عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۸
تا عطف عنان کرد زآفاق خیالم
شد پیر مغان خضرم و داد آب زلالم
هر در که زدم خانه خدا جز تو ندیدم
زآن از همه جا سوی تو برگشت خیالم
بارم بده ای یار که من تشنه تو آبی
و از صحبت اغیار سراپای ملالم
من رانده دیر و حرمم ور تو بخوانی
با این شرف اندیشه نباشد زوبالم
منکر نیم از پرسش گورو زنکیرین
با مهر تو آیا چه جواب و چه سؤالم
دزدیده بچشمت نگران دیده کز اطراف
ترکان نظر دوز ندادند مجالم
با داغ قبول تو بدیها همه نیکوست
ور تو نه پسندی همه نقص است کمالم
بنمای هلال خم ابرو چو مه نو
کاین حاصل عمر است مها در همه سالم
یکروز سگ خویشتنم خوان زعنایت
تا خلق بدانند که دارای جلالم
اکسیر زخاک در میخانه گرفتم
پرداخته شد کیسه اگر از زور و مالم
از سفره تو بهره برد دشمن و هم دوست
درویش توام چون ننهی خوان نوالم
وجه الهی و لم یزل و من بتو پیوند
با بود تو ای عشق محالست زوالم
در رتبه حیدر که خدایش شده وصاف
آشفته چه گویم که ثنا گستر و لالم
داماد مدیحت زسرانگشت عنایت
خوش پرده برانداخت زربات حجالم
شد پیر مغان خضرم و داد آب زلالم
هر در که زدم خانه خدا جز تو ندیدم
زآن از همه جا سوی تو برگشت خیالم
بارم بده ای یار که من تشنه تو آبی
و از صحبت اغیار سراپای ملالم
من رانده دیر و حرمم ور تو بخوانی
با این شرف اندیشه نباشد زوبالم
منکر نیم از پرسش گورو زنکیرین
با مهر تو آیا چه جواب و چه سؤالم
دزدیده بچشمت نگران دیده کز اطراف
ترکان نظر دوز ندادند مجالم
با داغ قبول تو بدیها همه نیکوست
ور تو نه پسندی همه نقص است کمالم
بنمای هلال خم ابرو چو مه نو
کاین حاصل عمر است مها در همه سالم
یکروز سگ خویشتنم خوان زعنایت
تا خلق بدانند که دارای جلالم
اکسیر زخاک در میخانه گرفتم
پرداخته شد کیسه اگر از زور و مالم
از سفره تو بهره برد دشمن و هم دوست
درویش توام چون ننهی خوان نوالم
وجه الهی و لم یزل و من بتو پیوند
با بود تو ای عشق محالست زوالم
در رتبه حیدر که خدایش شده وصاف
آشفته چه گویم که ثنا گستر و لالم
داماد مدیحت زسرانگشت عنایت
خوش پرده برانداخت زربات حجالم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۱
زنی گر تیر پرتابم که روی از عشق برتابم
کنار از بحر نتوانم که رفت از دست پایابم
دلم بربود و دین فرسود و جان تاراج و خرسندم
و گر شکوه کنم از دوست دشمن دان و کذابم
سرآبست آنچه بنمائی اگر چه قلزم ایساقی
که دارد شربتی از چشمه نوش تو سیرابم
مسلمانان نگوئیدم که از کعبه چرا رفتی
که در بتخانه فرخار پیدا گشته محرابم
بمرگ خویش مشتاقم طلبکارم قیامت را
اگر دانم که در محشر وصال دوست دریابم
بنالد دل که ای دیده مگو راز نهانم را
بگرید مردم دیده که از سر برگذشت آبم
کجا یارب توانم گفت با کس درد پنهانی
که خون خوردند اصحاب و جفا کردند احبابم
زمستان فراقت را بود نوروز از وصلت
شب یلدای هجران را جمال تست مهتابم
من از عشق و وفاداری شدم رسوا در این عالم
بمن رحمت نمی آرند احباب و نه اصحابم
تو را ای کعبه پرده پرنیانست و کجا دانی
که چون شب بر بیابان مغیلانت برد خوابم
زهر در روی آشفته بکوی تست ای مولا
توئی باب الله مطلق چه میرانی از این بابم
کنار از بحر نتوانم که رفت از دست پایابم
دلم بربود و دین فرسود و جان تاراج و خرسندم
و گر شکوه کنم از دوست دشمن دان و کذابم
سرآبست آنچه بنمائی اگر چه قلزم ایساقی
که دارد شربتی از چشمه نوش تو سیرابم
مسلمانان نگوئیدم که از کعبه چرا رفتی
که در بتخانه فرخار پیدا گشته محرابم
بمرگ خویش مشتاقم طلبکارم قیامت را
اگر دانم که در محشر وصال دوست دریابم
بنالد دل که ای دیده مگو راز نهانم را
بگرید مردم دیده که از سر برگذشت آبم
کجا یارب توانم گفت با کس درد پنهانی
که خون خوردند اصحاب و جفا کردند احبابم
زمستان فراقت را بود نوروز از وصلت
شب یلدای هجران را جمال تست مهتابم
من از عشق و وفاداری شدم رسوا در این عالم
بمن رحمت نمی آرند احباب و نه اصحابم
