عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۶
کاشکی از غیر تو آگه نبودی جان من
خود ندانستی به جز تو، جان معنی دان من
تا نه ردی کردمی و نی تردد، نی قبول
بودمی بیدام و بیخاشاک در عمان من
غیر رویت هر چه بینم، نور چشمم کم شود
هر کسی را ره مده، ای پردهٔ مژگان من
سخت نازک گشت جانم از لطافتهای عشق
دل نخواهم، جان نخواهم، آن من کو، آن من؟
همچو ابرم روترش از غیرت شیرین خویش
روی همچون آفتابت بس بود برهان من
رو مگردان یک زمان از من که تا از درد تو
چرخ را برهم نسوزد دود آتشدان من
تا خموشم من، زگلزار تو ریحان میبرم
چون بنالم، عطر گیرد عالم از ریحان من
من که باشم مر تو را؟ من آن که تو نامم نهی
تو که باشی مر مرا؟ سلطان من، سلطان من
چون بپوشد جعد تو روی تو را، ره گم کنم
جعد تو کفر من آمد، روی تو ایمان من
ای به جان من تو از افغان من نزدیک تر
یا فغانم از تو آید، یا تویی افغان من
خود ندانستی به جز تو، جان معنی دان من
تا نه ردی کردمی و نی تردد، نی قبول
بودمی بیدام و بیخاشاک در عمان من
غیر رویت هر چه بینم، نور چشمم کم شود
هر کسی را ره مده، ای پردهٔ مژگان من
سخت نازک گشت جانم از لطافتهای عشق
دل نخواهم، جان نخواهم، آن من کو، آن من؟
همچو ابرم روترش از غیرت شیرین خویش
روی همچون آفتابت بس بود برهان من
رو مگردان یک زمان از من که تا از درد تو
چرخ را برهم نسوزد دود آتشدان من
تا خموشم من، زگلزار تو ریحان میبرم
چون بنالم، عطر گیرد عالم از ریحان من
من که باشم مر تو را؟ من آن که تو نامم نهی
تو که باشی مر مرا؟ سلطان من، سلطان من
چون بپوشد جعد تو روی تو را، ره گم کنم
جعد تو کفر من آمد، روی تو ایمان من
ای به جان من تو از افغان من نزدیک تر
یا فغانم از تو آید، یا تویی افغان من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۳
هر صبوحی ارغنونها را برنجان هم چنین
آفرینها بر جمالت، هم چنین جان هم چنین
پیش رویت روز مست و پیش زلفت شب خراب
ای که کفرت هم چنان و ای که ایمان هم چنین
در کنار زهره نه تو چنگ عشرت هم چنان
پای کوبان اندرآ، ای ماه تابان هم چنین
اشتهای مشک و عنبر چون بخیزد جمع را
حلقههای زلف خود را زو برافشان هم چنین
چرخهٔ چرخ ار بگردد بیمرادت یک نفس
آتشی درزن به جان چرخ گردان هم چنین
روز روز مجلس است ای عشق دست ما بگیر
می کشان تا بزم خاص و تخت سلطان هم چنین
پاره پاره پیش تر رو، گرچه مستی ای رفیق
پارهیی راه است از ما تا به میدان هم چنین
در هوای شمس تبریزی ز ظلمت میگذر
ناگهان سر برزنی از باغ و ایوان هم چنین
آفرینها بر جمالت، هم چنین جان هم چنین
پیش رویت روز مست و پیش زلفت شب خراب
ای که کفرت هم چنان و ای که ایمان هم چنین
در کنار زهره نه تو چنگ عشرت هم چنان
پای کوبان اندرآ، ای ماه تابان هم چنین
اشتهای مشک و عنبر چون بخیزد جمع را
حلقههای زلف خود را زو برافشان هم چنین
چرخهٔ چرخ ار بگردد بیمرادت یک نفس
آتشی درزن به جان چرخ گردان هم چنین
روز روز مجلس است ای عشق دست ما بگیر
می کشان تا بزم خاص و تخت سلطان هم چنین
پاره پاره پیش تر رو، گرچه مستی ای رفیق
پارهیی راه است از ما تا به میدان هم چنین
در هوای شمس تبریزی ز ظلمت میگذر
ناگهان سر برزنی از باغ و ایوان هم چنین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۶
سر فروکرد از فلک آن ماه روی سیم تن
آستین را میفشاند در اشارت سوی من
همچو چشم کشتگان، چشمان من حیران او
وز شراب عشق او، این جان من بیخویشتن
زیر جعد زلف مشکش، صد قیامت را مقام
در صفای صحن رویش، آفت هر مرد و زن
مرغ جان اندر قفص میکند پر و بال خویش
تا قفص را بشکند اندر هوای آن شکن
از فلک آمد همایی، بر سر من سایه کرد
من فغان کردم که دور از پیش آن خوب ختن
در سخن آمد همای و گفت بیروزی کسی
کز سعادت میگریزی، ای شقی ممتحن
گفتمش آخر حجابی در میان ما و دوست
من جمال دوست خواهم، کوست مر جان را سکن
