عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۷
ز باغ رفتی و گشتم کباب خنده ی گل
بیا که بی تو مرا نیست تاب خنده ی گل
مکن تبسم رنگین به سوی من هر دم
که هست خانه ی بلبل، خراب خنده ی گل
ادای ناز و نیاز است سر به سر، که شوم
اسیر گریه ی بلبل، خراب خنده ی گل
به باغ می رود و باد صبح می گوید
رسید بر لب بام آفتاب خنده ی گل
به صفحه صفحه ی اوراق گل نظاره کنم
کنم برای لبش انتخاب خنده ی گل
قدح کشان چمن را خمار نیست سلیم
سبوی غنچه پر است از شراب خنده ی گل
بیا که بی تو مرا نیست تاب خنده ی گل
مکن تبسم رنگین به سوی من هر دم
که هست خانه ی بلبل، خراب خنده ی گل
ادای ناز و نیاز است سر به سر، که شوم
اسیر گریه ی بلبل، خراب خنده ی گل
به باغ می رود و باد صبح می گوید
رسید بر لب بام آفتاب خنده ی گل
به صفحه صفحه ی اوراق گل نظاره کنم
کنم برای لبش انتخاب خنده ی گل
قدح کشان چمن را خمار نیست سلیم
سبوی غنچه پر است از شراب خنده ی گل
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۶
ز مستی بر دم تیغ شهادت هر زمان غلتم
به روی سبزه موج آب چون غلتد؟ چنان غلتم
درین وادی که هر نقش قدم سرچشمه ی خضری ست
به خاک از تشنگی تا چند چون ریگ روان غلتم
غریبی آن چنان دارد مهیا برگ عیشم را
که می افتم به روی گل اگر از آشیان غلتم
شکسته رنگی اهل درد را سامان رعنایی ست
چو هندو گر خودآرایی کنم بر زعفران غلتم
به تیغ کوه چون ابر بهاری سینه می مالم
نیم شبنم که گل بستر کنم بر روی آن غلتم
به روی یکدگر مستان چو موج آب می غلتد
بده پیمانه، ای ساقی، که من هم آنچنان غلتم
سلیم از پیکرم جز داغ دل ظاهر نمی گردد
به هر جانب که همچون قرعه زار و ناتوان غلتم
به روی سبزه موج آب چون غلتد؟ چنان غلتم
درین وادی که هر نقش قدم سرچشمه ی خضری ست
به خاک از تشنگی تا چند چون ریگ روان غلتم
غریبی آن چنان دارد مهیا برگ عیشم را
که می افتم به روی گل اگر از آشیان غلتم
شکسته رنگی اهل درد را سامان رعنایی ست
چو هندو گر خودآرایی کنم بر زعفران غلتم
به تیغ کوه چون ابر بهاری سینه می مالم
نیم شبنم که گل بستر کنم بر روی آن غلتم
به روی یکدگر مستان چو موج آب می غلتد
بده پیمانه، ای ساقی، که من هم آنچنان غلتم
سلیم از پیکرم جز داغ دل ظاهر نمی گردد
به هر جانب که همچون قرعه زار و ناتوان غلتم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۸
روم چو از سر کویش، نمی رود پایم
چو آب می روم و همچو ریگ بر جایم
به راه شوق، نشان تا ز نوک خاری هست
ز برگ لاله و گل، پا نمی خورد پایم
ز عشق بس که پریشانم، اهل عالم را
تمام موعظه همچون حدیث دانایم
چو قطره خاطر جمعی نداده اند مرا
به راه عشق پریشان چو سیل دریابم
زبان طعنه مبادا که بر تو بگشایند
مباش همره من جان من که رسوایم
کشید از قدمم خار راه او ایام
چو شمع رفت برون جانم از کف پایم
سلیم پنجه ی مژگان ز بس مرا افشرد
چو خار خشک نمانده ست نم در اعضایم
چو آب می روم و همچو ریگ بر جایم
به راه شوق، نشان تا ز نوک خاری هست
ز برگ لاله و گل، پا نمی خورد پایم
ز عشق بس که پریشانم، اهل عالم را
تمام موعظه همچون حدیث دانایم
چو قطره خاطر جمعی نداده اند مرا
به راه عشق پریشان چو سیل دریابم
زبان طعنه مبادا که بر تو بگشایند
مباش همره من جان من که رسوایم
کشید از قدمم خار راه او ایام
چو شمع رفت برون جانم از کف پایم
سلیم پنجه ی مژگان ز بس مرا افشرد
چو خار خشک نمانده ست نم در اعضایم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۶
ای خوش آن ساعت که روی خنجری رنگین کنم
در میان خود خود، بال و پری رنگین کنم
یک شب ای شاخ گل رعنا در آغوشم درآ
کز فروغ عارضت دوش و بری رنگین کنم
در کف خود لاله ی دل را ندیدم یک نفس
زین حنا تا چند دست دیگری رنگین کنم؟
نوبهار عمر رفت و بخت بد یاری نکرد
کز گل وصل تو روی بستری رنگین کنم
ملک معنی را گرفتم، وقت آن آمد سلیم
همچو شمع از سرفرازی افسری رنگین کنم
در میان خود خود، بال و پری رنگین کنم
یک شب ای شاخ گل رعنا در آغوشم درآ
کز فروغ عارضت دوش و بری رنگین کنم
در کف خود لاله ی دل را ندیدم یک نفس
زین حنا تا چند دست دیگری رنگین کنم؟
نوبهار عمر رفت و بخت بد یاری نکرد
کز گل وصل تو روی بستری رنگین کنم
ملک معنی را گرفتم، وقت آن آمد سلیم
همچو شمع از سرفرازی افسری رنگین کنم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۱
