عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
در سر کوی تو جمعند پریشانی چند
بند بر بند قبا بافته عریانی چند
دل دیوانه ی ما زلف ترا در کار است
باید این سلسله را سلسله جنبانی چند
کشتی ما نه چنان هم به کنار آمده است
که توان قطع نظر کرد ز طوفانی چند
از دکانی که گشوده ست جنون، می پرسد
گل چو خمیازه کشان چاک گریبانی چند
خوش نگردد دلم از گریه، که خرم نکند
خرمن سوخته را قطره ی بارانی چند
یک نگین وار زمین است و هزاران جمشید
مانده از این ده ویران شده دهقانی چند
شده مرهم طلب ای همنفسان زخم سلیم
نیست گر معدن الماس، نمکدانی چند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۰
خوش آن نسیم کزان زلف مشکسود آید
به حال خویش دلم آنچنان که بود آید
به باغ بی تو ز آهم همیشه گلچین را
چو شمع کشته ز انگشت بوی دود آید
نمانده فرصت پیغام و نامه، ای قاصد
رسیده ایم به مردن، بگو که زود آید
نزول حادثه است این خرابه، نیست عجب
اگر به خانه ی ما آسمان فرود آید
خوش است، جامه اگر آسمان بدل سازد
که بوی ماتم ازین جامه ی کبود آید
به غیر ازان که بگویی سلیم بی هنر است
دگر چه کار ز دست تو ای حسود آید؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۷
از غم هرکسی این سوخته تن می لرزد
تیشه بر کوه زنی، خانه ی من می لرزد
دلم از ناله ی مرغان چمن می لرزد
هرکه فریاد کند، پیکر من می لرزد
نفس باد خزان در تو اثر کرده مگر؟
سخت آواز تو ای مرغ چمن می لرزد
جوهر جرأت هر دل ز زبان معلوم است
دلو در چاه چو خالی ست، رسن می لرزد
بس که رسوایی ام آورده قیامت به سرش
چون بری نام مرا، خاک وطن می لرزد
جنبش لاله و گل نیست ز تأثیر صبا
که ز رشک رخت اعضای چمن می لرزد
جامه چون عاریت است آگه ازو باید بود
جان بیچاره ازان بر سر تن می لرزد
پیش او کشته شدن را سببی نیست سلیم
دل چو سیماب ازان در بر من می لرزد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۳
درون کاسه ی سر دارم از جنون آتش
دویده در همه اعضا مرا چو خون آتش
نه عشق بود که شد ز آسمان حواله به من
که ریخت بر سرم این طشت سرنگون آتش
ز اشک و آه خراب است حال من که مرا
برون خانه بود آب و اندرون آتش
نهاد نامه ی شوقم چو در بغل قاصد
چو شمع کرد سر از جیب او برون آتش
ز بس که گرم سراغم سلیم در ره شوق
به روی خار دوم پابرهنه چون آتش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۶
زهی ز نور جبین تو در حجاب چراغ
به پیش روی تو گل چون در آفتاب چراغ
چنان که گل ز چمن خوش کنند گلچینان
کند به بزم تو پروانه انتخاب چراغ
ز رشک نور رخت از فتیله معلوم است
که خورده است چه مقدار پیچ و تاب چراغ
کمندافکن بام فلک بود شب ها
ز برق نور به بزم تو چون شهاب چراغ
دلم ز دیدن تیغت به سینه می لرزد
چو صبح سر زند، آید به اضطراب چراغ
ز شوق بزم تو از آب چشم در فانوس
نهاده است گل خویش را در آب چراغ
چو آفتاب به وصف جمال دوست سلیم
نوشته از پر پروانه صد کتاب چراغ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۷
از سرم کی می رود هرگز برون سودای داغ
همچو لاله در دلم گرم است دایم جای داغ
همچو آن منعم که او زر بر سر زر می نهد
در محبت می گذارم داغ بر بالای داغ
سبزه ای هرگز ز خاک عاشقان سر برنزد