آن همای از بس تعجب سوی آن مه بنگرید
از من او دیوانه تر شد، در جمالش مفتتن
میر مست و خواجه مست و روح مست و جسم مست
از خداوند شمس دین آن شاه تبریز و زمن
آستین را میفشاند در اشارت سوی من
همچو چشم کشتگان، چشمان من حیران او
وز شراب عشق او، این جان من بیخویشتن
زیر جعد زلف مشکش، صد قیامت را مقام
در صفای صحن رویش، آفت هر مرد و زن
مرغ جان اندر قفص میکند پر و بال خویش
تا قفص را بشکند اندر هوای آن شکن
از فلک آمد همایی، بر سر من سایه کرد
من فغان کردم که دور از پیش آن خوب ختن
در سخن آمد همای و گفت بیروزی کسی
کز سعادت میگریزی، ای شقی ممتحن
گفتمش آخر حجابی در میان ما و دوست
من جمال دوست خواهم، کوست مر جان را سکن
آن همای از بس تعجب سوی آن مه بنگرید
از من او دیوانه تر شد، در جمالش مفتتن
میر مست و خواجه مست و روح مست و جسم مست
از خداوند شمس دین آن شاه تبریز و زمن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۷
هست عاقل هر زمانی در غم پیدا شدن
هست عاشق هر زمانی بیخود و شیدا شدن
عاقلان از غرقه گشتن، برگریز و برحذر
عاشقان را کار و پیشه، غرقهٔ دریا شدن
عاقلان را راحت از راحت رسانیدن بود
عاشقان را ننگ باشد بند راحتها شدن
عاشق اندر حلقه باشد از همه تنها، چنانک
زیت را و آب را در یک محل تنها شدن
وان که باشد در نصیحت دادن عشاق عشق
نیست او را حاصلی، جز سخرهٔ سودا شدن
عشق بوی مشک دارد، زان سبب رسوا بود
مشک را کی چاره باشد از چنین رسوا شدن؟
عشق باشد چون درخت و عاشقان سایهی درخت
سایه گرچه دور افتد، بایدش آن جا شدن
بر مقام عقل باید پیر گشتن طفل را
در مقام عشق بینی پیر را برنا شدن
شمس تبریزی به عشقت هر که او پستی گزید
همچو عشق تو بود در رفعت و بالا شدن
هست عاشق هر زمانی بیخود و شیدا شدن
عاقلان از غرقه گشتن، برگریز و برحذر
عاشقان را کار و پیشه، غرقهٔ دریا شدن
عاقلان را راحت از راحت رسانیدن بود
عاشقان را ننگ باشد بند راحتها شدن
عاشق اندر حلقه باشد از همه تنها، چنانک
زیت را و آب را در یک محل تنها شدن
وان که باشد در نصیحت دادن عشاق عشق
نیست او را حاصلی، جز سخرهٔ سودا شدن
عشق بوی مشک دارد، زان سبب رسوا بود
مشک را کی چاره باشد از چنین رسوا شدن؟
عشق باشد چون درخت و عاشقان سایهی درخت
سایه گرچه دور افتد، بایدش آن جا شدن
بر مقام عقل باید پیر گشتن طفل را
در مقام عشق بینی پیر را برنا شدن
شمس تبریزی به عشقت هر که او پستی گزید
همچو عشق تو بود در رفعت و بالا شدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۳
پرده بردار ای حیات جان و جان افزای من
غم گسار و هم نشین و مونس شبهای من
ای شنیده وقت و بیوقت از وجودم نالهها
ای فکنده آتشی در جملهٔ اجزای من
در صدای کوه افتد بانگ من چون بشنوی
جفت گردد بانگ که با نعره و هیهای من
ای ز هر نقشی تو پاک و ای ز جانها پاک تر
صورتت نی لیک مقناطیس صورتهای من
چون ز بیذوقی دل من طالب کاری بود
بسته باشم، گرچه باشد دلگشا صحرای من
بی تو باشد جیش و عیش و باغ و راغ و نقل و عقل
هر یکی رنج دماغ و کندهیی بر پای من
تا ز خود افزون گریزم، در خودم محبوس تر
تا گشایم بند از پا، بسته بینم پای من
ناگهان در ناامیدی، یا شبی، یا بامداد
گویی ام، اینک برآ، بر طارم بالای من
آن زمان از شکر و حلوا چنان گردم که من
گم کنم کین خود منم، یا شکر و حلوای من
امشب از شبهای تنهایی ست، رحمی کن، بیا
تا بخوانم بر تو امشب دفتر سودای من
همچو نای انبان درین شب من از آن خالی شدم
تا خوش و صافی برآید نالهها و وای من
زین سپس انبان بادم، نیستم انبان نان
زانک ازین نالهست روشن، این دل بینای من
درد و رنجوری ما را دارویی غیر تو نیست
ای تو جالینوس جان و بوعلی سینای من
غم گسار و هم نشین و مونس شبهای من
ای شنیده وقت و بیوقت از وجودم نالهها
ای فکنده آتشی در جملهٔ اجزای من
در صدای کوه افتد بانگ من چون بشنوی
جفت گردد بانگ که با نعره و هیهای من
