عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۷
فصل بهار اسیر گل و سرو و سوسنم
در دام خود کشیده چو طاؤس گلشنم
داغ جنون گلی است که چون بر سرش زدم
مانند شمع ریشه دوانید در تنم
بیخود فتاده ام چو در آیینه شخص عکس
اما همیشه پشت به دیوار آهنم
گاه نظارهٔ تو ز مژگان بهم زدن
هر دم بر آتش جگر تشنه دامنم
کی تندباد حادثه بی جا کند مرا
از فیض صبر نام خدا، کوه آهنم
هر ناله ام شکافت جگر گاه شیر را
جویا ز جوش عشق می مرد افکنم
در دام خود کشیده چو طاؤس گلشنم
داغ جنون گلی است که چون بر سرش زدم
مانند شمع ریشه دوانید در تنم
بیخود فتاده ام چو در آیینه شخص عکس
اما همیشه پشت به دیوار آهنم
گاه نظارهٔ تو ز مژگان بهم زدن
هر دم بر آتش جگر تشنه دامنم
کی تندباد حادثه بی جا کند مرا
از فیض صبر نام خدا، کوه آهنم
هر ناله ام شکافت جگر گاه شیر را
جویا ز جوش عشق می مرد افکنم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۴
بی او ز خون ناب دماغی چو تر کنیم
دل را کباب اخگر لخت کنیم
چین الم به ابروی موج هوا فتد
طومار شکوه ات گر از آه سحر کنیم
ساقی مروتی که من و دل ز خویشتن
دستی به دست هم بدهیم و سفر کنیم
هر نشتری که آن مژه در دیده بشکند
از دیده برگرفته بکار جگر کنیم
آن بلبلیم ما که به شوق تو غنچه وار
رنگین میان بیضه ز خون بال و پر کنیم
دل را به یاد شوخی مژگان، شب فراق
تا صبحگاه تکیه گه نیشتر کنیم
جویا مآل کردهٔ ما را زما مپرس
تخمی نکشته ایم که فکر ثمر کنیم
دل را کباب اخگر لخت کنیم
چین الم به ابروی موج هوا فتد
طومار شکوه ات گر از آه سحر کنیم
ساقی مروتی که من و دل ز خویشتن
دستی به دست هم بدهیم و سفر کنیم
هر نشتری که آن مژه در دیده بشکند
از دیده برگرفته بکار جگر کنیم
آن بلبلیم ما که به شوق تو غنچه وار
رنگین میان بیضه ز خون بال و پر کنیم
دل را به یاد شوخی مژگان، شب فراق
تا صبحگاه تکیه گه نیشتر کنیم
جویا مآل کردهٔ ما را زما مپرس
تخمی نکشته ایم که فکر ثمر کنیم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۲
اگر حرفی ز سوز آتش عشقش بیان کردم
به رنگ شمع محفل خویش را صرف زبان کردم
فغانم از گداز آتش غم اشک حسرت شد
بحمدالله که درس ناله را امشب روان کردم
کشیدم بر سر آخر پردهٔ رسوایی عشقش
به جیب پارهٔ خود غنچه سان خود را نهان کردم
خیال مهر رویی بر دلم تابیده است امشب
زمین را از فروغ کوکب اشک آسمان کردم
چو صبح از ساغر خورشید جویا در دم پیری
چراغ خویش روشن از شراب ارغوان کردم
به رنگ شمع محفل خویش را صرف زبان کردم
فغانم از گداز آتش غم اشک حسرت شد
بحمدالله که درس ناله را امشب روان کردم
کشیدم بر سر آخر پردهٔ رسوایی عشقش
به جیب پارهٔ خود غنچه سان خود را نهان کردم
خیال مهر رویی بر دلم تابیده است امشب
زمین را از فروغ کوکب اشک آسمان کردم
چو صبح از ساغر خورشید جویا در دم پیری
چراغ خویش روشن از شراب ارغوان کردم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۱
به او نزدیکم و از شرم خود را دور پندارم
وصالش داده دست و خویش را مهجور پندارم
درونم شد نمکسود ملاحت بسکه از حسنش
فشارم چون به دل دندان کاب شور پندارم
ترا در دل زبس امیدها در یکدگر جوشد
فضای سینه ات را محشر زنبور پندارم
چنان دانسته چشمش سرگردانی می کند با من
