عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
شبی کآن ماه با ما خوش برآید
عجب نبود که روز غم سرآید
درآمد از در و شد خانه روشن
دگر با ما از این در می درآید
مرا تشویش اشک ای دیده بر شد
به کویش بعد از این تا کمتر آید
به آب دیده در دل تخم مهرش
همی کارم ولی با خون برآید
خیالی در فن شوخی محال است
که فرزندی چو او از مادر آید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
گهی به پای تو جانم سرِ نیاز کشید
که دست از هوس کار غیر باز کشید
دلم ز شیوهٔ چشمت ندید مردمی ئی
به غیر از این که نیازی نمود و ناز کشید
متاع قلب مرا زآن نفس رواجی نیست
که سوز عشق تو در بوتهٔ گداز کشید
غرض زیارت سر منزل حقیقت بود
ریاضتی که دلم در ره مجاز کشید
خموش باش خیالیّ و قصّه کوته کن
که از فسانهٔ زلفش سخن دراز کشید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
هندوی زلف تو زآن حال مشوّش دارد
که به تسخیر دلم نعل در آتش دارد
با وجود قد دلجوی تو ای نخل مراد
خویش را سرو سهی کیست که سرکش دارد
به وصالت که ندارد هوس باغ بهشت
هرکه در خانه چو تو حور و پریوش دارد
ساقیا بادهٔ بی غش ده و مدهوشم کن
که به سودازدگان عقل سرِ غش دارد
چو خیالی ز تو دارد طمع وقت خوشی
خوش دلش کن که خدا وقت تو را خوش دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
شمع می گفت به پروانه شبی در محفل
که مرا نیز بر احوال تو می سوزد دل
سرورا در غم هجر تو ز بس گریه و آه
عمر بر باد شد و پای فرو رفت به گل
غنچه بر نقش دهان تو به ده دل نگران
گل سیراب ز روی تو به صد روی خجل
عاشق صورت مطبوع تو را نیست خبر
کز چه آب است و چه گِل صورت خوبان چگل
اشک بر خاک درت می رود و دارم چشم
کز درِبار تو محروم نگردد سایل
گفتم از مشکل عشق تو خیالی به فسون
جان تواند که بَرَد؟ گفت چه دانم مشکل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶
بگشت باغ و گلستان مخوان مرا یارا
که کرده کوی تو فارغ زبوستان ما را
زناشکیبی بلبل مرنج ای گل از آنک
پسند کس نکند عاشق شکیبا را
اگر بمنظر زیبا نظر حرام بود
بگوی کز چه خدا ساخت روی زیبا را
گه از هجوم مگس گه زمشتری نالد
شکر فروش برای چه پخت حلوا را
بگرد قامت تو فاخته زند کوکو
اگر بباغ دهی جلوه سرو بالا را
اگر بباغ و بصحرا تو نیستی با ما
کنی چو چشمه سوزن بچشم صحرا را
اگر شکایت لیلی کنی نه ی مجنون
نه وامق است که نالد جفای عذرا را
برفت معجز عیسی زدیده مردم
خدای را بگشا باز لعل گویا را
بغارت دل آشفته پارسی تر کیست
که برده است بتاراج ملک یغما را
اگر تو پرده بگیری زچهره در شب داج
چو روز عید شمارم شبان یلدا را
بتان بمجمر رخساره عود زلف نهند
که آتشی نفزایند دیک سودا را
زبلبلان عجبی نیست گر بفصل بهار
زشور گل بچمن افکنند غوغا را
زعندلیب شنیدن سزاست قصه گل
شنو زگفته درویش مدح مولا را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
دهد بباغ اگر جلوه قد دل جو را
کناره جوی شود سرو بن لب جو را
بغیر هندوی خال تو ای بهشتی روی
نداده جای کسی در بهشت هندو را
کنند عید خلایق اگر بماه صیام
زطرف بام نمائی هلال ابرو را
کمند رستمت ار باید و چه بیژن
