عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۳
نیک بد است آن که او شد تلف نیک و بد
دل سبد آمد مکن هر سقطی در سبد
آن که تواضع کند نگذرد از حد خویش
یابد او هستی باقی بیرون ز حد
وا کن صندوق زر بر سر ایمان فشان
کاخر صندوق تو نیست یقین جز لحد
تو لحد خویش را پر کن از زر صدق
پر مکنش از مس شهوت و حرص و حسد
هر چه تو را غیر تو آن بدهد رد کنی
چون بدهی تو همان دان که شود بر تو رد
قلب میاور بدانک غره کنی مشتری
ترس ز ویل لکل جمع مالاوعد
آن که گشادی نمود نفس تو را تنگی است
گفت خدا نفس را بسته امش فی کبد
دل سبد آمد مکن هر سقطی در سبد
آن که تواضع کند نگذرد از حد خویش
یابد او هستی باقی بیرون ز حد
وا کن صندوق زر بر سر ایمان فشان
کاخر صندوق تو نیست یقین جز لحد
تو لحد خویش را پر کن از زر صدق
پر مکنش از مس شهوت و حرص و حسد
هر چه تو را غیر تو آن بدهد رد کنی
چون بدهی تو همان دان که شود بر تو رد
قلب میاور بدانک غره کنی مشتری
ترس ز ویل لکل جمع مالاوعد
آن که گشادی نمود نفس تو را تنگی است
گفت خدا نفس را بسته امش فی کبد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۵
وسوسه تن گذشت غلغله جان رسید
مور فرو شد به گور چتر سلیمان رسید
این فلک آتشی چند کند سرکشی؟
نوح به کشتی نشست جوشش طوفان رسید
چند مخنث نژاد دعوی مردی کند؟
رستم خنجر کشید سام و نریمان رسید
جادوکانی ز فن چند عصا و رسن
مار کنند از فریب؟ موسی و ثعبان رسید
درد به پستی نشست صاف ز دردی برست
گردن گرگان شکست یوسف کنعان رسید
صبح دروغین گذشت صبح سعادت رسید
جان شد و جان بقا از بر جانان رسید
محنت ایوب را فاقه یعقوب را
چاره دیگر نبود رحمت رحمان رسید
دزد که باشد چو رفت شحنه ایمان به شهر؟
شحنه که باشد بگو چون شه و سلطان رسید؟
صدق نگر بینفاق وصل نگر بیفراق
طاق طرنب یین و طاق طاق شوم کان رسید
مفتعلن فاعلات جان مرا کرد مات
جان خداخوان بمرد جان خدادان رسید
میوه دل میپزید روح ازو میمزید
باد کرم بروزید حرف پریشان رسید
مور فرو شد به گور چتر سلیمان رسید
این فلک آتشی چند کند سرکشی؟
نوح به کشتی نشست جوشش طوفان رسید
چند مخنث نژاد دعوی مردی کند؟
رستم خنجر کشید سام و نریمان رسید
جادوکانی ز فن چند عصا و رسن
مار کنند از فریب؟ موسی و ثعبان رسید
درد به پستی نشست صاف ز دردی برست
گردن گرگان شکست یوسف کنعان رسید
صبح دروغین گذشت صبح سعادت رسید
جان شد و جان بقا از بر جانان رسید
محنت ایوب را فاقه یعقوب را
چاره دیگر نبود رحمت رحمان رسید
دزد که باشد چو رفت شحنه ایمان به شهر؟
شحنه که باشد بگو چون شه و سلطان رسید؟
صدق نگر بینفاق وصل نگر بیفراق
طاق طرنب یین و طاق طاق شوم کان رسید
مفتعلن فاعلات جان مرا کرد مات
جان خداخوان بمرد جان خدادان رسید
میوه دل میپزید روح ازو میمزید
باد کرم بروزید حرف پریشان رسید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۶
غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند
زان که بلندت کند تا بتواند فکند
قطره آب منی کز حیوان میزهد
لایق قربان نشد تا نشد آن گوسفند
توده ذرات ریگ تا نشود کوه سخت
کس نزند بر سرش بیهده زخم کلند
تا نشود گردنی گردن کس غل ندید
تا نشود پا روان کس نشود پای بند
پس سبقت رحمتی در غضبی شد پدید
زهر بدان کس دهند کوست معود به قند
برگ که رست از زمین تا که درختی نشد
آتش نفروزد او شعله نگردد بلند
باش چو رز میوه دار زور و بلندی مجو
از پی خرما بدانک خار ورا کس نکند
از پی میوهی ضعیف رسته درختان زفت
نقش درختان شگرف صورت میوه نژند
دل مثل اولیاست استن جسم جهان
جسم به دل قایم است بیخلل و بیگزند
قوت جسم پدید هست دل ناپدید
تا به کی انکار غیب غیب نگر چند چند؟
زان که بلندت کند تا بتواند فکند
قطره آب منی کز حیوان میزهد
لایق قربان نشد تا نشد آن گوسفند