تو را ای کعبه پرده پرنیانست و کجا دانی
که چون شب بر بیابان مغیلانت برد خوابم
زهر در روی آشفته بکوی تست ای مولا
توئی باب الله مطلق چه میرانی از این بابم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۲
تا بسرشوری از آن خسرو شیرین دارم
کی بشکر دهنان من سر تمکین دارم
دل اگر مرغ نوآموز شد و ناله غریب
عجبی نیست که دلدار نوآئین دارم
گرنه از بد عملی بود ندانم از چیست
که پری کشت مرا دیو ببالین دارم
غیر بر جاو بکلی اثر از یار نماند
باد و ناسور درون ناله چه تسکین دارم
خون من قابل سر پنجه سیمین تو نیست
لاجرم خجلت از آن دست نگارین دارم
گفتمش در خم زلفش چه کنی ایدل گفت
صعوه ام خانه بسر پنجه شاهین دارم
آهوان تو زچین خم مو نافه دهند
گر خطا گفت که من آهوی مشکین دارم
پرده نه توی افلاک بآهی بدرم
شکوه گر هست از این پرده زیرین دارم
نکشم منت ساقی نخورم باده زجام
من که در ساغر دل باده رنگین دارم
من که با کینه کس سر نکنم یکدمه عمر
لیک از مهر تو با هر دو جهان کین دارم
میبرم نام رقیبان و کنم وصف لبت
تلخ گفتارم اگر قصه شیرین دارم
گفتم ای سرو تو هم قامت یاری گفتا
من کجا گل بسرو ساق بلورین دارم
تا زدامادی عشقم چه رسد شیر بها
منکه بکر خردش بسته بکابین دارم
دین من عشق بود و عشق علی مظهر حق
کافرم گر بجهان من بجز از این دارم
سگ کوی تو شد آشفته و گوید زشعف
کز شرف فخر بسلطان سلاطین دارم
کی بشکر دهنان من سر تمکین دارم
دل اگر مرغ نوآموز شد و ناله غریب
عجبی نیست که دلدار نوآئین دارم
گرنه از بد عملی بود ندانم از چیست
که پری کشت مرا دیو ببالین دارم
غیر بر جاو بکلی اثر از یار نماند
باد و ناسور درون ناله چه تسکین دارم
خون من قابل سر پنجه سیمین تو نیست
لاجرم خجلت از آن دست نگارین دارم
گفتمش در خم زلفش چه کنی ایدل گفت
صعوه ام خانه بسر پنجه شاهین دارم
آهوان تو زچین خم مو نافه دهند
گر خطا گفت که من آهوی مشکین دارم
پرده نه توی افلاک بآهی بدرم
شکوه گر هست از این پرده زیرین دارم
نکشم منت ساقی نخورم باده زجام
من که در ساغر دل باده رنگین دارم
من که با کینه کس سر نکنم یکدمه عمر
لیک از مهر تو با هر دو جهان کین دارم
میبرم نام رقیبان و کنم وصف لبت
تلخ گفتارم اگر قصه شیرین دارم
گفتم ای سرو تو هم قامت یاری گفتا
من کجا گل بسرو ساق بلورین دارم
تا زدامادی عشقم چه رسد شیر بها
منکه بکر خردش بسته بکابین دارم
دین من عشق بود و عشق علی مظهر حق
کافرم گر بجهان من بجز از این دارم
سگ کوی تو شد آشفته و گوید زشعف
کز شرف فخر بسلطان سلاطین دارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۶
تا خماری بسر از نشه ای دوشین دارم
میل یک بوسه ای از آن لب نوشین دارم
بیستون وش بکنم سینه چو فرهاد از شوق
تا که در ملک دل آن خسرو شیرین دارم
گفتم این عقد گهر را بجمال تو که بست
گفت بر گرد قمر عقد زپروین دارم
من و همصحبتی گبر و مسلمان حاشا
کافرم گر بجز از عشق تو آئین دارم
گرد میخانه نه بیجاست طواف من مست
که در آن خانه سراغ می دیرین دارم
من و خونخواهی خود در صف محشر حاشا
که بسی شرم از آن دست نگارین دارم
باغبان سوسن و نسرین منشان کز خط و زلف
من یکی باغ پر از سوسن و نسرین دارم
ساعدی برزده و خنجر خونریز بکف
من همه چشم بر آن ساعد سیمین دارم
گفته بودی که خورم خون دل مسکینان
من سودازده هم یکدل مسکین دارم
گفتم آن چشم سیه چیست بروی چو مهت
گفت در کشور روم آهوی مشکین دارم
گو میارید دگر نافه ام از راه ختا
که دل آشفته در آن طره پرچین دارم
میل یک بوسه ای از آن لب نوشین دارم
بیستون وش بکنم سینه چو فرهاد از شوق
تا که در ملک دل آن خسرو شیرین دارم
گفتم این عقد گهر را بجمال تو که بست
گفت بر گرد قمر عقد زپروین دارم
من و همصحبتی گبر و مسلمان حاشا
کافرم گر بجز از عشق تو آئین دارم
گرد میخانه نه بیجاست طواف من مست
که در آن خانه سراغ می دیرین دارم
من و خونخواهی خود در صف محشر حاشا
که بسی شرم از آن دست نگارین دارم