ای ز هر نقشی تو پاک و ای ز جانها پاک تر
صورتت نی لیک مقناطیس صورتهای من
چون ز بیذوقی دل من طالب کاری بود
بسته باشم، گرچه باشد دلگشا صحرای من
بی تو باشد جیش و عیش و باغ و راغ و نقل و عقل
هر یکی رنج دماغ و کندهیی بر پای من
تا ز خود افزون گریزم، در خودم محبوس تر
تا گشایم بند از پا، بسته بینم پای من
ناگهان در ناامیدی، یا شبی، یا بامداد
گویی ام، اینک برآ، بر طارم بالای من
آن زمان از شکر و حلوا چنان گردم که من
گم کنم کین خود منم، یا شکر و حلوای من
امشب از شبهای تنهایی ست، رحمی کن، بیا
تا بخوانم بر تو امشب دفتر سودای من
همچو نای انبان درین شب من از آن خالی شدم
تا خوش و صافی برآید نالهها و وای من
زین سپس انبان بادم، نیستم انبان نان
زانک ازین نالهست روشن، این دل بینای من
درد و رنجوری ما را دارویی غیر تو نیست
ای تو جالینوس جان و بوعلی سینای من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۸
ای دل من در هوایت همچو آب و ماهیان
ماهی جانم بمیرد گر بگردی یک زمان
ماهیان را صبر نبود یک زمان بیرون آب
عاشقان را صبر نبود در فراق دلستان
جان ماهی آب باشد، صبر بیجان چون بود؟
چون که بیجان صبر نبود، چون بود بیجان جان؟
هر دو عالم بیجمالت مر مرا زندان بود
آب حیوان در فراقت گر خورم دارد زیان
این نگارستان عالم پر نشان و نقش توست
لیک جای تو نگیرد کو نشان، کو بینشان
قطرهٔ خون دلم را چون جهانی کردهیی
تا ز حیرانی ندانم قطرهیی را از جهان
بر دهان من به دست خویش بنهادی قدح
تا ز سرمستی ندانم من قدح را از دهان
من که باشم از زمین تا آسمان مستان پرند
کز شراب تو ندانند از زمین تا آسمان
صد شبان چون من سپرده گوسفند خود به گرگ
گوسفندان را چه کردی؟ با که گویم کو شبان؟
در بیان آرم نیایی، ور نهان دارم بتر
درنگنجی از بزرگی در جهان و در نهان
گر نهان را میشناسم از جهان در عاشقی
مؤمن عشقم مخوان و کافرم خوان ای فلان
ماهی جانم بمیرد گر بگردی یک زمان
ماهیان را صبر نبود یک زمان بیرون آب
عاشقان را صبر نبود در فراق دلستان
جان ماهی آب باشد، صبر بیجان چون بود؟
چون که بیجان صبر نبود، چون بود بیجان جان؟
هر دو عالم بیجمالت مر مرا زندان بود
آب حیوان در فراقت گر خورم دارد زیان
این نگارستان عالم پر نشان و نقش توست
لیک جای تو نگیرد کو نشان، کو بینشان
قطرهٔ خون دلم را چون جهانی کردهیی
تا ز حیرانی ندانم قطرهیی را از جهان
بر دهان من به دست خویش بنهادی قدح
تا ز سرمستی ندانم من قدح را از دهان
من که باشم از زمین تا آسمان مستان پرند
کز شراب تو ندانند از زمین تا آسمان
صد شبان چون من سپرده گوسفند خود به گرگ
گوسفندان را چه کردی؟ با که گویم کو شبان؟
در بیان آرم نیایی، ور نهان دارم بتر
درنگنجی از بزرگی در جهان و در نهان
گر نهان را میشناسم از جهان در عاشقی
مؤمن عشقم مخوان و کافرم خوان ای فلان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۹
عاشقان را مژدهیی از سرفراز راستین
مژده مر دل را هزار از دلنواز راستین
مژده مر کانهای زر را، از برای خالصیش
هست نقاد بصیر و هست گاز راستین
مژده مر کسوهی بقا را کز پی عمر ابد
هستش از اقبال و دولتها طراز راستین
فرخا زاغی که در زاغی نماند بعد ازین
پیش شمس الدین درآید، گشت باز راستین
حبذا دستی که او به ستم درازی کم کند
دست در فتراک او زد، شد دراز راستین
شد دراز آن دست او تا بگذرید او را ختن
تا گرفت از جیب معشوقی طراز راستین
بعد از آن خوب طرازی، چون شود هم دست او
دو به دو چون مست گشته، گفته راز راستین
چشم بگشاید ببیند از ورای وهم و روح
آن که بر ترک طرازی کرد ناز راستین
شاه تبریزی کریمی، روح بخشی، کاملی
در فرازی، در وصال و ملک، باز راستین
ملک جانیها نه ملک فانی جسمانییی
تا شود جانها ز ملکش، چشم باز راستین
مرحبا ای شاه جانها، مرحبا ای فر و حسن
ملک بخش بندگان و کارساز راستین
مژده مر دل را هزار از دلنواز راستین