ز لاله و گل این باغ، کی خبر داریم
گل همیشه بهار جنون به سر داریم
به راه شوق همین کار با کف پا نیست
تنی پرآبله چون رشته ی گهر داریم
فضای سینه چنان زین چمن به ما تنگ است
که همچو بیضه دل خود به زیر پر داریم
هوای لعل تو دارد سبک عنان ما را
چو کودکان همه مرکب ز نیشکر داریم
ز بعد کشته شدن دست برمدار از ما
که مطلب تو اگر جان بود، دگر داریم
شراب عشق ترا این قدر خمار از چیست
که سر به کوی تو شد خاک و دردسر داریم
به هند چند توان بود، کاشکی چون مور
برون رویم ازین ملک تا کمر داریم
ز تیغ غمزه ی خوبان سلیم سر نکشیم
چه شد، اگرچه نداریم دل، جگر داریم
گل همیشه بهار جنون به سر داریم
به راه شوق همین کار با کف پا نیست
تنی پرآبله چون رشته ی گهر داریم
فضای سینه چنان زین چمن به ما تنگ است
که همچو بیضه دل خود به زیر پر داریم
هوای لعل تو دارد سبک عنان ما را
چو کودکان همه مرکب ز نیشکر داریم
ز بعد کشته شدن دست برمدار از ما
که مطلب تو اگر جان بود، دگر داریم
شراب عشق ترا این قدر خمار از چیست
که سر به کوی تو شد خاک و دردسر داریم
به هند چند توان بود، کاشکی چون مور
برون رویم ازین ملک تا کمر داریم
ز تیغ غمزه ی خوبان سلیم سر نکشیم
چه شد، اگرچه نداریم دل، جگر داریم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۴
داغ نتواند گرفتن در دل ما جای زخم
وقت خندیدن نمک می ریزد از لب های زخم
جای یک زخم دگر چون گل بر اعضایم نماند
تیغ بگشاید مگر در سینه ی من جای زخم
می برند از یکدگر ذوق جراحت هر نفس
کامرانی می کند هر زخمم از بالای زخم
خون اگر گرید کسی بر حال زار من کم است
داغ ها دارد دلم از خنده ی بیجای زخم
درد ما را آشنایی نیست با درمان سلیم
از خجالت آب شد مرهم ز استغنای زخم
وقت خندیدن نمک می ریزد از لب های زخم
جای یک زخم دگر چون گل بر اعضایم نماند
تیغ بگشاید مگر در سینه ی من جای زخم
می برند از یکدگر ذوق جراحت هر نفس
کامرانی می کند هر زخمم از بالای زخم
خون اگر گرید کسی بر حال زار من کم است
داغ ها دارد دلم از خنده ی بیجای زخم
درد ما را آشنایی نیست با درمان سلیم
از خجالت آب شد مرهم ز استغنای زخم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۵
از زمین آزرده ام، وز آسمان رنجیده ام
دوستان! رنجیده ام زین دشمنان، رنجیده ام
همچو بادامم اگر بر چشم صد سوزن زنند
چشم نگشایم ز هم، بس کز جهان رنجیده ام
شد درای محملم ناقوس بر عزم فرنگ
کز عراق آزرده وز هندوستان رنجیده ام
هرچه بادا باد، تنها می روم این راه را
نکهت پیراهنم، از کاروان رنجیده ام
باده ی صافی نمی سازد دل ناصاف را
می نمی خواهم، که از پیرمغان رنجیده ام
اتفاق دست و دل باید، به هرکاری که هست
گل نمی گیرم به کف، کز باغبان رنجیده ام
سایه ی خار بیابانم به از صد گلشن است
بلبلم، اما ز باغ و بوستان رنجیده ام
گاه بر گل می زنم خود را، گهی بر خار و خس
طایر رم کرده ام، از آشیان رنجیده ام
رنجشم با دوستان افزون ز شوق افتاده است
مژده باد ای دشمنان کز دوستان رنجیده ام
برق من کی خویش را غافل به خرمن می زند
با خبر باشید، گفتم دوستان، رنجیده ام!
تیغی از هر پر حمایل کرده ام همچون همای
بعد ازین خون می خورم کز استخوان رنجیده ام
انتقام چرخ را کلکم ازیشان می کشد
وای بر اهل جهان کز آسمان رنجیده ام
یک کس از آسیب من مشکل که جان بیرون برد
در رمه افتاده گرگ از شبان رنجیده ام
این قصیده شد غزل، آخر ز روی اختصار
تا به کی گویم سلیم از این و آن رنجیده ام
دوستان! رنجیده ام زین دشمنان، رنجیده ام
همچو بادامم اگر بر چشم صد سوزن زنند
چشم نگشایم ز هم، بس کز جهان رنجیده ام
شد درای محملم ناقوس بر عزم فرنگ
کز عراق آزرده وز هندوستان رنجیده ام
هرچه بادا باد، تنها می روم این راه را
نکهت پیراهنم، از کاروان رنجیده ام
باده ی صافی نمی سازد دل ناصاف را
می نمی خواهم، که از پیرمغان رنجیده ام
اتفاق دست و دل باید، به هرکاری که هست
گل نمی گیرم به کف، کز باغبان رنجیده ام
سایه ی خار بیابانم به از صد گلشن است
بلبلم، اما ز باغ و بوستان رنجیده ام
گاه بر گل می زنم خود را، گهی بر خار و خس
طایر رم کرده ام، از آشیان رنجیده ام
رنجشم با دوستان افزون ز شوق افتاده است
مژده باد ای دشمنان کز دوستان رنجیده ام
برق من کی خویش را غافل به خرمن می زند
با خبر باشید، گفتم دوستان، رنجیده ام!
