هستی
باثمار قدوم گل ز اشجار
تو هم در گوشه گیر آشنائی
سرودی ساز کن از سینه زار
بیا ساقی مکن این پرده پوشی
ز روی دختر رز پرده بردار
چنانم ساغری در کام جان ریز
که نه سرماندم بر جا نه دستار
بتی دارم که هر تاری ز زلفش
هزاران شیخ را گردیده زنار
زبس برخیزم و افتم براهش
نه مستم میتوان گفت و نه هشیار
لب خندان و چشم گریه آلود
شدم در شادی و غم یار و غمخوار
بجز نور علی از کلک معنی
که ریزد این چنین نظم گهر بار
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۴۹
پرتو جامست این برسقف گردون جلوه گر
یا فروغ طلعت ساقیست تابان از قمر
نور باران مهست از برج حسنش بر سرم
یافرو ریزد بدامان کوکب بختم گهر
شاهباز دست شاهست آمده بهر شکار
تا کشیده صید دل هر دم بسویش بال و پر
از گل گلزار وصلش پرشده دامن مرا
یاسرشک لاله گونم ریخته از چشم تر
آفتاب حسن گردیده است طالع از مهش
یا شده نور علی از روی خوبش جلوه گر
یا فروغ طلعت ساقیست تابان از قمر
نور باران مهست از برج حسنش بر سرم
یافرو ریزد بدامان کوکب بختم گهر
شاهباز دست شاهست آمده بهر شکار
تا کشیده صید دل هر دم بسویش بال و پر
از گل گلزار وصلش پرشده دامن مرا
یاسرشک لاله گونم ریخته از چشم تر
آفتاب حسن گردیده است طالع از مهش
یا شده نور علی از روی خوبش جلوه گر
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۰
ای زماه عارضت خورشید کرده کسب نور
در چراغ بزم حسنت گشته تابان شمع طور
هر طرف آراسته بر قصد جانم لشگری
یا نموده شاه عشقت در سرای دل ظهور
بزم حسنت را که نتواند کسی نزدیک شد
عالمی گردیده حیران از تماشایت ز دور
واعظ از سجاده میآموخت گر افتادگی
بر سرمنبر نمی کرد اینهمه عجب و غرور
گر سروری نیستم در سر ز مسروری چه غم
هر دم آید از غم عشقش بدل بانک و سرور
روز روشن میتوان دیدن دهان تنگ او
در شب تاریک آید در نظر گر چشم مور
تا شده نور علی مصباح در مشکوة دل
مشتعل گردیده در دل مشعل الله نور
در چراغ بزم حسنت گشته تابان شمع طور
هر طرف آراسته بر قصد جانم لشگری
یا نموده شاه عشقت در سرای دل ظهور
بزم حسنت را که نتواند کسی نزدیک شد
عالمی گردیده حیران از تماشایت ز دور
واعظ از سجاده میآموخت گر افتادگی
بر سرمنبر نمی کرد اینهمه عجب و غرور
گر سروری نیستم در سر ز مسروری چه غم
هر دم آید از غم عشقش بدل بانک و سرور
روز روشن میتوان دیدن دهان تنگ او
در شب تاریک آید در نظر گر چشم مور
تا شده نور علی مصباح در مشکوة دل
مشتعل گردیده در دل مشعل الله نور
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۱
برمن مست ازنمائی ساقی انعامی دگر
زآن می دیرینه برخیز و بده جامی دگر
طایر جانرا که نبود غیر خالت دانه
کی بود جز حلقه زلف تواش دامی دگر
همچو شام طره و صبح بناگوشت مها
مهرورزانرا نباشد صبحی و شامی دگر
گرچه باری کام دل از وصل تو حاصل نشد
جز وصالت نیست در دل دلبرا کامی دگر
سالها در عیش رفت و هیچ نامد در جهان
همچو ایام طرب انگیزت ایامی دگر
آفتاب من که تابان از مهش نور علی است
هر زمان بنمایدم رخ از در و بامی دگر
زآن می دیرینه برخیز و بده جامی دگر
طایر جانرا که نبود غیر خالت دانه