توده ذرات ریگ تا نشود کوه سخت
کس نزند بر سرش بیهده زخم کلند
تا نشود گردنی گردن کس غل ندید
تا نشود پا روان کس نشود پای بند
پس سبقت رحمتی در غضبی شد پدید
زهر بدان کس دهند کوست معود به قند
برگ که رست از زمین تا که درختی نشد
آتش نفروزد او شعله نگردد بلند
باش چو رز میوه دار زور و بلندی مجو
از پی خرما بدانک خار ورا کس نکند
از پی میوهی ضعیف رسته درختان زفت
نقش درختان شگرف صورت میوه نژند
دل مثل اولیاست استن جسم جهان
جسم به دل قایم است بیخلل و بیگزند
قوت جسم پدید هست دل ناپدید
تا به کی انکار غیب غیب نگر چند چند؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۰
بر آستانه اسرار آسمان نرسد
به بام فقر و یقین هیچ نردبان نرسد
گمان عارف در معرفت چو سیر کند
هزار اختر و مه اندر آن گمان نرسد
کسی که جغدصفت شد درین جهان خراب
ز بلبلان ببرید و به گلستان نرسد
هر آن دلی که به یک دانک جو جو است ز حرص
بدان که بسته شود جان او به کان نرسد
علف مده حس خود را درین مکان ز بتان
که حس چو گشت مکانی به لامکان نرسد
که آهوی متانس بماند از یاران
به لاله زار و به مرعای ارغوان نرسد
به سوی عکه روی تا به مکه پیوندی
برو محال مجو کت همین همان نرسد
پیاز و سیر به بینی بری و میبویی
از آن پیاز دم ناف آهوان نرسد
خموش اگر سر گنجینه ضمیرستت
که در ضمیر هدیٰ دل رسد زبان نرسد
به بام فقر و یقین هیچ نردبان نرسد
گمان عارف در معرفت چو سیر کند
هزار اختر و مه اندر آن گمان نرسد
کسی که جغدصفت شد درین جهان خراب
ز بلبلان ببرید و به گلستان نرسد
هر آن دلی که به یک دانک جو جو است ز حرص
بدان که بسته شود جان او به کان نرسد
علف مده حس خود را درین مکان ز بتان
که حس چو گشت مکانی به لامکان نرسد
که آهوی متانس بماند از یاران
به لاله زار و به مرعای ارغوان نرسد
به سوی عکه روی تا به مکه پیوندی
برو محال مجو کت همین همان نرسد
پیاز و سیر به بینی بری و میبویی
از آن پیاز دم ناف آهوان نرسد
خموش اگر سر گنجینه ضمیرستت
که در ضمیر هدیٰ دل رسد زبان نرسد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۲
نگفتمت مرو آن جا که مبتلات کنند؟
که سخت دست درازند بسته پات کنند؟
نگفتمت که بدان سوی دام در دام است؟
چو درفتادی در دام کی رهات کنند؟
نگفتمت به خرابات طرفه مستانند؟
که عقل را هدف تیر ترهات کنند؟
چو تو سلیم دلی را چو لقمه بربایند
به هر پیاده شهی را به طرح مات کنند
بسی مثال خمیرت دراز و گرد کنند
کهت کنند و دو صد بار کهربات کنند
تو مرد دل تنکی پیش آن جگرخواران
اگر روی چو جگربند شوربات کنند
تو اعتماد مکن بر کمال و دانش خویش
که کوه قاف شوی زود در هوات کنند
هزار مرغ عجب از گل تو برسازند
چو زاب و گل گذری تا دگر چهات کنند
برون کشندت ازین تن چنان که پنبه ز پوست
مثال شخص خیالیت بیجهات کنند
چو در کشاکش احکام راضیات یابند
ز رنجها برهانند و مرتضات کنند
خموش باش که این کودنان پست سخن
حشیشیاند و همین لحظه ژاژخات کنند
که سخت دست درازند بسته پات کنند؟
نگفتمت که بدان سوی دام در دام است؟
چو درفتادی در دام کی رهات کنند؟
نگفتمت به خرابات طرفه مستانند؟
که عقل را هدف تیر ترهات کنند؟
چو تو سلیم دلی را چو لقمه بربایند
به هر پیاده شهی را به طرح مات کنند
بسی مثال خمیرت دراز و گرد کنند
کهت کنند و دو صد بار کهربات کنند
تو مرد دل تنکی پیش آن جگرخواران
اگر روی چو جگربند شوربات کنند
تو اعتماد مکن بر کمال و دانش خویش
که کوه قاف شوی زود در هوات کنند
هزار مرغ عجب از گل تو برسازند
چو زاب و گل گذری تا دگر چهات کنند
برون کشندت ازین تن چنان که پنبه ز پوست
مثال شخص خیالیت بیجهات کنند
چو در کشاکش احکام راضیات یابند
ز رنجها برهانند و مرتضات کنند
خموش باش که این کودنان پست سخن