تیغی از هر پر حمایل کرده ام همچون همای
بعد ازین خون می خورم کز استخوان رنجیده ام
انتقام چرخ را کلکم ازیشان می کشد
وای بر اهل جهان کز آسمان رنجیده ام
یک کس از آسیب من مشکل که جان بیرون برد
در رمه افتاده گرگ از شبان رنجیده ام
این قصیده شد غزل، آخر ز روی اختصار
تا به کی گویم سلیم از این و آن رنجیده ام
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۲
چو سوسن از حدیث آرزوی دل زبان بستم
چو زخم به شده چشم از تماشای جهان بستم
ندارم بر بهار این چمن دلبستگی چندان
حنا چون گل به دست خویش از برگ خزان بستم
فراوان عاشقان را دست بسته برد از میدان
من آخر با کمند آه، دست آسمان بستم
نمی دانم درین گلشن تو از دست که می نالی
که من زنار ای قمری ز دست باغبان بستم
چو بلبل بس که خاک این گلستان دلنشینم شد
دل خود را به هر شاخی به جای آشیان بستم
صبا آخر شمیم پیرهن را سوی کنعان برد
به افسون محبت گرچه راه کاروان بستم
به آیین خموشان من جدل با خصم خواهم کرد
سپر کردم ز گوش خویش و شمشیر زبان بستم
برهمن در قیامت نیز خواهد خدمت بت کرد
ز بس در ساعت سنگینی او را من میان بستم
سلیم از دست نگذارم پس از مردن عنانش را
همه بندند بر فتراک سر، من با عنان بستم
چو زخم به شده چشم از تماشای جهان بستم
ندارم بر بهار این چمن دلبستگی چندان
حنا چون گل به دست خویش از برگ خزان بستم
فراوان عاشقان را دست بسته برد از میدان
من آخر با کمند آه، دست آسمان بستم
نمی دانم درین گلشن تو از دست که می نالی
که من زنار ای قمری ز دست باغبان بستم
چو بلبل بس که خاک این گلستان دلنشینم شد
دل خود را به هر شاخی به جای آشیان بستم
صبا آخر شمیم پیرهن را سوی کنعان برد
به افسون محبت گرچه راه کاروان بستم
به آیین خموشان من جدل با خصم خواهم کرد
سپر کردم ز گوش خویش و شمشیر زبان بستم
برهمن در قیامت نیز خواهد خدمت بت کرد
ز بس در ساعت سنگینی او را من میان بستم
سلیم از دست نگذارم پس از مردن عنانش را
همه بندند بر فتراک سر، من با عنان بستم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۲
بیا که ساغر عشرت پر از شراب کنیم
گل زمینی ازین باغ انتخاب کنیم
هوای سیر چمن نیست بی دماغان را
به پای شاخ گلی همچو سبزه خواب کنیم
سماع باده پرستان بهانه می خواهد
چو موج، رقص به آواز رود آب کنیم
به وقت باده کشیدن ز شعله ی آواز
به باغ هر نفسی بلبلی کباب کنیم
سفینه های گل و لاله در میان آریم
به باغ چون هوس صحبت کتاب کنیم
نهفته آتشی از عشق در جگر داریم
ازان چو لاله و گل، آب در شراب کنیم
نثار او نتوان کرد جان که خود داده ست
ز ابلهی ست که در کار گل گلاب کنیم
به بزم وصل گذشتن ز کام دل سهل است
که ما به مصحف گل توبه از شراب کنیم
تو از سلیم و سلیم از تو، دیگری خود نیست
پیاله گیر، ز هم تا به کی حجاب کنیم
گل زمینی ازین باغ انتخاب کنیم
هوای سیر چمن نیست بی دماغان را
به پای شاخ گلی همچو سبزه خواب کنیم
سماع باده پرستان بهانه می خواهد
چو موج، رقص به آواز رود آب کنیم
به وقت باده کشیدن ز شعله ی آواز
به باغ هر نفسی بلبلی کباب کنیم
سفینه های گل و لاله در میان آریم
به باغ چون هوس صحبت کتاب کنیم
نهفته آتشی از عشق در جگر داریم
ازان چو لاله و گل، آب در شراب کنیم
نثار او نتوان کرد جان که خود داده ست
ز ابلهی ست که در کار گل گلاب کنیم
به بزم وصل گذشتن ز کام دل سهل است
که ما به مصحف گل توبه از شراب کنیم
تو از سلیم و سلیم از تو، دیگری خود نیست
پیاله گیر، ز هم تا به کی حجاب کنیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۷
تنم ز ضعف بود رشته ای ز پیرهنم
کسی چو من نتواند شدن، منم که منم
برآورم نفسی چون ز سینه ی مجروح
شود چو غنچه لبالب ز لخت دل دهنم
دهد سیاهی آن را چو گرد سرمه به باد
زند چو بر صف مژگان، سرشک صف شکنم
به گرد خاطر من خرمی نمی گردد
بهار، طوطی رم کرده ای ست از چمنم
سلیم، خصم به من سازگار چون باشد؟
چنین که هر سر مو گشته خار پیرهنم
کسی چو من نتواند شدن، منم که منم
برآورم نفسی چون ز سینه ی مجروح
شود چو غنچه لبالب ز لخت دل دهنم
دهد سیاهی آن را چو گرد سرمه به باد
زند چو بر صف مژگان، سرشک صف شکنم
به گرد خاطر من خرمی نمی گردد
بهار، طوطی رم کرده ای ست از چمنم
سلیم، خصم به من سازگار چون باشد؟
چنین که هر سر مو گشته خار پیرهنم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۹
