عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳۴
دل نازک به زبان بازی مژگان چه کند؟
سپر آبله با خار مغیلان چه کند؟
بیش ازین با من سودازده دوران چه کند؟
شومی جغد به این خانه ویران چه کند؟
سبکی کشتی نوح است گرانباران را
کف دریا حذر از موجه طوفان چه کند؟
دیده شوخ درین باغ ز شبنم بیش است
در دل خود نخزد غنچه خندان چه کند؟
پنجه شوخی خورشید بلند افتاده است
نکند پاره گل صبح گریبان چه کند؟
دست پرورد بلا را ز بلا باکی نیست
رعشه بحر به سرپنجه مرجان چه کند؟
دل سودایی من نیست سزاوار وصال
دانه سوخته احسان بهاران چه کند؟
خاکساران ز حوادث خط پاکی دارند
شومی جغد به این خانه ویران چه کند؟
نتوان دید ز بیداد خجل دشمن را
ورنه سیلاب به ما خانه بدوشان چه کند؟
شبنم از دیدن گل سیر نشد با صد چشم
با گل روی تو یک دیده حیران چه کند؟
نکند خنده سوفار به پیکان تأثیر
با دل غمزده صائب لب خندان چه کند؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴۰
چرخ هرچند دل اهل هنر را شکند
چون خریدار که رسم است گهر را شکند
کاسه و کوزه افلاک، شکستن دارد
چند بیهوده دل اهل هنر را شکند
چه کمی چشم من از ابر بهاران دارد؟
چون ز مژگان به میان دامن تر را شکند
ای گل ابر، من تشنه جگر را دریاب
به دمی آب که صفرای جگر را شکند
دست بر صاف ضمیران نبود لغزش را
لرزه موج کجا آب گهر را شکند؟
آب رونق به رخ کار پدر می آرد
صائب آن نیست که بازار پدر را شکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴۱
دست تاک از اثر نشأه صهباست بلند
این رگ ابر ز سرچشمه میناست بلند
محمل لیلی ازین بادیه چون برق گذشت
همچنان گردن آهو به تماشاست بلند
سطری از دفتر سرگشتگی مجنون است
گردبادی که ازین دامن صحراست بلند
جرأت خصم شود از سپر عجز افزون
خار از افتادگی آبله پاست بلند
با تو خورشید فلک یوسف چاهی باشد
پایه حسن تو بنگر چه قدرهاست بلند
گرد کلفت چه خیال است کند قامت راست؟
در حریمی که کله گوشه میناست بلند
به تماشای سر زلف نخواهی پرداخت
گر بدانی که چه مقدار شب ماست بلند
جای رحم است نه غیرت، که بود شاهد عجز
دست هرکس که درین قلزم خضر است بلند
دست بی حاصل ما صائب اگر کوتاه است
دامن دولت آن زلف چلیپاست بلند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴۹
هرکه خامش شود از حادثه آزاد بود
خنده کبک دلیل ره صیاد بود
ده زبانی به بلای سیهت اندازد
لوح تعلیم بس از شانه شمشاد بود
دست گردون پر و بالم شکند چون جوهر
اگر آرامگهم بیضه فولاد بود
داغ رشک است که در خون جگر غوطه زده است
این نه لاله است که بر تربت فرهاد بود
چون صبا گرد سراپای چمن گردیدم
غنچه ای نیست که نیمی ز دلش شاد بود
صائب از طبع خدا داد جهان گلشن ساخت
چشم بد دور ز حسنی که خداداد بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷۰
باد را راه در آن طره پیچان نبود
شانه را دست بر آن زلف پریشان نبود
در شهادت دل من همت دیگر دارد
نشوم کشته به زخمی که نمایان نبود
عندلیبی که به هر غنچه دلش می لرزد
بهتر آن است که در صحن گلستان نبود
دل ز تسخیر سر زلف تو شد شادی مرگ
مور را حوصله ملک سلیمان نبود
صحبت دختر رز طرفه خماری دارد
هیچ کس نیست که از توبه پشیمان نبود
شرمگینان به خموشی ادب خصم کنند
تیغ این طایفه در معرکه عریان نبود
شانه را ناخن تدبیر به سرپنجه نماند
مشکل زلف گشودن زهم، آسان نبود
آنقدر شور که باید همه با خود دارد
داغ ما در خم تاراج نمکدان نبود
مصرعی سر نزند از لب فکرت صائب
اگر آن زلف سیه سلسله جنبان نبود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸۰
رفت در خلوت مینا گل و بلبل آسود
بلبل از ناله فرو بست لب و گل آسود
شعله گرمی هنگامه گلزار نشست
غنچه شد شهرت گل، دیده بلبل آسود