به بین بطرف زنخدان درست گیسو را
تو را رسد که بروئین تنی زنی نوبت
زره کنی چو بتن حلقه حلقه ی مو را
روم بصیدگه آهوان که در نخجیر
مگر خورم بغلط تیر غمزه او را
چه جادوئیست خدا راکه چشم فتانت
بر آفتاب کشیده است تیغ ابرو را
فتد بطره شیرین هر آنکه چون خسرو
بمشک چین ندهد خاک کوی مشکو را
زچهره پرده فروهل گره بزلف مزن
که برگ گل بنهد رنگ و غالیه بو را
کنی خیال شبیخون اگر بترک نگاه
بغمزه در شکنی اردوی هلاکو را
زدست برد دل آشفته را خم زلفت
بدان طریق که چوگان پادشه گو را
خدیو ایران کز بیم او بهامون شیر
زمهر پرورد اندر کنار آهو را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
خبر از حی مگر آورده کسی مجنون را
که گشوده بره قافله جوی خون را
از پی پرسش دل سلسله موئی آمد
تا که زنجیر فرستاد دگر مجنون را
گریه از کشته شدن نیست از آن میگریم
که بشوئی زسرانگشت نشان خون را
گذر قافله بر چشم ترم گر افتد
بعد از این دجله نخوانند دگر جیحون را
بسکه بحرین دویده زغمت درافشاند
به پشیزی نستانند در مکنون را
همه اسباب نشاطم اگر آماده کنند
چون نیائی چه نشاط است دل محزون را
از تو پیوسته تمام است از او گه ناقص
با مه روی تو فرق است مه گردون را
پرده بردار که آن نرگس فتان بیند
تا دگر عیب نگویند من مفتون را
گفت آشفته که زنجیر کند رفع جنون
زلفت آشفته کند از چه دل محزون را
رفع آشفتگی از این دل شیدا نشود
تا مگر وصف کنی آینه بیچون را
علی عالی اعلی ولی و مظهر حق
کاورد پنجه او در حرکت گردون را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
که بر زلف سنبل زد این تابها
که داد بگلبرگ این آب ها
که افکند پرتو بآتشکده
که ابرو نموده بمحراب ها
که سودا بزلف نکویان نهاد
که از لعلشان ساخت عنابها
بطاوسها چتر الوان که داد
بکبکان که پوشید سنجاب ها
که پرورد الحان بمزمارو نای
که در پرده ره داد مضراب ها
که از نیش زنبور آورد نوش
که داد از صدف در خوشاب ها
کرامت نگر ساقی میکشان
زیک خم دهد دردها تاب ها
زحسن ازل عشق آمد پدید
فراهم شد از عشق اسباب ها
زهر ذره نورش هویدا بود
چو از پنجره نور مهتاب ها
منجم بگیرد زذرات او
چو از پرتو خور صطرلاب ها
زیک بحر این موجها خواسته است
همه موج ها نقش بر آب ها
زدریا نیند آگه این ماهیان
فتاده زحیرت بگرد آبها
بود شهر علم الهی علی
گشوده زدست علی بابها
تو آشفته سر را ازین در مپیچ
دهد فیض باران نه میزاب ها
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
در دل و دیده ام ای دلبر جانانه بیا
پی تشریف تو پاکست مرا خانه بیا
خلوتی کرده ام از غیر و می ومطرب هست
عذر یکسونه و بی پرده و رندانه بیا
گر رقیب است تو را مانع دیدار حبیب
رو خرابش بکن از یکدوسه پیمانه بیا
تا بکی صومعه و مسجد و سالوس وریا
می صاف کش و مستانه بمیخانه بیا
پرچم از عنبر تر بر سرمه زن از موی
کله از سرنه و با تاج ملوکانه بیا
همه شب گرد تو پروانه پرافشان در بزم
شبی ای شمع پی پرستش پروانه بیا
میدهد وسوسه عقل و خرد رنج و صداع
رفع کن درد سر از باده و مستانه بیا
چند خاموش نشینی تو چو صوفی غمناک
بذله گو عیش کن ایشوخ و ظریفانه بیا
گرچه آشفته ات ایدست خدا روسیه است
تو ببالین وی از لطف کریمانه بیا