ای شبنم وجود مرا آفتاب گرم
چشمت گرسنه است و دل من کباب گرم
هرچه زیان ماست، به ما سود می دهد
آتش برای داغ دل ماست آب گرم
در گلشن همیشه بهار ملایمت
اصلاح نخل موم کند، آفتاب گرم
دارم هزار آبله بر تن ز جوش اشک
آتش گرفت پیرهن زین گلاب گرم
دامان عشق، بستر آسایش من است
همچون سپند سوخت مرا جامه خواب گرم
با شعله چاره ی دل مجروح کن سلیم
بر درد سینه فایده دارد شراب گرم
چشمت گرسنه است و دل من کباب گرم
هرچه زیان ماست، به ما سود می دهد
آتش برای داغ دل ماست آب گرم
در گلشن همیشه بهار ملایمت
اصلاح نخل موم کند، آفتاب گرم
دارم هزار آبله بر تن ز جوش اشک
آتش گرفت پیرهن زین گلاب گرم
دامان عشق، بستر آسایش من است
همچون سپند سوخت مرا جامه خواب گرم
با شعله چاره ی دل مجروح کن سلیم
بر درد سینه فایده دارد شراب گرم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۸
صفای گلشن کشمیر را تماشا کن
درین چمن من دلگیر را تماشا کن
ز شوق گلشن ایران، به هند در قفسم
اجازتم ده و شبگیر را تماشا کن
به جرم یک نگه از آتش فراقم سوخت
قصاص عاشق و تقصیر را تماشا کن
فلک چو شعله گرفتار دود آه من است
کمند بنگر و نخجیر را تماشا کن
قد خمیده چه نقصان به طبع راست دهد
مبین به سوی کمان، تیر را تماشا کن
چو آب و آینه در دیر، ساده لوحانند
برو به صومعه، تزویر را تماشا کن
جنون رواج دگر یافت در زمانه ی ما
صفای کوچه ی زنجیر را تماشا کن
کمان ابروی او را کشیدن آسان نیست
خیال خامه ی تصویر را تماشا کن
بود دلیل شهادت، خیال وصل بتان
به خواب بنگر و تعبیر را تماشا کن
جهان به جنگ فکنده ست تاجداران را
خروس بازی این پیر را تماشا کن!
سلیم خواهی اگر سرنوشت ما دانی
سواد جوهر شمشیر را تماشا کن
درین چمن من دلگیر را تماشا کن
ز شوق گلشن ایران، به هند در قفسم
اجازتم ده و شبگیر را تماشا کن
به جرم یک نگه از آتش فراقم سوخت
قصاص عاشق و تقصیر را تماشا کن
فلک چو شعله گرفتار دود آه من است
کمند بنگر و نخجیر را تماشا کن
قد خمیده چه نقصان به طبع راست دهد
مبین به سوی کمان، تیر را تماشا کن
چو آب و آینه در دیر، ساده لوحانند
برو به صومعه، تزویر را تماشا کن
جنون رواج دگر یافت در زمانه ی ما
صفای کوچه ی زنجیر را تماشا کن
کمان ابروی او را کشیدن آسان نیست
خیال خامه ی تصویر را تماشا کن
بود دلیل شهادت، خیال وصل بتان
به خواب بنگر و تعبیر را تماشا کن
جهان به جنگ فکنده ست تاجداران را
خروس بازی این پیر را تماشا کن!
سلیم خواهی اگر سرنوشت ما دانی
سواد جوهر شمشیر را تماشا کن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۰
بهار شد که رود هرکسی به راه چمن
شکوفه رفت ز خلوت به بارگاه چمن
بهار شد که ز شوخی دگر سوار شود
به اسب چوب چو اطفال، پادشاه چمن
بهار شد که ز خلوت صراحی و مینا
روند از پی طاعت به عیدگاه چمن
حریف لشکر خونریز غم نه ایم، ازان
چو خیل سبزه گریزیم در پناه چمن
ز باغ رفت و فتاد از قفای او چو قفس
هزار رخنه به دیوار از نگاه چمن
به عزم کوی بتان، احتیاج سامان نیست
شراب توشه ی این ره بود چو راه چمن
سلیم آفت غم را به دل علاجی نیست
خزان نمی گذرد از سر گناه چمن
شکوفه رفت ز خلوت به بارگاه چمن
بهار شد که ز شوخی دگر سوار شود
به اسب چوب چو اطفال، پادشاه چمن
بهار شد که ز خلوت صراحی و مینا
روند از پی طاعت به عیدگاه چمن
حریف لشکر خونریز غم نه ایم، ازان
چو خیل سبزه گریزیم در پناه چمن
ز باغ رفت و فتاد از قفای او چو قفس
هزار رخنه به دیوار از نگاه چمن
به عزم کوی بتان، احتیاج سامان نیست
شراب توشه ی این ره بود چو راه چمن
سلیم آفت غم را به دل علاجی نیست
خزان نمی گذرد از سر گناه چمن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۴
در دل تنگم شراب ناب می گردد گره
در گلویم آب چون گرداب می گردد گره
طاعتم را نیست همچون خدمتم حسن قبول
از سجودم ابروی محراب می گردد گره
گر صبا حرفی به او گوید ز کار بسته ام
در خم آن زلف، پیچ و تاب می گردد گره
آرزوی تیغ او از خاطرم هرگز نرفت
چون صدف در سینه ی من آب می گردد گره
از دلم بروی چکیده قطره ی خونی سلیم
بر کمر زان دامن قصاب می گردد گره
در گلویم آب چون گرداب می گردد گره
طاعتم را نیست همچون خدمتم حسن قبول
از سجودم ابروی محراب می گردد گره
گر صبا حرفی به او گوید ز کار بسته ام
در خم آن زلف، پیچ و تاب می گردد گره
