عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
بجان ز اندیشه غیرآمدم ز آن انجمن رفتم
بیاران صحبت او باد ارزانی که من رفتم
مکافات شکفتن نیست آسان عاقبت دیدی
که چون گل زین گلستان رفتم و خونین کفن رفتم
بسر در غربت آمد عمرم و نامد برم پیکی
مگر یکبارگی از یاد یاران وطن رفتم
روم گفت از برت بیخود فتادم زین سخن بنگر
که او نارفته من رفتم ولی از خویشتن رفتم
چه حاصل سبز شد گر کویت از سیرابی اشکم
که من با دامنی پرخار حسرت از چمن رفتم
نشد ز آن لب نصیبم بوسه هرگز فغان کاخر
ز حسرت تلخکام از کویت ایشیریندهن رفتم
دلم در سینه دارد ناله زاری که نشنیدم
ز یعقوب ار چه صد ره بر در بیتالحزن رفتم
چه منت گر کمند طره او دستگیرم شد
که بیرون تنه لب آخر از آن چاه ذقن رفتم
نرفت از حسرت شیرین لبی کس از جهان هرگز
باین جان کندن تلخی که من چون کوهکن رفتم
چه سودار بود صد رنگم سخن مشتاق کز گیتی
در آخر غنچهسان مهر خموشی بر دهن رفتم
بیاران صحبت او باد ارزانی که من رفتم
مکافات شکفتن نیست آسان عاقبت دیدی
که چون گل زین گلستان رفتم و خونین کفن رفتم
بسر در غربت آمد عمرم و نامد برم پیکی
مگر یکبارگی از یاد یاران وطن رفتم
روم گفت از برت بیخود فتادم زین سخن بنگر
که او نارفته من رفتم ولی از خویشتن رفتم
چه حاصل سبز شد گر کویت از سیرابی اشکم
که من با دامنی پرخار حسرت از چمن رفتم
نشد ز آن لب نصیبم بوسه هرگز فغان کاخر
ز حسرت تلخکام از کویت ایشیریندهن رفتم
دلم در سینه دارد ناله زاری که نشنیدم
ز یعقوب ار چه صد ره بر در بیتالحزن رفتم
چه منت گر کمند طره او دستگیرم شد
که بیرون تنه لب آخر از آن چاه ذقن رفتم
نرفت از حسرت شیرین لبی کس از جهان هرگز
باین جان کندن تلخی که من چون کوهکن رفتم
چه سودار بود صد رنگم سخن مشتاق کز گیتی
در آخر غنچهسان مهر خموشی بر دهن رفتم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
جنوم را فزود از بسکه آن رفتار و قامت هم
نمیگنجد درین صحرا به صحرای قیامت هم
به دیر آ یکره و جامی بکش زاهد چه کیفیت
تو را از منبر وعظ و ز محراب امامت هم
چنان گر با دلم کاوش کند آن نشتر مژگان
چه جای دل که نگذارد بجا از دلت علامت هم
نهادم پا در آن بزم و بسر چون شمع میلرزم
که میدانم نخواهد بود خیر آنجا سلامت هم
ندارم شکوه گر با من نپردازد گر آن بدخو
نیم شایسته جور و سزاوار کرامت هم
رقیبان تیغ بر کف از پی و از پیش ره بسته
گذشتن مشکلست از کوی او ما را اقامت هم
مده مشتاق پندم بیش از این دیوانه عشقم
که از پند کسی عاقل نگردم وز ملامت هم
نمیگنجد درین صحرا به صحرای قیامت هم
به دیر آ یکره و جامی بکش زاهد چه کیفیت
تو را از منبر وعظ و ز محراب امامت هم
چنان گر با دلم کاوش کند آن نشتر مژگان
چه جای دل که نگذارد بجا از دلت علامت هم
نهادم پا در آن بزم و بسر چون شمع میلرزم
که میدانم نخواهد بود خیر آنجا سلامت هم
ندارم شکوه گر با من نپردازد گر آن بدخو
نیم شایسته جور و سزاوار کرامت هم
رقیبان تیغ بر کف از پی و از پیش ره بسته