تو شه مملکت حسنی و در کشور دل
با سپاه و حشم و کوکب شاهانه بیا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
فزونتر سوزدم امشب زهر شب آتش سودا
که چون شمع آتش پنهان دل شد از زبان پیدا
میان کاروان لیلی چه بندد بر شتر محمل
چو افغان می کند مجنون جرسرا گو مکن غوغا
مرا شوریست اندر سرکه برده عقل و دین و دل
تو خواهی عشق خوانش ای حکیم و خواهیش سودا
مخوانش طالب کعبه که خودخواه است و تن پرور
که با خار مغیلان تو خواهد بستر دیبا
معاذالله که از حسنش بکاهد ذره ی ای دل
بچشم احولان گر دوست باشد زشت یا زیبا
نباشد نقص خورشید ار بگوید عیب خفاشش
که روز و شب بود یکسان به پیش چشم نابینا
زشمعت رخ نمی تابم بسوزی گر سراپایم
که از پر سوختن پروانه را نبود بسر پروا
رفیقان رفته و من خفته از غفلت در این وادی
کجا خضری که برهاند مرا زین پرخطر بیدا
مگر از همت مردان غیب ایدل مدد خواهم
که سوی کعبه مقصود بندم رخت از این صحرا
کدامین کعبه ارض طوس کوی قبله هشتم
که آید بهر طوف او ملک از طارم اعلا
رضا آن مایه ایمان رضا آن شافع عصیان
امام راستان شاه خراسان خسرو بطحا
بکش دست عنایت بر رخ آشفته از رحمت
که ترسم این سودا الوجه دارینش کند رسوا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
درده خبری بما هم امشب
کز سینه برآمد آهم امشب
گو شمع میار در شبستان
کامد بشبانه ما هم امشب ‏
آمد بسیاه چالم آن مه
با یوسف خود بچاهم امشب
در ظلمت زلف خضر خطت
داده بلب تو راهم امشب
معشوق مرا گدای خود خواند
از دولت عشق شاهم امشب
ساقی قدحی بیاد او بخش
کایزد بخشد گناهم امشب
هر چند گناهکار عشقم
اشکم شده عذرخواهم امشب
در دل نبود بغیردلدار
باشد دل من گواهم امشب
دادم بنگاه تو دل و دین
شرمنده آن نگاهم امشب
تا سر بنهم بپای خورشید
چون شمع بصبحگاهم امشب
آشفته شب اسیر تا راست
ای زلف بده پناهم امشب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
بچهره ات شده آنزلف مشکفام نقاب
بدان صفت که حواصل بزیر پر عقاب
تو را بزلف نژند آمده حجاب جمال
که دود تیره بر آتشکده شده است حجاب
نه دل خراب تو شد زاولین نظر ای عشق
برای چیست که لشکرکشی بملک خراب
زسیم خام تو ابریشم دلم بگسیخت
کمند تافته شصت خم بچهره متاب
بباغبان که بگوید حدیث از آن لب لعل
که خون خلق بخورد آن دو غنچه سیرآب
پی گزند دلم زلف بر رخت لرزان
چو عقربی که برآید بسیر در مهتاب
دهان تنگ تو رانیست جای گفت و شنید
که فارغم زسؤالش که نیست جای جواب
کجا سفینه دلرا سکون پدید آید
مرا که مردم دیده فتاده در غرقاب
تو را که آب حیات است در کف ایساقی
بیا و تشنه لبی را بجرعه دریاب
تو را که نفس پرستی چه لاف حق گوئیست
مگو که باشد آشفته مدعی کذاب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
اگر این نکهت از آن طره چین در چینست
نتوان گفت که نافه زغزال چین است
جان شیرین زکفش رفت بتخلی و هنوز
گوش فرهاد براه سخن شیرین است
تو بتنهائی عاشق کش خونخوار شدی
یا مگر رسم و ره شهر نکویان این است
یوسف از حیله اخوان به چه و گرگ بدشت
آنگه از راز درون پیرهن خونین است
گر چه خونست دل از نافه مشکین مویت
هم سیه موی تو از دود دل مسکین است