مو نمی روید ازان عضوی که باشد جای داغ
بر سر هرکس گلی دیدم در ایام بهار
در سر شوریده ی من تازه شد سودای داغ
در کمال من ندارد هیچ کس حرفی سلیم
معجز عشق است در دستم ید بیضای داغ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۷
ز باغ رفتی و گشتم کباب خنده ی گل
بیا که بی تو مرا نیست تاب خنده ی گل
مکن تبسم رنگین به سوی من هر دم
که هست خانه ی بلبل، خراب خنده ی گل
ادای ناز و نیاز است سر به سر، که شوم
اسیر گریه ی بلبل، خراب خنده ی گل
به باغ می رود و باد صبح می گوید
رسید بر لب بام آفتاب خنده ی گل
به صفحه صفحه ی اوراق گل نظاره کنم
کنم برای لبش انتخاب خنده ی گل
قدح کشان چمن را خمار نیست سلیم
سبوی غنچه پر است از شراب خنده ی گل
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۶
ز مستی بر دم تیغ شهادت هر زمان غلتم
به روی سبزه موج آب چون غلتد؟ چنان غلتم
درین وادی که هر نقش قدم سرچشمه ی خضری ست
به خاک از تشنگی تا چند چون ریگ روان غلتم
غریبی آن چنان دارد مهیا برگ عیشم را
که می افتم به روی گل اگر از آشیان غلتم
شکسته رنگی اهل درد را سامان رعنایی ست
چو هندو گر خودآرایی کنم بر زعفران غلتم
به تیغ کوه چون ابر بهاری سینه می مالم
نیم شبنم که گل بستر کنم بر روی آن غلتم
به روی یکدگر مستان چو موج آب می غلتد
بده پیمانه، ای ساقی، که من هم آنچنان غلتم
سلیم از پیکرم جز داغ دل ظاهر نمی گردد
به هر جانب که همچون قرعه زار و ناتوان غلتم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۸
روم چو از سر کویش، نمی رود پایم
چو آب می روم و همچو ریگ بر جایم
به راه شوق، نشان تا ز نوک خاری هست
ز برگ لاله و گل، پا نمی خورد پایم
ز عشق بس که پریشانم، اهل عالم را
تمام موعظه همچون حدیث دانایم
چو قطره خاطر جمعی نداده اند مرا
به راه عشق پریشان چو سیل دریابم
زبان طعنه مبادا که بر تو بگشایند
مباش همره من جان من که رسوایم
کشید از قدمم خار راه او ایام
چو شمع رفت برون جانم از کف پایم
سلیم پنجه ی مژگان ز بس مرا افشرد
چو خار خشک نمانده ست نم در اعضایم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۶
ای خوش آن ساعت که روی خنجری رنگین کنم
در میان خود خود، بال و پری رنگین کنم
یک شب ای شاخ گل رعنا در آغوشم درآ
کز فروغ عارضت دوش و بری رنگین کنم
در کف خود لاله ی دل را ندیدم یک نفس
زین حنا تا چند دست دیگری رنگین کنم؟
نوبهار عمر رفت و بخت بد یاری نکرد
کز گل وصل تو روی بستری رنگین کنم
ملک معنی را گرفتم، وقت آن آمد سلیم
همچو شمع از سرفرازی افسری رنگین کنم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۱
ز لاله و گل این باغ، کی خبر داریم
گل همیشه بهار جنون به سر داریم
به راه شوق همین کار با کف پا نیست
تنی پرآبله چون رشته ی گهر داریم
فضای سینه چنان زین چمن به ما تنگ است
که همچو بیضه دل خود به زیر پر داریم
هوای لعل تو دارد سبک عنان ما را
چو کودکان همه مرکب ز نیشکر داریم
ز بعد کشته شدن دست برمدار از ما
که مطلب تو اگر جان بود، دگر داریم
شراب عشق ترا این قدر خمار از چیست
که سر به کوی تو شد خاک و دردسر داریم
به هند چند توان بود، کاشکی چون مور
برون رویم ازین ملک تا کمر داریم
