عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴۷
این آهوان که گردن دعوی کشیده اند
خال بیاض گردن اورا ندیده اند
آنها که وصف میوه فردوس میکنند
از نخل حسن سیب زنخدان نچیده اند
جمعی که در کمینگه صبح قیامتند
آن سینه را زچاک گریبان ندیده اند
آنان که نسبت تو به آب خضر کنند
از لعل روح بخش تو حرفی شنیده اند
این کورباطنان که ز حسن تو غافلند
خورشید را به دیده خفاش دیده اند
تا لعل آبدار ترا نقش بسته اند
آب عقیق و خون یمن را مکیده اند
مد رسایی از قلم صنع برده اند
تا قامت بلند ترا آفریده اند
از شرم نرگس تو غزالان شوخ چشم
خود را به زیر خیمه لیلی کشیده اند
از چشم آهوان حرم حرف می زنند
این غافلان نگاه ترا دور دیده اند
خواب فراغت از سر ایام رفته است
تا چشم نیمخواب ترا آفریده اند
تا قامت بلند تو در جلوه آمده است
مرغان قدس از سر طوبی پریده اند
از خجلت رخ تو که خوندار لاله است
گلها به زیر شهپر مرغان خزیده اند
رخسار توست لاله بی داغ این چمن
این لاله های باغ همه داغ دیده اند
در روزگار چهره شبنم فریب تو
گلهای باغ روی طراوت ندیده اند
امروز در قلمرو خواری کشان توست
آن را که مصریان به عزیزی خریده اند
صائب به حسن طبع تو اقرار کرده اند
جمعی که در نزاکت معنی رسیده اند
خال بیاض گردن اورا ندیده اند
آنها که وصف میوه فردوس میکنند
از نخل حسن سیب زنخدان نچیده اند
جمعی که در کمینگه صبح قیامتند
آن سینه را زچاک گریبان ندیده اند
آنان که نسبت تو به آب خضر کنند
از لعل روح بخش تو حرفی شنیده اند
این کورباطنان که ز حسن تو غافلند
خورشید را به دیده خفاش دیده اند
تا لعل آبدار ترا نقش بسته اند
آب عقیق و خون یمن را مکیده اند
مد رسایی از قلم صنع برده اند
تا قامت بلند ترا آفریده اند
از شرم نرگس تو غزالان شوخ چشم
خود را به زیر خیمه لیلی کشیده اند
از چشم آهوان حرم حرف می زنند
این غافلان نگاه ترا دور دیده اند
خواب فراغت از سر ایام رفته است
تا چشم نیمخواب ترا آفریده اند
تا قامت بلند تو در جلوه آمده است
مرغان قدس از سر طوبی پریده اند
از خجلت رخ تو که خوندار لاله است
گلها به زیر شهپر مرغان خزیده اند
رخسار توست لاله بی داغ این چمن
این لاله های باغ همه داغ دیده اند
در روزگار چهره شبنم فریب تو
گلهای باغ روی طراوت ندیده اند
امروز در قلمرو خواری کشان توست
آن را که مصریان به عزیزی خریده اند
صائب به حسن طبع تو اقرار کرده اند
جمعی که در نزاکت معنی رسیده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴۹
گوش از برای نغمه تر آفریده اند
وز بهر روی خوب نظرآفریده اند
چشم از برای گریه ولب از برای آه
وز بهر داغ لخت جگر آفریده اند
مقصود از صدف گهر آبدار اوست
از بهر اشک دیده تر آفریده اند
بی شک گرم یک مژه برهم زدن مباش
کاین رشته را برای گهر آفریده اند
هر چهره نیست قابل خونابه سرشک
کاین سکه بهر روی چو زر آفریده اند
مگشا به هر سمنبری آغوش خویش را
کاین هاله را برای قمر آفریده اند
خط را برات بر لب خوبان نوشته اند
از بهر مور تنگ شکر آفریده اند
سنگ است باب خنده بیجای غافلان
از بهر کبک کوه وکمر آفریده اند
انصاف نیست هیزم دوزخ کند کسی
نخلی که از برای ثمر آفریده اند
صائب بود ز کیسه دریا سخای ابر
دل را برای دیده ترآفریده اند
وز بهر روی خوب نظرآفریده اند
چشم از برای گریه ولب از برای آه
وز بهر داغ لخت جگر آفریده اند
مقصود از صدف گهر آبدار اوست
از بهر اشک دیده تر آفریده اند
بی شک گرم یک مژه برهم زدن مباش
کاین رشته را برای گهر آفریده اند
هر چهره نیست قابل خونابه سرشک
کاین سکه بهر روی چو زر آفریده اند
مگشا به هر سمنبری آغوش خویش را
کاین هاله را برای قمر آفریده اند
خط را برات بر لب خوبان نوشته اند
از بهر مور تنگ شکر آفریده اند