باغبان سوسن و نسرین منشان کز خط و زلف
من یکی باغ پر از سوسن و نسرین دارم
ساعدی برزده و خنجر خونریز بکف
من همه چشم بر آن ساعد سیمین دارم
گفته بودی که خورم خون دل مسکینان
من سودازده هم یکدل مسکین دارم
گفتم آن چشم سیه چیست بروی چو مهت
گفت در کشور روم آهوی مشکین دارم
گو میارید دگر نافه ام از راه ختا
که دل آشفته در آن طره پرچین دارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۴
در چه نخشب ماهی دیدم
یوسفی در تک چاهی دیدم
بر لب چشمه نوش از خط سبز
اثر مهر گیاهی دیدم
میدویدم پی خونخواره دل
زآن سرانگشت گواهی دیدم
سرو دیدم که قبا پوشیده
بر سر ماه کلاهی دیدم
آخته تیغ بقتل اسلام
کافر چشم سیاهی دیدم
خط و خال و مژه و زلف سیاه
صف بصف خیل و سپاهی دیدم
من گریزان شده آشفته زبیم
تا بمیخانه پناهی دیدم
پیر میخانه مگر حیدر بود
کش گدایان همه شاهی دیدم
بطلب گرد دو گیتی گشتم
کی بجز کی تو راهی دیدم
یوسفی در تک چاهی دیدم
بر لب چشمه نوش از خط سبز
اثر مهر گیاهی دیدم
میدویدم پی خونخواره دل
زآن سرانگشت گواهی دیدم
سرو دیدم که قبا پوشیده
بر سر ماه کلاهی دیدم
آخته تیغ بقتل اسلام
کافر چشم سیاهی دیدم
خط و خال و مژه و زلف سیاه
صف بصف خیل و سپاهی دیدم
من گریزان شده آشفته زبیم
تا بمیخانه پناهی دیدم
پیر میخانه مگر حیدر بود
کش گدایان همه شاهی دیدم
بطلب گرد دو گیتی گشتم
کی بجز کی تو راهی دیدم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۰
عکس جمال این و آن هر چه فتاد در دلم
میرود و نمیرود روی تو از مقابلم
پرتو شمع خاوری تافت زمشرق دلم
شمع برید یک نفس همنفسان زمحفلم
بانگ جرس زهر طرف میرسدم بگوش جان
میشنوم صدا ولی نیست اثر زمحملم
مانده تیه حیرتم غرقه بحر کثرتم
نوح کجاست تا برد رخت بسوی ساحلم
کشته این و آن کند دعوی خونبها بحشر
من بخلاف کشتگان شکر گذار قاتلم
شوق برد مرا بسر بر سو کوی آن پسر
وه که ندیده طلعتش بر رخ دوست مایلم
گفتم بت شکسته ام از کف غیر رسته ام
آشفته طره بتی گشته چو بت حمایلم
میرود و نمیرود روی تو از مقابلم
پرتو شمع خاوری تافت زمشرق دلم
شمع برید یک نفس همنفسان زمحفلم
بانگ جرس زهر طرف میرسدم بگوش جان
میشنوم صدا ولی نیست اثر زمحملم
مانده تیه حیرتم غرقه بحر کثرتم
نوح کجاست تا برد رخت بسوی ساحلم
کشته این و آن کند دعوی خونبها بحشر
من بخلاف کشتگان شکر گذار قاتلم
شوق برد مرا بسر بر سو کوی آن پسر
وه که ندیده طلعتش بر رخ دوست مایلم
گفتم بت شکسته ام از کف غیر رسته ام
آشفته طره بتی گشته چو بت حمایلم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۵
زلف تو تا گرفته ام با همه در کشاکشم
خال تو تا گزیده ام هندوی دل در آتشم
از نمکین لب توام بوده غذای روح و بس
گیردم آن نمک اگر من نمک دگر چشم
مستم و نیست درد سر تا بصباح محشرم
تا لب می پرست تو داده شراب بیغشم
باده نخورده چشم تو مستی اوست از کجا
و از اثرش عجب که من باده نخورده سر خوشم
تا که بپرده درون نقش نگار کرده ام
رشک نگار خانه شد این صحف منقشم
نی زد لاف از شکر خامه زوصف آندهان
گفت خجل نمیشوی از سخنان دلکشم
منکه حدیث عشق را شرح هزار گفته ام
پیش لب تو غنچه سان بسته دهان و خامشم
عشق تو گفتم از سرم مرگ مگر برون برد
خاک شد استخوانم و عشق نشد فراموشم
خصم اگر چه شخ کمان کرده کمین بقصد جان
تیر ولای مرتضی هست نهان بتر کشم
گفت بزلف او دلم از چه مشوشی بگو
تا تو بحلقه ام دری آشفته من مشوشم
از اثر شراب تو وز رخ بیحجاب تو
آگهم ارچه والهم عاقلم ارچه بیهشم
لاف مزن زمهر و مه کز خم طره دو تا
حلقه بگش مهر و مه کرده نگار مهوشم
خال تو تا گزیده ام هندوی دل در آتشم
از نمکین لب توام بوده غذای روح و بس
گیردم آن نمک اگر من نمک دگر چشم
مستم و نیست درد سر تا بصباح محشرم
تا لب می پرست تو داده شراب بیغشم
باده نخورده چشم تو مستی اوست از کجا
و از اثرش عجب که من باده نخورده سر خوشم
تا که بپرده درون نقش نگار کرده ام