گذشتن مشکلست از کوی او ما را اقامت هم
مده مشتاق پندم بیش از این دیوانه عشقم
که از پند کسی عاقل نگردم وز ملامت هم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
حاشا که زنده مانم از جور غیر و جانان
شمعی بگو چه سازد با آستین فشانان
از جور خوبرویان مشکل رهند عشاق
این فرقه جانسپاران و آنقوم جانستانان
کی حل عقده عشق زاهل خرد برآید
کاری نمیگشاید اینجا ز کاردانان
عاشق ز وصل معشوق چون بگذرد که باشند
عشاق تلخکامان خوبان شکر دهانان
ما بلبلان نیامد جز دیدن گل از ما
بر ما عبث در باغ بندند باغبانان
خوبان و عاشقانند قومی که بیکرانست
مهر و وفای آنان جوروجفای اینان
هر شب به بستر ناز سرخوش تو خفته و من
چشمم بهم نیامد چون چشم پاسبانان
مردند از جفایت ای وای گر نه بخشی
بر زخم سینهریشان بر درد خستهجانان
دارد نیاز پیران تأثیرها ولیکن
از جام ناز مستند این نازنین جوانان
مشتاق اگر نبخشد بر من زهی سعادت
ور خون من بریزد جانم فدای جانان
شمعی بگو چه سازد با آستین فشانان
از جور خوبرویان مشکل رهند عشاق
این فرقه جانسپاران و آنقوم جانستانان
کی حل عقده عشق زاهل خرد برآید
کاری نمیگشاید اینجا ز کاردانان
عاشق ز وصل معشوق چون بگذرد که باشند
عشاق تلخکامان خوبان شکر دهانان
ما بلبلان نیامد جز دیدن گل از ما
بر ما عبث در باغ بندند باغبانان
خوبان و عاشقانند قومی که بیکرانست
مهر و وفای آنان جوروجفای اینان
هر شب به بستر ناز سرخوش تو خفته و من
چشمم بهم نیامد چون چشم پاسبانان
مردند از جفایت ای وای گر نه بخشی
بر زخم سینهریشان بر درد خستهجانان
دارد نیاز پیران تأثیرها ولیکن
از جام ناز مستند این نازنین جوانان
مشتاق اگر نبخشد بر من زهی سعادت
ور خون من بریزد جانم فدای جانان
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
ندانم میکنی گاهی بغربت یاد من یا نه
بخاطر آیدت زین مانده بیکس در وطن یا نه
ترا در مصر دولت بر سریر عزت آگاهی
ز حال پیر کنعان هست در بیتالحزن یا نه
بیاران نوت در طرح بزم عشرت افکندن
بخاطر میرسد محرومی یار کهن یا نه
بیادت هیچ میآید بپاداش وفای تو
ز بیداد بداندیشان کشیدم آنچه من یا نه
بگوشت هیچ میگوید صبا کان خسته هجران
کشید از دوریت سر در گریبان کفن یا نه
بزندان غمت زان خون که مینوشم خبرداری
بگاه باده پیمائی بگلگشت چمن یا نه
گهی آری بیاد این تلخکام زهر حرمانرا
که مرد از حسرت یکبوسه زان کنج دهن یا نه
برم مشتاق دانم آید و اما نمیدانم
که تا آید ز درد هجر خواهم زیستن یا نه
بخاطر آیدت زین مانده بیکس در وطن یا نه
ترا در مصر دولت بر سریر عزت آگاهی
ز حال پیر کنعان هست در بیتالحزن یا نه
بیاران نوت در طرح بزم عشرت افکندن
بخاطر میرسد محرومی یار کهن یا نه
بیادت هیچ میآید بپاداش وفای تو
ز بیداد بداندیشان کشیدم آنچه من یا نه
بگوشت هیچ میگوید صبا کان خسته هجران
کشید از دوریت سر در گریبان کفن یا نه
بزندان غمت زان خون که مینوشم خبرداری
بگاه باده پیمائی بگلگشت چمن یا نه
گهی آری بیاد این تلخکام زهر حرمانرا