حشیشیاند و همین لحظه ژاژخات کنند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۶
درخت و برگ برآید ز خاک این گوید
که خواجه هر چه بکاری تو را همان روید
تو را اگر نفسی ماند جز که عشق مکار
که چیست قیمت مردم؟ هر آنچه میجوید
بشو دو دست ز خویش و بیا به خوان بنشین
که آب بهر وی آمد که دست و رو شوید
زهی سلیم که معشوق او به خانه اوست
به سوی خانه نیاید گزاف میپوید
به سوی مریم آید دوانه گر عیسیست
وگر خر است بهل تا کمیز خر بوید
کسی که همره ساقیست چون بود هشیار؟
چرا نباشد لمتر چرا نیفزوید؟
کسی که کان عسل شد ترش چرا باشد؟
کسی که مرده ندارد بگو چرا موید؟
تو را بگویم پنهان که گل چرا خندد
که گل رخیش به کف گیرد و بینبوید
بگو غزل که به صد قرن خلق این خوانند
نسیج را که خدا بافت آن نفرسوید
که خواجه هر چه بکاری تو را همان روید
تو را اگر نفسی ماند جز که عشق مکار
که چیست قیمت مردم؟ هر آنچه میجوید
بشو دو دست ز خویش و بیا به خوان بنشین
که آب بهر وی آمد که دست و رو شوید
زهی سلیم که معشوق او به خانه اوست
به سوی خانه نیاید گزاف میپوید
به سوی مریم آید دوانه گر عیسیست
وگر خر است بهل تا کمیز خر بوید
کسی که همره ساقیست چون بود هشیار؟
چرا نباشد لمتر چرا نیفزوید؟
کسی که کان عسل شد ترش چرا باشد؟
کسی که مرده ندارد بگو چرا موید؟
تو را بگویم پنهان که گل چرا خندد
که گل رخیش به کف گیرد و بینبوید
بگو غزل که به صد قرن خلق این خوانند
نسیج را که خدا بافت آن نفرسوید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۷
به یارکان صفا جز می صفا مدهید
چو میدهید بدیشان جدا جدا مدهید
درین چنین قدح آمیختن حرام بود
به عاشقان خدا جز می خدا مدهید
برهنگان ره از آفتاب جامه کنید
برهنگان ره عشق را قبا مدهید
چو هیچ باد صبایی به گردشان نرسد
به جانشان خبر از وعده صبا مدهید
به بوی وصل اگر عاشقی قرار گرفت
بهانه را نپذیرم بهانهها مدهید
شراب حاضر و معشوق مست و من عاشق
مرا قرار نباشد به بو مرا مدهید
شراب آتش و ما زادهایم از آتش
اگر حریف شناسید جز به ما مدهید
برای زخم چنین غازیان بود مرهم
کسی که درد ندارد بدو دوا مدهید
چو تاج مفخر تبریز شمس دین آمد
لقای هر دو جهان جز بدان لقا مدهید
چو میدهید بدیشان جدا جدا مدهید
درین چنین قدح آمیختن حرام بود
به عاشقان خدا جز می خدا مدهید
برهنگان ره از آفتاب جامه کنید
برهنگان ره عشق را قبا مدهید
چو هیچ باد صبایی به گردشان نرسد
به جانشان خبر از وعده صبا مدهید
به بوی وصل اگر عاشقی قرار گرفت
بهانه را نپذیرم بهانهها مدهید
شراب حاضر و معشوق مست و من عاشق
مرا قرار نباشد به بو مرا مدهید
شراب آتش و ما زادهایم از آتش
اگر حریف شناسید جز به ما مدهید
برای زخم چنین غازیان بود مرهم
کسی که درد ندارد بدو دوا مدهید
چو تاج مفخر تبریز شمس دین آمد
لقای هر دو جهان جز بدان لقا مدهید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۵
مکن مکن که پشیمان شوی و بد باشد
که بیعنایت جان باغ چون لحد باشد
چه ریش برکنی از غصه و پشیمانی
چو ریش عقل تو در دست کالبد باشد
بکن مجاهده با نفس و جنگ ریشاریش
که صلح را ز چنین جنگها مدد باشد
وگر گریز کنی همچو آهو از کف شیر
ز تو گریزد آن ماه بر اسد باشد
نه گوش تو سخن یار مهربان شنود
نه پیش چشم تو دلدار سروقد باشد
نشین به کشتی روح و بگیر دامن نوح
به بحر عشق که هر لحظه جزر و مد باشد
گذر ز ناز و ملولی که ناز آن تو نیست
که آن وظیفه آن یار ماه خد باشد
چه ظلم کردم بر حسن او که مه گفتم
صد آفتاب و فلک را برو حسد باشد
خموش باش و مگو ریگ را شمار مکن
شمار چون کنی آن را که بیعدد باشد؟
که بیعنایت جان باغ چون لحد باشد
چه ریش برکنی از غصه و پشیمانی
چو ریش عقل تو در دست کالبد باشد
بکن مجاهده با نفس و جنگ ریشاریش