رشک نگار خانه شد این صحف منقشم
نی زد لاف از شکر خامه زوصف آندهان
گفت خجل نمیشوی از سخنان دلکشم
منکه حدیث عشق را شرح هزار گفته ام
پیش لب تو غنچه سان بسته دهان و خامشم
عشق تو گفتم از سرم مرگ مگر برون برد
خاک شد استخوانم و عشق نشد فراموشم
خصم اگر چه شخ کمان کرده کمین بقصد جان
تیر ولای مرتضی هست نهان بتر کشم
گفت بزلف او دلم از چه مشوشی بگو
تا تو بحلقه ام دری آشفته من مشوشم
از اثر شراب تو وز رخ بیحجاب تو
آگهم ارچه والهم عاقلم ارچه بیهشم
لاف مزن زمهر و مه کز خم طره دو تا
حلقه بگش مهر و مه کرده نگار مهوشم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۰
حاشا که توانم گفت آن راز که من دانم
کاتش فکند چون شمع اندر لب و دندانم
شب بر سر بالینم گر صبح صفت آئی
چون شمع سحرگاهی سر در رهت افشانم
گر چهره برافروزی هستی مرا سوزی
من شبنم و تو خورشید حاشا که بجا مانم
گر میکشیم در نار ور میدهیم جنت
من بندیم و بنده سر در خط فرمانم
من وامق و تو عذرا عذر دگران برنه
مجنون تو لیلایم عشق تو بیابانم
در بند تو محبوسم با جور تو مأنوسم
در ذکر تو مدهوشم و زنام تو حیرانم
ای مهر توام در گل وی جای توام در دل
از خویش گریزم هست اما زتو نتوانم
بردار زره خرمن ای کشته باغ حسن
روزی که زند شعله این آتش پنهانم
مجموع دلی بودم آشفته شدم واله
سودای سر زلفی کرده است پریشانم
از شمع چه میگوئی پروانه چه میجوئی
تو خوبتر از اینی من سوخته تر زآنم
کاتش فکند چون شمع اندر لب و دندانم
شب بر سر بالینم گر صبح صفت آئی
چون شمع سحرگاهی سر در رهت افشانم
گر چهره برافروزی هستی مرا سوزی
من شبنم و تو خورشید حاشا که بجا مانم
گر میکشیم در نار ور میدهیم جنت
من بندیم و بنده سر در خط فرمانم
من وامق و تو عذرا عذر دگران برنه
مجنون تو لیلایم عشق تو بیابانم
در بند تو محبوسم با جور تو مأنوسم
در ذکر تو مدهوشم و زنام تو حیرانم
ای مهر توام در گل وی جای توام در دل
از خویش گریزم هست اما زتو نتوانم
بردار زره خرمن ای کشته باغ حسن
روزی که زند شعله این آتش پنهانم
مجموع دلی بودم آشفته شدم واله
سودای سر زلفی کرده است پریشانم
از شمع چه میگوئی پروانه چه میجوئی
تو خوبتر از اینی من سوخته تر زآنم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۰
بروزگار اگر کار اختیار کنم
بغیر عشق چه کاری بروزگار کنم
بباغ عشق خزان و بهار یکرنگ است
نه بلبلم که بگل ناله در بهار کنم
بخمرخانه خمار جز خمار نبود
بده صبوحی تا رفع این خمار کنم
از آن شراب مرا مست کن تو ایساقی
که مست اوفتم و عیب هوشیار کنم
باوج خویش مبال ای حصار چرخ که شب
به تیر آه تو را رخنه در حصار کنم
هزار سر بتن ار باشدم چو گو یکدم
نثار مقدم آن ترک شهسوار کنم
نماز و روزه اگر غیر گویدم نکنم
ولیک ترک دل و دین بحکم یار کنم
چه حاجتست بباغ و بهار و لاله که من
زرنگ اشک به هر دشت مرغزار کنم
چنین که دامن گل را غرور حسن گرفت
در او اثر نکند ناله گر هزار کنم
اگرچه زلف تو ماراست من هم آن مرغم
که آشیان بطلب در دهان مار کنم
مگو که دین و دلت بردم از دغل بازی
حریف عشقم و دانسته این قمار کنم
براه آخرت ایدل جهان شکسته پلیست
باین شکسته پل آخر چه اعتبار کنم
بغیر ننگ تو را نام چیست آشفته
مگر بمدحت شیر حق افتخار کنم
گنه اگر چه برون است از شمار مرا
نیم محب تو گر بیمی از شمار کنم
بغیر عشق چه کاری بروزگار کنم
بباغ عشق خزان و بهار یکرنگ است
نه بلبلم که بگل ناله در بهار کنم
بخمرخانه خمار جز خمار نبود
بده صبوحی تا رفع این خمار کنم
از آن شراب مرا مست کن تو ایساقی
که مست اوفتم و عیب هوشیار کنم
باوج خویش مبال ای حصار چرخ که شب
به تیر آه تو را رخنه در حصار کنم
هزار سر بتن ار باشدم چو گو یکدم
نثار مقدم آن ترک شهسوار کنم
نماز و روزه اگر غیر گویدم نکنم
ولیک ترک دل و دین بحکم یار کنم
چه حاجتست بباغ و بهار و لاله که من
زرنگ اشک به هر دشت مرغزار کنم
چنین که دامن گل را غرور حسن گرفت
در او اثر نکند ناله گر هزار کنم