مژده مر کانهای زر را، از برای خالصیش
هست نقاد بصیر و هست گاز راستین
مژده مر کسوهی بقا را کز پی عمر ابد
هستش از اقبال و دولتها طراز راستین
فرخا زاغی که در زاغی نماند بعد ازین
پیش شمس الدین درآید، گشت باز راستین
حبذا دستی که او به ستم درازی کم کند
دست در فتراک او زد، شد دراز راستین
شد دراز آن دست او تا بگذرید او را ختن
تا گرفت از جیب معشوقی طراز راستین
بعد از آن خوب طرازی، چون شود هم دست او
دو به دو چون مست گشته، گفته راز راستین
چشم بگشاید ببیند از ورای وهم و روح
آن که بر ترک طرازی کرد ناز راستین
شاه تبریزی کریمی، روح بخشی، کاملی
در فرازی، در وصال و ملک، باز راستین
ملک جانیها نه ملک فانی جسمانییی
تا شود جانها ز ملکش، چشم باز راستین
مرحبا ای شاه جانها، مرحبا ای فر و حسن
ملک بخش بندگان و کارساز راستین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۵
صنما بیار باده، بنشان خمار مستان
که ببرد عشق رویت، همگی قرار مستان
می کهنه را کشان کن، به صبوح گلستان کن
که به جوش اندر آمد، فلک از عقار مستان
بده آن قرار جان را، گل و لاله زار جان را
ز نبات و قند پر کن، دهن و کنار مستان
قدحی به دست بر نه، به کف شکرلبان ده
بنشان به آب رحمت، به کرم، غبار مستان
صنما به چشم مستت، دل و جان غلام دستت
به می خوشی که هستت، ببر اختیار مستان
چو شراب لاله رنگت به دماغها برآید
گل سرخ شرم دارد ز رخ و عذار مستان
چو جناح و قلب مجلس، ز شراب یافت مونس
ببرد گلوی غم را سر ذوالفقار مستان
صنما تو روز مایی، غم و غصه سوز مایی
ز تو است ای معلا همه کار و بار مستان
بکشان تو گوش شیران، چو شتر قطارشان کن
که تو شیرگیر حقی، به کفت مهار مستان
ز عقیق جام داری، نمکی تمام داری
چه غریب دام داری، جهت شکار مستان
سخنی بماند، جا نی، که تو بیبیان بدانی
که تو رشک ساقیانی، سر و افتخار مستان
که ببرد عشق رویت، همگی قرار مستان
می کهنه را کشان کن، به صبوح گلستان کن
که به جوش اندر آمد، فلک از عقار مستان
بده آن قرار جان را، گل و لاله زار جان را
ز نبات و قند پر کن، دهن و کنار مستان
قدحی به دست بر نه، به کف شکرلبان ده
بنشان به آب رحمت، به کرم، غبار مستان
صنما به چشم مستت، دل و جان غلام دستت
به می خوشی که هستت، ببر اختیار مستان
چو شراب لاله رنگت به دماغها برآید
گل سرخ شرم دارد ز رخ و عذار مستان
چو جناح و قلب مجلس، ز شراب یافت مونس
ببرد گلوی غم را سر ذوالفقار مستان
صنما تو روز مایی، غم و غصه سوز مایی
ز تو است ای معلا همه کار و بار مستان
بکشان تو گوش شیران، چو شتر قطارشان کن
که تو شیرگیر حقی، به کفت مهار مستان
ز عقیق جام داری، نمکی تمام داری
چه غریب دام داری، جهت شکار مستان
سخنی بماند، جا نی، که تو بیبیان بدانی
که تو رشک ساقیانی، سر و افتخار مستان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۶
چون خیال تو درآید به دلم رقص کنان
چه خیالات دگر مست درآید به میان
گرد بر گرد خیالش همه در رقص شوند
وان خیال چو مه تو، به میان چرخ زنان
هر خیالی که دران دم به تو آسیب زند
همچو آیینه ز خورشید برآید لمعان
سخنم مست شود از صفتی و صد بار
از زبانم به دلم آید و از دل به زبان
سخنم مست و دلم مست و خیالات تو مست
همه بر همدگر افتاده و درهم نگران
همه بر همدگر از بس که بمالند دهن
آن خیالات بهم درشکند او ز فغان
همه چون دانهٔ انگور و دلم چون چرش است
همه چون برگ گلاب و دل من همچو دکان
ز صلاح دل و دین، زر برم و زر کوبم
تا مفرح شود آن را که بود دیدهٔ جان
چه خیالات دگر مست درآید به میان
گرد بر گرد خیالش همه در رقص شوند
وان خیال چو مه تو، به میان چرخ زنان
هر خیالی که دران دم به تو آسیب زند
همچو آیینه ز خورشید برآید لمعان
سخنم مست شود از صفتی و صد بار
از زبانم به دلم آید و از دل به زبان
سخنم مست و دلم مست و خیالات تو مست
همه بر همدگر افتاده و درهم نگران