که او مست می ناز است و من مخمور پندارم
ز بس ضعف تنم قوت گرفت از در هجر من
ملایم طبعی معشوق را هم زور پندارم
اثر کرده است درد بی دوایم بسکه گلشن را
دهان خندهٔ هر غنچه را ناسور پندارم
جدا زان نشتر مژگان چنان در ناله می آید
که شریان را به تن جویا رگ طنبور پندارم
زخم تن از تیغ صیقل کردهٔ جانانه ام
همچو فانوس گلین شد شمع خلوتخانه ام
لاف یکرنگی زنم با دشمن از روشندلی
چون شرار از دودهٔ برق است گویی دانه ام
همچو خشت هم که زور باده اش دور افکند
شب ز جوش بزم از جا رفت سقف خانه ام
جام امید است در خمیازهٔ صاف مراد
بر لبم نه لب لبالب از می پیمانه ام
پای تا سر بسکه داغش کرد رشک عزلتم
جلوهٔ طاووس دارد جغد در ویرانه ام
از زمین جویا نشد هرگز شررواری بلند
در نهاد سنگ بودی کاش پنهان دانه ام
وصالش داده دست و خویش را مهجور پندارم
درونم شد نمکسود ملاحت بسکه از حسنش
فشارم چون به دل دندان کاب شور پندارم
ترا در دل زبس امیدها در یکدگر جوشد
فضای سینه ات را محشر زنبور پندارم
چنان دانسته چشمش سرگردانی می کند با من
که او مست می ناز است و من مخمور پندارم
ز بس ضعف تنم قوت گرفت از در هجر من
ملایم طبعی معشوق را هم زور پندارم
اثر کرده است درد بی دوایم بسکه گلشن را
دهان خندهٔ هر غنچه را ناسور پندارم
جدا زان نشتر مژگان چنان در ناله می آید
که شریان را به تن جویا رگ طنبور پندارم
زخم تن از تیغ صیقل کردهٔ جانانه ام
همچو فانوس گلین شد شمع خلوتخانه ام
لاف یکرنگی زنم با دشمن از روشندلی
چون شرار از دودهٔ برق است گویی دانه ام
همچو خشت هم که زور باده اش دور افکند
شب ز جوش بزم از جا رفت سقف خانه ام
جام امید است در خمیازهٔ صاف مراد
بر لبم نه لب لبالب از می پیمانه ام
پای تا سر بسکه داغش کرد رشک عزلتم
جلوهٔ طاووس دارد جغد در ویرانه ام
از زمین جویا نشد هرگز شررواری بلند
در نهاد سنگ بودی کاش پنهان دانه ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۲
به تماشای تو بشفت بهار نگهم
ریخت گل روی تو در جیب و کنار نگهم
بی تو از دیدهٔ تر تا سر مژگان نرسد
بسکه افتد گره از اشک به تار نگهم
چشم بد دور، به سامان ز جمالش برگشت
صد چمن بوی گل افشاند غبار نگهم
گشادی در چمن تا کاکل از هم
پریشان گشت سنبل چون گل از هم
ز بس دادم رواج آزادگی را
ز بار رنگ می پاشد گل از هم
ریخت گل روی تو در جیب و کنار نگهم
بی تو از دیدهٔ تر تا سر مژگان نرسد
بسکه افتد گره از اشک به تار نگهم
چشم بد دور، به سامان ز جمالش برگشت
صد چمن بوی گل افشاند غبار نگهم
گشادی در چمن تا کاکل از هم
پریشان گشت سنبل چون گل از هم
ز بس دادم رواج آزادگی را
ز بار رنگ می پاشد گل از هم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۳
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۹
نیست جای پانهادن بر زمین
پرگل است امروز سرتاسر زمین
بسکه بار منت زلفت کشد
می گدازد نافه آهو بر زمین
در غمش از تندباد آه ما
باخت همچون آسمان لنگر زمین
لاله و گل می دهد بوی کباب
تا شد از یک قطره اشکم تر زمین
در نظر از جوش رنگارنگ گل
کرده هر دم جلوهٔ دیگر زمین
بسکه پرکین دید از هر سبزه ای
می کشد بر آسمان خنجر زمین
وادون از بسکه جویا پرگلست
پا خورد هر کس رود زین سرزمین
پرگل است امروز سرتاسر زمین
بسکه بار منت زلفت کشد
