عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
چون بمیخانه رسیدی سخن دور گذار
دختر رز طلبیدی هوس حور گذار
بیشتر از می و معشوقه به عاشق نرسید
قصه ی روضه دقیقست بجمهور گذار
باز کن دیده ی بیدار در آیینه ی جام
نظر خلوتیان را به همان نور گذار
بلبلانند حریفان قدح باده طلب
ساز چینی بطربخانه ی فغفور گذار
هیچ عاقل نکند گوش بافسانه ی مست
از رخ راز مکش پرده و مستور گذار
راز سربسته ی معشوق ز بیگانه مپرس
سر این مسأله با عاشق مهجور گذار
سایه ی نخل کرم جوی که آنجاست ثمر
وادی ما عرفاتست ره طور گذار
این نه حرفیست که آخر شود ای باده فروش
همچنینم بدر میکده مخمور گذار
دل خرابست فغانی به خرابات گریز
باقی عمر در آن منزل معمور گذار
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
خیز ای ندیم و مجمره ی عود برفروز
ساقی بیا و چهره ی مقصود برفروز
امشب که آفتاب حریفست و مه انیس
شمع طرب بطالع مسعود برفروز
می ده ز جام لعل که مهمان بود عزیز
محفل بشمعهای زر اندود برفروز
اکنون که وحش و طیر بزیر نگین تست
دریاب و دل بنغمه ی داود برفروز
دریاب ساقی این همه تا کی شراب تلخ
داغم بپسته ی نمک آلود برفروز
دود چراغ دل دهدت نور معرفت
آیینه ی جمال ازین دود برفروز
ای دوست در مقام رضا نه چراغ دل
گو خصم تیره، آتش نمرود برفروز
صحبت غنیمتست فغانی سپند شو
دست و دلت بهرچه رسد زود برفروز
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
زین بحر نیلگون دم آبی ندید کس
سرها فرود رفت و حبابی ندید کس
پیوسته زهر می چکد از شیشه ی سپهر
هرگز در این قرابه شرابی ندید کس
مردم تمام در پی آبادی خودند
باری بلطف سوی خرابی ندید کس
در اتش از برای تو گشتیم سالها
وین طرفه تر که بوی کبابی ندید کس
چندین هزار فال زدم از برای وصل
اما هنوز رای صوابی ندید کس
راحت مجو فغانی و با درد سر بساز
در شیشه ی سپهر گلابی ندید کس
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
مرا که تیره شد از کثرت گناه چراغ
چه سود آنکه درآرم بپیشگاه چراغ
خراب کوی مغانم که نیمشب چو روم
مهی ز هر طرف آرد به پیش راه چراغ
درآ بمیکده و اعتقاد روشن کن
که می برند از آنجا بخانقاه چراغ
چرا چو گلخنیان دل بخاک تیره نهی
ترا که خانه سپهرت و مهر و ماه چراغ
شنیده ام که ز همت به آفتاب رسید
بسوز این دل و برکن ز برق آه چراغ
بصدق دل چو درآیی بوادی ایمن
یقین که سرزند از هر بن گیاه چراغ
فروغ کوکب طالع کنون شود پیدا
که برفروخت فغانی ببزم شاه چراغ
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
چند گردیم درین دیر کهن پیر شدیم
آنقدر بیهده گشتیم که دلگیر شدیم
کس ندیدیم که تلخی نشنیدیم ازو
گرچه با پیر و جوان چون شکر و شیر شدیم
هر کجا دیده ی امید گشودیم بصدق
بیشتر از همه آنجا هدف تیر شدیم
تا کی از همدمی خلق توان دید جفا
بگسلیم از همه پیوند نه زنجیر شدیم
اثرش آتش دل بود و ثمر قطره ی اشک
آنکه عمری ز پی لعبت کشمیر شدیم
این چه دامست و چه صیاد که با شیردلان
بهوا داری آن سلسله نخجیر شدیم
راه اگر راست فغانی و اگر نقش خطاست
همچنان بر اثر خامه ی تقدیر شدیم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
خوش آن حالت که در روی گلی نظاره می کردم
زبویش می شدم مست و گریبان پاره می کردم
ز خود می رفتم و می سوختم در آتش غیرت
چو با دل گفتگوی آن پریرخساره می کردم
من این زخم ملامت بر جبین خویش می دیدم
چو در اول نظر بر تیغ آن خونخواره می کردم
جدا از آن ترک عاشق کش چنان تنگ آمدم از خود
که گر بودی بدستم قتل خود صد باره می کردم
طبیبان چاره ی درد دل عاشق نمی دانند
نهانی درد خود را ورنه منهم چاره می کردم
فغانی چند گویی حال خود با آن شه خوبان
بناچاری بر آن رخساره اش نظاره می کردم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
هرگز به وصلت ای گل رعنا نمی رسم