سنگ است باب خنده بیجای غافلان
از بهر کبک کوه وکمر آفریده اند
انصاف نیست هیزم دوزخ کند کسی
نخلی که از برای ثمر آفریده اند
صائب بود ز کیسه دریا سخای ابر
دل را برای دیده ترآفریده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵۴
از آفتاب چاشنی صبح شد بلند
عمر دوباره یافت ز راه گداز قند
بگذار تا به داغ رهایی شود کباب
صیدی که همچو تاب نپیچد بر آن کمند
ما را چه نسبت است به مجنون که جوش ما
نگذاشت گردباد ز هامون شود بلند
از روی گرم شکوه ما می شود تمام
یک ناله است سرمه آواز این سپند
علم تو چون محیط به اسرار غیب نیست
ز نهار لب ببند ز چون و چرا و چند
چون گل شکفته باش درین انجمن که صبح
تسخیر کرد روی زمین را به نوشخند
در آتش زوال بود نعل رنگ و بو
ز نهار دل به غنچه این بوستان مبند
از گل به وام گوش ستانند بلبلان
در گلشنی که ناله صائب شود بلند
عمر دوباره یافت ز راه گداز قند
بگذار تا به داغ رهایی شود کباب
صیدی که همچو تاب نپیچد بر آن کمند
ما را چه نسبت است به مجنون که جوش ما
نگذاشت گردباد ز هامون شود بلند
از روی گرم شکوه ما می شود تمام
یک ناله است سرمه آواز این سپند
علم تو چون محیط به اسرار غیب نیست
ز نهار لب ببند ز چون و چرا و چند
چون گل شکفته باش درین انجمن که صبح
تسخیر کرد روی زمین را به نوشخند
در آتش زوال بود نعل رنگ و بو
ز نهار دل به غنچه این بوستان مبند
از گل به وام گوش ستانند بلبلان
در گلشنی که ناله صائب شود بلند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵۹
چون حرف شکوه برق ز تیغ زبان زند
تبخاله قفل خامشیم بر دهان زند
دیگر چو تیر قد نکند راست در مصاف
آن را که ابروی تو به پشت کمان زند
شد سروی از بهار رخش آه سرد من
کز جلوه پشت پای بر آب روان زند
آه بلندی از جگر رشک می کشم
خورشید بوسه چند بر آن آستان زند
تیر از تنم برآورد انگشت زینهار
از خون گرم من لب تیغ الامان زند
نگذاشت پای سرو ببوسیم تنگ چشم
دست چنار بر کمر باغبان زند
صائب ز حسرت قفس ودام سوختیم
کو برق خانه سوز که بر آشیان زند
تبخاله قفل خامشیم بر دهان زند
دیگر چو تیر قد نکند راست در مصاف
آن را که ابروی تو به پشت کمان زند
شد سروی از بهار رخش آه سرد من
کز جلوه پشت پای بر آب روان زند
آه بلندی از جگر رشک می کشم
خورشید بوسه چند بر آن آستان زند
تیر از تنم برآورد انگشت زینهار
از خون گرم من لب تیغ الامان زند
نگذاشت پای سرو ببوسیم تنگ چشم
دست چنار بر کمر باغبان زند
صائب ز حسرت قفس ودام سوختیم
کو برق خانه سوز که بر آشیان زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶۲
گلزار جوش حسن خداداد می زند
باغ از شکوفه موج پریزاد می زند
خون لاله لاله می چکد از تیغ کوهسار
طاوس سر ز بیضه فولاد می زند
چون عندلیب هر که قدم در چمن گذاشت
بی اختیار بر در فریاد می زند
هر لاله ای که سر زند از کوه بیستون
ساغر به طاق ابروی فرهاد می زند
عاشق به هیچ وجه تسلی نمی شود
در وصل عندلیب همان داد می زند
صائب به روی خود در غم باز می کند
هر کس که خنده بر من ناشاد می زند
باغ از شکوفه موج پریزاد می زند
خون لاله لاله می چکد از تیغ کوهسار
طاوس سر ز بیضه فولاد می زند
چون عندلیب هر که قدم در چمن گذاشت
بی اختیار بر در فریاد می زند
هر لاله ای که سر زند از کوه بیستون
ساغر به طاق ابروی فرهاد می زند
عاشق به هیچ وجه تسلی نمی شود
در وصل عندلیب همان داد می زند
صائب به روی خود در غم باز می کند
هر کس که خنده بر من ناشاد می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶۳
ابر بهار سینه به گلزار می زند
خون شفق علم ز سر خار می زند
زودا که خونچکان شود از خار انتقام
دستی که گل به مرغ گرفتارمی زند
در فصل برگریز کند سیر نوبهار