کی بود جز حلقه زلف تواش دامی دگر
همچو شام طره و صبح بناگوشت مها
مهرورزانرا نباشد صبحی و شامی دگر
گرچه باری کام دل از وصل تو حاصل نشد
جز وصالت نیست در دل دلبرا کامی دگر
سالها در عیش رفت و هیچ نامد در جهان
همچو ایام طرب انگیزت ایامی دگر
آفتاب من که تابان از مهش نور علی است
هر زمان بنمایدم رخ از در و بامی دگر
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۲
گر بسر منزل جانان برسم بار دگر
بجز از آنکه دهم جان نکنم کار دگر
آنکه در دایره دل بودم مرکز جان
کشدم بهر چه هر لحظه بپرگار دگر
گر چه خوبان همه آیند بدلداری پیش
نیست ما را بجهان غیر تو دلدار دگر
یار اگر یار دگر گیرد و یاری نکند
تو مپندار که گیرم بجز آن یار دگر
یک خریدار نرفته است که آید صنما
بخریداری حسن تو خریدار دگر
کس به راز دل من پی نبرد غیر غمت
گرچه هر لحظه شود فاش ببازار دگر
هر شبم از مه رخسار تو چون نور علی
در دل و دیده تجلی کند انوار دگر
بجز از آنکه دهم جان نکنم کار دگر
آنکه در دایره دل بودم مرکز جان
کشدم بهر چه هر لحظه بپرگار دگر
گر چه خوبان همه آیند بدلداری پیش
نیست ما را بجهان غیر تو دلدار دگر
یار اگر یار دگر گیرد و یاری نکند
تو مپندار که گیرم بجز آن یار دگر
یک خریدار نرفته است که آید صنما
بخریداری حسن تو خریدار دگر
کس به راز دل من پی نبرد غیر غمت
گرچه هر لحظه شود فاش ببازار دگر
هر شبم از مه رخسار تو چون نور علی
در دل و دیده تجلی کند انوار دگر
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۴
باز شدم جلوه گر ماه رخت در نظر
ماه رخت در نظر باز شدم جلوه گر
گشت مرا تاج سرخاک کف پای تو
خاک کف پای تو گشت مرا تاج سر
کی شودم کام تر بی لب لعلت ز می
بی لب لعلت ز می کی شودم کام تر
هست حرام ای پسر بی تو مرا خواب و خور
بی تو مرا خواب و خور هست حرام ای پسر
بی تو ز خون جگر چند کنم قوت دل
چند کنم قوت دل بی تو ز خون جگر
کرد جهان پر گهر نظم گهر بار من
نظم گهر بار من کرد جهان پرگهر
شد ز رخت جلوه گر نور علی در دلم
نورعلی در دلم شد ز رخت جلوه گر
ماه رخت در نظر باز شدم جلوه گر
گشت مرا تاج سرخاک کف پای تو
خاک کف پای تو گشت مرا تاج سر
کی شودم کام تر بی لب لعلت ز می
بی لب لعلت ز می کی شودم کام تر
هست حرام ای پسر بی تو مرا خواب و خور
بی تو مرا خواب و خور هست حرام ای پسر
بی تو ز خون جگر چند کنم قوت دل
چند کنم قوت دل بی تو ز خون جگر
کرد جهان پر گهر نظم گهر بار من
نظم گهر بار من کرد جهان پرگهر
شد ز رخت جلوه گر نور علی در دلم
نورعلی در دلم شد ز رخت جلوه گر
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۸
ز آفتابت مها نقاب انداز
اضطرابی در آفتاب انداز
ذره وش ز آفتاب طلعت خویش
عالمی را در اضطراب انداز
سرکشانرا بگیر و برگردن
از خم زلف خود طناب انداز
دل کبابست زان لب نمکین
نمکی در دل کباب انداز
رنگ تزویر تا بکی ساقی
خرقه ام در خم شراب انداز
از رخت تابشی بجام افکن
وزلبت آتشی در آب انداز
بهر بریانیت دل ما را
از تف می در التهاب انداز
گر نخواهی بشرم گلشن را
برگل از سنبلت نقاب انداز
دل خرابم ز نرگس مستت