می گدازد نافه آهو بر زمین
در غمش از تندباد آه ما
باخت همچون آسمان لنگر زمین
لاله و گل می دهد بوی کباب
تا شد از یک قطره اشکم تر زمین
در نظر از جوش رنگارنگ گل
کرده هر دم جلوهٔ دیگر زمین
بسکه پرکین دید از هر سبزه ای
می کشد بر آسمان خنجر زمین
وادون از بسکه جویا پرگلست
پا خورد هر کس رود زین سرزمین
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۱
از عاشقان چه گویم و صبر و توانشان
خندان بود چو لاله دل خونفشانشان
رفتم پی سراغ دل و دیده یافتم
در انتهای وادی وحشت نشانشان
عشاق را شکست غم از بس رسیده است
عقد گهر شده قلم استخوانشان
رسیده است به جایی عروج مستی من
که گشته درد می ناب گرد هستی من
هزار شکر که از فیض خاکساریها
رسانده است به معراج پایه پستی من
می شود سبز نهال سخن از جوی دهن
معنی تازه بود قوت بازوی دهن
شکوهٔ روی تو زینت ده لب گشت مرا
شد چو گل خون دلم غاره کش روی دهن
خندان بود چو لاله دل خونفشانشان
رفتم پی سراغ دل و دیده یافتم
در انتهای وادی وحشت نشانشان
عشاق را شکست غم از بس رسیده است
عقد گهر شده قلم استخوانشان
رسیده است به جایی عروج مستی من
که گشته درد می ناب گرد هستی من
هزار شکر که از فیض خاکساریها
رسانده است به معراج پایه پستی من
می شود سبز نهال سخن از جوی دهن
معنی تازه بود قوت بازوی دهن
شکوهٔ روی تو زینت ده لب گشت مرا
شد چو گل خون دلم غاره کش روی دهن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۶
مستغنی از می آیم ز جان نگاه او
ما را بس است کاسهٔ چشم سیاه او
ارباب جستجوی، به راهش سپرده اند
آن را که نیست دیدهٔ بینش به راه او
بدمستیی که چشم تو دیشب به کار برد
باشد زبان هر مژه ات عذرخواه او
از نسبتی که هست به روی تو ماه را
بر آسمان فخر بر قصد کلاه او
دایم به ناز بالش راحت بداده پشت
هر دل که نوک آن مژه شد تکیه گاه او
محروم مانده آنکه ز فیض انابت است
جویا بس است جرم نکردن گناه او
ما را بس است کاسهٔ چشم سیاه او
ارباب جستجوی، به راهش سپرده اند
آن را که نیست دیدهٔ بینش به راه او
بدمستیی که چشم تو دیشب به کار برد
باشد زبان هر مژه ات عذرخواه او
از نسبتی که هست به روی تو ماه را
بر آسمان فخر بر قصد کلاه او
دایم به ناز بالش راحت بداده پشت
هر دل که نوک آن مژه شد تکیه گاه او
محروم مانده آنکه ز فیض انابت است
جویا بس است جرم نکردن گناه او
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۸
ترا دو ابروی پیوسته بر جبین شکفته
بود چو مطلع برجسته در زمین شکفته
مجو کدورت اطن زهم نشین شکفته
که هست آینهٔ روی دل جبین شکفته
مرا به پهلوی پر داغ تیر سینه شکافش
بود چو مصرع برجسته در زمین شکفته
مدام ساده ز چین جبهه اش چو آینه باشد
اسیر مشرب آن شوخ نازنین شکفته
عتاب و لطف نکویان بهم چو شکر و شیر است
هلاک عالم ترکان خشمگین شکفته
درون سینهٔ من جوش می زند گل داغش
خدا نصیب کند یار دلنشین شکفته
به باغ سینهٔ جویا که رشک خلد برین است
ز داغ سرزده گلهای آتشین شکفته
بود چو مطلع برجسته در زمین شکفته
مجو کدورت اطن زهم نشین شکفته
که هست آینهٔ روی دل جبین شکفته
مرا به پهلوی پر داغ تیر سینه شکافش
بود چو مصرع برجسته در زمین شکفته
مدام ساده ز چین جبهه اش چو آینه باشد
اسیر مشرب آن شوخ نازنین شکفته