آیینه ای که غوطه به زنگار می زند
هر کس صلای باده به زهاد می دهد
آبی به روی صورت دیوار می زند
درگلشنی که بال مرا باز کرده اند
شبنم گره به نکهت گلزار می زند
عمری است در میان لب وسینه من است
رازی که بوسه بر لب اظهار می زند
امروز هر که سنگ ملامت به من می رساند
گو دست خود ببوس که بازار می زند
خطی قضا به سینه شهباز می کشد
هر خنده ای که کبک به کهسار می زند
آفت کم است میوه شاخ بلند را
منصور خواب خوش به سر دار می زند
صائب هلاک زمزمه دلنشین ماست
هر کس که ناخنی به رگ تار می زند
خون شفق علم ز سر خار می زند
زودا که خونچکان شود از خار انتقام
دستی که گل به مرغ گرفتارمی زند
در فصل برگریز کند سیر نوبهار
آیینه ای که غوطه به زنگار می زند
هر کس صلای باده به زهاد می دهد
آبی به روی صورت دیوار می زند
درگلشنی که بال مرا باز کرده اند
شبنم گره به نکهت گلزار می زند
عمری است در میان لب وسینه من است
رازی که بوسه بر لب اظهار می زند
امروز هر که سنگ ملامت به من می رساند
گو دست خود ببوس که بازار می زند
خطی قضا به سینه شهباز می کشد
هر خنده ای که کبک به کهسار می زند
آفت کم است میوه شاخ بلند را
منصور خواب خوش به سر دار می زند
صائب هلاک زمزمه دلنشین ماست
هر کس که ناخنی به رگ تار می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶۶
خط تو راه دین ودل وهوش می زند
ته جرعه ای است این که به سرجوش می زند
از خط سبز مستی حسن تو کم نشد
این می به شیشه رفت وهمان جوش می زند
بر آتش عذار تو دامان دیگرست
هر سیلیی که خط به بناگوش می زند
از خط فزودمستی آن چشم پر خمار
در نوبهار چشمه فزون جوش می زند
روی زمین زلغزش مستان شودکبود
زینسان که جلوه توره هوش می زند
از شرم اگرچه نیست زبان طلب مرا
خمیازه حلقه بر لب خاموش می زند
با سرو سرکشی که ز خودراست بگذرد
امید فال خلوت آغوش می زند
سنگی که می زند به من آن طفل شوخ چشم
دست نوازشی است که بر دوش می زند
باشد پیاده ای که زندخنده برسوار
زاهد که خنده بر من مدهوش می زند
صائب دلیل پختگی عقل خامشی است
تا نارس است باده به خم جوش می زند
ته جرعه ای است این که به سرجوش می زند
از خط سبز مستی حسن تو کم نشد
این می به شیشه رفت وهمان جوش می زند
بر آتش عذار تو دامان دیگرست
هر سیلیی که خط به بناگوش می زند
از خط فزودمستی آن چشم پر خمار
در نوبهار چشمه فزون جوش می زند
روی زمین زلغزش مستان شودکبود
زینسان که جلوه توره هوش می زند
از شرم اگرچه نیست زبان طلب مرا
خمیازه حلقه بر لب خاموش می زند
با سرو سرکشی که ز خودراست بگذرد
امید فال خلوت آغوش می زند
سنگی که می زند به من آن طفل شوخ چشم
دست نوازشی است که بر دوش می زند
باشد پیاده ای که زندخنده برسوار
زاهد که خنده بر من مدهوش می زند
صائب دلیل پختگی عقل خامشی است
تا نارس است باده به خم جوش می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶۷
یاقوت با لب تودم از رنگ می زند
این خون گرفته بین که چه بر سنگ می زند
مرغی که آگه است زتعجیل نو بهار
در تنگنای بیضه بر آهنگ می زند
هر چند مازعجز درصلح می زنیم
آن از خدا نترس درجنگ می زند
از روی تازه اش گل بی خار می کنم
خاری اگر به دامن من چنگ می زند
روی شکفته از سخن سخت ایمن است
کی بر در گشاده کسی سنگ می زند
چون شعله می شود پروبال نگاه من
خارم به چشم اگر خط شبرنگ می زند
خط صلح داد شعله وخاشاک را به هم
آن سنگدل هنوز در جنگ می زند
سودا ز بس چو شیشه مراخشک کرده است
بر پهلویم تپیدن دل سنگ می زند
خواهد کشید اشک ندامت ازو گلاب
آن گل که خنده بر من دلتنگ می زند
در عالمی که خوردن خون است بیغمی
صائب چو بیغمان می گلرنگ می زند
این خون گرفته بین که چه بر سنگ می زند
مرغی که آگه است زتعجیل نو بهار