که مرد از حسرت یکبوسه زان کنج دهن یا نه
برم مشتاق دانم آید و اما نمیدانم
که تا آید ز درد هجر خواهم زیستن یا نه
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
آمدی وصلت بجامم ریخت آب زندگی
رفتی و در ساغرم خون شد شراب زندگی
خالی از معنی بود این دفتر از هم گو بپاش
همچو اوراق خزان ما را کتاب زندگی
بود عافل از شهادت خضر در ظلمت شتافت
ورنه در سرچشمه تیغ است آب زندگی
اینقدرها چیست در رفتن شتاب زندگی
گر در آتش نیست لعل آفتاب زندگی
جز کدورت ناورد نوشیدن آب زندگی
کلفت درد است در جام سراب زندگی
گردم ایمن روزی از موج خطر کاید برون
کشتیم از قلزم پر انقلاب زندگی
ای اجل رحمی کزین بار گران یابم نجات
نیستم خضر آورم تا چند تا زندگی
چون شرارم نقطهای مشتاق میآید بچشم
بسکه باشد نارسا مد شهاب زندگی
رفتی و در ساغرم خون شد شراب زندگی
خالی از معنی بود این دفتر از هم گو بپاش
همچو اوراق خزان ما را کتاب زندگی
بود عافل از شهادت خضر در ظلمت شتافت
ورنه در سرچشمه تیغ است آب زندگی
اینقدرها چیست در رفتن شتاب زندگی
گر در آتش نیست لعل آفتاب زندگی
جز کدورت ناورد نوشیدن آب زندگی
کلفت درد است در جام سراب زندگی
گردم ایمن روزی از موج خطر کاید برون
کشتیم از قلزم پر انقلاب زندگی
ای اجل رحمی کزین بار گران یابم نجات
نیستم خضر آورم تا چند تا زندگی
چون شرارم نقطهای مشتاق میآید بچشم
بسکه باشد نارسا مد شهاب زندگی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
شنیدم تشنهای جویای آبی
ز سوز دل سرا پا التهابی
که در بر از تف لب تشنگی داشت
دلی چون بر سر آتش کبابی
بدشتی کز عطش هر پاره سنگش
چو اخگر داشت تابی و چه تابی
بآن تندی روان بود از پی آب
که از گردون جهد تیرشهابی
فتاد آخر ز پا از بس قدم زد
در آن دشت از فریب هر سرابی
چو دید از ساغر گردون محالست
رسد جز شربت مرگش شرابی
ز هستی شست دست و داد تن را
بمردن از عطش ناخورده آبی
که شد از جانبی ناگه هواگیر
برنگ ابر نیسانی سحابی
بکامش قطرهافشان چون صدف گشت
فزون از هر شمار و هر حسابی
درین صحرا که یک گل نیست مشتاق
کزو لب تشنهای گیرد گلابی
زوصل آن بت گمگشته نومید
مشو هرچند جوئی و نیابی
ترا ای تشنهکام وادی عشق
که سرگرم طلب چون آفتابی
امیدی هست تا جانی بتن هست
که باز آید بجوی رفته آبی
ز سوز دل سرا پا التهابی
که در بر از تف لب تشنگی داشت
دلی چون بر سر آتش کبابی
بدشتی کز عطش هر پاره سنگش
چو اخگر داشت تابی و چه تابی
بآن تندی روان بود از پی آب
که از گردون جهد تیرشهابی
فتاد آخر ز پا از بس قدم زد
در آن دشت از فریب هر سرابی
چو دید از ساغر گردون محالست
رسد جز شربت مرگش شرابی
ز هستی شست دست و داد تن را
بمردن از عطش ناخورده آبی
که شد از جانبی ناگه هواگیر
برنگ ابر نیسانی سحابی
بکامش قطرهافشان چون صدف گشت
فزون از هر شمار و هر حسابی
درین صحرا که یک گل نیست مشتاق
کزو لب تشنهای گیرد گلابی
زوصل آن بت گمگشته نومید
مشو هرچند جوئی و نیابی
ترا ای تشنهکام وادی عشق
که سرگرم طلب چون آفتابی