که صلح را ز چنین جنگها مدد باشد
وگر گریز کنی همچو آهو از کف شیر
ز تو گریزد آن ماه بر اسد باشد
نه گوش تو سخن یار مهربان شنود
نه پیش چشم تو دلدار سروقد باشد
نشین به کشتی روح و بگیر دامن نوح
به بحر عشق که هر لحظه جزر و مد باشد
گذر ز ناز و ملولی که ناز آن تو نیست
که آن وظیفه آن یار ماه خد باشد
چه ظلم کردم بر حسن او که مه گفتم
صد آفتاب و فلک را برو حسد باشد
خموش باش و مگو ریگ را شمار مکن
شمار چون کنی آن را که بیعدد باشد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۸
سخن به نزد سخن دان بزرگوار بود
ز آسمان سخن آمد سخن نه خوار بود
سخن چو نیک نگویی هزار نیست یکی
سخن چو نیکو گویی یکی هزار بود
سخن ز پرده برون آید آنگهش بینی
که او صفات خداوند کردگار بود
سخن چو روی نماید خدای رشک برد
خنک کسی که به گفتار رازدار بود
ز عرش تا به ثریٰ ذره ذره گویایند
که داند؟ آن که به ادراک عرش وار بود
سخن ز علم خدا و عمل خدای کند
وگر ز ما طلبی کار کار کار بود
چو مرغکان ابابیل لشکری شکنند
به پیش لشکر پنهان چه کارزار بود
چو پشهیی سر شاهی برد که نمرود است
یقین شود که نهان در سلاحدار بود
چو یک سواره مه را سپر دو نیم شود
سنان دیده احمد چه دلگذار بود
تو صورتی طلبی زین سخن که دست نهی
دهم به دست تو گر دست دستیار بود
ز آسمان سخن آمد سخن نه خوار بود
سخن چو نیک نگویی هزار نیست یکی
سخن چو نیکو گویی یکی هزار بود
سخن ز پرده برون آید آنگهش بینی
که او صفات خداوند کردگار بود
سخن چو روی نماید خدای رشک برد
خنک کسی که به گفتار رازدار بود
ز عرش تا به ثریٰ ذره ذره گویایند
که داند؟ آن که به ادراک عرش وار بود
سخن ز علم خدا و عمل خدای کند
وگر ز ما طلبی کار کار کار بود
چو مرغکان ابابیل لشکری شکنند
به پیش لشکر پنهان چه کارزار بود
چو پشهیی سر شاهی برد که نمرود است
یقین شود که نهان در سلاحدار بود
چو یک سواره مه را سپر دو نیم شود
سنان دیده احمد چه دلگذار بود
تو صورتی طلبی زین سخن که دست نهی
دهم به دست تو گر دست دستیار بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۵
ندا رسید به جانها که چند میپایید؟
به سوی خانه اصلی خویش بازآیید
چو قاف قربت ما زاد و بود اصل شماست
به کوه قاف بپرید خوش چو عنقایید
ز آب و گل چو چنین کندهییست بر پاتان
به جهد کنده ز پا پاره پاره بگشایید
سفر کنید ازین غربت و به خانه روید
ازین فراق ملولیم عزم فرمایید
به دوغ گنده و آب چه و بیابانها
حیات خویش به بیهوده چند فرسایید؟
خدای پر شما را ز جهد ساخته است
چو زندهاید بجنبید و جهد بنمایید
به کاهلی پر و بال امید میپوسد
چو پر و بال بریزد دگر چه را شایید؟
ازین خلاص ملولید و قعر این چه نی
هلا مبارک در قعر چاه میپایید
ندای فاعتبروا بشنوید اولوالابصار
نه کودکیت سر آستین چه میخایید؟
خود اعتبار چه باشد به جز ز جو جستن؟
هلا ز جو بجهید آن طرف چو برنایید
درون هاون شهوت چه آب میکوبید
چو آبتان نبود باد لاف پیمایید
حطام خواند خدا این حشیش دنیا را
درین حشیش چو حیوان چه ژاژ میخایید؟
هلا که باده بیامد ز خم برون آیید
پی قطایف و پالوده تن بپالایید
هلا که شاهد جان آینه همیجوید
به صیقل آینهها را ز زنگ بزدایید
نمیهلند که مخلص بگویم اینها را
ز اصل چشمه بجویید آن چو جویایید
به سوی خانه اصلی خویش بازآیید
چو قاف قربت ما زاد و بود اصل شماست
به کوه قاف بپرید خوش چو عنقایید
ز آب و گل چو چنین کندهییست بر پاتان
به جهد کنده ز پا پاره پاره بگشایید
سفر کنید ازین غربت و به خانه روید
ازین فراق ملولیم عزم فرمایید
به دوغ گنده و آب چه و بیابانها
حیات خویش به بیهوده چند فرسایید؟
خدای پر شما را ز جهد ساخته است
چو زندهاید بجنبید و جهد بنمایید
به کاهلی پر و بال امید میپوسد
چو پر و بال بریزد دگر چه را شایید؟