در تنگنای بیضه بر آهنگ می زند
هر چند مازعجز درصلح می زنیم
آن از خدا نترس درجنگ می زند
از روی تازه اش گل بی خار می کنم
خاری اگر به دامن من چنگ می زند
روی شکفته از سخن سخت ایمن است
کی بر در گشاده کسی سنگ می زند
چون شعله می شود پروبال نگاه من
خارم به چشم اگر خط شبرنگ می زند
خط صلح داد شعله وخاشاک را به هم
آن سنگدل هنوز در جنگ می زند
سودا ز بس چو شیشه مراخشک کرده است
بر پهلویم تپیدن دل سنگ می زند
خواهد کشید اشک ندامت ازو گلاب
آن گل که خنده بر من دلتنگ می زند
در عالمی که خوردن خون است بیغمی
صائب چو بیغمان می گلرنگ می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷۳
وقت است نوبهار در عیش وا کند
باغ از شکوفه خنده دندان نما کند
جامی به گردش آر که این کهنه آسیا
وقت است استخوان مرا توتیا کنند
امروز چون حباب درین بحر آبگون
دولت در آن سرست که کسب هوا کند
گر بگذرد به غنچه پیکان نسیم صبح
بی اختیار لب به شکر خنده وا کند
خونش بود به فتوی پیر مغان حلال
در نو بهار هرکه صبوحی قضاکند
ابری که نرم کرد دل سنگ خاره را
کی توبه مرا به درستی رها کند
صائب به غیر روی عرقناک یار نیست
ابر تری که آینه دل جلا کند
باغ از شکوفه خنده دندان نما کند
جامی به گردش آر که این کهنه آسیا
وقت است استخوان مرا توتیا کنند
امروز چون حباب درین بحر آبگون
دولت در آن سرست که کسب هوا کند
گر بگذرد به غنچه پیکان نسیم صبح
بی اختیار لب به شکر خنده وا کند
خونش بود به فتوی پیر مغان حلال
در نو بهار هرکه صبوحی قضاکند
ابری که نرم کرد دل سنگ خاره را
کی توبه مرا به درستی رها کند
صائب به غیر روی عرقناک یار نیست
ابر تری که آینه دل جلا کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷۸
هشیار را خرام تو سر مست می کند
این سیل اگر به کوه رسد پست می کند
تا وا کند نسیم سحرگاه غنچه ای
صد عقده باز تاک زبردست می کند
قد ترا به سرو چه نسبت که آب را
حیرانی خرام تو پا بست می کند
از خط فزود مستی آن چشم پرخمار
بادام را بنفشه سیه مست می کند
صائب من از نظاره ساقی شدم خراب
ورنه مرا شراب کجا مست می کند
این سیل اگر به کوه رسد پست می کند
تا وا کند نسیم سحرگاه غنچه ای
صد عقده باز تاک زبردست می کند
قد ترا به سرو چه نسبت که آب را
حیرانی خرام تو پا بست می کند
از خط فزود مستی آن چشم پرخمار
بادام را بنفشه سیه مست می کند
صائب من از نظاره ساقی شدم خراب
ورنه مرا شراب کجا مست می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸۰
معشوق کی زاهل هوس یاد می کند
شکر کجا ز مور ومگس یاد می کند
مرغی که شد زکاهلی از دست دانه خوار
در آشیان ز کنج قفس یاد می کند
همت ز عاجزان طلبد ظلم وقت عزل
چون شعله شد ضعیف زخس یاد می کند
پیچد به دست وپای چو زنجیر ناقه را
از بازماندگان چو جرس یاد می کند
شاخ گلی که می کند از سایه سرکشی
صائب کی از اسیر قفس یاد می کند
شکر کجا ز مور ومگس یاد می کند
مرغی که شد زکاهلی از دست دانه خوار
در آشیان ز کنج قفس یاد می کند
همت ز عاجزان طلبد ظلم وقت عزل
چون شعله شد ضعیف زخس یاد می کند
پیچد به دست وپای چو زنجیر ناقه را
از بازماندگان چو جرس یاد می کند
شاخ گلی که می کند از سایه سرکشی
صائب کی از اسیر قفس یاد می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸۷
تقدیر قطع رشته تدبیر می کند
تدبیر ساده لوح چه تقدیر می کند
ای چرخ فکر گرسنه چشمان خاک کن
این یک دو قرص چشم که را سیر می کند
عشق از گرفت وگیر قیامت مسلم است
زنجیر عدل را که با زنجیر می کند
چون از وداع او نرود دست ودل ز کار
زور کمان مشایعت تیر می کند
یوسف نداشت نعمت دیدار اینقدر
حسن تو چشم آینه را سیر می کند
داد غرور حسن خط سبز می دهد
این مور نی به ناخن این شیر می کند