عتاب و لطف نکویان بهم چو شکر و شیر است
هلاک عالم ترکان خشمگین شکفته
درون سینهٔ من جوش می زند گل داغش
خدا نصیب کند یار دلنشین شکفته
به باغ سینهٔ جویا که رشک خلد برین است
ز داغ سرزده گلهای آتشین شکفته
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۲
گشته بی لعل تو خم در دل میخانه گره
شده هر قطرهٔ می بر لب پیمانه گره
نبود چین جبین آینهٔ حسن ترا
چون هلال است ز ابروی تو بیگانه گره
تا قیامت به تمنای بناگوش کسی
در دل بحر بود گوهر یکدانه گره
غنچهٔ خاطر من بشکفد از شبنم اشک
می گشاید ز دلم گریهٔ مستانه گره
بر لبم بی می دیدار تو خمخانه نگاه
شده تبخاله صفت غنچهٔ پیمانه گره
زده ناخن به دلم مصرع بینش جویا
«ناخن شمع گشود از پر پروانه گره»
شده هر قطرهٔ می بر لب پیمانه گره
نبود چین جبین آینهٔ حسن ترا
چون هلال است ز ابروی تو بیگانه گره
تا قیامت به تمنای بناگوش کسی
در دل بحر بود گوهر یکدانه گره
غنچهٔ خاطر من بشکفد از شبنم اشک
می گشاید ز دلم گریهٔ مستانه گره
بر لبم بی می دیدار تو خمخانه نگاه
شده تبخاله صفت غنچهٔ پیمانه گره
زده ناخن به دلم مصرع بینش جویا
«ناخن شمع گشود از پر پروانه گره»
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۹
کردم از لخت جگر طرح زبان تازه ای
ریختم از خون دل رنگ بیان تازه ای
تن شد از گرد کدورت جان غم فرسوده ام
این تن نو خواهد از لطف تو جان تازه ای
قصهٔ فرهاد و مجنون پر مکرر گشته است
سرگذشت ماست زین پس داستان تازه ای
ماند از بس داغ او در سینه صاحبخانه شد
هست چشم دل به راه میهمان تازه ای
دیده ام گردید اگر بی مایهٔ نقد سرشک
از جگر پرکاله بگشاید دکان تازه ای
غنچه آسا، حیرتم مهر لب اظهار شد
ورنه از هر لخت دل دارم زبان تازه ای
گردش چرخ کهن جویا مکرر گشته است
کاش می کردند طرح آسمان تازه ای
ریختم از خون دل رنگ بیان تازه ای
تن شد از گرد کدورت جان غم فرسوده ام
این تن نو خواهد از لطف تو جان تازه ای
قصهٔ فرهاد و مجنون پر مکرر گشته است
سرگذشت ماست زین پس داستان تازه ای
ماند از بس داغ او در سینه صاحبخانه شد
هست چشم دل به راه میهمان تازه ای
دیده ام گردید اگر بی مایهٔ نقد سرشک
از جگر پرکاله بگشاید دکان تازه ای
غنچه آسا، حیرتم مهر لب اظهار شد
ورنه از هر لخت دل دارم زبان تازه ای
گردش چرخ کهن جویا مکرر گشته است
کاش می کردند طرح آسمان تازه ای
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۲
صورت حالش دگرگون شد ز گل رخساره ای
کار دارد با دل مومینم آتشپاره ای
العطش گویان ز هر مژگان زبان بیرون فکند
بسکه گردیده است چشمم تشنهٔ نظاره ای
یک نگه کافی است چون شمع از برای شش جهت
چشم مستش را که دارد هر طرف آواره ای
رفتی و از خار خارت در چمن گردیده است
چشم تر هر نرگس و هر گل دل صد پاره ای
می برد از خویشتن ما را حنای پنجه اش
می برد جویا ز دست امشب، حریفان چاره ای!
کار دارد با دل مومینم آتشپاره ای
العطش گویان ز هر مژگان زبان بیرون فکند
بسکه گردیده است چشمم تشنهٔ نظاره ای
یک نگه کافی است چون شمع از برای شش جهت
چشم مستش را که دارد هر طرف آواره ای
رفتی و از خار خارت در چمن گردیده است
چشم تر هر نرگس و هر گل دل صد پاره ای
می برد از خویشتن ما را حنای پنجه اش
می برد جویا ز دست امشب، حریفان چاره ای!