ازین خلاص ملولید و قعر این چه نی
هلا مبارک در قعر چاه میپایید
ندای فاعتبروا بشنوید اولوالابصار
نه کودکیت سر آستین چه میخایید؟
خود اعتبار چه باشد به جز ز جو جستن؟
هلا ز جو بجهید آن طرف چو برنایید
درون هاون شهوت چه آب میکوبید
چو آبتان نبود باد لاف پیمایید
حطام خواند خدا این حشیش دنیا را
درین حشیش چو حیوان چه ژاژ میخایید؟
هلا که باده بیامد ز خم برون آیید
پی قطایف و پالوده تن بپالایید
هلا که شاهد جان آینه همیجوید
به صیقل آینهها را ز زنگ بزدایید
نمیهلند که مخلص بگویم اینها را
ز اصل چشمه بجویید آن چو جویایید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۹
اگر دل از غم دنیا جدا توانی کرد
نشاط و عیش به باغ بقا توانی کرد
اگر به آب ریاضت برآوری غسلی
همه کدورت دل را صفا توانی کرد
ز منزل هوسات ار دو گام پیش نهی
نزول در حرم کبریا توانی کرد
درون بحر معانی لا نه آن گهری
که قدر و قیمت خود را بها توانی کرد
به همت ار نشوی در مقام خاک مقیم
مقام خویش بر اوج علا توانی کرد
اگر به جیب تفکر فروبری سر خویش
گذشتههای قضا را ادا توانی کرد
ولیکن این صفت ره روان چالاک است
تو نازنین جهانی کجا توانی کرد؟
نه دست و پای اجل را فرو توانی بست
نه رنگ و بوی جهان را رها توانی کرد
تو رستم دل و جانی و سرور مردان
اگر به نفس لئیمت غزا توانی کرد
مگر که درد غم عشق سر زند در تو
به درد او غم دل را دوا توانی کرد
ز خار چون و چرا این زمان چو درگذری
به باغ جنت وصلش چرا توانی کرد
اگر تو جنس همایی و جنس زاغ نهیی
ز جان تو میل به سوی هما توانی کرد
همای سایه دولت چو شمس تبریزیست
نگر که در دل آن شاه جا توانی کرد
نشاط و عیش به باغ بقا توانی کرد
اگر به آب ریاضت برآوری غسلی
همه کدورت دل را صفا توانی کرد
ز منزل هوسات ار دو گام پیش نهی
نزول در حرم کبریا توانی کرد
درون بحر معانی لا نه آن گهری
که قدر و قیمت خود را بها توانی کرد
به همت ار نشوی در مقام خاک مقیم
مقام خویش بر اوج علا توانی کرد
اگر به جیب تفکر فروبری سر خویش
گذشتههای قضا را ادا توانی کرد
ولیکن این صفت ره روان چالاک است
تو نازنین جهانی کجا توانی کرد؟
نه دست و پای اجل را فرو توانی بست
نه رنگ و بوی جهان را رها توانی کرد
تو رستم دل و جانی و سرور مردان
اگر به نفس لئیمت غزا توانی کرد
مگر که درد غم عشق سر زند در تو
به درد او غم دل را دوا توانی کرد
ز خار چون و چرا این زمان چو درگذری
به باغ جنت وصلش چرا توانی کرد
اگر تو جنس همایی و جنس زاغ نهیی
ز جان تو میل به سوی هما توانی کرد
همای سایه دولت چو شمس تبریزیست
نگر که در دل آن شاه جا توانی کرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۰
به حارسان نکوروی من خطاب کنید
که چشم بد را از یوسفان به خواب کنید
گهی به خاطر بیگانگان سؤال دهید
گهی دل همه را سخره جواب کنید
و چون شدند همه سخره سؤال و جواب
شما به خلوت ساغر پر از شراب کنید
دلی که نیست در اندیشه سؤال و جواب
وی آفتاب جهان شد بدو شتاب کنید
زنید خاک به چشمی که باد در سر اوست
دو چشم آتشی حاسدان پرآب کنید
از آن که هر که جز این آب زندگی باشد
سراب مرگ بود پشت بر سراب کنید
چو زندگی ابد هست اندر آب حیات
به ترک عمر به صد رنگ شیخ و شاب کنید
گداز عاشق در تاب عشق کی ماند؟
به خدمتی که شما از پی ثواب کنید
چو کف جود و سخاوت به لطف بگشاید
نشاید این که شما قصه سحاب کنید
وگر ز تن حشم زنگبار خون آرد
سپاه قیصر رومی شما حراب کنید
به یک نظر چو بکرد او جهان جان معمور
چرا چو جغد حدیث تن خراب کنید؟
که صد هزار اسیرند پیش زنگ از روم
مخنثی چه بود؟ فک آن رقاب کنید
لوای دولت مخدوم شمس دین آمد
گروه بازصفت قصد آن جناب کنید
که چشم بد را از یوسفان به خواب کنید
گهی به خاطر بیگانگان سؤال دهید
گهی دل همه را سخره جواب کنید