حاجت به باده نیست شب ماهتاب را
ساقی چه آب تلخ درین شیر می کند
صائب زخط سبز نکویان در اصفهان
سیر بهار خطه کشمیر می کند
تدبیر ساده لوح چه تقدیر می کند
ای چرخ فکر گرسنه چشمان خاک کن
این یک دو قرص چشم که را سیر می کند
عشق از گرفت وگیر قیامت مسلم است
زنجیر عدل را که با زنجیر می کند
چون از وداع او نرود دست ودل ز کار
زور کمان مشایعت تیر می کند
یوسف نداشت نعمت دیدار اینقدر
حسن تو چشم آینه را سیر می کند
داد غرور حسن خط سبز می دهد
این مور نی به ناخن این شیر می کند
حاجت به باده نیست شب ماهتاب را
ساقی چه آب تلخ درین شیر می کند
صائب زخط سبز نکویان در اصفهان
سیر بهار خطه کشمیر می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸۸
بر باد می دهد سر بی مغز چون حباب
هر کس برای کسب هوا سیر می کند
چون برگ کاه هرکه سبکروح می شود
صائب به بال کاهربا سیر می کند
از آه هر طرف دل ما سیر می کند
چون تخت جم به روی هوا سیر می کند
موج سراب پای به دامن شکسته ای است
در وادیی که وحشت ما سیر می کند
ابروی شوخ او نفسی بی اشاره نیست
این قبله همچو قبله نما سیر می کند
این دولتی که دل به دوامش نهاده ای
چون سایه در رکاب هما سیر می کند
از کاهلی است گرچه دل ازپاشکستگان
وقت نمازدر همه جا سیر می کند
چشم به جای دیگرو دل جای دیگرست
گردون جدا ستاره جدا سیر می کند
آن را که هست آتشی از شوق زیر پا
دایم چو چرخ بی سرو پا سیر می کند
نعلش در آتش است همان پیش آفتاب
پرتو اگر چه در همه جا سیر می کند
از خاک بر گرفته آتش بود دخان
گردون به بال همت ما سیر می کند
هر کس به بی نشان ز نشان راه برده است
داند دل رمیده کجا سیر می کند
چون شانه هر که پا ز سر خویش کرده است
در کوچه باغ زلف دو تا سیر می کند
شب در میان رود به زمین سیاه هند
رنگین سخن به پای حنا سیر می کند
در حیرتم که کلفت روی زمین چسان
در تنگنای سینه ما سیر می کند
چندین هزار قامت چون تیر شد کمان
گردون همان به پشت دوتا سیر می کند
آتش عنانی فلک از ناله من است
محمل به ذوق بانگ درا سیر می کند
هر کس برای کسب هوا سیر می کند
چون برگ کاه هرکه سبکروح می شود
صائب به بال کاهربا سیر می کند
از آه هر طرف دل ما سیر می کند
چون تخت جم به روی هوا سیر می کند
موج سراب پای به دامن شکسته ای است
در وادیی که وحشت ما سیر می کند
ابروی شوخ او نفسی بی اشاره نیست
این قبله همچو قبله نما سیر می کند
این دولتی که دل به دوامش نهاده ای
چون سایه در رکاب هما سیر می کند
از کاهلی است گرچه دل ازپاشکستگان
وقت نمازدر همه جا سیر می کند
چشم به جای دیگرو دل جای دیگرست
گردون جدا ستاره جدا سیر می کند
آن را که هست آتشی از شوق زیر پا
دایم چو چرخ بی سرو پا سیر می کند
نعلش در آتش است همان پیش آفتاب
پرتو اگر چه در همه جا سیر می کند
از خاک بر گرفته آتش بود دخان
گردون به بال همت ما سیر می کند
هر کس به بی نشان ز نشان راه برده است
داند دل رمیده کجا سیر می کند
چون شانه هر که پا ز سر خویش کرده است
در کوچه باغ زلف دو تا سیر می کند
شب در میان رود به زمین سیاه هند
رنگین سخن به پای حنا سیر می کند
در حیرتم که کلفت روی زمین چسان
در تنگنای سینه ما سیر می کند
چندین هزار قامت چون تیر شد کمان
گردون همان به پشت دوتا سیر می کند
آتش عنانی فلک از ناله من است
محمل به ذوق بانگ درا سیر می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸۹
عاشق کجا به شکوه دهن باز می کند
این کبک خنده بر رخ شهباز می کند
تمکین ترا بجاست ز سنگین دلان که حسن
در دامن تو تربیت ناز می کند
از خون دل همیشه نگارین بود کفش
مشاطه ای که زلف ترا باز می کند
خود را چوداغ لاله کند جمع شام هجر
چون صبح وصل روشنی آغاز می کند
مرغی که زیرک است درین بوستانسرا