آرزوی تیغ او از خاطرم هرگز نرفت
چون صدف در سینه ی من آب می گردد گره
از دلم بروی چکیده قطره ی خونی سلیم
بر کمر زان دامن قصاب می گردد گره
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۶
دل چو می رفت سوی زلف تو، شد جان همراه
به ره هند شدند این دو پریشان همراه
اولین گام به ره ماند چو میل فرسنگ
گردبادی که مرا شد به بیابان همراه
دل دیوانه ی ما فصل گل از عریانی
نه گریبان به چمن برد و نه دامان همراه
از رخ ساقی و چشم تر من مستان را
همه جا ابر رفیق است و گلستان همراه
چه خوشی باشدم از سیر گل و لاله سلیم؟
گر نباشد به من آن سرو خرامان همراه
به ره هند شدند این دو پریشان همراه
اولین گام به ره ماند چو میل فرسنگ
گردبادی که مرا شد به بیابان همراه
دل دیوانه ی ما فصل گل از عریانی
نه گریبان به چمن برد و نه دامان همراه
از رخ ساقی و چشم تر من مستان را
همه جا ابر رفیق است و گلستان همراه
چه خوشی باشدم از سیر گل و لاله سلیم؟
گر نباشد به من آن سرو خرامان همراه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۱
جهان تنگ چو چاه است و ما کبوتر چاه
درو چو قافله ی تشنه ایم بر سر چاه
ز دست و پا زدن ما درین محیط چه سود
فتاده ایم به گرداب چون شناور چاه
ز آسمان کند آمد شد آه من که مرا
به سوی بام بود راه خانه چون در چاه
به حیرتم که شود نانم از کجا حاصل
مرا که خضر شد از بهر آب، رهبر چاه
فغان ز بخت بد و تنگی جهان که بود
یکی برادر یوسف، یکی برادر چاه
وطن خوش است اگر تنگنای زندان است
بود غریب فضای چمن، کبوتر چاه
چه آفتاب، که هرگز ندیده یوسف ما
ستاره ای بجز از چشم گرگ بر سر چاه
فلک به قید جهان پاسبان ماست سلیم
که عنکبوت بود پرده دار بر سر چاه
درو چو قافله ی تشنه ایم بر سر چاه
ز دست و پا زدن ما درین محیط چه سود
فتاده ایم به گرداب چون شناور چاه
ز آسمان کند آمد شد آه من که مرا
به سوی بام بود راه خانه چون در چاه
به حیرتم که شود نانم از کجا حاصل
مرا که خضر شد از بهر آب، رهبر چاه
فغان ز بخت بد و تنگی جهان که بود
یکی برادر یوسف، یکی برادر چاه
وطن خوش است اگر تنگنای زندان است
بود غریب فضای چمن، کبوتر چاه
چه آفتاب، که هرگز ندیده یوسف ما
ستاره ای بجز از چشم گرگ بر سر چاه
فلک به قید جهان پاسبان ماست سلیم
که عنکبوت بود پرده دار بر سر چاه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۲
روز و شبم اگر به حضوری چه فایده
نامهربان و طفل [و] غیوری چه فایده
همچون زلال بادیه از تشنگی مرا
شیرین به چشم آیی و شوری چه فایده
در چشم من چو آتش وادی شب وصال
نزدیک می نمایی و دوری چه فایده
خاطر مرا ز وصل گل و لاله نشکفد
زینها به هرکجا تو ضروری چه فایده
ساقی فکنده از نظر ما بهشت را
زاهد همان تو در پی حوری چه فایده
مست از شراب جام سلیمانی و هنوز
دلتنگ تر سلیم ز موری چه فایده
نامهربان و طفل [و] غیوری چه فایده
همچون زلال بادیه از تشنگی مرا
شیرین به چشم آیی و شوری چه فایده
در چشم من چو آتش وادی شب وصال
نزدیک می نمایی و دوری چه فایده
خاطر مرا ز وصل گل و لاله نشکفد
زینها به هرکجا تو ضروری چه فایده
ساقی فکنده از نظر ما بهشت را
زاهد همان تو در پی حوری چه فایده
مست از شراب جام سلیمانی و هنوز
دلتنگ تر سلیم ز موری چه فایده
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۷
سحر زان شمع باشد تاب خورده
که او شب باده در مهتاب خورده
دلم بی نغمه ذوق از می ندارد
گل ما آب از دولاب خورده
بود پرورده ی سرگشتگی دل
چو گوهر آب از گرداب خورده
ازان زاهد ندارد ذوق گلشن
که دایم باده در محراب خورده
ز بی تابی گل این باغ گویی
که آب از شبنم سیماب خورده
مخورمی چون تراغم در کمین است
گران خیز است صید آب خورده
سلیم از می دلم خرم نگردد
چه داند باده را، خوناب خورده
که او شب باده در مهتاب خورده
دلم بی نغمه ذوق از می ندارد
گل ما آب از دولاب خورده
بود پرورده ی سرگشتگی دل
چو گوهر آب از گرداب خورده
ازان زاهد ندارد ذوق گلشن
که دایم باده در محراب خورده
ز بی تابی گل این باغ گویی
که آب از شبنم سیماب خورده
مخورمی چون تراغم در کمین است
گران خیز است صید آب خورده
سلیم از می دلم خرم نگردد
چه داند باده را، خوناب خورده
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۹
به بزم می کشان لاابالی
تهی شد شیشه، جای باده خالی!