همه بر همدگر از بس که بمالند دهن
آن خیالات بهم درشکند او ز فغان
همه چون دانهٔ انگور و دلم چون چرش است
همه چون برگ گلاب و دل من همچو دکان
ز صلاح دل و دین، زر برم و زر کوبم
تا مفرح شود آن را که بود دیدهٔ جان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۹
مکن ای دوست ز جور این دلم آواره مکن
جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن
مر تو را عاشق دل داده و غم خوار بسیست
جان و سر قصد سر این دل غم خواره مکن
نظر رحم بکن بر من و بیچارهگیام
جز تو ار چارهگری هست، مرا چاره مکن
پیش آتشکدهٔ عشق تو دل شیشهگر است
دل خود بر دل چون شیشهٔ من خاره مکن
هر دمی هجر ستمکار تو دم میدهدم
هر دمم دم ده بیباک ستمکاره مکن
تن پر بند چو گهواره و دل چون طفل است
در کنارش کش و وابستهٔ گهواره مکن
پیش خورشید رخت جان مرا رقصان دار
همچو شب جان مرا بند هر استاره مکن
ز دغل عالم غدار دو صد سر دارد
سر من در سر این عالم غداره مکن
صد چو هاروت و چو ماروت ز سحرش بستهست
مر مرا بستهٔ این جادوی سحاره مکن
خمر یک روزهٔ این نفس، خمار ابد است
هین، مرا تشنهٔ این خاین خماره مکن
لعب اول چو مرا بست میفزا بازی
زانچه یک باره شدم مات تو ده باره مکن
جمله عیاری ناسوت ز لاهوت تو است
تو دگر یاری این کافر عیاره مکن
جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن
مر تو را عاشق دل داده و غم خوار بسیست
جان و سر قصد سر این دل غم خواره مکن
نظر رحم بکن بر من و بیچارهگیام
جز تو ار چارهگری هست، مرا چاره مکن
پیش آتشکدهٔ عشق تو دل شیشهگر است
دل خود بر دل چون شیشهٔ من خاره مکن
هر دمی هجر ستمکار تو دم میدهدم
هر دمم دم ده بیباک ستمکاره مکن
تن پر بند چو گهواره و دل چون طفل است
در کنارش کش و وابستهٔ گهواره مکن
پیش خورشید رخت جان مرا رقصان دار
همچو شب جان مرا بند هر استاره مکن
ز دغل عالم غدار دو صد سر دارد
سر من در سر این عالم غداره مکن
صد چو هاروت و چو ماروت ز سحرش بستهست
مر مرا بستهٔ این جادوی سحاره مکن
خمر یک روزهٔ این نفس، خمار ابد است
هین، مرا تشنهٔ این خاین خماره مکن
لعب اول چو مرا بست میفزا بازی
زانچه یک باره شدم مات تو ده باره مکن
جمله عیاری ناسوت ز لاهوت تو است
تو دگر یاری این کافر عیاره مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۱
دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمینبر من
که دمم بیدم تو، چون اجل آمد بر من
دل چو دریا شودم، چون گهرت درتابد
سر به گردون رسدم، چونکه بخاری سر من
خنک آن دم که بیاری سوی من بادهٔ لعل
بدرخشد ز شرارش، رخ همچون زر من
زان خرابم که ز اوقاف خرابات توام
در خرابیست عمارت شدن مخبر من
شاهد جان چو شهادت ز درون عرضه کند
زود انگشت برآرد خرد کافر من
پیش از آنک به حریفان دهی ای ساقی جمع
از همه تشنه ترم من، بده آن ساغر من
بندهٔ امر توام، خاصه در آن امر که تو
گویام خیز نظر کن به سوی منظر من
هین، برافروز دلم را تو به نار موسی
تا که افروخته ماند ابدا اخگر من
من خمش کردم و در جوی تو افکندم خویش
که ز جوی تو بود رونق شعر تر من
که دمم بیدم تو، چون اجل آمد بر من
دل چو دریا شودم، چون گهرت درتابد
سر به گردون رسدم، چونکه بخاری سر من
خنک آن دم که بیاری سوی من بادهٔ لعل
بدرخشد ز شرارش، رخ همچون زر من
زان خرابم که ز اوقاف خرابات توام
در خرابیست عمارت شدن مخبر من
شاهد جان چو شهادت ز درون عرضه کند
زود انگشت برآرد خرد کافر من
پیش از آنک به حریفان دهی ای ساقی جمع
از همه تشنه ترم من، بده آن ساغر من
بندهٔ امر توام، خاصه در آن امر که تو
گویام خیز نظر کن به سوی منظر من
هین، برافروز دلم را تو به نار موسی
تا که افروخته ماند ابدا اخگر من
من خمش کردم و در جوی تو افکندم خویش
که ز جوی تو بود رونق شعر تر من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۳
رو قرار از دل مستان بستان