گل را خیال چنگل شهبازمی کند
در گوشمال عمر سر آمد مگر قضا
ما را برای بزم دگر ساز می کند
خون می چکد چو زخم نمایان ز خنده اش
کبکی که بی ملاحظه پرواز می کند
نتوان به برگ نکهت گل رانهفته داشت
این نه صدف چه با گهر رازمی کند
بلبل به راز غنچه سر بسته می رسد
این نامه را نسیم عبث بازمی کند
هرسرمه ای که هست درین خاکدان سپهر
در کار طوطیان سخنسازمی کند
صائب دلم به سیر چمن می کشد مگر
از بلبلان مرا یکی آواز می کند
این کبک خنده بر رخ شهباز می کند
تمکین ترا بجاست ز سنگین دلان که حسن
در دامن تو تربیت ناز می کند
از خون دل همیشه نگارین بود کفش
مشاطه ای که زلف ترا باز می کند
خود را چوداغ لاله کند جمع شام هجر
چون صبح وصل روشنی آغاز می کند
مرغی که زیرک است درین بوستانسرا
گل را خیال چنگل شهبازمی کند
در گوشمال عمر سر آمد مگر قضا
ما را برای بزم دگر ساز می کند
خون می چکد چو زخم نمایان ز خنده اش
کبکی که بی ملاحظه پرواز می کند
نتوان به برگ نکهت گل رانهفته داشت
این نه صدف چه با گهر رازمی کند
بلبل به راز غنچه سر بسته می رسد
این نامه را نسیم عبث بازمی کند
هرسرمه ای که هست درین خاکدان سپهر
در کار طوطیان سخنسازمی کند
صائب دلم به سیر چمن می کشد مگر
از بلبلان مرا یکی آواز می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹۲
نازش کسی که بر پدر خویش می کند
سلب نجابت از گهرخویش می کند
از مستی غرور نبیند به پیش پا
طاوس تا نظر به پر خویش می کند
گوهر که هست مردمک دیده صدف
خاک از غبار دل به سر خویش می کند
از دیگری است هر چه گره می زنی برآن
کی تر صدف لب از گهر خویش می کند
در بر گریز بلبل رنگین خیال ما
سیر چمن به زیر پر خویش می کند
بر باد می رود ز سبکدستی خزان
چون غنچه هرکه جمع زر خویش می کند
ایمن ز زخم خار شود هر که همچوگل
روی گشاده را سپر خویش می کند
دست از هوس بشوی که شبنم ز برگ گل
بسترز پاکی نظر خویش می کند
از عاجزان بترس که از زخم پشه فیل
خاک سیه به فرق سر خویش می کند
ایمن بود هنروری از چشم شور خلق
کز عیب پرده هنر خویش می کند
دندانه می کند دم شمشیر برق را
خاری که دست را سپر خویش می کند
دنبال چشم هر که زند قطره چون حباب
سر در سر هوای سر خویش می کند
دستش اکر به دامن پیر مغان رسد
صائب علاج دردسر خویش می کند
سلب نجابت از گهرخویش می کند
از مستی غرور نبیند به پیش پا
طاوس تا نظر به پر خویش می کند
گوهر که هست مردمک دیده صدف
خاک از غبار دل به سر خویش می کند
از دیگری است هر چه گره می زنی برآن
کی تر صدف لب از گهر خویش می کند
در بر گریز بلبل رنگین خیال ما
سیر چمن به زیر پر خویش می کند
بر باد می رود ز سبکدستی خزان
چون غنچه هرکه جمع زر خویش می کند
ایمن ز زخم خار شود هر که همچوگل
روی گشاده را سپر خویش می کند
دست از هوس بشوی که شبنم ز برگ گل
بسترز پاکی نظر خویش می کند
از عاجزان بترس که از زخم پشه فیل
خاک سیه به فرق سر خویش می کند
ایمن بود هنروری از چشم شور خلق
کز عیب پرده هنر خویش می کند
دندانه می کند دم شمشیر برق را
خاری که دست را سپر خویش می کند
دنبال چشم هر که زند قطره چون حباب
سر در سر هوای سر خویش می کند
دستش اکر به دامن پیر مغان رسد
صائب علاج دردسر خویش می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰۲
ریزش چو شیشه هرکه به آوازه می کند
در هرپیاله زخم مرا تازه می کند
از صحبت آن که خاطر جمع است مطلبش
سی پاره را به تفرقه شیرازه می کند
رخسار چون بهشت تو در هر نظاره ای
ایمان من به خلد برین تازه می کند
امشب کراست عزم تماشای ماهتاب
کز هاله مه تهیه خمیازه می کند
آن روی چون گل است ز گلگونه بی نیاز
مشاطه خون عبث به دل غازه می کند
مستان برون ز عالم اندازه رفته اند
ساقی همان رعایت اندازه می کند