جایی رسیده یی که من آنجا نمی رسم
خارم که دورم از شرف دستبوس گل
گردم که سالها به ته پا نمی رسم
بی آبیم بکشت و کسی خضر ره نشد
جان دادم و بجای مسیحا نمی رسم
با هر که دم زدم جگرم پاره می کند
هرگز بهمدمی من شیدا نمی رسم
صد نخل آرزو ز دلم سر زند و لیک
هرگز بمنتهای تمنا نمی رسم
بهر تو داغ داغم و مرهم نمی نهی
درد تو دارم و به مداوا نمی رسم
همچون فغانیم نفسی مانده است و بس
دریاب امشبم که به فردا نمی رسم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
گرچه طور رندی و بدنامی از حد می برم
کافرم گرشمه یی از حال خود بد می برم
هر زمان سنگ جفایی بر سفالم می خورد
کوه کوه درد زین طاق زبرجد می برم
هیچ کس آگه نشد از آتش پنهان من
می روم زین خاکدان وین داغ با خود می برم
نیش می گردد اگر بر نوش می بندم امید
نی شود گر دست نزدیک تبر زد می برم
من که می خواهم که با معشوق مجلس می خورم
سیم و زر سهلست گر سر نیز باید می برم
آب حیوان در دهان می آیدم از عین لطف
بر زبان چون نام آن سرو سهی قد می برم
محو بادا هستیم در سایه ی آن آفتاب
کز فروغ صحبتش عمر مخلد می برم
گرچه نونو درد می بینم ز زخم تیغ عشق
از علاجش هر زمان درد مجدد می برم
از برای آنکه همت بر غزالی بسته ام
چون فغانی صد ستم از دست هر دد می برم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
ز شوق آنکه خواند نامه ام را آنچنان شادم
که در وقت نوشتن می رود نام خود از یادم
بخون دل نوشتم نامه و سویش روان کردم
بخواند یا نه باری من نیاز خود فرستادم
دلم بی اختیار از بخت جوید هر دم آزادی
مگر از بنده یادآور جایی سرو آزادم
ز یبماری چنان گشتم که گر عمرم امان بخشد
براهی افگنم خود را که سویت آورد با دم
بجان بندم میان شمع و از سر سوختن گیرم
بشکر آنکه در بزمت قبول خدمت افتادم
بنای صبر اگر محکم نباشد، در دل ویران
برد دور از سر کوی تو آب دیده بنیادم
دل من نامه ی در دست گر بگشایمش روزی
شود روشن فغانی موجب افغان و فریادم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
جدا از آن شاخ گل صد داغ حسرت زین چمن بردم
همین گلها شکفت از عشق او رنجی که من بردم
ز آسیب خزان ای باغبان ایمن نشین اکنون
که بی او آه سرد از سایه ی سرو و سمن بردم
بطرف باغ گو آهنگ عشرت ساز کن بلبل
که من فریاد خود در گوشه ی بیت الحزن بردم
ز آب دیده چون رسوا شدم در جامه ی هستی
لباس نیستی پوشیدم و سر در کفن بردم
روان گردید خوناب دلم از ساغر دیده
بیاد لعل او چون جام می سوی دهن بردم
بسمتی تا به دامن چاک شد صد جامه ی تقوی
بهر محفل که بیخود نام آن گلپیرهن بردم
نگفتم حال و رفتم چون فغانی از سر کویش
غم و دردی که در دل داشتم با خویشتن بردم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
ترا گزیده برای گزند خویشتنم
هلاک میطلبم نه بیند خویشتنم
گل مراد ز نخل تو آنقدر چیدم
که شرمسار ز بخت بلند خویشتنم
تو گرم گشته و من دل نهاده بر آتش
چه حالتست که هم خودسپند خویشتنم
ز عیش تلخ خودم خنده آید ای دشمن
کند هلاک همین زهر خند خویشتنم
گرم مراد نبخشی مراد خاطر تست
نه بر مراد دل دردمند خویشتنم
بعشق اگرچه همه عمر پند خود دام
کفایتی نشد آخر ز پند خویشتنم
نه صید لاغر یارم فغانی از چه سبب
بدست زور کشد در کمند خویشتنم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
روز از روز زبونتر کندم گردون بین
بخت فیروز نگر طالع روز افزون بین
در رهم نیشتری خاست زهر قطره ی اشک
اثر دیده ی گریان و دل پر خون بین
ایکه از لیلی گمگشته نشان می طلبی
قدمی پیش نه و بادیه ی مجنون بین
هر کجا سبز خطی هست تماشا آنجاست
نقش چین دل نرباید رقم بیچون بین
آب حیوان نبرد زنگ ز آیینه دل
نوش کن باده ی رنگین و رخ گلگون بین
دست کوته منگر نکته ی سنجیده شنو
جامه ی پاره چه بینی سخن موزون بین
خیز و همراه فغانی بدر میکده آی