اگرچه زلف تو ماراست من هم آن مرغم
که آشیان بطلب در دهان مار کنم
مگو که دین و دلت بردم از دغل بازی
حریف عشقم و دانسته این قمار کنم
براه آخرت ایدل جهان شکسته پلیست
باین شکسته پل آخر چه اعتبار کنم
بغیر ننگ تو را نام چیست آشفته
مگر بمدحت شیر حق افتخار کنم
گنه اگر چه برون است از شمار مرا
نیم محب تو گر بیمی از شمار کنم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۰
ناله زار زیر و بم اشک روان دمبدم
سوخت نشاط خاطر و ریخت بجامم آب غم
قصه عشق بر زبان گفتم تا نیاورم
شور نمی هلد مرا تا دمم اوفتد بدم
قاضی و شیخ و محتسب واله میگساریم
زآنکه مدام مستم و می نچشیده لاجرم
من بهوایت از عدم سوی وجود آمدم
باز ببوی عشق تو رخت کشم سوی عدم
نیست زدستگاه جم جز سخنی در این میان
جام بیار تا کنم عرضه به تو حدیث جم
قیس هزار آیدش بسته حلقه جنون
لیلی اگر برآورد بار دگر سر از حشم
زهره زبام آسمان روی بزیر آورد
مطرب بزم عاشقان ساز کند چو زیر و بم
بلبل بینوا مخورغم زخزان مکن فغان
یکدمه وصل روی گل دار عزیز و مغتنم
لاجرم از گناه من آشفته بگذرد
کی بخدم جز این کند شاه عزیز محتشم
سوخت نشاط خاطر و ریخت بجامم آب غم
قصه عشق بر زبان گفتم تا نیاورم
شور نمی هلد مرا تا دمم اوفتد بدم
قاضی و شیخ و محتسب واله میگساریم
زآنکه مدام مستم و می نچشیده لاجرم
من بهوایت از عدم سوی وجود آمدم
باز ببوی عشق تو رخت کشم سوی عدم
نیست زدستگاه جم جز سخنی در این میان
جام بیار تا کنم عرضه به تو حدیث جم
قیس هزار آیدش بسته حلقه جنون
لیلی اگر برآورد بار دگر سر از حشم
زهره زبام آسمان روی بزیر آورد
مطرب بزم عاشقان ساز کند چو زیر و بم
بلبل بینوا مخورغم زخزان مکن فغان
یکدمه وصل روی گل دار عزیز و مغتنم
لاجرم از گناه من آشفته بگذرد
کی بخدم جز این کند شاه عزیز محتشم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۴
زآن دهانم داد دشنامی که من میخواستم
بعد عمری دید دل کامی که من میخواستم
جست دل زلف دلارامی که من میخواستم
یافته امشب دلارامی که من میخواستم
سوزی اندر بلبلان افکند و آتش زد بگل
داشت باد صبح پیغامی که من میخواستم
از چه پیر میفروشانم زجامی خم نکرد
بود در پای خم آنجا می که من میخواستم
بود چشم شوخ او را زلف خالی توامان
داشت بر کی دانه و دامی که من میخواستم
زاهدی را دید عاشق گشته رندی دوش گفت
جمع شد آن کفر و اسلامی که من میخواستم
بعد عمری دید دل کامی که من میخواستم
جست دل زلف دلارامی که من میخواستم
یافته امشب دلارامی که من میخواستم
سوزی اندر بلبلان افکند و آتش زد بگل
داشت باد صبح پیغامی که من میخواستم
از چه پیر میفروشانم زجامی خم نکرد
بود در پای خم آنجا می که من میخواستم
بود چشم شوخ او را زلف خالی توامان
داشت بر کی دانه و دامی که من میخواستم
زاهدی را دید عاشق گشته رندی دوش گفت
جمع شد آن کفر و اسلامی که من میخواستم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۹
گمان کردم که درهجرت شبی خاموش بنشینم
بر آتش دیگدان دارم کجا از جوش بنشینم
منم آن بلبل شیدا که گلزارم شده یغما
بگو خود ایگل رعنا که چون خاموش بنشینم
بود تا هوشم اندر سر از این سودا بجوشد دل
کرم کن ساقیا رطلی که تا مدهوش بنشینم
کنم چون نی همی ناله بنوشم خون دل چون می
چو بی روی تو یکشب من بنای و نوش بنشینم
مرا نار هوا در دل مرا سودای تو بر سر
سراپایم گرفت آتش کجا از جوش بنشینم
حریم کعبه دل را مقیم آستانستم
بیادت چند در این کشور مغشوش بنشینم
زشوق حلقه گیسوی تو رفتم سوی کعبه
بمحراب از برای قبله ابروش بنشینم
نیارم سر فرود آشفته بر تخت جم و قیصر
اگر با آن سگ کو دست در آغوش بنشینم
در میخانه رحمت بود خاک نجف ایدل
بود با آن سگ کو یکدمک همدوش بنشینم
بر آتش دیگدان دارم کجا از جوش بنشینم
منم آن بلبل شیدا که گلزارم شده یغما
بگو خود ایگل رعنا که چون خاموش بنشینم
بود تا هوشم اندر سر از این سودا بجوشد دل
کرم کن ساقیا رطلی که تا مدهوش بنشینم