چون ابر حاصلش ز کرم شهرت است وبس
صائب کسی که جود به آوازه می کند
در هرپیاله زخم مرا تازه می کند
از صحبت آن که خاطر جمع است مطلبش
سی پاره را به تفرقه شیرازه می کند
رخسار چون بهشت تو در هر نظاره ای
ایمان من به خلد برین تازه می کند
امشب کراست عزم تماشای ماهتاب
کز هاله مه تهیه خمیازه می کند
آن روی چون گل است ز گلگونه بی نیاز
مشاطه خون عبث به دل غازه می کند
مستان برون ز عالم اندازه رفته اند
ساقی همان رعایت اندازه می کند
چون ابر حاصلش ز کرم شهرت است وبس
صائب کسی که جود به آوازه می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰۸
الفت به عاشقان سگ آن کو نمی کند
وحشت رم از طبیعت آهو نمی کند
از پاکدامنان نکند حسن اجتناب
گل با صبا مضایقه در بو نمی کند
از سینه هر دلی به بوی تو شد جدا
چون نافه بازگشت به آهو نمی کند
سنگ و گهر یکی است به چشم خداشناس
میزان عدل میل به یک سو نمی کند
در تیغ نیست جوهر اقبال مردمی
کاری که چشم می کند ابرو نمی کند
اقبال روزگار به بخت است و اتفاق
دولت به التماس به کس رو نمی کند
آبش چو نخل بادیه از ابر می رسد
هر کس که التفات به هر جو نمی کند
آب روان به قوت سر چشمه می رود
سالک به پای خویش تکاپو نمی کند
صائب چو حسن قدرت خود را کند عیان
شمشیر کار جنبش ابرو نمی کند
وحشت رم از طبیعت آهو نمی کند
از پاکدامنان نکند حسن اجتناب
گل با صبا مضایقه در بو نمی کند
از سینه هر دلی به بوی تو شد جدا
چون نافه بازگشت به آهو نمی کند
سنگ و گهر یکی است به چشم خداشناس
میزان عدل میل به یک سو نمی کند
در تیغ نیست جوهر اقبال مردمی
کاری که چشم می کند ابرو نمی کند
اقبال روزگار به بخت است و اتفاق
دولت به التماس به کس رو نمی کند
آبش چو نخل بادیه از ابر می رسد
هر کس که التفات به هر جو نمی کند
آب روان به قوت سر چشمه می رود
سالک به پای خویش تکاپو نمی کند
صائب چو حسن قدرت خود را کند عیان
شمشیر کار جنبش ابرو نمی کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۰
در موج خیز غم دل آزاد نشکند
جوهر طلسم بیضه فولاد نشکند
تیغ ترا ملاحظه از جان سخت نیست
از کوه قاف بال پریزاد نشکند
تا می توان شکست پرو بال خویش را
مرغ اسیر ما دل صیاد نشکند
گو تخته کن دکان که سرآمد نمی شود
طفلی که تخته بر سر استاد نشکند
این می کشد مرا که مبادا ز لاغری
خونم خمار خنجر جلاد نشکند
گودم مزن ز خشکی سودا که ناقص است
در هر رگی که نشتر فصاد نشکند
این دامنی که زد به کمر کوه بیستون
سخت است تیشه بر سر فرهاد نشکند
بر سرکشی مناز که سروی درین چمن
قامت نکرد راست که آزاد نشکند
دستی نشد دراز بر این گرد خوان که نی
در ناخنش قلمرو ایجاد نشکند
کام از جهان مجو که درین صید گاه نیست
مرغی که بیضه بر سر صیاد نشکند
ایمن نیم ز تنگی دل بر خیال او
از شیشه گر چه بال پریزاد نشکند
صائب جهان فروز نگردد چو آفتاب
رنگی که از تپانچه استاد نشکند
جوهر طلسم بیضه فولاد نشکند
تیغ ترا ملاحظه از جان سخت نیست
از کوه قاف بال پریزاد نشکند
تا می توان شکست پرو بال خویش را
مرغ اسیر ما دل صیاد نشکند
گو تخته کن دکان که سرآمد نمی شود
طفلی که تخته بر سر استاد نشکند
این می کشد مرا که مبادا ز لاغری
خونم خمار خنجر جلاد نشکند
گودم مزن ز خشکی سودا که ناقص است
در هر رگی که نشتر فصاد نشکند
این دامنی که زد به کمر کوه بیستون
سخت است تیشه بر سر فرهاد نشکند
بر سرکشی مناز که سروی درین چمن
قامت نکرد راست که آزاد نشکند
دستی نشد دراز بر این گرد خوان که نی
در ناخنش قلمرو ایجاد نشکند
کام از جهان مجو که درین صید گاه نیست
مرغی که بیضه بر سر صیاد نشکند
ایمن نیم ز تنگی دل بر خیال او
از شیشه گر چه بال پریزاد نشکند
صائب جهان فروز نگردد چو آفتاب