و چون شدند همه سخره سؤال و جواب
شما به خلوت ساغر پر از شراب کنید
دلی که نیست در اندیشه سؤال و جواب
وی آفتاب جهان شد بدو شتاب کنید
زنید خاک به چشمی که باد در سر اوست
دو چشم آتشی حاسدان پرآب کنید
از آن که هر که جز این آب زندگی باشد
سراب مرگ بود پشت بر سراب کنید
چو زندگی ابد هست اندر آب حیات
به ترک عمر به صد رنگ شیخ و شاب کنید
گداز عاشق در تاب عشق کی ماند؟
به خدمتی که شما از پی ثواب کنید
چو کف جود و سخاوت به لطف بگشاید
نشاید این که شما قصه سحاب کنید
وگر ز تن حشم زنگبار خون آرد
سپاه قیصر رومی شما حراب کنید
به یک نظر چو بکرد او جهان جان معمور
چرا چو جغد حدیث تن خراب کنید؟
که صد هزار اسیرند پیش زنگ از روم
مخنثی چه بود؟ فک آن رقاب کنید
لوای دولت مخدوم شمس دین آمد
گروه بازصفت قصد آن جناب کنید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۰
دیدهها شب فراز باید کرد
روز شد دیده باز باید کرد
ترک ما هر طرف که مرکب راند
آن طرف ترک تاز باید کرد
مطبخ جان به سوی بیسوییست
پوز آن سو دراز باید کرد
چون چنین کان زر پدید آمد
خویش را جمله گاز باید کرد
جامه عمر را ز آب حیات
چون خضر خوش طراز باید کرد
چون غیور است آن نبات حیات
زین شکر احتراز باید کرد
چون چنین نازنین به خانه ماست
وقت ناز است ناز باید کرد
با گل و خار ساختن مردیست
مرد را ساز ساز باید کرد
قبله روی او چو پیدا شد
کعبهها را نماز باید کرد
سجدههایی که آن سری باشد
پیش آن سرفراز باید کرد
پیش آن عشق عاقبت محمود
خویشتن را ایاز باید کرد
چون حقیقت نهفته در خمشیست
ترک گفت مجاز باید کرد
روز شد دیده باز باید کرد
ترک ما هر طرف که مرکب راند
آن طرف ترک تاز باید کرد
مطبخ جان به سوی بیسوییست
پوز آن سو دراز باید کرد
چون چنین کان زر پدید آمد
خویش را جمله گاز باید کرد
جامه عمر را ز آب حیات
چون خضر خوش طراز باید کرد
چون غیور است آن نبات حیات
زین شکر احتراز باید کرد
چون چنین نازنین به خانه ماست
وقت ناز است ناز باید کرد
با گل و خار ساختن مردیست
مرد را ساز ساز باید کرد
قبله روی او چو پیدا شد
کعبهها را نماز باید کرد
سجدههایی که آن سری باشد
پیش آن سرفراز باید کرد
پیش آن عشق عاقبت محمود
خویشتن را ایاز باید کرد
چون حقیقت نهفته در خمشیست
ترک گفت مجاز باید کرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۳
صوفیان در دمی دو عید کنند
عنکبوتان مگس قدید کنند
شمعها میزنند خورشیدند
تا که ظلمات را شهید کنند
باز هر ذره شد چو نفخه صور
تا شهید تو را سعید کنند
چرخ کهنه به گردشان گردد
تا کهنهاش را جدید کنند
رغم آن حاسدان که میخواهند
تا قریب تو را بعید کنند
حاسدان را هم از حسد بخرند
همه را طالب و مرید کنند
کیمیای سعادت همهاند
در همه فعل خود پدید کنند
کیمیایی کنند هم افلاک
لیک در مدتی مدید کنند
وان هم از ماه غیب دزدیدند
که گهی پاک و گه پلید کنند
خنک آن دم که جمله اجزا را
بیز ترکیبها وحید کنند
بس کن این و سر تنور ببند
تا که نانهات را ثرید کنند
عنکبوتان مگس قدید کنند
شمعها میزنند خورشیدند
تا که ظلمات را شهید کنند
باز هر ذره شد چو نفخه صور
تا شهید تو را سعید کنند
چرخ کهنه به گردشان گردد
تا کهنهاش را جدید کنند
رغم آن حاسدان که میخواهند
تا قریب تو را بعید کنند
حاسدان را هم از حسد بخرند
همه را طالب و مرید کنند
کیمیای سعادت همهاند
در همه فعل خود پدید کنند
کیمیایی کنند هم افلاک
لیک در مدتی مدید کنند
وان هم از ماه غیب دزدیدند
که گهی پاک و گه پلید کنند
خنک آن دم که جمله اجزا را
بیز ترکیبها وحید کنند
بس کن این و سر تنور ببند
تا که نانهات را ثرید کنند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۴
گر تو را بخت یار خواهد بود
عشق را با تو کار خواهد بود
عمر بیعاشقی مدان به حساب