دم شمشیر تغافل همه را با من بود
من چو رفتم ز میان، تیغ تغافل آسود
پرتو صبح بناگوش گران بود بر او
چون گل روی تو در سایه سنبل آسود؟
چون به زیر فلک از تفرقه ایمن باشم؟
نتوان فصل بهاران به تو پل آسود
چشم جادو گرش آن روز که آمد به سخن
در دل چه دل جادوگر بابل آسود
توسنی نیست توکل که سکندر بخورد
هرکه بسپرد عنان را به توکل آسود
با چنان شوخی طبعی که به گل خنده زدی
در دل خاک چسان طالب آمل آسود؟
حیرتی دارم ازان شبنم غافل صائب
که به دور رخ او بر ورق گل آسود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹۲
گل بی خار درین غمکده کم سبز شود
دست در گردن هم شادی و غم سبز شود
حاصل ما دل پاره است، چنین می باشد
سرزمینی که به شورابه غم سبز شود
طی شد ایام برومندی ما در سختی
همچو آن دانه که در زیر قدم سبز شود
اگر از تشنه لبی آب شود دانه دل
به ازان است که از ابر کرم سبز شود
نیست غیر از دل خرسند درین خارستان
کف خاکی که در او باغ ارم سبز شود
تا بود ریشه قارون به زمین، هیهات است
که درین باغ نهالی ز کرم سبز شود
گر براندازی ازان روی عرقناک نقاب
سر بسر ریگ بیابان عدم سبز شود
می توان بخت برومند به خون خوردن یافت
که ز میرابی شمشیر، علم سبز شود
آنقدر در حرم از شوق تو اشک افشانم
که چو طوطی پر مرغان حرم سبز شود
گر چنین عشق تو بر سنگدلان زور آرد
سبحه برهمن از اشک صنم سبز شود
بگسل از صحبت این همسفران تا چون خضر
هرکجا پای نهی جای قدم سبز شود
از سخنهای تو صائب که ازو آب چکد
عجبی نیست اگر لوح و قلم سبز شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹۴
از نظر دورکی آن خط بناگوش شود؟
طفل را چون شب آدینه فراموش شود؟
شد یکی صد ز خط سبز فروغ رخ او
این نه آن شعله شوخ است که خس پوش شود
چند در خانه زین سیر توان کرد ترا؟
تا کی این خرمن گل خرج یک آغوش شود؟
می شود آب و به پای تو روان می افتد
سرو اگر با قد رعنای تو همدوش شود
جسم آتش نفسان خرج زبان می گردد
صرفه شمع در این است که خاموش شود
نیست موقوف طلب روزی ثابت قدمان
قسمت خشت سر خم می سرجوش شود
شور مرغان گلستان به جناح سفرست
گل ازان فصل بهاران همه تن گوش شود
دیگ کم حوصلگان می شود از جوش تهی
آب دریا چه خیال است که از جوش شود؟
سر بی مغز ز عمامه نگردد پر مغز
این نه عیبی است که پوشیده به سرپوش شود
شور محشر شود افسانه خوابش صائب
هرکه از نشأه گفتار تو مدهوش شود
پیش ما موی شکافان بصیرت صائب
چاه خس پوش بود هرکه خشن پوش شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲۱
بوی دل از نفس باد صبا می آید
می توان یافت کز آن زلف دوتا می آید
بی قناعت نتوان شد به سعادت مشهور
این صفیری است که از بال هما می آید
ناله و خنده این باغ بهم پیچیده است
غنچه در وقت شکفتن به صدا می آید
همت از پیر مغان جوی که چون کار افتد
کار تیغ دو دم از قد دوتا می آید
می شود گرچه بیابانی از آواز تو هوش
دل رم کرده ز بوی تو بجا می آید
این کمانی که دل وحشی من زه کرده است
یک سر تیر ز من سایه جدا می آید
نیست در غیب اگر باغ و بهاری صائب
اینقدر معنی رنگین ز کجا می آید؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲۳
به کف شعله اگر نقد شرر می آید
دل رم کرده ما هم ز سفر می آید
دست پیچیدن و دل بردن و پنهان گشتن
هرچه می گویی ازان موی کمر می آید
چرخ را آه شرربار من از جا برداشت
دیگ کم حوصلگان زود بسر می آید
هست تا بر فلک از اختر سیار اثر
سنگ بر شیشه ارباب هنر می آید
ای خوشا عالم امید و برومندی او
نخل این باغ به یک روز به بر می آید
این نه دریاست، که از کاوش این سنگدلان
اشک تلخی است که از چشم گهر می آید
لاله دارد خبر از برق سکبسیر بهار
که نفس سوخته از خاک بدر می آید
صائب از سیر گلستان سخن می آیم