کنم چون نی همی ناله بنوشم خون دل چون می
چو بی روی تو یکشب من بنای و نوش بنشینم
مرا نار هوا در دل مرا سودای تو بر سر
سراپایم گرفت آتش کجا از جوش بنشینم
حریم کعبه دل را مقیم آستانستم
بیادت چند در این کشور مغشوش بنشینم
زشوق حلقه گیسوی تو رفتم سوی کعبه
بمحراب از برای قبله ابروش بنشینم
نیارم سر فرود آشفته بر تخت جم و قیصر
اگر با آن سگ کو دست در آغوش بنشینم
در میخانه رحمت بود خاک نجف ایدل
بود با آن سگ کو یکدمک همدوش بنشینم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۳
چنان بطره لیلای خویش مفتونم
که در فنون جنون اوستاد مجنونم
زپرده های دورن ای مژه چه میجوئی
که غنچه وش نبود غیر قطره خونم
بیار زآن می گلرنگ ساقی مجلس
که کام تلخ بود عمرها زافیونم
چه احتیاج باین نه سرادق نیلی
که خیمه هاست بسی بر فراز گردونم
مرا که یار بکامست و می بجام امشب
چه شکرها که بگویم زبخت میگونم
که در فنون جنون اوستاد مجنونم
زپرده های دورن ای مژه چه میجوئی
که غنچه وش نبود غیر قطره خونم
بیار زآن می گلرنگ ساقی مجلس
که کام تلخ بود عمرها زافیونم
چه احتیاج باین نه سرادق نیلی
که خیمه هاست بسی بر فراز گردونم
مرا که یار بکامست و می بجام امشب
چه شکرها که بگویم زبخت میگونم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۰
شب وصلست بیا باده بساغر فکنیم
خانه خلد است بساغر می کوثر فکنیم
دم غنیمت شمر این دم که لبت بر لب اوست
عیش این دم زچه رو بر دم دیگر فکنیم
زان دهان شکرین حرف مکرر گوئیم
آتشی بر جگر قند مکرر فکنیم
خال مشکین تو بر مجمر رخ میسوزد
کو سپندی که بشکرانه بمجمر فکنیم
تا دم نشتر مژگان تو خونریز شده
تا رگ دیده همه بر دم نشتر فکنیم
شاید اختر شمرم خوانی و از اهل رسد
بسکه از نوک مژه کو لب و اختر فکنیم
بی تو لطفی نبود خوابگه دیبا را
خار و خاشاک همان به که ببستر فکنیم
وه که هر لحظه شود زردی رخسار فزون
بی لبت هر چه بساغر می احمر فکنیم
گر نیائی تو بوعده بسر بالینم
داوری از تو همان به که بداور فکنیم
عار داری اگر از بنده گی آشفته
خویشتن را بدر خواجه قنبر فکنیم
پرده باده کشان گر بدری ای زاهد
پرده از کار تو در هر دو جهان برفکنیم
خانه خلد است بساغر می کوثر فکنیم
دم غنیمت شمر این دم که لبت بر لب اوست
عیش این دم زچه رو بر دم دیگر فکنیم
زان دهان شکرین حرف مکرر گوئیم
آتشی بر جگر قند مکرر فکنیم
خال مشکین تو بر مجمر رخ میسوزد
کو سپندی که بشکرانه بمجمر فکنیم
تا دم نشتر مژگان تو خونریز شده
تا رگ دیده همه بر دم نشتر فکنیم
شاید اختر شمرم خوانی و از اهل رسد
بسکه از نوک مژه کو لب و اختر فکنیم
بی تو لطفی نبود خوابگه دیبا را
خار و خاشاک همان به که ببستر فکنیم
وه که هر لحظه شود زردی رخسار فزون
بی لبت هر چه بساغر می احمر فکنیم
گر نیائی تو بوعده بسر بالینم
داوری از تو همان به که بداور فکنیم
عار داری اگر از بنده گی آشفته
خویشتن را بدر خواجه قنبر فکنیم
پرده باده کشان گر بدری ای زاهد
پرده از کار تو در هر دو جهان برفکنیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۲
همرهان همتی که نوسفرم
رهروان مژده ای که بیخبرم
همچو یوسف فتاده ام در چاه
گو به یعقوب تا رسد پسرم
گفتمش چو نی ایدل مجروح
گفت بستر بود زمشک ترم
چون توانم گریختن از برق
منکه در آشیان بود شررم
نفس سرکش چو آتش و من نی
چون نسوزم که شعله را ببرم
سیلم اندر قفا و من خاشاک
کی بجا ماند از وجود اثرم
کشته نخلم پی رطب دهقان
حیرتم کاز چه مقل شد ثمرم
چیستم شبنمی برابر مهر
یا کتان در مقابل قمرم
هست هر سو بزه خدنگ قضا
نیست جز عشق در جهان سپرم
من نظر برنگیرمت از چشم
مژه چون تیر دوزد از نظرم
گرچه پرتم کند رقیب از کوه
وه که با دوست دست در کمرم
گوهر حب مرتضی دارم
تا نه پنداریم که بدگهرم
شاید آشفته ره برم بحرم
ره این بادیه که می سپرم
رهروان مژده ای که بیخبرم
همچو یوسف فتاده ام در چاه
گو به یعقوب تا رسد پسرم
گفتمش چو نی ایدل مجروح