رو خراج از گل بستان بستان
کله مه ز سر مه برگیر
گرو گل ز گلستان بستان
سخن جان رهی گفتی دوش
آن توست آن، هله بستان بستان
ای که در باغ رخش ره بردی
گل تازه به زمستان بستان
ای که از ناز شهان میترسی
طفل عشقی، سر پستان بستان
دل قوی دار چو دلبر خواهی
دل خود از دل سستان بستان
چابک و چست رو اندر ره عشق
مهره را از کف چستان بستان
رو خراج از گل بستان بستان
کله مه ز سر مه برگیر
گرو گل ز گلستان بستان
سخن جان رهی گفتی دوش
آن توست آن، هله بستان بستان
ای که در باغ رخش ره بردی
گل تازه به زمستان بستان
ای که از ناز شهان میترسی
طفل عشقی، سر پستان بستان
دل قوی دار چو دلبر خواهی
دل خود از دل سستان بستان
چابک و چست رو اندر ره عشق
مهره را از کف چستان بستان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۶
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۷
میآیدم ز رنگ تو ای یار بوی آن
برکندهیی به خشم دل از یار مهربان
از آفتاب روی تو چون شکل خشم تافت
پشتم خم است و سینه کبودم، چو آسمان
زان تیرهای غمزهٔ خشمین که میزنی
صد قامت چو تیر، خمیدهست چون کمان
از پرسشم ز خشم لب لعل بستهیی
جان ماندم زغصهٔ این، یا دل و زبان؟
لطف تو نردبان بده بر بام دولتی
ای لطف واگرفته و بشکسته نردبان
این لابهام به ذات خدا نیست بهر جان
ای هر دمی خیال تو صد جان جان جان
یاد آر دلبرا که ز من خواستی شبی
نقشی ز جان خون شده، من دادمت نشان
جانا به حق آن شب کان زلف جعد را
در گردنم درافکن و سرمست میکشان
تا جان باسعادت، غلطان همیرود
چوگان دو زلف و گوی دل و دشت لامکان
کرسی عدل نه تو به تبریز، شمس دین
تا عرش نور گیرد و حیران شود جهان
برکندهیی به خشم دل از یار مهربان
از آفتاب روی تو چون شکل خشم تافت
پشتم خم است و سینه کبودم، چو آسمان
زان تیرهای غمزهٔ خشمین که میزنی
صد قامت چو تیر، خمیدهست چون کمان
از پرسشم ز خشم لب لعل بستهیی
جان ماندم زغصهٔ این، یا دل و زبان؟
لطف تو نردبان بده بر بام دولتی
ای لطف واگرفته و بشکسته نردبان
این لابهام به ذات خدا نیست بهر جان
ای هر دمی خیال تو صد جان جان جان
یاد آر دلبرا که ز من خواستی شبی
نقشی ز جان خون شده، من دادمت نشان
جانا به حق آن شب کان زلف جعد را
در گردنم درافکن و سرمست میکشان
تا جان باسعادت، غلطان همیرود
چوگان دو زلف و گوی دل و دشت لامکان
کرسی عدل نه تو به تبریز، شمس دین
تا عرش نور گیرد و حیران شود جهان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۰
چهار شعر بگفتم، بگفت نی، به ازین
بلی، ولیک بده اولا شراب گزین
بده به خمس مبارک مرا ششم جامی
بگو بگیر و درآشام، خمس با خمسین
غزال خویش به من ده، غزل ز من بستان
نمای چهرهٔ شعریت و شعر تازه ببین
خمار شعر نگویم، خمار من بشکن
بدان میی که نگنجد در آسمان و زمین
ستیزه روی مرا لطف و دلبری تو کرد
وگر نه سخت ادبناک بودم و مسکین
هزارساله ادب را به یک قدح ببری
خمار عشق تو نگذاشت دیده شرمین
ز سایهٔ تو جهان پر ز لیلی و مجنون
هزار ویسه بسازد، هزار گون رامین
وگر نه سایه نمودی جمال وحدت تو
درین جهان نه قران هست آمدی نه قرین
تو آفتابی و جز تو، چو سایه تابع توست
گهی رود به شمال و گهی دود به یمین
گهی محیط جهان و گهی به کل فانی
به دست توست مسخر، چو مهرهٔ تکوین
جمال و حسن تو ساکن چو عشق ما پیچان
جبین هجر تو بیچین، چو سفرهٔ ما پرچین
سکون حسن عجب تر که بیقراری ما
و باز ازین دو عجبتر، چو سر کنی ز کمین
بلی، ولیک بده اولا شراب گزین
بده به خمس مبارک مرا ششم جامی
بگو بگیر و درآشام، خمس با خمسین
غزال خویش به من ده، غزل ز من بستان
نمای چهرهٔ شعریت و شعر تازه ببین
خمار شعر نگویم، خمار من بشکن
بدان میی که نگنجد در آسمان و زمین
ستیزه روی مرا لطف و دلبری تو کرد
وگر نه سخت ادبناک بودم و مسکین
هزارساله ادب را به یک قدح ببری
خمار عشق تو نگذاشت دیده شرمین
ز سایهٔ تو جهان پر ز لیلی و مجنون