امیدی هست تا جانی بتن هست
که باز آید بجوی رفته آبی
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۹
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۱
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۶
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
مکن از من حذر ای بی معنی
پرده من مدر ای بی معنی
مکن اندر غم آن زلف چو شب
شب من بی سحر ای بی معنی
کار من نیست به جز خوردن غم
غم کارم بخور ای بی معنی
چند از این عهد بد ای بی حاصل
چند از این درد سر ای بی معنی
رسن صبرگسستم ز غمت
مگسل از من نظر ای بی معنی
کرده ای حال مرا بد ز فراق
مکن از بد بتر ای بی معنی
خبر وصل تو پرسم همه روز
مبر از من خبر ای بی معنی
آتش عشق تو دارم در دل
آب رویم مبر ای بی معنی
پرده من مدر ای بی معنی
مکن اندر غم آن زلف چو شب
شب من بی سحر ای بی معنی
کار من نیست به جز خوردن غم
غم کارم بخور ای بی معنی
چند از این عهد بد ای بی حاصل
چند از این درد سر ای بی معنی
رسن صبرگسستم ز غمت
مگسل از من نظر ای بی معنی
کرده ای حال مرا بد ز فراق
مکن از بد بتر ای بی معنی
خبر وصل تو پرسم همه روز
مبر از من خبر ای بی معنی
آتش عشق تو دارم در دل
آب رویم مبر ای بی معنی
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۴۲
قرب یک ماه شد که در شب روز
چشم من ماه و آفتاب ندید
اندر آن خانه ام که در همه عمر
هیچ جغدی چنان خراب ندید
ز آتش دل کباب شد جگرم
ز آتش دل کسی کباب ندید
تا در این خانه ام ز بیداری
دیده من خیال خواب ندید
کس حدیث مرا جواب نداد
کس خلاص مرا صواب ندید
هیچ مومن چنین عتاب نیافت
هیچ کافر چنین عذاب ندید
همچنان می خورم طعام و شراب
که کسی خواب دید و آب ندید
هیچ مصلح چنین طعام نخورد
هیچ مفسد چنین شراب ندید
بی خطا بر من این خطاب چراست
بی خطا کس چنین خطاب ندید
چشم من ماه و آفتاب ندید
اندر آن خانه ام که در همه عمر
هیچ جغدی چنان خراب ندید
ز آتش دل کباب شد جگرم
ز آتش دل کسی کباب ندید
تا در این خانه ام ز بیداری
دیده من خیال خواب ندید
کس حدیث مرا جواب نداد
کس خلاص مرا صواب ندید
هیچ مومن چنین عتاب نیافت
هیچ کافر چنین عذاب ندید
همچنان می خورم طعام و شراب
که کسی خواب دید و آب ندید
هیچ مصلح چنین طعام نخورد
هیچ مفسد چنین شراب ندید
بی خطا بر من این خطاب چراست
بی خطا کس چنین خطاب ندید
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۸
ز شهر دوست می آیم پیام عشق بر لب ها
به تلقینی کنم آزاد طفلان را ز مکتب ها
بگو منصور از زندان اناالحق گو برون آید
که دین عشق ظاهر گشت و باطل ساخت مذهب ها
چو من هرکسی طبیبی دارد از زحمت چه غم دارد
که آهی گر کشم بر کوه و صحرا افکنم تب ها
سحرگه خسته و رنجور از خلوت برون آیم
چو پروانه که از صحبت برآید آخر شب ها
ز دست او جراحت های زهرآلوده بنمایم
به زخم ناصحان سوزن زنند از نیش عقرب ها
دل شب داشت دردی از کدورت های حرمانم
به سوی آسمان دیدم فرو بارید کوکب ها
به محض التفاتی زنده دارد آفرینش را