ز تیغ غمزه ی خوبان سلیم سر نکشیم
چه شد، اگرچه نداریم دل، جگر داریم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۴
داغ نتواند گرفتن در دل ما جای زخم
وقت خندیدن نمک می ریزد از لب های زخم
جای یک زخم دگر چون گل بر اعضایم نماند
تیغ بگشاید مگر در سینه ی من جای زخم
می برند از یکدگر ذوق جراحت هر نفس
کامرانی می کند هر زخمم از بالای زخم
خون اگر گرید کسی بر حال زار من کم است
داغ ها دارد دلم از خنده ی بیجای زخم
درد ما را آشنایی نیست با درمان سلیم
از خجالت آب شد مرهم ز استغنای زخم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۵
از زمین آزرده ام، وز آسمان رنجیده ام
دوستان! رنجیده ام زین دشمنان، رنجیده ام
همچو بادامم اگر بر چشم صد سوزن زنند
چشم نگشایم ز هم، بس کز جهان رنجیده ام
شد درای محملم ناقوس بر عزم فرنگ
کز عراق آزرده وز هندوستان رنجیده ام
هرچه بادا باد، تنها می روم این راه را
نکهت پیراهنم، از کاروان رنجیده ام
باده ی صافی نمی سازد دل ناصاف را
می نمی خواهم، که از پیرمغان رنجیده ام
اتفاق دست و دل باید، به هرکاری که هست
گل نمی گیرم به کف، کز باغبان رنجیده ام
سایه ی خار بیابانم به از صد گلشن است
بلبلم، اما ز باغ و بوستان رنجیده ام
گاه بر گل می زنم خود را، گهی بر خار و خس
طایر رم کرده ام، از آشیان رنجیده ام
رنجشم با دوستان افزون ز شوق افتاده است
مژده باد ای دشمنان کز دوستان رنجیده ام
برق من کی خویش را غافل به خرمن می زند
با خبر باشید، گفتم دوستان، رنجیده ام!
تیغی از هر پر حمایل کرده ام همچون همای
بعد ازین خون می خورم کز استخوان رنجیده ام
انتقام چرخ را کلکم ازیشان می کشد
وای بر اهل جهان کز آسمان رنجیده ام
یک کس از آسیب من مشکل که جان بیرون برد
در رمه افتاده گرگ از شبان رنجیده ام
این قصیده شد غزل، آخر ز روی اختصار
تا به کی گویم سلیم از این و آن رنجیده ام
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۲
چو سوسن از حدیث آرزوی دل زبان بستم
چو زخم به شده چشم از تماشای جهان بستم
ندارم بر بهار این چمن دلبستگی چندان
حنا چون گل به دست خویش از برگ خزان بستم
فراوان عاشقان را دست بسته برد از میدان
من آخر با کمند آه، دست آسمان بستم
نمی دانم درین گلشن تو از دست که می نالی
که من زنار ای قمری ز دست باغبان بستم
چو بلبل بس که خاک این گلستان دلنشینم شد
دل خود را به هر شاخی به جای آشیان بستم
صبا آخر شمیم پیرهن را سوی کنعان برد
به افسون محبت گرچه راه کاروان بستم
به آیین خموشان من جدل با خصم خواهم کرد
سپر کردم ز گوش خویش و شمشیر زبان بستم
برهمن در قیامت نیز خواهد خدمت بت کرد
ز بس در ساعت سنگینی او را من میان بستم
سلیم از دست نگذارم پس از مردن عنانش را
همه بندند بر فتراک سر، من با عنان بستم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۲
بیا که ساغر عشرت پر از شراب کنیم
گل زمینی ازین باغ انتخاب کنیم
هوای سیر چمن نیست بی دماغان را
به پای شاخ گلی همچو سبزه خواب کنیم
سماع باده پرستان بهانه می خواهد
چو موج، رقص به آواز رود آب کنیم
به وقت باده کشیدن ز شعله ی آواز
به باغ هر نفسی بلبلی کباب کنیم
سفینه های گل و لاله در میان آریم
به باغ چون هوس صحبت کتاب کنیم
نهفته آتشی از عشق در جگر داریم