گفت بستر بود زمشک ترم
چون توانم گریختن از برق
منکه در آشیان بود شررم
نفس سرکش چو آتش و من نی
چون نسوزم که شعله را ببرم
سیلم اندر قفا و من خاشاک
کی بجا ماند از وجود اثرم
کشته نخلم پی رطب دهقان
حیرتم کاز چه مقل شد ثمرم
چیستم شبنمی برابر مهر
یا کتان در مقابل قمرم
هست هر سو بزه خدنگ قضا
نیست جز عشق در جهان سپرم
من نظر برنگیرمت از چشم
مژه چون تیر دوزد از نظرم
گرچه پرتم کند رقیب از کوه
وه که با دوست دست در کمرم
گوهر حب مرتضی دارم
تا نه پنداریم که بدگهرم
شاید آشفته ره برم بحرم
ره این بادیه که می سپرم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۲
طره عنبرین پریشان کن
مرغ دلها بر او پرافشان کن
آتشی برفروز از رخسار
دل بر آتش گذار و بریان کن
باز کن در حدیث غنچه لب
درد سودا طبیب درمان کن
خنده زن از دهان شکربار
فکر این دیده های گریان کن
برفکن زلف بر بناگوشت
روز و شب دست در گریبان کن
برکش این عندلیب باغ نوا
مدد بلبل خوش الحان کن
تا همه صوفیان برقص آری
خیز آشفته را غزلخوان کن
تا که آبی زنی بر آتش دل
آتشین چهره را خوی افشان کن
لعل لب بوسه گاه غیر مکن
رحم بر خاتم سلیمان کن
گر نمیخواستی تو شور مگس
تا که گفتت که شکر ارزان کن
تا که گفته است قند و شکر را
ظاهر از لعل چون نمکدان کن
اگرت میل شکرافشانی است
مدحتی از شه خراسان کن
مگذر از خانواده عصمت
جان و تن را نثار ایشان کن
هندوی خال را چلیپا کش
کافر چشم را مسلمان کن
مرغ دلها بر او پرافشان کن
آتشی برفروز از رخسار
دل بر آتش گذار و بریان کن
باز کن در حدیث غنچه لب
درد سودا طبیب درمان کن
خنده زن از دهان شکربار
فکر این دیده های گریان کن
برفکن زلف بر بناگوشت
روز و شب دست در گریبان کن
برکش این عندلیب باغ نوا
مدد بلبل خوش الحان کن
تا همه صوفیان برقص آری
خیز آشفته را غزلخوان کن
تا که آبی زنی بر آتش دل
آتشین چهره را خوی افشان کن
لعل لب بوسه گاه غیر مکن
رحم بر خاتم سلیمان کن
گر نمیخواستی تو شور مگس
تا که گفتت که شکر ارزان کن
تا که گفته است قند و شکر را
ظاهر از لعل چون نمکدان کن
اگرت میل شکرافشانی است
مدحتی از شه خراسان کن
مگذر از خانواده عصمت
جان و تن را نثار ایشان کن
هندوی خال را چلیپا کش
کافر چشم را مسلمان کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۷
ای کرده نهان تنگ شکر را بنمکدان
بس آفت مرد و زنی از آن لب و دندان
انگشت بدندان بگزد عقل زحیرت
هر گه که فرو ریزی شکر زنمکدان
یک مصر زلیخات اسیر خم گیسو
صد یوسفت آویخته در چاه زنخدان
خود تا که نگوئی سخنی زآن لب شیرین
این وصف نمیگنجد در وهم سخندان
آن تازه بهاری که تو داری زطراوت
قد سرو رخت گل دهنت غنچه خندان
لیلیست سیه چشمت و مژگان حشم او
رخ مصر و دلم یوسف و زلفین تو زندان
ابرو و خم زلفش آشفته چه باشد
شمشیر و کمند علی اندر صف میدان
بس آفت مرد و زنی از آن لب و دندان
انگشت بدندان بگزد عقل زحیرت
هر گه که فرو ریزی شکر زنمکدان
یک مصر زلیخات اسیر خم گیسو
صد یوسفت آویخته در چاه زنخدان
خود تا که نگوئی سخنی زآن لب شیرین
این وصف نمیگنجد در وهم سخندان
آن تازه بهاری که تو داری زطراوت
قد سرو رخت گل دهنت غنچه خندان
لیلیست سیه چشمت و مژگان حشم او
رخ مصر و دلم یوسف و زلفین تو زندان
ابرو و خم زلفش آشفته چه باشد
شمشیر و کمند علی اندر صف میدان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۴
حدیث دوستان عیب است پیش دشمنان گفتن
چنان کز دوست منعست درد خویش بنهفتن
دریغا حال آن مجنون که باشد بر پری مفتون
که نه او را تواند دید و نه حرفی توان گفتن
گلی پیدا کن ای بلبل که آزاد از خزان باشد
که از شوقش توانی هر سحر چون غنچه بشکفتن
نگویم ماه و سروستی که پیش عارض قدت
نه با این طاقت ماندن نه او را قوت رفتن
کمال طالب آن باشد که جوید وصل جانانرا
کمال عاشق صادق چه باشد ترک جان گفتن
اشارت گر تو شیرین لب کنی فرهاد عاشق را
اگر صد بیستون باشد بمژگان میتوان سفتن