اگر نازی کند از هم فرو ریزند قالب ها
ز بیدادی که بر دل شد نکردم ضبط خود ز اول
کنون کاتش همی بارد پشیمانم ز یارب ها
«نظیری » پر گشا تا دیده دل در گشایندت
که از تنگی عالم تنگ می گردند مشرب ها
به تلقینی کنم آزاد طفلان را ز مکتب ها
بگو منصور از زندان اناالحق گو برون آید
که دین عشق ظاهر گشت و باطل ساخت مذهب ها
چو من هرکسی طبیبی دارد از زحمت چه غم دارد
که آهی گر کشم بر کوه و صحرا افکنم تب ها
سحرگه خسته و رنجور از خلوت برون آیم
چو پروانه که از صحبت برآید آخر شب ها
ز دست او جراحت های زهرآلوده بنمایم
به زخم ناصحان سوزن زنند از نیش عقرب ها
دل شب داشت دردی از کدورت های حرمانم
به سوی آسمان دیدم فرو بارید کوکب ها
به محض التفاتی زنده دارد آفرینش را
اگر نازی کند از هم فرو ریزند قالب ها
ز بیدادی که بر دل شد نکردم ضبط خود ز اول
کنون کاتش همی بارد پشیمانم ز یارب ها
«نظیری » پر گشا تا دیده دل در گشایندت
که از تنگی عالم تنگ می گردند مشرب ها
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
دیدمش در دل نهفتم آه بی تاثیر را
در کمان از بس که دزدیدم شکستم تیر را
پای رفتن نیست زین بزمم که در بیرون در
بخت دارد در کمین هجر گریبان گیر را
خوشدل از غیرم که در بزم وصال او نیافت
ذوق درد اضطراب و لذت تغییر را
از کمند دادی گر آزارم خجل از من مباش
کرده ام خاطرنشان خویش صد تقصیر را
گشته دل پامال حسرت عشوه در کارش مکن
قلب زراندود ما ضایع کند اکسیر را
از نگاهی شد «نظیری » صید و من در انفعال
زان که آن وحشی نمی ارزد بهای تیر را
در کمان از بس که دزدیدم شکستم تیر را
پای رفتن نیست زین بزمم که در بیرون در
بخت دارد در کمین هجر گریبان گیر را
خوشدل از غیرم که در بزم وصال او نیافت
ذوق درد اضطراب و لذت تغییر را
از کمند دادی گر آزارم خجل از من مباش
کرده ام خاطرنشان خویش صد تقصیر را
گشته دل پامال حسرت عشوه در کارش مکن
قلب زراندود ما ضایع کند اکسیر را
از نگاهی شد «نظیری » صید و من در انفعال
زان که آن وحشی نمی ارزد بهای تیر را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
چند از مؤذن بشنوم توحید شرک آمیز را
کو عشق تا یک سو نهم شرع خلاف انگیز را
ذکر شب و ورد سحر نی حال بخشد نی اثر
خواهم به زناری دهم تسبیح دست آویز را
ترک شراب و شاهدم بیمار کردست ای طبیب
صحت نخواهم یافتن تا نشکنم پرهیز را
خاکی به باد آمیخته گردی ز جا انگیخته
آبی به مژگان می زنم گرد غبارانگیز را
نی عشق افزاید بر این نی مهر زیبد بیش ازین
کی مانده ظرف قطره ای پیمانه ی لبریز را
پیوسته ابرو در کشش همواره مژگان در زدن
تا کی کسی بر دل خورد این دشنه های تیز را
سیری «نظیری » زین چمن کز کهنگی گشتی خشن
در باغ نرمی بین به هم خار و گل نوخیز را
کو عشق تا یک سو نهم شرع خلاف انگیز را
ذکر شب و ورد سحر نی حال بخشد نی اثر
خواهم به زناری دهم تسبیح دست آویز را
ترک شراب و شاهدم بیمار کردست ای طبیب
صحت نخواهم یافتن تا نشکنم پرهیز را