ترم از ابرهای خشک ایران
خوشا هند و هوای برشکالی
گل امید من تا کی به بزمش
شود پامال چون گل های قالی
ترا شب تا سحر دارد در آغوش
خوشا احوال تصویر نهالی
به اشکش تر کنم دل را بپیچم
که مکتوبم نباشد خشک و خالی
سلیم از ماه من شرمنده گردد
کند خورشید اگر صاحب کمالی
تهی شد شیشه، جای باده خالی!
ترم از ابرهای خشک ایران
خوشا هند و هوای برشکالی
گل امید من تا کی به بزمش
شود پامال چون گل های قالی
ترا شب تا سحر دارد در آغوش
خوشا احوال تصویر نهالی
به اشکش تر کنم دل را بپیچم
که مکتوبم نباشد خشک و خالی
سلیم از ماه من شرمنده گردد
کند خورشید اگر صاحب کمالی
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۳ - ایضا در مدح حضرت امیرالمؤمنین علی (ع)
مسافری ست قلم کز معانی شیرین
برد ز هند دواتم شکر به جانب چین
قلم ز فیض بیانم چو شاخ گل تازه
ورق ز معنی شعرم چو برگ گل رنگین
به پیش صفحه ی نظمم رقوم نسخه ی سحر
به خود فرو رود از شرم، همچو نقش نگین
زهر نسیم گلستان طبع من، گردد
کنار دهر پر از گل چو دامن گلچین
همیشه از رقم فیض، خانه ی قلمم
بود چو غنچه ی گل پر ز معنی رنگین
ته دلی نبود از سخن شکایت من
چو مادری که به فرزند خود کند نفرین
به غیر فهم سخن نبودم ز کس طمعی
که نوعروس سخن را همین بود کابین
ز منعمان جهان چشم لطف نتوان داشت
مجو چو طفل ز طاووس، بیضه ی رنگین
به عارفان ز سر جهل آن که در مجلس
همیشه بحث کند از برای مذهب و دین،
ز بی نمازی، روی نشسته اش ماند
به پشت گربه که هرگز نمی رسد به زمین
اگرچه داخل اهل زمانه ام، لیکن
در آن میانه غریبم چو مصرع تضمین
به خانه زادی کلک من افتخار کند
سخن که طعنه به خورشید می زند چندین
به مطلعی برم از آفتاب صد احسان
به مقطعی کشم از روزگار صد تحسین
زهی ز شوق سواری دل تو مایل زین
چنان که رغبت طفلان به جامه ی رنگین
برون نمی رود از چشم من خیال لبت
چنان که از دل فرهاد، حسرت شیرین
ز فیض دیدن روی تو دامن مژه ام
ز آب و رنگ لبالب چو دامن گلچین
ز دست رفته مرا آب و رنگ خویش، مگر
به خون چو داغ کنم روی ناخنی رنگین
به دلنشینی کویت نیافتم جایی
چو آفتاب بگشتم تمام روی زمین
برون پرده ی وصل تو مانده ایم دایم
ز بخت تیره، چو بر پشت نامه نقش رنگین
چنان به دور رخت آب و رنگ گلشن رفت
که تیغ مهر نگردد ز خون گل رنگین
برای ماتم آشفتگان خویش بود
همیشه در بر زلف تو جامه ی مشکین
ز بس که شیفته ی صحبت حریفانم
ستاره ام به فلک داخل است با پروین
شود به خنده ی او رغبتم فزون هردم
اگرچه نیست گوارا، شراب لب شیرین
چنین که از سر هر موی، زهر می چکدم
چگونه در دل او خویش را کنم شیرین
ز بس که بی رخ او دیده ام غبار گرفت
شده ست مردم چشمم به دیده خاک نشین
به خویش بس که فرو می روم ز فکر تو شب
بود چو غنچه گریبان خود مرا بالین
دلم به هیچ تسلی نمی شود بی تو
به مدح شاه دهم خویش را مگر تسکین
محیط گوهر احسان، سحاب گلشن جود
فروغ دیده ی ایمان، صفای چهره ی دین
وصی احمد مرسل، علی ولی الله
که کوه را نبود با وقار او تمکین
علم شود چو کف زرفشان او، چه عجب
گر آفتاب ز خجلت فرو رود به زمین
قبول منصب خورشید اگر کند رایش
شب از زمانه برافتد چو سایه ی پیشین
سئوال کرد ز خورشید، ذره ای روزی
که ای ترا همه روی زمین به زیر نگین
پس از تو کیست که سازد چراغ تو روشن
به سوی رای منیرش اشاره کرد که این!