رنگی که از تپانچه استاد نشکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۶
آنها که در چمن قدح مل نمی زنند
دست نشاط در کمر گل نمی زنند
رسم است گل به سقف زدن موسم بهار
طفلان چرا به سقف قفس گل نمی زنند
هستند چرب ونرم به هنگام اخذ وجر
تا تیغ می زنند تغافل نمی زنند
در روزگار زلف پریشان نواز او
سبزان باغ شانه به کاکل نمی زنند
بر فرق سرو جای دهند آشیان زاغ
بر سنگ غیر بیضه بلبل نمی زنند
خونش به جوش آمده از روی گرم گل
از خار گل چرا رگ بلبل نمی زنند
زندان بود به طول امل پیشگان حرص
آنجا که حرف عرض تجمل نمی زنند
تیغی کشیده از پی دشمن فتاده ای
آزادگان به خصم تغافل نمی زنند
بی مشورت مباش که سرکردگان راه
یک گام بی صلاح توکل نمی زنند
صائب غنیمت است که این طفل مشربان
آتش به آشیانه بلبل نمی زنند
دست نشاط در کمر گل نمی زنند
رسم است گل به سقف زدن موسم بهار
طفلان چرا به سقف قفس گل نمی زنند
هستند چرب ونرم به هنگام اخذ وجر
تا تیغ می زنند تغافل نمی زنند
در روزگار زلف پریشان نواز او
سبزان باغ شانه به کاکل نمی زنند
بر فرق سرو جای دهند آشیان زاغ
بر سنگ غیر بیضه بلبل نمی زنند
خونش به جوش آمده از روی گرم گل
از خار گل چرا رگ بلبل نمی زنند
زندان بود به طول امل پیشگان حرص
آنجا که حرف عرض تجمل نمی زنند
تیغی کشیده از پی دشمن فتاده ای
آزادگان به خصم تغافل نمی زنند
بی مشورت مباش که سرکردگان راه
یک گام بی صلاح توکل نمی زنند
صائب غنیمت است که این طفل مشربان
آتش به آشیانه بلبل نمی زنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۰
آمد بهار وخلق به گلزار می روند
دیوانگان به دامن کهسار می روند
گلها که دوش رو ننمودندی از حجاب
امروز دسته دسته به بازار می روند
دریاب فیض صحبت روحانیان که زود
چون بوی گل ز کیسه گلزار می روند
از قید دود زود برون می جهد شرار
روشندلان به عالم انوار می روند
آنان که تکیه گاه خود از خار کرده اند
چون گل جبین گشاده ز گلزار می روند
آنها که می شدند به شبگیر سوی کار
پیش از سحر ز بوی گل از کار می روند
دلبستگی به تار ندارند نغمه ها
از بهر مصلحت به رگ تار می روند
بیدار مشو که راه فنا را سبکروان
شبنم صفت به دیده بیدار می روند
خامش نشین که مغز به تاراج دادگان
یکسر چو خامه بر سر گفتار می روند
آنها که دل به عقده گوهر نبسته اند
چون موج ازین محیط سبکبار می روند
آیینه خاطران گهی از بیم چشم زخم
دانسته زیر پرده زنگار می روند
از آه عندلیب محابا نمی کنند
این غنچه ها که در بغل خار می روند
چون بال شوق هست ز افتادگی چه باک
مرغان دلیر بر سر دیوار می روند
آنها که برده اند به گلزار عشق بوی
صائب ز گفتگوی تو از کار می روند
دیوانگان به دامن کهسار می روند
گلها که دوش رو ننمودندی از حجاب
امروز دسته دسته به بازار می روند
دریاب فیض صحبت روحانیان که زود
چون بوی گل ز کیسه گلزار می روند
از قید دود زود برون می جهد شرار
روشندلان به عالم انوار می روند
آنان که تکیه گاه خود از خار کرده اند
چون گل جبین گشاده ز گلزار می روند
آنها که می شدند به شبگیر سوی کار
پیش از سحر ز بوی گل از کار می روند
دلبستگی به تار ندارند نغمه ها
از بهر مصلحت به رگ تار می روند
بیدار مشو که راه فنا را سبکروان
شبنم صفت به دیده بیدار می روند
خامش نشین که مغز به تاراج دادگان
یکسر چو خامه بر سر گفتار می روند
آنها که دل به عقده گوهر نبسته اند
چون موج ازین محیط سبکبار می روند
آیینه خاطران گهی از بیم چشم زخم
دانسته زیر پرده زنگار می روند
از آه عندلیب محابا نمی کنند
این غنچه ها که در بغل خار می روند
چون بال شوق هست ز افتادگی چه باک
مرغان دلیر بر سر دیوار می روند
آنها که برده اند به گلزار عشق بوی
صائب ز گفتگوی تو از کار می روند