خاکی به باد آمیخته گردی ز جا انگیخته
آبی به مژگان می زنم گرد غبارانگیز را
نی عشق افزاید بر این نی مهر زیبد بیش ازین
کی مانده ظرف قطره ای پیمانه ی لبریز را
پیوسته ابرو در کشش همواره مژگان در زدن
تا کی کسی بر دل خورد این دشنه های تیز را
سیری «نظیری » زین چمن کز کهنگی گشتی خشن
در باغ نرمی بین به هم خار و گل نوخیز را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
کردم ز شکوه منع دل زار خویش را
انداختم به روز جزا کار خویش را
وقت نظاره بت پرهیزکار خوش
شویم به گریه دیده ی خون بار خویش را
جرم منست پیش تو گر قدر من کم است
خود کرده ام پسند خریدار خویش را
صد مشتریست جنس دلم را چو آفتاب
من گرم می کنم به تو بازار خویش را
ترسم که رفته رفته به بیداد خو کنی
بر کین مدار طبع ستمکار خویش را
ای دل مجو نجات که صیادپیشگان
در دام می کشند گرفتار خویش را
عمرت بود که دوش «نظیری » به یاد تو
آسان نمود مردن دشوار خویش را
انداختم به روز جزا کار خویش را
وقت نظاره بت پرهیزکار خوش
شویم به گریه دیده ی خون بار خویش را
جرم منست پیش تو گر قدر من کم است
خود کرده ام پسند خریدار خویش را
صد مشتریست جنس دلم را چو آفتاب
من گرم می کنم به تو بازار خویش را
ترسم که رفته رفته به بیداد خو کنی
بر کین مدار طبع ستمکار خویش را
ای دل مجو نجات که صیادپیشگان
در دام می کشند گرفتار خویش را
عمرت بود که دوش «نظیری » به یاد تو
آسان نمود مردن دشوار خویش را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
از کف نمی دهد دل آسان ربوده را
دیدیم زور بازوی ناآزموده را
من در پی رهایی و او هر دم از فریب
بر سر گره زند گره ناگشوده را
دل در امید مرهم و این آهوان مست
ریزند بر جراحت ما مشک سوده را
هرگز دلم حلاوت آسودگی نیافت
تلخ است خواب دیده در خون غنوده را
آشفته داشت خارش آزادگی دماغ
دادیم بر هوا سر سودا فزوده را
نتوان چشید قند مکرر وزان لبان
بتوان شنود تلخ مکرر شنوده را
یک ره خوشم به خنده دندان نما نکرد
تا کی نماید آن گهر نانموده را
تا منفعل ز رنجش بیجا نبینمش
می آرم اعتراف گناه نبوده را
نادیده جور ازو ز وفا لاف ها زدم
نتوان نمود ترک ستایش ستوده را
منظور یار گشت «نظیری » کلام ما
بیهوده صرف شکر نکردیم دوده را
دیدیم زور بازوی ناآزموده را
من در پی رهایی و او هر دم از فریب
بر سر گره زند گره ناگشوده را
دل در امید مرهم و این آهوان مست
ریزند بر جراحت ما مشک سوده را
هرگز دلم حلاوت آسودگی نیافت
تلخ است خواب دیده در خون غنوده را
آشفته داشت خارش آزادگی دماغ
دادیم بر هوا سر سودا فزوده را
نتوان چشید قند مکرر وزان لبان
بتوان شنود تلخ مکرر شنوده را
یک ره خوشم به خنده دندان نما نکرد
تا کی نماید آن گهر نانموده را
تا منفعل ز رنجش بیجا نبینمش
می آرم اعتراف گناه نبوده را
نادیده جور ازو ز وفا لاف ها زدم
نتوان نمود ترک ستایش ستوده را
منظور یار گشت «نظیری » کلام ما
بیهوده صرف شکر نکردیم دوده را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