نظری بر دل خراب انداز
قلب قلاب منقلب گردان
انقلابی در انقلاب انداز
ذره خواهی ار زنور علی
نظری سوی آفتاب انداز
اضطرابی در آفتاب انداز
ذره وش ز آفتاب طلعت خویش
عالمی را در اضطراب انداز
سرکشانرا بگیر و برگردن
از خم زلف خود طناب انداز
دل کبابست زان لب نمکین
نمکی در دل کباب انداز
رنگ تزویر تا بکی ساقی
خرقه ام در خم شراب انداز
از رخت تابشی بجام افکن
وزلبت آتشی در آب انداز
بهر بریانیت دل ما را
از تف می در التهاب انداز
گر نخواهی بشرم گلشن را
برگل از سنبلت نقاب انداز
دل خرابم ز نرگس مستت
نظری بر دل خراب انداز
قلب قلاب منقلب گردان
انقلابی در انقلاب انداز
ذره خواهی ار زنور علی
نظری سوی آفتاب انداز
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۶۲
هر صبح و شام نرگس مستت بخواب ناز
پیموده جام بیخودیم از شراب ناز
خطت که بر صحیفه رخسار آیتی است
تحریر کرده حاشیه ها در کتاب ناز
حسنت که عالمی زند آتش بجلوه
تا چند سوزدم دل و جان ز التهاب ناز
خالت که برده دل ز کفم از کرشمه
برسر کشده از خط سبزت نقاب ناز
عشاق را دریده برخ پرده حجاب
حسنت که از حیاست نهان در حجاب ناز
دردی کشان ساغر عجز و نیاز را
باری چه میشود بنوازی به ناب ناز
نور علی که مست می بی نیازیست
هر دم کشد ز ساغر حسنت شراب ناز
پیموده جام بیخودیم از شراب ناز
خطت که بر صحیفه رخسار آیتی است
تحریر کرده حاشیه ها در کتاب ناز
حسنت که عالمی زند آتش بجلوه
تا چند سوزدم دل و جان ز التهاب ناز
خالت که برده دل ز کفم از کرشمه
برسر کشده از خط سبزت نقاب ناز
عشاق را دریده برخ پرده حجاب
حسنت که از حیاست نهان در حجاب ناز
دردی کشان ساغر عجز و نیاز را
باری چه میشود بنوازی به ناب ناز
نور علی که مست می بی نیازیست
هر دم کشد ز ساغر حسنت شراب ناز
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۶۴
دل که ساکن شده بکوی نیاز
خوش براهت نهاده روی نیاز
تا زناز تو ساغری نوشم
میکشم باده از سبوی نیاز
تا دهد آب سرو نازت را
گشته اشکم روان بروی نیاز
خاک کویت که منبع فیض است
خوش بیفزوده آبروی نیاز
سرو نازت نیازمندان را
هر زمان میکشد بسوی نیاز
زاهد این سرکشی نهد از سر
گر کشد کاسه از کدوی نیاز
بی نیاز است گرچه نور علی
سوده برخاک عجز روی نیاز
خوش براهت نهاده روی نیاز
تا زناز تو ساغری نوشم
میکشم باده از سبوی نیاز
تا دهد آب سرو نازت را
گشته اشکم روان بروی نیاز
خاک کویت که منبع فیض است
خوش بیفزوده آبروی نیاز
سرو نازت نیازمندان را
هر زمان میکشد بسوی نیاز
زاهد این سرکشی نهد از سر
گر کشد کاسه از کدوی نیاز
بی نیاز است گرچه نور علی
سوده برخاک عجز روی نیاز
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۶۵
دل که شد از باده عشق رخت مینای راز
میکشد هر لحظه از یاد لبت صهبای راز
یار رخسار تو کاندر محفل دل ساقیست
باده ها در کام جان پیموده از مینای راز
سر عشقت تا شده در پرده دل پرده دار
هر دمم بررخ گشاید پرده از سیمای راز
دل بود صحرای راز و هست عشق لاله اش
بین چنانم لاله ها بشگفته در صحرای راز
بلبل خوش خوانم و هر لحظه از یاد گلی
بشکفد از گلشن دل بر رخم گلهای راز