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۷
ز زنجیری که عشق انداخت بر پای من ای قمری
فتاد آخر ترا هم حلقه ای بر گردن ای قمری
مگر سرو مرا دیدی که از جوش تپیدنها
زبال و پر ترا صد پاره شد پیراهن ای قمری
سراپا مد آهی می شود هر سرو این گلشن
به طرز من دمی گر سر کند نالیدن ای قمری
ترا لاف تجرد کی رسد با ما که بر گردن
گریبانی هنوزت مانده از پیراهن ای قمری
ز یاد سرو خود جویا گلستان در بغل دارد
بود کنج قفس او را فضای گلشن ای قمری
فتاد آخر ترا هم حلقه ای بر گردن ای قمری
مگر سرو مرا دیدی که از جوش تپیدنها
زبال و پر ترا صد پاره شد پیراهن ای قمری
سراپا مد آهی می شود هر سرو این گلشن
به طرز من دمی گر سر کند نالیدن ای قمری
ترا لاف تجرد کی رسد با ما که بر گردن
گریبانی هنوزت مانده از پیراهن ای قمری
ز یاد سرو خود جویا گلستان در بغل دارد
بود کنج قفس او را فضای گلشن ای قمری
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۳
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۷
عقدهٔ دل واکند زلف گرهگیر کسی
بسته ام خود را به پیچ و تاب زنجیر کسی
می گشاید بر تنم هر زخم آغوش نشاط
بسکه جا کرده است در دل شوق شمشیر کسی
در محبت بسکه یکرنگم ز عکس چهره ام
صفحهٔ آیینه گردد لوح تصویر کسی
گفتگوی اهل غفلت لایق واگویه نیست
خواب مخمل کی بود شایان تعبیر کسی
می تپد جویا دلم در سینه از جوش حسد
تا کجا در خاک و خون غلتیده نخجیر کسی
بسته ام خود را به پیچ و تاب زنجیر کسی
می گشاید بر تنم هر زخم آغوش نشاط
بسکه جا کرده است در دل شوق شمشیر کسی
در محبت بسکه یکرنگم ز عکس چهره ام
صفحهٔ آیینه گردد لوح تصویر کسی
گفتگوی اهل غفلت لایق واگویه نیست
خواب مخمل کی بود شایان تعبیر کسی
می تپد جویا دلم در سینه از جوش حسد
تا کجا در خاک و خون غلتیده نخجیر کسی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۷
از پای فکنده است مرا محنت و غم، های!
برگیر ز خاک رهم ای دست کرم، های!
سرگرمی ام از آتش سوزان ته پاست
های آبلهٔ پای طلب ساغر جم، های!
غیر از تو ندانم به که گویم ز جفایت
از دست تو پیش که روم های ستم، های!
ازمنت احسان تو داغ است دل ما
دلسوزتری از تو ندیدم الم، های!
فریاد که از هر خم آن طرهٔ مشکین
در بند فرنگ است دلم های، دلم، های
سر از گره ابروی بیداد نپیچیم
جویا به همان قبضهٔ شمشیر قسم های
برگیر ز خاک رهم ای دست کرم، های!
سرگرمی ام از آتش سوزان ته پاست
های آبلهٔ پای طلب ساغر جم، های!
غیر از تو ندانم به که گویم ز جفایت
از دست تو پیش که روم های ستم، های!
ازمنت احسان تو داغ است دل ما
دلسوزتری از تو ندیدم الم، های!
فریاد که از هر خم آن طرهٔ مشکین
در بند فرنگ است دلم های، دلم، های
سر از گره ابروی بیداد نپیچیم
جویا به همان قبضهٔ شمشیر قسم های
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۳۹ - در منقبت حضرت امام رضا (ع)
نیافت سوز من از چرب نرمیت تسکین
فزاید آتش سودای شمع را تدهین
نهان به پردهٔ تمکین بود ترا شوخی
به رنگ معنی برجسته در کلام متین
چو داغ لالهٔ نشکفته ام ز کثرت غم
گره شد آه گلوسوز در دل خونین
دل ز یاد جمال تو زیب و زینت یافت
قفس چنان که ز طاووس می شود رنگین
فرو رود به زمین سایه ات چو ریشهٔ سرو
قدم براه گذاری اگر به این تمکین
چنان ز یاد تو بر خویشتن بلرزد دل
که شیشه را به گداز آرد این می زورین
ز دیدن تو گل و غنچه رنگ و دل بازند
به سیر باغ خرامی اگر به این آیین
فغان که هر مژه بر هم زدن به بزم توام