ز زور پنجه ی شیرافکنش عجب نبود
که تیغ کوه نباشد به دست او سنگین
زهی غضنفر شیرافکنی که سام سوار
ز بیم رزم تو پیچیده پا به دامن زین
ز بخت خویش چو نمرود در عقابین است
شهی که بندگی او نباشدش آیین
زمین ز فیض سحاب کف تو لاله عذار
فلک ز سجده ی خاک در تو ماه جبین
بود ز کشور قدر تو خانه ای گردون
بود ز خرمن رای تو خوشه ای پروین
بود به دست گدایان آستانه ی تو
ز کاسه ی سر بهرام، کاسه ی چوبین
به طاق کسری اگر بسته بود زنجیری
ز روی عدل، پی مدعای هر مسکین،
زمانه بر در هر خانه ای که بود آویخت
به روزگار تو زنجیر عدل از زلفین
کند خطاب تو خشنود ماه کنعان را
غلام توست، اگر یوسف است اگر گرگین
به روزگار تو آسوده چون نباشد کبک؟
که جز گرفتن ناخن نیاید از شاهین
قلم به عهد تو در وصف خوبی عالم
سپند بر سر آتش نهد ز نقطه ی شین
اگرچه ساده نباشد، خوش است خصم ترا
به سر ز سایه ی شمشیر، کاکل مشکین
چو نسبتی به شکوه تو کرده اند او را
بود چو حرف بزرگان، صدای کوه متین
به روز رزم تو بینند بر سر میدان
سمند خصم ترا بر شکم حنا از زین
نهاده تیغ تو سر در پی مخالف تو
چو ظالمی که به دنبال باشدش نفرین
خروش خصم به رزم تو اختیاری نیست
ز گردش سر او آسیاست خانه ی زین
نسیم حمله ی تیغ تو صرصر تندی ست
که سنگ را نگذارد به جای خود سنگین
برو چنان ز شکوه تو عرصه تنگ شده ست
که همچو موج سپر خورده آسمان صد چین
قدم نمی نهد از خانه ی کمان بیرون
که تیر حادثه در دور توست چله نشین
عطای دست تو نادیده، بهر دریوزه
سفینه در کف دریاست کاسه ی چوبین
به آفتاب زند پهلو از بلندی قدر
به دور نام تو نیکو نشسته نقش نگین
به زیر برگ، عبث نیست غنچه گشتن گل
نشسته نکهت خلق ترا مگر به کمین
به روزگار تو عالم ز بس نظام گرفت
شهاب رشته شد از بهر سبحه ی پروین
مگر که گرز گران تو آمدش در خواب
که خواب بخت عدوی تو شد چنین سنگین
عجب که کلک قضا، قابل ورق گردد
اگر نه مصرع تیغ تو باشدش تضمین
کسی که شوق طواف تواش برانگیزد
درون خانه مسافر بود چو خانه ی زین
مسیح رشک به آن خسته می برد کز ضعف
چو آفتاب ز خشت درت کند بالین
شها! دمی ز سر لطف گوش با من دار
ببین چه می کشم از بخت بد من مسکین
به دست دایه ی بی مهر چرخ آن طفلم
که بخت تیره چو ابرو نمایدم ز جبین
سلیم بهر همین کرد اسم من گردون
ک اره بر سر نامم نهد ز صورت سین
به حیرتم که فلک با وجود راست روی
مرا چو تیر خطا از چه کرد خاک نشین
چنان که بستر خوبان ز زلف عنبر فام
مرا همیشه زند مار، حلقه بر بالین
امید من همه حسرت دهد نتیجه، مگر
به خط عکس بود سرنوشت من چونگین؟
چو آفتاب جهانگرد بودم و عمری ست
که کرده بخت سیاهم چو سایه خانه نشین
به رغم طالع ناساز خویش، ساخته ام
همین به خنده ی خشکی چو پسته در قزوین
مرا به سوی نجف، جذبه ای عنایت کن
که همچو مهر شوم بر در تو خاک نشین
به منع سجده ی مردم ز رشک می خواهم
بر آستان تو مهری نهم ز نقش جبین
ز حد گذشت جفای سپهر دون با من
مرا خلاص کن از چنگ این ستم آیین
سلیم، به که روم بر سر دعا زین پس
که خامه را به زبان داد قافیه آمین
همیشه تا اثری از سخن بود، باشد
به خون خصم تو تیغ زبان من رنگین
برد ز هند دواتم شکر به جانب چین
قلم ز فیض بیانم چو شاخ گل تازه
ورق ز معنی شعرم چو برگ گل رنگین
به پیش صفحه ی نظمم رقوم نسخه ی سحر
به خود فرو رود از شرم، همچو نقش نگین
زهر نسیم گلستان طبع من، گردد
کنار دهر پر از گل چو دامن گلچین
همیشه از رقم فیض، خانه ی قلمم
بود چو غنچه ی گل پر ز معنی رنگین
ته دلی نبود از سخن شکایت من
چو مادری که به فرزند خود کند نفرین
به غیر فهم سخن نبودم ز کس طمعی
که نوعروس سخن را همین بود کابین
ز منعمان جهان چشم لطف نتوان داشت
مجو چو طفل ز طاووس، بیضه ی رنگین
به عارفان ز سر جهل آن که در مجلس
همیشه بحث کند از برای مذهب و دین،
ز بی نمازی، روی نشسته اش ماند
به پشت گربه که هرگز نمی رسد به زمین
اگرچه داخل اهل زمانه ام، لیکن
در آن میانه غریبم چو مصرع تضمین
به خانه زادی کلک من افتخار کند
سخن که طعنه به خورشید می زند چندین
به مطلعی برم از آفتاب صد احسان
به مقطعی کشم از روزگار صد تحسین
زهی ز شوق سواری دل تو مایل زین
چنان که رغبت طفلان به جامه ی رنگین
برون نمی رود از چشم من خیال لبت
چنان که از دل فرهاد، حسرت شیرین
ز فیض دیدن روی تو دامن مژه ام
ز آب و رنگ لبالب چو دامن گلچین
ز دست رفته مرا آب و رنگ خویش، مگر
به خون چو داغ کنم روی ناخنی رنگین
به دلنشینی کویت نیافتم جایی
چو آفتاب بگشتم تمام روی زمین
برون پرده ی وصل تو مانده ایم دایم
ز بخت تیره، چو بر پشت نامه نقش رنگین
چنان به دور رخت آب و رنگ گلشن رفت
که تیغ مهر نگردد ز خون گل رنگین
برای ماتم آشفتگان خویش بود
همیشه در بر زلف تو جامه ی مشکین
ز بس که شیفته ی صحبت حریفانم
ستاره ام به فلک داخل است با پروین
شود به خنده ی او رغبتم فزون هردم
اگرچه نیست گوارا، شراب لب شیرین
چنین که از سر هر موی، زهر می چکدم
چگونه در دل او خویش را کنم شیرین
ز بس که بی رخ او دیده ام غبار گرفت
شده ست مردم چشمم به دیده خاک نشین
به خویش بس که فرو می روم ز فکر تو شب
بود چو غنچه گریبان خود مرا بالین
دلم به هیچ تسلی نمی شود بی تو
به مدح شاه دهم خویش را مگر تسکین
محیط گوهر احسان، سحاب گلشن جود
فروغ دیده ی ایمان، صفای چهره ی دین
وصی احمد مرسل، علی ولی الله
که کوه را نبود با وقار او تمکین
علم شود چو کف زرفشان او، چه عجب
گر آفتاب ز خجلت فرو رود به زمین
قبول منصب خورشید اگر کند رایش
شب از زمانه برافتد چو سایه ی پیشین
سئوال کرد ز خورشید، ذره ای روزی
که ای ترا همه روی زمین به زیر نگین
پس از تو کیست که سازد چراغ تو روشن
به سوی رای منیرش اشاره کرد که این!