ازان چو لاله و گل، آب در شراب کنیم
نثار او نتوان کرد جان که خود داده ست
ز ابلهی ست که در کار گل گلاب کنیم
به بزم وصل گذشتن ز کام دل سهل است
که ما به مصحف گل توبه از شراب کنیم
تو از سلیم و سلیم از تو، دیگری خود نیست
پیاله گیر، ز هم تا به کی حجاب کنیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۷
تنم ز ضعف بود رشته ای ز پیرهنم
کسی چو من نتواند شدن، منم که منم
برآورم نفسی چون ز سینه ی مجروح
شود چو غنچه لبالب ز لخت دل دهنم
دهد سیاهی آن را چو گرد سرمه به باد
زند چو بر صف مژگان، سرشک صف شکنم
به گرد خاطر من خرمی نمی گردد
بهار، طوطی رم کرده ای ست از چمنم
سلیم، خصم به من سازگار چون باشد؟
چنین که هر سر مو گشته خار پیرهنم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۹
ای شبنم وجود مرا آفتاب گرم
چشمت گرسنه است و دل من کباب گرم
هرچه زیان ماست، به ما سود می دهد
آتش برای داغ دل ماست آب گرم
در گلشن همیشه بهار ملایمت
اصلاح نخل موم کند، آفتاب گرم
دارم هزار آبله بر تن ز جوش اشک
آتش گرفت پیرهن زین گلاب گرم
دامان عشق، بستر آسایش من است
همچون سپند سوخت مرا جامه خواب گرم
با شعله چاره ی دل مجروح کن سلیم
بر درد سینه فایده دارد شراب گرم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۸
صفای گلشن کشمیر را تماشا کن
درین چمن من دلگیر را تماشا کن
ز شوق گلشن ایران، به هند در قفسم
اجازتم ده و شبگیر را تماشا کن
به جرم یک نگه از آتش فراقم سوخت
قصاص عاشق و تقصیر را تماشا کن
فلک چو شعله گرفتار دود آه من است
کمند بنگر و نخجیر را تماشا کن
قد خمیده چه نقصان به طبع راست دهد
مبین به سوی کمان، تیر را تماشا کن
چو آب و آینه در دیر، ساده لوحانند
برو به صومعه، تزویر را تماشا کن
جنون رواج دگر یافت در زمانه ی ما
صفای کوچه ی زنجیر را تماشا کن
کمان ابروی او را کشیدن آسان نیست
خیال خامه ی تصویر را تماشا کن
بود دلیل شهادت، خیال وصل بتان
به خواب بنگر و تعبیر را تماشا کن
جهان به جنگ فکنده ست تاجداران را
خروس بازی این پیر را تماشا کن!
سلیم خواهی اگر سرنوشت ما دانی
سواد جوهر شمشیر را تماشا کن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۰
بهار شد که رود هرکسی به راه چمن
شکوفه رفت ز خلوت به بارگاه چمن
بهار شد که ز شوخی دگر سوار شود
به اسب چوب چو اطفال، پادشاه چمن
بهار شد که ز خلوت صراحی و مینا
روند از پی طاعت به عیدگاه چمن
حریف لشکر خونریز غم نه ایم، ازان
چو خیل سبزه گریزیم در پناه چمن
ز باغ رفت و فتاد از قفای او چو قفس
هزار رخنه به دیوار از نگاه چمن
به عزم کوی بتان، احتیاج سامان نیست
شراب توشه ی این ره بود چو راه چمن
سلیم آفت غم را به دل علاجی نیست
خزان نمی گذرد از سر گناه چمن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۴
در دل تنگم شراب ناب می گردد گره
در گلویم آب چون گرداب می گردد گره
طاعتم را نیست همچون خدمتم حسن قبول
از سجودم ابروی محراب می گردد گره
گر صبا حرفی به او گوید ز کار بسته ام
در خم آن زلف، پیچ و تاب می گردد گره
آرزوی تیغ او از خاطرم هرگز نرفت
چون صدف در سینه ی من آب می گردد گره
از دلم بروی چکیده قطره ی خونی سلیم
بر کمر زان دامن قصاب می گردد گره