گل خورشید مرا کی به نظر می آید؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳۸
سرو بستان حیا غنچه جبین می باید
نرگس باغ ادب پرده نشین می باید
شوخ چشمی که به صیادی دل می آید
نگهش در پس مژگان به کمین می باید
چشم مخمور و نگه سرخوش و لبها میگون
زاهد کوی خرابات چنین می باید
بر سر تخت دم از عشق زدن بی معنی است
عاشق بی سر و پا خاک نشین می باید
اشک چون بی اثر افتاد به خاکش بسپار
صدف بدگهران زیر زمین می باید
همه آهونگهان بر سر مجنون جمعند
چشم بد دور، نظرباز چنین می باید
صائب اسباب جنونم همه آماده شده است
گوشه چشمی ازان زهره جبین می باید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴۶
لاله از رشک رخت خون جگر می گرید
آتش از گرمی خوی تو شرر می گرید
حلقه زد تا خط شبرنگ به گرد رخ او
هاله چون حلقه ماتم به قمر می گرید
سنگ را گریه به جان سختی فرهاد آید
آن نه چشمه است که در کوه و کمر می گرید
بر تهیدستی خود پیش در سیرابش
سر به دامان صدف مانده گهر می گرید
نیستم شمع که یکرنگ بود گریه من
هر سر مو به تنم رنگ دگر می گرید
دیده گریه شناسی اگرت در سر هست
شمع بسیار به درد و به اثر می گرید
بنمایید به جز آینه و آب، کسی
که به دنبال سرم روز سفر می گرید
بر سر سوختگان گریه گرمی سر کن
شمع در ماتم پروانه شرر می گرید
شرمت آید که بری ابر بهاری را نام
گر ببینی تو که صائب چه قدر می گرید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵۰
از دل خونشده هرکس که شرابی نکشید
دامن گل به کف آورد و گلابی نکشید
جای رحم است بر آن مغز که در بزم وجود
از دل سوخته ای بوی کبابی نکشید
خاک در کاسه آن چشم که از پرده خواب
بر رخ دولت بیدار نقابی نکشید
رشک بر موج سراب است درین دشت مرا
که ز دریای بقا منت آبی نکشید
مگذر از کوی خرابات که آسوده نشد
گنج تا رخت اقامت به خرابی نکشید
راه چون خضر به سرچشمه توفیق نبرد
در ته پای خم آن کس که شرابی نکشید
هرکه چون کوزه لب بسته نگردید خموش
در خرابات جهان باده نابی نکشید
هرکه چون سرو درین باغ نگردید آزاد
نفسی راست نکرد و دم آبی نکشید
شد به تبخاله بی آب ز گوهر قانع
صدف تشنه ما ناز سحابی نکشید
کیست تا رحم کند بر جگر تشنه من؟
که به زنجیر مرا موج سرابی نکشید
جگر تشنه بود لاله خاکش صائب
هرکه زان چاه زنخدان دم آبی نکشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵۷
خوش بهاری است حریفان نظری بگشایید
بر دل از عالم ارواح دری بگشایید
سبزه ها از جگر خاک خبرها دارند
گوش چون گل به هوای خبری بگشایید
موج گل از سر دیوار چمن می گذرد
در قفس چند توان بود، پری بگشایید
تا خزان ناخن گل را نپرانده است به چوب
بر دل تنگ خود از چاک دری بگشایید
گرچه از لطف در آغوش نیاید گلزار
چون نسیم سحر آغوش و بری بگشایید
کار چون غنچه گل تنگ مگیرید به خود
سینه ای چاک زنید و کمری بگشایید
سینه بر سینه گل گر نتوانید نهاد
باری از دور چو بلبل نظری بگشایید
پرده خواب بود دیده ظاهربینان
چشم دل، کوری هر بی بصری بگشایید
اگر از سر نتوانید گذشتن، باری
بگذرید از سر دستار، سری بگشایید
مگر از گوهر مقصود نشانی یابید
چشم امید به هر رهگذری بگشایید
چند چون قطره شبنم ز پریشان نظری
هر سحر چشم به روی دگری بگشایید؟
چون صدف در مگشایید به هر تلخ جبین
دیده بر چهره روشن گهری بگشایید
از سر درد بگویید سخن چون صائب
تا مگر روزن آه از جگری بگشایید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶۹
به درد و داغ دل بیقرار می چسبد
شرر به سوخته بی اختیار می چسبد
نصیب صافدلان از جهان تماشایی است
کجا به آینه نقش و نگار می چسبد؟
ازان ز باغ برون سرو من نمی آید
که گل به دامن او همچو خار می چسبد
به روی آب بود نعل نقش در آتش
چسان به دست بلورین نگار می چسبد؟
لباس فقر به بالای اهل دل صائب