هزار ویسه بسازد، هزار گون رامین
وگر نه سایه نمودی جمال وحدت تو
درین جهان نه قران هست آمدی نه قرین
تو آفتابی و جز تو، چو سایه تابع توست
گهی رود به شمال و گهی دود به یمین
گهی محیط جهان و گهی به کل فانی
به دست توست مسخر، چو مهرهٔ تکوین
جمال و حسن تو ساکن چو عشق ما پیچان
جبین هجر تو بیچین، چو سفرهٔ ما پرچین
سکون حسن عجب تر که بیقراری ما
و باز ازین دو عجبتر، چو سر کنی ز کمین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۱
نعیم تو نه از آن است که سیر گردد جان
مرا به خوان تو باید هزار حلق و دهان
بیا که آب حیاتی و بنده مستسقی
نه بنده راست ملالت، نه لطف راست کران
بیا که بحر معلق تویی و من ماهی
میان بحرم و این بحر را که دید میان؟
ز بحر توست یکی قطره آب خاک آلود
که جان شدهست به پیش جماعتی بیجان
بیا بیا که تویی آفتاب و من ذره
به پیش شعلهٔ رویت، چو ذره چرخ زنان
مرا به خوان تو باید هزار حلق و دهان
بیا که آب حیاتی و بنده مستسقی
نه بنده راست ملالت، نه لطف راست کران
بیا که بحر معلق تویی و من ماهی
میان بحرم و این بحر را که دید میان؟
ز بحر توست یکی قطره آب خاک آلود
که جان شدهست به پیش جماعتی بیجان
بیا بیا که تویی آفتاب و من ذره
به پیش شعلهٔ رویت، چو ذره چرخ زنان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۲
برای چشم تو صد چشم بد توان دیدن
چه چشم داری، ای چشم ما به تو روشن
پی رضای تو آدم گریست سیصد سال
که تا ز خندهٔ وصلش گشاده گشت دهن
به قدر گریه بود خنده، تو یقین میدان
جزای گریهٔ ابر است خندههای چمن
اگر نه از نسب آدمی، برو، مگری
که نیست از سیهی زنگ را بکا و حزن
چو خود سپید ندیدهست، روسیه شاد است
چو پور قیصر رومی، تو راه زنگ بزن
بسی خدنگ خورد اسپ تازی غازی
که تازی است، نه پالانی است و نی کودن
خصوص مرکب تازی که تو برو باشی
نشسته، ای شه هیجا و پهلوان زمن
چو خارپشت شود پشت و پهلوش از تیر
که هست در صف هیجاش کر و فر وطن
چو شاه دست به پشت و سرش فرومالد
که ای گزیده سرآخر، تویی مخصص من
شوند آن همه تیرش چو چوبهای نبات
همه حلاوت و لذت، همه عطا و منن
خبر ندارد پالانییی ازین لذت
سپر سلامت و محروم و بیبها و ثمن
ز گفت توبه کنم، توبه سود نیست مرا
به پیش پنجهات ای ارسلان توبه شکن
چه چشم داری، ای چشم ما به تو روشن
پی رضای تو آدم گریست سیصد سال
که تا ز خندهٔ وصلش گشاده گشت دهن
به قدر گریه بود خنده، تو یقین میدان
جزای گریهٔ ابر است خندههای چمن
اگر نه از نسب آدمی، برو، مگری
که نیست از سیهی زنگ را بکا و حزن
چو خود سپید ندیدهست، روسیه شاد است
چو پور قیصر رومی، تو راه زنگ بزن
بسی خدنگ خورد اسپ تازی غازی
که تازی است، نه پالانی است و نی کودن
خصوص مرکب تازی که تو برو باشی
نشسته، ای شه هیجا و پهلوان زمن
چو خارپشت شود پشت و پهلوش از تیر
که هست در صف هیجاش کر و فر وطن
چو شاه دست به پشت و سرش فرومالد
که ای گزیده سرآخر، تویی مخصص من
شوند آن همه تیرش چو چوبهای نبات
همه حلاوت و لذت، همه عطا و منن
خبر ندارد پالانییی ازین لذت
سپر سلامت و محروم و بیبها و ثمن
ز گفت توبه کنم، توبه سود نیست مرا
به پیش پنجهات ای ارسلان توبه شکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۸
ببردی دلم را، بدادی به زاغان
گرفتم گروگان خیالت به تاوان
درآیی، درآیم، بگیری، بگیرم
بگویی، بگویم علامات مستان
نشاید، نشاید ستم کرد با من
برای گریبان دریدن ز دامان
بیاور، بیاور شرابی که گفتی
مگو که نگفتم، مرنجان، مرنجان
شرابی، شرابی که دل جمع گردد
چو دل جمع گردد، شود تن پریشان
نخواهم، نخواهم شرابی بهایی
از آن بحر بگشا شراب فراوان
ز تو باده دادن، ز من سجده کردن
ز من شکر کردن، ز تو گوهرافشان
چنانم کن ای جان که شکرم نماند
وظیفه بیفزا دو چندان، سه چندان
بجوشان، بجوشان شرابی ز سینه
بهاری برآور از این برگ ریزان
خرابم کن ای جان که از شهر ویران