ز زور پنجه ی شیرافکنش عجب نبود
که تیغ کوه نباشد به دست او سنگین
زهی غضنفر شیرافکنی که سام سوار
ز بیم رزم تو پیچیده پا به دامن زین
ز بخت خویش چو نمرود در عقابین است
شهی که بندگی او نباشدش آیین
زمین ز فیض سحاب کف تو لاله عذار
فلک ز سجده ی خاک در تو ماه جبین
بود ز کشور قدر تو خانه ای گردون
بود ز خرمن رای تو خوشه ای پروین
بود به دست گدایان آستانه ی تو
ز کاسه ی سر بهرام، کاسه ی چوبین
به طاق کسری اگر بسته بود زنجیری
ز روی عدل، پی مدعای هر مسکین،
زمانه بر در هر خانه ای که بود آویخت
به روزگار تو زنجیر عدل از زلفین
کند خطاب تو خشنود ماه کنعان را
غلام توست، اگر یوسف است اگر گرگین
به روزگار تو آسوده چون نباشد کبک؟
که جز گرفتن ناخن نیاید از شاهین
قلم به عهد تو در وصف خوبی عالم
سپند بر سر آتش نهد ز نقطه ی شین
اگرچه ساده نباشد، خوش است خصم ترا
به سر ز سایه ی شمشیر، کاکل مشکین
چو نسبتی به شکوه تو کرده اند او را
بود چو حرف بزرگان، صدای کوه متین
به روز رزم تو بینند بر سر میدان
سمند خصم ترا بر شکم حنا از زین
نهاده تیغ تو سر در پی مخالف تو
چو ظالمی که به دنبال باشدش نفرین
خروش خصم به رزم تو اختیاری نیست
ز گردش سر او آسیاست خانه ی زین
نسیم حمله ی تیغ تو صرصر تندی ست
که سنگ را نگذارد به جای خود سنگین
برو چنان ز شکوه تو عرصه تنگ شده ست
که همچو موج سپر خورده آسمان صد چین
قدم نمی نهد از خانه ی کمان بیرون
که تیر حادثه در دور توست چله نشین
عطای دست تو نادیده، بهر دریوزه
سفینه در کف دریاست کاسه ی چوبین
به آفتاب زند پهلو از بلندی قدر
به دور نام تو نیکو نشسته نقش نگین
به زیر برگ، عبث نیست غنچه گشتن گل
نشسته نکهت خلق ترا مگر به کمین
به روزگار تو عالم ز بس نظام گرفت
شهاب رشته شد از بهر سبحه ی پروین
مگر که گرز گران تو آمدش در خواب
که خواب بخت عدوی تو شد چنین سنگین
عجب که کلک قضا، قابل ورق گردد
اگر نه مصرع تیغ تو باشدش تضمین
کسی که شوق طواف تواش برانگیزد
درون خانه مسافر بود چو خانه ی زین
مسیح رشک به آن خسته می برد کز ضعف
چو آفتاب ز خشت درت کند بالین
شها! دمی ز سر لطف گوش با من دار
ببین چه می کشم از بخت بد من مسکین
به دست دایه ی بی مهر چرخ آن طفلم
که بخت تیره چو ابرو نمایدم ز جبین
سلیم بهر همین کرد اسم من گردون
ک اره بر سر نامم نهد ز صورت سین
به حیرتم که فلک با وجود راست روی
مرا چو تیر خطا از چه کرد خاک نشین
چنان که بستر خوبان ز زلف عنبر فام
مرا همیشه زند مار، حلقه بر بالین
امید من همه حسرت دهد نتیجه، مگر
به خط عکس بود سرنوشت من چونگین؟
چو آفتاب جهانگرد بودم و عمری ست
که کرده بخت سیاهم چو سایه خانه نشین
به رغم طالع ناساز خویش، ساخته ام
همین به خنده ی خشکی چو پسته در قزوین
مرا به سوی نجف، جذبه ای عنایت کن
که همچو مهر شوم بر در تو خاک نشین
به منع سجده ی مردم ز رشک می خواهم
بر آستان تو مهری نهم ز نقش جبین
ز حد گذشت جفای سپهر دون با من
مرا خلاص کن از چنگ این ستم آیین
سلیم، به که روم بر سر دعا زین پس
که خامه را به زبان داد قافیه آمین
همیشه تا اثری از سخن بود، باشد
به خون خصم تو تیغ زبان من رنگین