کان برون از شمار خواهد بود
هر زمانی که میرود بیعشق
پیش حق شرمسار خواهد بود
هر چهاندر وطن تو را سبکیست
ساعت کوچ بار خواهد بود
بر تو این دم که در غم عشقی
چون پدر بردبار خواهد بود
فقر کز وی تو ننگ میداری
آن جهان افتخار خواهد بود
تلخی صبر اگر گلوگیر است
عاقبت خوش گوار خواهد بود
چون رهد شیر روح ازین صندوق
اندر آن مرغزار خواهد بود
چون ازین لاشه خر فرود آید
شاه دل شهسوار خواهد بود
دامن جهد و جد را بگشا
کز فلک زر نثار خواهد بود
تو نهان بودی و شدی پیدا
هر نهان آشکار خواهد بود
هر که خود را نکرد خوار امروز
همچو فرعون خوار خواهد بود
هر که چون گل ز آتش آب نشد
اندر آتش چو خار خواهد بود
چون شکار خدا نشد نمرود
پشهیی را شکار خواهد بود
هر که از نقد وقت بست نظر
سخره انتظار خواهد بود
هر که را اختیار کردش عشق
مست و بیاختیار خواهد بود
هر که او پست و مست عشق نشد
تا ابد در خمار خواهد بود
هر که را مهر و مهر این دم نیست
اشتری بیمهار خواهد بود
در سر هر که چشم عبرت نیست
خوار و بیاعتبار خواهد بود
بس کن ار چه سخن نشاند غبار
آخر از وی غبار خواهد بود
شمس تبریز چون قرار گرفت
دل ازو بیقرار خواهد بود
عشق را با تو کار خواهد بود
عمر بیعاشقی مدان به حساب
کان برون از شمار خواهد بود
هر زمانی که میرود بیعشق
پیش حق شرمسار خواهد بود
هر چهاندر وطن تو را سبکیست
ساعت کوچ بار خواهد بود
بر تو این دم که در غم عشقی
چون پدر بردبار خواهد بود
فقر کز وی تو ننگ میداری
آن جهان افتخار خواهد بود
تلخی صبر اگر گلوگیر است
عاقبت خوش گوار خواهد بود
چون رهد شیر روح ازین صندوق
اندر آن مرغزار خواهد بود
چون ازین لاشه خر فرود آید
شاه دل شهسوار خواهد بود
دامن جهد و جد را بگشا
کز فلک زر نثار خواهد بود
تو نهان بودی و شدی پیدا
هر نهان آشکار خواهد بود
هر که خود را نکرد خوار امروز
همچو فرعون خوار خواهد بود
هر که چون گل ز آتش آب نشد
اندر آتش چو خار خواهد بود
چون شکار خدا نشد نمرود
پشهیی را شکار خواهد بود
هر که از نقد وقت بست نظر
سخره انتظار خواهد بود
هر که را اختیار کردش عشق
مست و بیاختیار خواهد بود
هر که او پست و مست عشق نشد
تا ابد در خمار خواهد بود
هر که را مهر و مهر این دم نیست
اشتری بیمهار خواهد بود
در سر هر که چشم عبرت نیست
خوار و بیاعتبار خواهد بود
بس کن ار چه سخن نشاند غبار
آخر از وی غبار خواهد بود
شمس تبریز چون قرار گرفت
دل ازو بیقرار خواهد بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۴
هین که هنگام صابران آمد
وقت سختی و امتحان آمد
اینچنین وقت عهدها شکنند
کارد چون سوی استخوان آمد
عهد و سوگند سخت سست شود
مرد را کار چون به جان آمد
هله ای دل تو خویش سست مکن
دل قوی کن که وقت آن آمد
چون زر سرخ اندر آتش خند
تا بگویند زر کان آمد
گرم خوش رو به پیش تیغ اجل
بانگ برزن که پهلوان آمد
با خدا باش و نصرت از وی خواه
که مددها ز آسمان آمد
ای خدا آستین فضل فشان
چون که بنده بر آستان آمد
چون صدف ما دهان گشادستیم
کابر فضل تو درفشان آمد
ای بسا خار خشک کز دل او
در پناه تو گلستان آمد
من نشان کردهام تو را که ز تو
دلخوشیهای بینشان آمد
وقت رحم است و وقت عاطفت است
که مرا زخم بس گران آمد
ای ابابیل هین که بر کعبه
لشکر و پیل بیکران آمد
عقل گوید مرا خمش کن بس
که خداوند غیب دان آمد
من خمش کردم ای خدا لیکن
بیمن از جان من فغان آمد
ما رمیت اذ رمیت هم ز خداست
تیر ناگه کزین کمان آمد
وقت سختی و امتحان آمد
اینچنین وقت عهدها شکنند
کارد چون سوی استخوان آمد
عهد و سوگند سخت سست شود
مرد را کار چون به جان آمد
هله ای دل تو خویش سست مکن
دل قوی کن که وقت آن آمد
چون زر سرخ اندر آتش خند
تا بگویند زر کان آمد
گرم خوش رو به پیش تیغ اجل
بانگ برزن که پهلوان آمد
با خدا باش و نصرت از وی خواه
که مددها ز آسمان آمد