خراجی نجوید نه دیوان نه سلطان
خمش باش ای تن که تا جان بگوید
علی میر گردد، چو بگذشت عثمان
خمش کردم ای جان بگو نوبت خود
تویی یوسف ما، تویی خوب کنعان
گرفتم گروگان خیالت به تاوان
درآیی، درآیم، بگیری، بگیرم
بگویی، بگویم علامات مستان
نشاید، نشاید ستم کرد با من
برای گریبان دریدن ز دامان
بیاور، بیاور شرابی که گفتی
مگو که نگفتم، مرنجان، مرنجان
شرابی، شرابی که دل جمع گردد
چو دل جمع گردد، شود تن پریشان
نخواهم، نخواهم شرابی بهایی
از آن بحر بگشا شراب فراوان
ز تو باده دادن، ز من سجده کردن
ز من شکر کردن، ز تو گوهرافشان
چنانم کن ای جان که شکرم نماند
وظیفه بیفزا دو چندان، سه چندان
بجوشان، بجوشان شرابی ز سینه
بهاری برآور از این برگ ریزان
خرابم کن ای جان که از شهر ویران
خراجی نجوید نه دیوان نه سلطان
خمش باش ای تن که تا جان بگوید
علی میر گردد، چو بگذشت عثمان
خمش کردم ای جان بگو نوبت خود
تویی یوسف ما، تویی خوب کنعان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۵
با من صنما دل یک دله کن
گر سر ننهم، آن گه گله کن
مجنون شدهام، از بهر خدا
زان زلف خوشت یک سلسله کن
سی پاره به کف، در چله شدی
سی پاره منم، ترک چله کن
مجهول مرو، با غول مرو
زنهار، سفر با قافله کن
ای مطرب دل زان نغمهٔ خوش
این مغز مرا، پرمشغله کن
ای زهره و مه زان شعلهٔ رو
دو چشم مرا، دو مشعله کن
ای موسی جان، شبان شدهیی
بر طور برو، ترک گله کن
نعلین زدو پا بیرون کن و رو
در دشت طوی، پا آبله کن
تکیه گه تو حق شد نه عصا
انداز عصا، وان را یله کن
فرعون هوا، چون شد حیوان
در گردن او رو زنگله کن
گر سر ننهم، آن گه گله کن
مجنون شدهام، از بهر خدا
زان زلف خوشت یک سلسله کن
سی پاره به کف، در چله شدی
سی پاره منم، ترک چله کن
مجهول مرو، با غول مرو
زنهار، سفر با قافله کن
ای مطرب دل زان نغمهٔ خوش
این مغز مرا، پرمشغله کن
ای زهره و مه زان شعلهٔ رو
دو چشم مرا، دو مشعله کن
ای موسی جان، شبان شدهیی
بر طور برو، ترک گله کن
نعلین زدو پا بیرون کن و رو
در دشت طوی، پا آبله کن
تکیه گه تو حق شد نه عصا
انداز عصا، وان را یله کن
فرعون هوا، چون شد حیوان
در گردن او رو زنگله کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۰
چند بوسه وظیفه تعیین کن
به شکرخندهایم شیرین کن
آن دلت را خدای نرم کناد
این دعای خوش است، آمین کن
مگر این را به خواب خواهم دید
من بخسبم، کنار بالین کن
ای فسون اجل فراق لبت
رو فسون مسیح آیین کن
عرصهٔ چرخ بیتو تنگ آمد
هین، براق وصال را زین کن
حسن داری، وفاست لایق حسن
حسن را با وفا تو کابین کن
چون بمیرند، رحم خواهی کرد
آنچه آخر کنی تو پیشین کن
حاجیان ماندهاند از ره حج
داروی اشتران گرگین کن
تا به کعبهی وصال تو برسند
چارهٔ آب و زاد و خرجین کن
ای دو چشم جهان به تو روشن
این جهان را تو آن جهان بین کن
از تجلی آفتاب رخت
چشم و دل را چو طور سینین کن
بس کنم، شد ز حد گستاخی
من که باشم که گویمت این کن؟
گر نبود این سخن ز من لایق
آنچه آن لایق است، تلقین کن
شمس تبریز بر افق بخرام
گو شمال هلال و پروین کن
به شکرخندهایم شیرین کن
آن دلت را خدای نرم کناد
این دعای خوش است، آمین کن
مگر این را به خواب خواهم دید
من بخسبم، کنار بالین کن
ای فسون اجل فراق لبت
رو فسون مسیح آیین کن
عرصهٔ چرخ بیتو تنگ آمد
هین، براق وصال را زین کن
حسن داری، وفاست لایق حسن
حسن را با وفا تو کابین کن
چون بمیرند، رحم خواهی کرد
آنچه آخر کنی تو پیشین کن
حاجیان ماندهاند از ره حج
داروی اشتران گرگین کن
تا به کعبهی وصال تو برسند
چارهٔ آب و زاد و خرجین کن
ای دو چشم جهان به تو روشن
این جهان را تو آن جهان بین کن
از تجلی آفتاب رخت
چشم و دل را چو طور سینین کن
بس کنم، شد ز حد گستاخی
من که باشم که گویمت این کن؟
گر نبود این سخن ز من لایق
آنچه آن لایق است، تلقین کن
شمس تبریز بر افق بخرام
گو شمال هلال و پروین کن