چو داغ بر جگر لاله زار می چسبد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸۶
حجاب پرده چشم پر آب می گردد
وگرنه دلبر ما بی نقاب می گردد
همین ز جلوه آن شاخ گل خبر دارم
که اشک در نظر من گلاب می گردد
چه عارض است که از پرتو مشاهده اش
به چشم جوهر آیینه آب می گردد
اگر ز ساغر خورشید ذره سرگرم است
ز باده که سر آفتاب می گردد؟
امیدوار نباشم چرا به نومیدی؟
سبوی آبله پر از سراب می گردد
ز گریه اختر طالع نمی شود بیدار
نمک به دیده بیدرد خواب می گردد
خزان به خون گلستان عبث کمر بسته است
که خودبخود ورق این کتاب می گردد
به خون قسمت من خاک آنچنان تشنه است
که شیر در قدحم ماهتاب می گردد
ز قرب سوختگان دل نمی توان برداشت
چگونه دود جدا از کباب می گردد؟
در آن چمن که منم عندلیب آن صائب
گل از نظاره شبنم گلاب می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹۸
ز نوبهار کجا گل شکفته می گردد؟
گل از ترانه بلبل شکفته می گردد
ز زلف و عارض دلدار غافل افتاده است
دلی که از گل و سنبل شکفته می گردد
کسی کز آبله افتاده در گره کارش
ز خار راه تو گلگل شکفته می گردد
مرا دلی است درین بحر نیلگون چو حباب
که از نسیم تزلزل شکفته می گردد
ز آه سرد چه پرواست لاله رویان را؟
که از نسیم سحر گل شکفته می گردد
گره ز غنچه پیکان شود به خون گر باز
گل گرفته هم از مل شکفته می گردد
دلی که گرد کدورت نبرد ازو سیلاب
کجا ز سیر سر پل شکفته می گردد؟
دلی که داشت تغافل به التفات، امروز
ز زخم تیغ تغافل شکفته می گردد
دلی که تنگ گرفته است در میان حرصش
کی از نسیم توکل شکفته می گردد؟
به خاکساری من نیست هیچ کس صائب
اگر فلک ز تحمل شکفته می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰۸
زبان شکوه ما لعل یار می بندد
لب پیاله دهان خمار می بندد
ز جوش باده خم از جای خویشتن نرود
جنون چه طرف ازین خاکسار می بندد؟
غبار خاطر من آنقدر گران خیزست
که ره به جلوه سیل بهار می بندد
به من عداوت این چرخ نیلگون غلط است
کدام آینه طرف از غبار می بندد؟
به این امید که در دامن تو آویزد
نسیم پیرهن از مصر بار می بندد
اگر نه روی تو آیینه را دهد پرداز
دگر که آب درین جویبار می بندد؟
کلید آه ترا جوهری اگر باشد
که بر رخ تو در این حصار می بندد؟
به دست، کار جهان را تمام نتوان کرد
جهان ازوست که همت به کار می بندد
جواب آن غزل بلبل نشابورست
که رنگ لاله و گل برقرار می بندد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱۰
ترا کسی که به گلگشت بوستان آرد
خط مسلمی باغ از خزان آرد
خدا به آن لب جان بخش بخشد انصافی
که بوسه ای ندهد تا مرا بجان آرد
چو مشرق از نفسش عالمی شود روشن
حدیث روی تو هرکس که بر زبان آرد
حجاب روی عرقناک یار، نزدیک است
که پیچ و تاب به گوهر ز ریسمان آرد
نمی کشد ز ره آورد خویشتن خجلت
به یوسف آینه آن کس که ارمغان آرد
یکی است حرف بزرگان، قیاس کن از کوه
که هرچه می شنود بر زبان همان آرد
به برگ سبز کند یاد باغبان صائب
سخن به اهل سخن هرکه ارمغان آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱۵
چه نکهت است که باد بهار می آرد؟
که هوش می بدر از دل، قرار می آرد
شکوفه ای که ز طرف چمن هوا گیرد
کبوتری است که پیغام یار می آرد
وصال گل به کسی می رسد که چون شبنم
به گلشن آینه بی غبار می آرد
غبار حیرت اگر دیده را نپوشاند
که تاب جلوه آن شهسوار می آرد؟
دل آن ریاض که سرو تو جلوه گر گردد
دل شکسته صنوبر به بار می آرد
مرا چو برگ خزان دیده می کشد بر خاک
رخی که رنگ به روی بهار می آرد
کدام لاله ز چشم تر آستین برداشت؟
که سیل لخت دل از کوهسار می آرد
چه نعمتی است که بی حاصلان نمی دانند
که تخم اشک چه گلها به بار می آرد
به خاکساری من نیست هیچ کس صائب
که دیدنم به نظرها غبار می آرد