تشنه یی چند جگر سوخته در جیحون بین
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
گردم بهوا رفت چه گلگون فرسست این
خون می کند و می رود آیا چه کسست این
بر دیده ی ما منتظران رخش مکن گرم
آهسته رو ای ترک نه رود ارسست این
هر صبح فروزان تری از آه اسیران
برخور که هنوز از دل ما یکنفسست این
نالان دل من نغمه ی داود نداند
آزاد کنیدش که نه مرغ قفسست این
بر جام مراد دگران چشم چه داری
همت طلب ایدل همه را دسترسست این
هر مرغ درین باغ گلی دید و بهاری
ماییم و خزان کز دگران باز پسست این
در خرمن خود بهر گلی بر زدی آتش
می سوز چه تدبیر فغانی هوسست این
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
عمریست کز سر ما میل مراد رفته
شادی و کامرانی ما را زیاد رفته
از برق نا امیدی آتش بجان فتاده
وز آه نا مرادی هستی بباد رفته
در غنچه ی دل ما رنگ بهی نمانده
وز کار بسته ی ما بوی گشاد رفته
عشقست و صد ملامت گفتن چه سود ما را
کاین بر صلاح مانده وان بر فساد رفته
در عاشقی و مستی گشتم چنانکه از من
بر آسمان فرشته بی اعتقاد رفته
روز و شب از غم دل این چشم خونفشانرا
اشک از بیاض ریزان نور از سواد رفته
گردون اگر نبخشد کام دلت فغانی
غمگین مشو که از وی این اعتماد رفته
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
نه خیال غنچه بندم نه به گل کنم نظاره
که مرا دلی فَگار و جگریست پاره پاره
من و آفتاب رویت که به خلوت سعادت
شرفیست عالمی را ز طلوع آن ستاره
به خدا که در دل من رقم دویی نگنجد
تو بیا که من ز غیرت کنم از میان کناره
به جراحت دل من که نمک زدی حذر کن
که مباد ز آتش آن به گلت رسد شراره
تو بگشت باغ و گلها به کرشمه ی تو حیران
چه رود به جان مردم که برون روی سواره
نکشم سر از جفایت اگرم به تیغ پرسی
ز تو هر چه بر من آید بکشم هزار باره
چکنم اگر نسازم به جفای خار هجران
چو ز آب دیده ی من ندمد گلی چه چاره
همه برگ نا امیدی ز بهار عمر چیدم
که به کام من نگردد فلک ستیزه کاره
ز فسانه ی فغانی دل کوه رخنه گردد
نفس نیازمندان گذرد ز سنگ خاره
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
تو گفتی کز سر کوی تو رو گردان شوم روزی
ببویی قانع از آن خاک مشک افشان شوم روزی
همان دل مرده ام گر با مسیحا همنفس گردم
همان آزرده ام گر پای تا سر جان شوم روزی
اگر دانم که آب زندگی بارد نه آب شور
محالست اینکه شاد از دیده ی گریان شوم روزی
من و لبهای خشک و دیده ی تر بخت آنم کو
که سیراب از کنار چشمه ی حیوان شوم روزی
نشوید از دلم گردی اگر دریا کنم دیده
نخیزد از رهم گردی اگر طوفان شوم روزی
نهادم چون فغانی سر بدار عشق و وارستم
چه سر دارم که در بند سر و سامان شوم روزی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
تو و حسن و کامرنی من و عشق و نامرادی
که بروی خویش بستم در خرمی و شادی
ره و رسم نامرادی ز دل شکسته یی جو
که قدم بهستی خود زده در هزار وادی
چه بود سیاهی شب چو تویی چراغ منزل
چه غم از درازی ره چو تویی دلیل و هادی
نگذاشت برق عشقت اثری ز هستی ما
چه حریف خانه سوزی که بوقت ما فتادی
چو نساخت هیچکاری بمراد دل فغانی
برهت نهاده مسکین سر عجز و نامرادی
بابافغانی : مقطعات
شمارهٔ ۲ - ای آنکه فلک طاق حریم حرمت را
ای آنکه فلک طاق حریم حرمت را
از قدر و شرف کعبه ی ارباب صفا گفت
عمری ز طواف در این خانه فغانی
جایی نشد و مقصد و مقصود ترا گفت
آخر چو ندید از تو امید نظر و لطف
قطع نظر از خاک درت کرد و دعا گفت
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
هر چند که خرقه ام شراب آلودست
سیل مژه ی ترم بخون پالودست
با آنکه دلم ز خلق ناخشنودست
نومید نیم که عاقبت محمودست
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
روزی دلم از پی سرانجام نشد
جانم نفسی مایل آرام نشد
سرتاسر صحرای جهان پیمودم
رفتم، چو غزال چشم او رام نشد