ای خدا آستین فضل فشان
چون که بنده بر آستان آمد
چون صدف ما دهان گشادستیم
کابر فضل تو درفشان آمد
ای بسا خار خشک کز دل او
در پناه تو گلستان آمد
من نشان کردهام تو را که ز تو
دلخوشیهای بینشان آمد
وقت رحم است و وقت عاطفت است
که مرا زخم بس گران آمد
ای ابابیل هین که بر کعبه
لشکر و پیل بیکران آمد
عقل گوید مرا خمش کن بس
که خداوند غیب دان آمد
من خمش کردم ای خدا لیکن
بیمن از جان من فغان آمد
ما رمیت اذ رمیت هم ز خداست
تیر ناگه کزین کمان آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۹
صبر با عشق بس نمیآید
عقل فریادرس نمیآید
بیخودی خوش ولایتیست ولی
زیر فرمان کس نمیآید
کاروان حیات میگذرد
هیچ بانگ جرس نمیآید
بوی گلشن به گل همیخواند
خود تو را این هوس نمیآید
زان که در باطن تو خوش نفسیست
از گزاف این نفس نمیآید
بیخدای لطیف شیرین کار
عسلی از مگس نمیآید
هر دمی تخم نیکوی میکار
تا نکاری عدس نمیآید
هیچ کردی به خیر اندیشه
که جزا از سپس نمیآید؟
بس کن ایرا که شمع این گفتار
جانب هر غلس نمیآید
عقل فریادرس نمیآید
بیخودی خوش ولایتیست ولی
زیر فرمان کس نمیآید
کاروان حیات میگذرد
هیچ بانگ جرس نمیآید
بوی گلشن به گل همیخواند
خود تو را این هوس نمیآید
زان که در باطن تو خوش نفسیست
از گزاف این نفس نمیآید
بیخدای لطیف شیرین کار
عسلی از مگس نمیآید
هر دمی تخم نیکوی میکار
تا نکاری عدس نمیآید
هیچ کردی به خیر اندیشه
که جزا از سپس نمیآید؟
بس کن ایرا که شمع این گفتار
جانب هر غلس نمیآید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۸
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۹
طارت الکتب الکرام من کرام یا عباد
ایقظوا من غفله ثم انشروا للاجتهاد
جاء نا میزاننا کی نختبر اوزاننا
ربنا اصلح شاننا اوجد به عفو یا جواد
اضحکوا بعد البکاء نعم هذا المشتکی
قد خرجتم من حجاب و انتبهتم من رقاد
پارسی گوییم شاها آگهی خود از فواد
ماه تو تابنده باد و دولتت پاینده باد
هر ملولی که تو را دید و خوش و تازه نشد
آب و نانش تیره باد و آتشش بادا رماد
خوابناکی که صباحت دید وز جا برنجست
چشم بختش خفته بادا تا الی یوم المعاد
ایقظوا من غفله ثم انشروا للاجتهاد
جاء نا میزاننا کی نختبر اوزاننا
ربنا اصلح شاننا اوجد به عفو یا جواد
اضحکوا بعد البکاء نعم هذا المشتکی
قد خرجتم من حجاب و انتبهتم من رقاد
پارسی گوییم شاها آگهی خود از فواد
ماه تو تابنده باد و دولتت پاینده باد
هر ملولی که تو را دید و خوش و تازه نشد
آب و نانش تیره باد و آتشش بادا رماد
خوابناکی که صباحت دید وز جا برنجست
چشم بختش خفته بادا تا الی یوم المعاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۴
مرا همچون پدر بنگر نه همچون شوهر مادر
پدر را نیک واقف دان ازان کژبازی مضمر
تو گردی راست اولیتر از آن که کژ نهی او را
وگر تو کژ نهی او را به استیزت کند کژتر
ز بابا بشنو و برجه که سلطانیت میخواند
که خاک اوست کیخسرو بمیرد پیش او سنجر
چو ان الله یدعو را شنیدی کژ مکن رو را
زهی راعی زهی داعی زهی راه و زهی رهبر
پراکنده شدی ای جان به هر درد و به هر درمان
ز عشقش جوی جمعیت در آن جامع بنه منبر
چو کر و فر او دیدی تویی کرار و شیر حق
چو بال و پر او دیدی تویی طیار چون جعفر
پدر را نیک واقف دان ازان کژبازی مضمر
تو گردی راست اولیتر از آن که کژ نهی او را
وگر تو کژ نهی او را به استیزت کند کژتر
ز بابا بشنو و برجه که سلطانیت میخواند
که خاک اوست کیخسرو بمیرد پیش او سنجر
چو ان الله یدعو را شنیدی کژ مکن رو را
زهی راعی زهی داعی زهی راه و زهی رهبر
پراکنده شدی ای جان به هر درد و به هر درمان
ز عشقش جوی جمعیت در آن جامع بنه منبر
چو کر و فر او دیدی تویی کرار و شیر حق
چو بال و پر او دیدی تویی طیار چون جعفر