کجا بودی که امشب سوختی آزرده جانی را
به قدر روز محشر طول دادی هر زمانی را
سئوالی کن ز من امروز تا غوغا به شهر افتد
که اعجاز فلانی کرده گویا بی زبانی را
به هر جنسی که می گیرند اخلاص و وفا خوب است
پس از عمری گذر افتاده بر ما کاروانی را
کتاب هفت ملت گر بخواند آدمی عامی است
نخواند تا ز جزو آشنایی داستانی را
به افسون موم از آهن کردن آسان تر از آن باشد
که از کین بر سر مهر آوری نامهربانی را
به عشاق اشک گرم و روی زرد از بهر آن دادند
کز استغنا فرود آرند مستغنی جوانی را
اگر از خار خار بی وفایی های گل نبود
سحرگه عندلیبی برنخیزد گلستانی را
دلا سیلاب خون را از شکاف سینه بیرون کن
که امشب سوده ام بر دیده خاک آستانی را
نمی دانم «نظیری » کیست چون می آمدم زان کوی
به حال مرگ دیدم، بر سر ره ناتوانی را
به قدر روز محشر طول دادی هر زمانی را
سئوالی کن ز من امروز تا غوغا به شهر افتد
که اعجاز فلانی کرده گویا بی زبانی را
به هر جنسی که می گیرند اخلاص و وفا خوب است
پس از عمری گذر افتاده بر ما کاروانی را
کتاب هفت ملت گر بخواند آدمی عامی است
نخواند تا ز جزو آشنایی داستانی را
به افسون موم از آهن کردن آسان تر از آن باشد
که از کین بر سر مهر آوری نامهربانی را
به عشاق اشک گرم و روی زرد از بهر آن دادند
کز استغنا فرود آرند مستغنی جوانی را
اگر از خار خار بی وفایی های گل نبود
سحرگه عندلیبی برنخیزد گلستانی را
دلا سیلاب خون را از شکاف سینه بیرون کن
که امشب سوده ام بر دیده خاک آستانی را
نمی دانم «نظیری » کیست چون می آمدم زان کوی
به حال مرگ دیدم، بر سر ره ناتوانی را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
نظر به ظاهر و صیاد در خفا خفتست
اجل رسیده چه داند بلا کجا خفتست
کجا ز فتنه آن چشم نیم باز رهیم
که فتنه خاسته از خواب و پای ما خفتست
کسی به قلب شبم ترکتاز می آرد
که بر فراش قصب پای در حنا خفتست
شمیم مهر ز باغ وفا نمی آید
به هر چمن که تو نشکفته یی صبا خفتست
طبیب عشق ببرد طمع ز بیماری
که شب به راحت ازین درد بی دوا خفتست
کسی از معانقه روز وصل یابد ذوق
که چند شب ز هم آغوش خود جدا خفتست
بگیر کام دل ای کعبتین مردم چشم
که بردت آمده و نقش بر قفا خفتست
شب امید به از صبح عید می گذرد
که آشنا به تمنای آشنا خفتست
فسانه صرف «نظیری » مکن که خواب کند
شکسته یی که به صد درد مبتلا خفتست
اجل رسیده چه داند بلا کجا خفتست
کجا ز فتنه آن چشم نیم باز رهیم
که فتنه خاسته از خواب و پای ما خفتست
کسی به قلب شبم ترکتاز می آرد
که بر فراش قصب پای در حنا خفتست
شمیم مهر ز باغ وفا نمی آید
به هر چمن که تو نشکفته یی صبا خفتست
طبیب عشق ببرد طمع ز بیماری
که شب به راحت ازین درد بی دوا خفتست
کسی از معانقه روز وصل یابد ذوق
که چند شب ز هم آغوش خود جدا خفتست
بگیر کام دل ای کعبتین مردم چشم
که بردت آمده و نقش بر قفا خفتست
شب امید به از صبح عید می گذرد
که آشنا به تمنای آشنا خفتست
فسانه صرف «نظیری » مکن که خواب کند
شکسته یی که به صد درد مبتلا خفتست