گمانم آنکه در خوابت ببینم ای پری یکشب
خیالت باز میدارد شبم تا صبح از خفتن
ببزم بی حجاب آئی و هر شب چهره بنمائی
غبار هستی خود را توانم گر زره رفتن
تو ای زلف سیه دانی چرا چون من پریشانی
که تا داری دل آشفته بایستت برآشفتن
حرامت باد جز در عشق مهرویان غزلخوانی
نشاید جز علی و آل او را دوست بگرفتن
اگر از دوست برگردم زنم حقا که نه مردم
نصیحتگو مده پندم ندارم گوش پذرفتن
چنان کز دوست منعست درد خویش بنهفتن
دریغا حال آن مجنون که باشد بر پری مفتون
که نه او را تواند دید و نه حرفی توان گفتن
گلی پیدا کن ای بلبل که آزاد از خزان باشد
که از شوقش توانی هر سحر چون غنچه بشکفتن
نگویم ماه و سروستی که پیش عارض قدت
نه با این طاقت ماندن نه او را قوت رفتن
کمال طالب آن باشد که جوید وصل جانانرا
کمال عاشق صادق چه باشد ترک جان گفتن
اشارت گر تو شیرین لب کنی فرهاد عاشق را
اگر صد بیستون باشد بمژگان میتوان سفتن
گمانم آنکه در خوابت ببینم ای پری یکشب
خیالت باز میدارد شبم تا صبح از خفتن
ببزم بی حجاب آئی و هر شب چهره بنمائی
غبار هستی خود را توانم گر زره رفتن
تو ای زلف سیه دانی چرا چون من پریشانی
که تا داری دل آشفته بایستت برآشفتن
حرامت باد جز در عشق مهرویان غزلخوانی
نشاید جز علی و آل او را دوست بگرفتن
اگر از دوست برگردم زنم حقا که نه مردم
نصیحتگو مده پندم ندارم گوش پذرفتن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۰
تابکی ایچشم مست فتنه برانگیختن
دست نگارین بس است از پی خونریختن
خون خود آخر بخاک بر درت آمیختم
با تو میسر نشد گرچه برآمیختن
توسن نازت چو شد رام بمیدان حسن
گرد زهستی خلق بایدت انگیختن
چشم تو بست از مژه راه باهل نظر
جز بخم زلف تو کو ره بگریختن
تلخی دشنام تو زانلب شیرین عطاست
چاره سودائیان گلشکر آمیختن
هر که چو آشفته کرد بیم زچاه ذقن
در خم زلفین تو بایدش آویختن
دست نگارین بس است از پی خونریختن
خون خود آخر بخاک بر درت آمیختم
با تو میسر نشد گرچه برآمیختن
توسن نازت چو شد رام بمیدان حسن
گرد زهستی خلق بایدت انگیختن
چشم تو بست از مژه راه باهل نظر
جز بخم زلف تو کو ره بگریختن
تلخی دشنام تو زانلب شیرین عطاست
چاره سودائیان گلشکر آمیختن
هر که چو آشفته کرد بیم زچاه ذقن
در خم زلفین تو بایدش آویختن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۲
ساقیا منکه خرابم زنو آبادم کن
تشنه ام خضری و از جرعه ی امدادم کن
زازل گرچه نهادند مرا بنیان کج
راست خواهی تو خرابم کن و آبادم کن
در وجود من خاکی نبود آب طرب
بکش از خاک در میکده ایجادم کن
همه شب همنفس مرغ گلستانم من
یکنفس ای گل نو گوش بفریادم کن
مطرب از ساز حقیقت بزن این پرده
ساقی از رنگ تعلق زمی آزادم کن
بچم ای گلبن مه روی سهی قد در باغ
فارغ از جلوه سرو و گل و شمشمادم کن
کو اجازت که بسر برد در تو طوف کنم
همتی بدرقه طوسم و بغدادم کن
بسمل تیر نظر منتظر یک نگهست
فارغ از کمکش دام و زصیادم کن
بیستون غم عشق تو بناخن کندم
بده آن تیشه خونریزم و فرهادم کن
رهروان جمله بکعبه من آشفته بدیر
آخرای پیر خرابات تو ارشادم کن
پای تا سر غمم از کثرت اغیار بیا
بی خبر از درم و از همه غم شادم کن
تشنه ام خضری و از جرعه ی امدادم کن
زازل گرچه نهادند مرا بنیان کج
راست خواهی تو خرابم کن و آبادم کن
در وجود من خاکی نبود آب طرب
بکش از خاک در میکده ایجادم کن
همه شب همنفس مرغ گلستانم من
یکنفس ای گل نو گوش بفریادم کن
مطرب از ساز حقیقت بزن این پرده
ساقی از رنگ تعلق زمی آزادم کن
بچم ای گلبن مه روی سهی قد در باغ
فارغ از جلوه سرو و گل و شمشمادم کن
کو اجازت که بسر برد در تو طوف کنم
همتی بدرقه طوسم و بغدادم کن
بسمل تیر نظر منتظر یک نگهست
فارغ از کمکش دام و زصیادم کن
بیستون غم عشق تو بناخن کندم
بده آن تیشه خونریزم و فرهادم کن
رهروان جمله بکعبه من آشفته بدیر
آخرای پیر خرابات تو ارشادم کن
پای تا سر غمم از کثرت اغیار بیا
بی خبر از درم و از همه غم شادم کن