یار اگر بر سر مهر است تفاوت نکند
آسمان گر بسر مهر بمن یا کین است
چشم صاحب نظران در رخ تو حیرانست
تا چه جای نظر مردم کوته بین است
من و غلمان بهشتی و شی و باده صاف
چشم زاهد همه بر کوثر و حور العین است
عشق آن طرفه عروسی که چو شد نامزدت
دل و دین شیر بها و خردش کابین است
آه از آن لب شیرین که کند تلخ بفحش
حیف از آن سینه سیمین که دلش سنگین است
خون آشفته نمی شوئی و ترسم مردم
بشناسندت از آن خون که کفت رنگین است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
جا کرده میان جان من دوست
چون مغز که کرده جای در پوست
گفتم بقد تو سرو ماند
کی دلبر و دلفریب و دلجوست
بالای تو سرو ناز خواندم
گفتم چو مهت عذار نیکوست
بر سرو کجا رخی است چون ماه
بر ما کجا هلال ابروست
نبود عجب ار بریخت خونم
ترکست و ستمگر است و بدخوست
عقلم بشکنجه کرد یاسا
ای عشق بیا که وقت یرغوست
رد کرده بچهره زلف و خالت
آتشکده قبله گاه هندوست
این معجزه زان دو لعل گویاست
این سحر از آن دو چشم جادوست
گه جان دهد و گهی کشد زار
این کشتن و زنده کردن از اوست
گفتم بر چشم زلف مشکین
گفتا نه بچین مقام آهوست
ما راست دل خراب بغداد
مژگان تو لشکر هلا کوست
آشفته دلم که کرده ناسور
همخابه زلف عنبرین بوست
آورد هجوم لشکر خصم
بگریز دلا بحضرت دوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
بغیر ساحت لیلی اگر چه صحرائیست
گمان مدار که مجنون پی تماشائیست
زدشت عقل گذر کن که جای پرخطر است
بکوی عشق بکش رخت را که خوش جائیست
میان تهی شمرندت که نیست پای شکیب
دهل صفت گرت از ضرب دست غوغائیست
اگر بکشور یغماست جای لشکر ترک
بترک چشم تو نازم که شهر یغمائیست
بجز بیاد لبت باده گر کشد باد است
بروزگار تو هر جا که باده پیمائیست
اگر که منزل دیوانگان بود زنجیر
چرا به هر خم موی تو جای دانائیست
کسی که دست کش او راست حلقه کعبه
چه غم که خار مغیلان شکسته در پائیست
زقید قامت سرو چمن شدم آزاد
چرا که دل بکمند بلند بالائیست
تو آستین چه فشانی که عاشقان نروند
که لاجرم مگسی هست تا که حلوائیست
ندانمت زکجا و چه مظهری ایعشق
به هر سری زتو در روزگار سودائیست
چه غم زضربه طوفان عشق آشفته
چو نوح هست چه اندیشه ات که دریائیست
حذر زسطوت سلطان کجا بود درویش
تو را که همچو علی در زمانه مولائیست
زهول روز حسابت نباشد اندیشه
گرت زغیر تبرا بر او تولائیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
سودابه خم گیسو ضحاک لب نوشت
چشم تو شه ترکان دل گشته سیاوشت
ای سرو قد چالاک گر نیست لبت ضحاک
سر کرده چرا چون مار زلفین تو در گوشت
تا چهره عیان کردی هوش از دو جهان بردی
آورده ام آئینه کز سر ببرم هوشت
با غالیه شد همرنگ سمین بردوش تو
آن غالیه مو سوده از بس ببرو دوشت
من خشک شده چوب و تو گلبن نوخیزی
نبود عجب ار گیرم پیوسته در آغوشت
رخساره خطر دارد زان ناوک چشمک زن
زان روی نهان کرده در خط زره پوشت
بر آتش عشق او آشفته نهادی دیگ
تا شعله بود بر جای از سر نرود جوشت
گویا که زمیخانه بوئی بدماغت خورد
شد سرزنش مستان ای شیخ فراموشت
بر صفحه رقم کردم نام علی اعلی
مانی تو بشو در آب آن دفتر منقوشت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