دست عشقت بررخم بگشوده از هر سو دری
تا میان آورده اندر محفل دل پای راز
تا زده نور علی از دست سید جرعه
موج زن اندر دلش گردید صد دریای راز
میکشد هر لحظه از یاد لبت صهبای راز
یار رخسار تو کاندر محفل دل ساقیست
باده ها در کام جان پیموده از مینای راز
سر عشقت تا شده در پرده دل پرده دار
هر دمم بررخ گشاید پرده از سیمای راز
دل بود صحرای راز و هست عشق لاله اش
بین چنانم لاله ها بشگفته در صحرای راز
بلبل خوش خوانم و هر لحظه از یاد گلی
بشکفد از گلشن دل بر رخم گلهای راز
دست عشقت بررخم بگشوده از هر سو دری
تا میان آورده اندر محفل دل پای راز
تا زده نور علی از دست سید جرعه
موج زن اندر دلش گردید صد دریای راز
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۶۶
دراین گلشن ز خوبانم گلی بس
ز جعد گلعذاران سنبلی بس
صف لشگر چه آرائی ز زلفت
بتاراجم سپاه کاکلی بس
درآن بستان سرای عشرت انگیز
ترانه ساز عیشم بلبلی بس
ز دست لاله کی گیرم پیاله
ازآن نرگس مرا جام ملی بس
ز چشمان سیاه فتنه جویش
بلای غمزه سحر بابلی بس
درآن خمخانه پرشور و غوغا
ز مینای شرابم غلغلی بس
حدی پرداز بربط راز مضراب
دراین پرده نوای زابلی بس
دراین گلشن سرا نور علی را
نشیمن سایه شاخ گلی بس
ز جعد گلعذاران سنبلی بس
صف لشگر چه آرائی ز زلفت
بتاراجم سپاه کاکلی بس
درآن بستان سرای عشرت انگیز
ترانه ساز عیشم بلبلی بس
ز دست لاله کی گیرم پیاله
ازآن نرگس مرا جام ملی بس
ز چشمان سیاه فتنه جویش
بلای غمزه سحر بابلی بس
درآن خمخانه پرشور و غوغا
ز مینای شرابم غلغلی بس
حدی پرداز بربط راز مضراب
دراین پرده نوای زابلی بس
دراین گلشن سرا نور علی را
نشیمن سایه شاخ گلی بس
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۲
مهی دارم که انوار جمالش
کند هر دم تجلی در جلالش
جلالش با جمال از بس درآمیخت
یکی گشته جلالش با جمالش
شب عید است و ساقی را بساغر
اشاره کرد ابروی هلالش
کشد تا نقشها از کلک معنی
مصور شد بلوح دل خیالش
قلمها در کف مانی شده ریش
ز نقش نقطه پردازی خالش
زلالش را مده نسبت بکوثر
که دردی هست کوثر از زلالش
گلستانها مثالی بیش نبود
ز آب و رنگ حسن بی مثالش
زهی گلشن که چون گل از نسیمی
شکفته غنچه دلها شمالش
گرم هر دم کشد از خنجر هجر
حیات تازه بخشد وصالش
مرا نور علی مهریست در دل
که هرگز در جهان نبود زوالش
کند هر دم تجلی در جلالش
جلالش با جمال از بس درآمیخت
یکی گشته جلالش با جمالش
شب عید است و ساقی را بساغر
اشاره کرد ابروی هلالش
کشد تا نقشها از کلک معنی
مصور شد بلوح دل خیالش
قلمها در کف مانی شده ریش
ز نقش نقطه پردازی خالش
زلالش را مده نسبت بکوثر
که دردی هست کوثر از زلالش
گلستانها مثالی بیش نبود
ز آب و رنگ حسن بی مثالش
زهی گلشن که چون گل از نسیمی
شکفته غنچه دلها شمالش
گرم هر دم کشد از خنجر هجر
حیات تازه بخشد وصالش
مرا نور علی مهریست در دل
که هرگز در جهان نبود زوالش
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۳
دل که عمریست در افتاده بچاه ذقنش
نیست در دست جز آن طره مشکین رسنش
لاله دل همچو گل از شوق شکفتن گیرد
غنچه سان باز شود چون ز تبسم دهنش