فکنده صعوهٔ دل را به چنگل شاهین
ز ذکر نام تو چندان به خویش بالیدم
که خانه ام شده لبریز من بسان نگین
نفس جدا ز تو سوهان روح شد شبها
چه دور سونش جان گر بروبم از بالین
عیان بود چو رگ برگ گل ز جوش صفا
سحرگه از لب او موج بادهٔ دوشین
به خون بیگنهان کرده است چشم سیاه
چو خال گوشهٔ چشمت، که دیده گوشه نشین؟
سواره در نظر ما خوش آب و رنگ تری
که از تو رشک نگین خانه است خانهٔ زین
مرارت غمم از دل زدود شور لبت
چو لوز تلخ که می گردد از نمک، شیرین
چو آب آینه از جای خود نمی جنبد
به سوی بحر اگر بنگری به این تمکین
چنان جدا ز تو دل چون دماغ گشته ضعیف
که بر دماغ دلم بوی گل بود سنگین
ترا سزاست چو سرمست خواب ناز شوی
چو بوی غنچه ز گلبرگ بستر و بالین
به این امید که صید دلی به چنگ آرد
نشسته در پس مژگان نگاه او به کمین
گلو ز عار به آب حیات تر نکند
کسی که چالشینی برده زان لب نوشین
اگر به عمان ته جرعه ای بیفشانی
ز موج برح شود سر بسر لب شیرین
چو آینه همه تن می روم به روزن چشم
مگر که سیر ببینم جمال آن بت چین
رسد به سینهٔ پر داغ عاشق از مرهم
همان ستم که به گلشن رسیده از گلچین
به زیر خاک ببالد به خویش چون زر سرخ
به مرگ هم نرود داغ حسرت دیرین
مرا ز کلفت دل تار عنکبوت مثال
عیان به روی هوا گشته ناله های حزین
کمان عشق کشیدن مجال هر کس نیست
به عجز داده خدا دست و بازوی زورین
شهید لعل لب و نرگس سیاه توام
به گونه گونه محن کس چو من مباد قرین
فزاید آتش سودای شمع را تدهین
نهان به پردهٔ تمکین بود ترا شوخی
به رنگ معنی برجسته در کلام متین
چو داغ لالهٔ نشکفته ام ز کثرت غم
گره شد آه گلوسوز در دل خونین
دل ز یاد جمال تو زیب و زینت یافت
قفس چنان که ز طاووس می شود رنگین
فرو رود به زمین سایه ات چو ریشهٔ سرو
قدم براه گذاری اگر به این تمکین
چنان ز یاد تو بر خویشتن بلرزد دل
که شیشه را به گداز آرد این می زورین
ز دیدن تو گل و غنچه رنگ و دل بازند
به سیر باغ خرامی اگر به این آیین
فغان که هر مژه بر هم زدن به بزم توام
فکنده صعوهٔ دل را به چنگل شاهین
ز ذکر نام تو چندان به خویش بالیدم
که خانه ام شده لبریز من بسان نگین
نفس جدا ز تو سوهان روح شد شبها
چه دور سونش جان گر بروبم از بالین
عیان بود چو رگ برگ گل ز جوش صفا
سحرگه از لب او موج بادهٔ دوشین
به خون بیگنهان کرده است چشم سیاه
چو خال گوشهٔ چشمت، که دیده گوشه نشین؟
سواره در نظر ما خوش آب و رنگ تری
که از تو رشک نگین خانه است خانهٔ زین
مرارت غمم از دل زدود شور لبت
چو لوز تلخ که می گردد از نمک، شیرین
چو آب آینه از جای خود نمی جنبد
به سوی بحر اگر بنگری به این تمکین
چنان جدا ز تو دل چون دماغ گشته ضعیف
که بر دماغ دلم بوی گل بود سنگین
ترا سزاست چو سرمست خواب ناز شوی
چو بوی غنچه ز گلبرگ بستر و بالین
به این امید که صید دلی به چنگ آرد
نشسته در پس مژگان نگاه او به کمین
گلو ز عار به آب حیات تر نکند
کسی که چالشینی برده زان لب نوشین
اگر به عمان ته جرعه ای بیفشانی
ز موج برح شود سر بسر لب شیرین
چو آینه همه تن می روم به روزن چشم
مگر که سیر ببینم جمال آن بت چین
رسد به سینهٔ پر داغ عاشق از مرهم
همان ستم که به گلشن رسیده از گلچین
به زیر خاک ببالد به خویش چون زر سرخ
به مرگ هم نرود داغ حسرت دیرین
مرا ز کلفت دل تار عنکبوت مثال
عیان به روی هوا گشته ناله های حزین
کمان عشق کشیدن مجال هر کس نیست
به عجز داده خدا دست و بازوی زورین
شهید لعل لب و نرگس سیاه توام
به گونه گونه محن کس چو من مباد قرین