کاش پاینده شدی وصل تو چون هجرانت
کاش نایاب شدی درد تو چون درمانت
تا ندیدند از آن درد نصیبی اغیار
تا در آن وصل بماندند بسی یارانت
اثر از ناله خود بلبل شیدا مطلب
شرط آنست که گل گوش کند افغانت
بسکه پیوسته بهم تیر نظر میترسم
زین میان غیر بناحق بخورد پیکانت
سینه خالی کن از این وسوسه شیطانی
کازیمن بود که بیارد نفس رحمانت
کی بمرآت دلت پرتو واجب افتد
تا که در نفس بود کش مکش اسکانت
بگدائی در میکده خوش باش دلا
گو براند زدر خود زستم سلطانت
عشق همخابه بود نیست غم از شحنه عقل
نوح همراه بود نیست غم از طوفانت
چون خلیلست گرت ریشه خلت در گل
نار نمرود شود باغ گل و ریحانت
تا شنیدند که زندان بودت حلقه زلف
یوسف مصر بخواهد بدعا زندانت
منم آشفته آلوده بعصیان دامان
عملم نیست مران دست من و دامانت
بولای تو که جز حب توام نیست عمل
گر تو گوئی ببرد بار مرا سلمانت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
گلزار مگوئید که قصری زبهشت است
ساقی نه پری کادمی حور سرشت است
نه باده بساغر بود و محمل مستان
کان چشمه کوثر بود آن باغ بهشت است
جویند ترا شیخ و برهمن چه تفاوت
کاین بر در کعبه بود آن رو به کنشت است
زاهد من و میخانه ملامت نکند سود
در دفتر تقدیر ببین تا چه نوشت است
خشت از سر خم با ادب ای رند تن برگیر
باشد سر جمشید مپندار که خشت است
خالیست مجاور بخم زلف سیاهت
این دانه ندانم که بر آن دام که هشتست
با این همه حسن و لطافت که چمن راست
بی یار گلندام یکی خانه زشت است
آشفته و مهر علی از حاصل اعمال
در مزرعه دک بجز این تخم نکشت است
خوش حالت آن رند قلندر که بیادست
اسباب بهشتی همه یکسوی بهشتست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
چون نسیم از برم آن ماه بناگاه گذشت
بر من آن رفت که بر شمع سحرگاه گذشت
نیمی از آن خم گیسو بکفم بود و گرفت
آه از آن عمر درازم که چه کوتاه گذشت
بوی پیراهن یوسف نشنیدم و دریغ
همه عمرم چو گدایان بسر راه گذشت
واعظ از طول قیامت چکنی قصه برو
آزمودیم و همه روز بیک آه گذشت
مرک چون تاختن ارد به بنی نوع بشر
بر گدا نیز همان رفت که بر شاه گذشت
سیخ کمانا چه بزه میکنی از ناز کمان
وه که از کوه گران غمزه جانکاه گذشت
لیلی از حالت مجنون چه بپرسی که چه شد
سایه وار از پی تو بوده و همراه گذشت
گفتی ای ماه دو هفته که مهی در سفرم
سالها بر من آشفته در این ماه گذشت
از فراق تو پناهم بدرشاه نجف
آنکه از نه فلکش پایه درگاه گذشت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
ترک من زلف سمن سا چو برخ بربشکست
رونق برگ گل و توده عنبر بشکست
زده بر تارک مه تاجکی از مشگ طری
تاج دارا بسر و افسر قیصر بشکست
پرده بردار زرخ تا بمنجم گویم
کاختری دستگه خسرو خاور بشکست
سخنی از لب شیرین تو گفتند بمصر
نرخ بازار شکر قند مکرر بشکست
غمزه جادوی تو کرد اشارت بمژه ‏
پشت اسلام از این لشکر کافر بشکست
نقش تو ای صنم پارس پو بردند بچین
مانی از شرم رخت خامه بدفتر بشکست
سر تابید هر آن کوز کمندت ایعشق
گر کله گوشه بخورشید زند سر بشکست
دل آشفته شکستی و شکستت سر زلف
بمکافات تو را عنبر و افسر بشکست
شکوه بردم زجفایت بدر پادشهی
کز دو انگشت در از قلعه خیبر بشکست