گلستان رخ آن شوخ که رشک ارمست
سنبلستان شود از طره عنبر شکنش
مرغ جان را که سر کوی تو گلزار بود
کی بود بی گل روی تو هوای چمنش
کشته تیغ غمت را که حیات ابدیست
نیست در بر بجز از جامه خونین کفنش
هرکه چون نور علی واله قد و رخ تست
کی بخاطر رسد از جلوه سرو و سمنش
نیست در دست جز آن طره مشکین رسنش
لاله دل همچو گل از شوق شکفتن گیرد
غنچه سان باز شود چون ز تبسم دهنش
گلستان رخ آن شوخ که رشک ارمست
سنبلستان شود از طره عنبر شکنش
مرغ جان را که سر کوی تو گلزار بود
کی بود بی گل روی تو هوای چمنش
کشته تیغ غمت را که حیات ابدیست
نیست در بر بجز از جامه خونین کفنش
هرکه چون نور علی واله قد و رخ تست
کی بخاطر رسد از جلوه سرو و سمنش
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۵
ترک چشم تو که از غمزه کند غارت هوش
زندم بهر چه هر لحظه بخونخواری جوش
دوش در میکده واقع چه شد آیا که فلک
آمد از غمزه مستانه مستان بخروش
طرفه دیریست که هر لحظه برون میآید
جام بر کف ز درش مغبچه باده فروش
آنکه دی شیشه ام از سنگ ملامت بشکست
بین چسان میکشد امروز زخم باده بدوش
اشک بلبل بود این یا قطرات شبنم
نوعروسان چمن را شده در دانه گوش
تا ابد هوش نیاید بسر از کیفیتش
هرکه از باده عشق تو کند جامی نوش
دلبرا در حرم وصل تو هر شام و سحر
کیست جز نور علی محرم پیغام سروش
زندم بهر چه هر لحظه بخونخواری جوش
دوش در میکده واقع چه شد آیا که فلک
آمد از غمزه مستانه مستان بخروش
طرفه دیریست که هر لحظه برون میآید
جام بر کف ز درش مغبچه باده فروش
آنکه دی شیشه ام از سنگ ملامت بشکست
بین چسان میکشد امروز زخم باده بدوش
اشک بلبل بود این یا قطرات شبنم
نوعروسان چمن را شده در دانه گوش
تا ابد هوش نیاید بسر از کیفیتش
هرکه از باده عشق تو کند جامی نوش
دلبرا در حرم وصل تو هر شام و سحر
کیست جز نور علی محرم پیغام سروش
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۶
هر که در کوی او بود بارش
کی بود آرزوی گلزارش
کوی او گلشنی است کز خوبی
کرده آرایش جهان خوارش
قوت جان و قوت روح آمد
بوی شیراز لب شکر بارش
سرو قدش که غیرت طوبی است
برده دل ها خرام رفتارش
سوزدم هر سحر چو پروانه
شمع محفل فروز رخسارش
کیست آنکس که خط و خالش دید
در دل و جان نشد گرفتارش
ریزدم خون ز خنجر مژگان
بیگنه ترک چشم خونخوارش
ماه زهره جبین ما را کیست
مشتری تا شود خریدارش
مژده ساقی که خرقه پوشی باز
فرش میخانه گشت دستارش
کلک من طوطی شکر خائیست
کاب حیوان چکد ز منقارش
غیر نور علی که میبارد
نفس عیسوی ز گفتارش
کی بود آرزوی گلزارش
کوی او گلشنی است کز خوبی
کرده آرایش جهان خوارش
قوت جان و قوت روح آمد
بوی شیراز لب شکر بارش
سرو قدش که غیرت طوبی است
برده دل ها خرام رفتارش
سوزدم هر سحر چو پروانه
شمع محفل فروز رخسارش
کیست آنکس که خط و خالش دید
در دل و جان نشد گرفتارش
ریزدم خون ز خنجر مژگان
بیگنه ترک چشم خونخوارش
ماه زهره جبین ما را کیست
مشتری تا شود خریدارش
مژده ساقی که خرقه پوشی باز
فرش میخانه گشت دستارش
کلک من طوطی شکر خائیست
کاب حیوان چکد ز منقارش
غیر نور علی که میبارد
نفس عیسوی ز گفتارش