عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۷
جان منی، جان منی، جان من
آن منی، آن منی، آن من
شاه منی، لایق سودای من
قند منی، لایق دندان من
نور منی، باش درین چشم من
چشم من و چشمهٔ حیوان من
گل چو تو را دید به سوسن بگفت
سرو من آمد به گلستان من
از دو پراکنده تو چونی؟ بگو
زلف تو حال پریشان من
ای رسن زلف تو پابند من
چاه زنخدان تو زندان من
دست فشان، مست، کجا می‌روی؟
پیش من آ، ای گل خندان من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۸
می‌نروم هیچ ازین خانه من
در تک این خانه گرفتم وطن
خانهٔ یار من و دارالقرار
کفر بود نیت بیرون شدن
سر نهم آن جا که سرم مست شد
گوش نهم سوی تنن تن تنن
نکته مگو، هیچ به راهم مکن
راه من این است، تو راهم مزن
خانهٔ لیلی‌‌ست ومجنون منم
جان من این جاست، برو جان مکن
هر که درین خانه درآید ورا
همچو منش باز بماند دهن
خیز ببند آن در، اما چه سود
قارع در گشت دو صد درشکن
ای خنک آن را که سرش گرم شد
زآتش روی چو تو شیرین ذقن
آن رخ چون ماه به برقع مپوش
ای رخ تو حسرت هر مرد و زن
این در رحمت که گشادی مبند
ای در تو قبلهٔ هر ممتحن
شمع تویی، شاهد تو، باده تو
هم تو سهیلی و عقیق یمن
باقی عمر از تو نخواهم برید
حلقه به گوش توام و مرتهن
می‌نرمد شیر من از آتشت
می‌نرمد پیل من از کرگدن
تو گل و من خار که پیوسته‌ایم
بی‌گل و بی‌خار نباشد چمن
من شب و تو ماه، به تو روشنم
جان شبی، دل ز شبم برمکن
شمع تو پروانهٔ جانم بسوخت
سر پی شکرانه نهم بر لگن
جان من و جان تو هر دو یکی‌ست
گشته یکی جان پنهان در دو تن
جان من و تو چو یکی آفتاب
روشن ازو گشته هزار انجمن
وقت حضور تو، دوتا گشت جان
رسته شد، از تفرقهٔ خویشتن
تن زدم از غیرت و خامش شدم
مطرب عشاق بگو، تن مزن
خطهٔ تبریز و رخ شمس دین
ماهی جان راست چو بحر عدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۷
پیش ترآ، ای صنم شنگ من
ای صنم هم دل و هم رنگ من
شیوه گری بین که دلم تنگ شد
تا تو بگوییش که دلتنگ من
جنگ کنم با دل خود چون عوان
تا تو بگویی سره سرهنگ من
چند بپرسی که رخت زرد چیست؟
از غم تو ای بت گلرنگ من
دوش به زهره همه شب می‌رسید
زاری این قالب چون چنگ من
جان مرا از تن من بازخر
تا برهد جان من از ننگ من
ای شده از لطف لب لعل تو
صیرفی زر، دل چون سنگ من
صلح بده جان مرا و مرا
کز جهت توست همه جنگ من
پای من از باد روان تر شود
گر تو بگویی که بیا، لنگ من
زان شده‌‌‌‌ام بسته آونگ تو
کز تو شود چون شکر آونگ من
ای تو ز من فارغ و من زار زار
اه چه شوم، چون کنی آهنگ من
زنگی غم بر در شادی روم
روم مرا بازخر از زنگ من
بی‌گهی و دوری ره باک نیست
نیم قدم شد ز تو فرسنگ من
پیری من گشته به از کودکی
تازه شده روی پر آژنگ من
خامش کن، چون خمشان دنگ باش
تات بگوید خمش و دنگ من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۸
می تلخی که تلخی‌ها بدو گردد همه شیرین
بت چینی که نگذارد که افتد بر رخ ما چین
می‌‌‌‌اش هر دم همی‌گوید که آب خضر را درکش
رخش هر لحظه می‌گوید که گلزار مخلد بین
زبان چرب او کآرد درختانی پر از زیتون
لب شیرین او خواند به افسون سورهٔ والتین
ایا من عشق خدیه یذیب الف حور العین
هواه کاشف البلوی کعسق او یاسین
شعاع وجهه یعلو علی شمس الضحی نورا
کمال سادة الوافی یفوق الطور فی التمکین
فکم من عاشق اردی مقال الحب زر غبا
و کم من میت احیا محیاه کیوم الدین
همی گوید مگو چیزی، وگر نی هست تمییزی
که زنده کردمی هر دم هزاران مرده زین تلقین
سکوتی عند احرار، غدا کشاف اسرار
وراء الحرف معلوم بیان النور فی التعیین
چو می‌گوید بگو حاجت، دهد گوشی بدین امت
که او ناگفته دریابد، چو گوش غیب گو آمین
سکتنا یا صبا نجد فبلغ انت ما تدری
و ترجم ما کتمناه لاهل الحی حتی حین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۷
یا صغیر السن یا رطب البدن
یا قریب العهد من شرب اللبن
هاشمی الوجه ترکی القفا
دیلمی الشعر رومی الذقن
روحه روحی و روحی روحه
من رای روحین عاشا فی بدن؟
صح عند الناس انی عاشق
غیران لم یعرفوا عشقی بمن
اقطعوا شملی وان شئتم صلوا
کل شیء منکم عندی حسن
ذاب مما فی متاعی وطنی
و متاعی باد مما فی وطن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۸
ای عشق تو موزون‌تری، یا باغ و سیبستان تو؟
چرخی بزن ای ماه تو جان بخش مشتاقان تو
تلخی ز تو شیرین شود، کفر و ضلالت دین شود
خار خسک نسرین شود، صد جان فدای جان تو
در آسمان درها نهی، در آدمی پرها نهی
صد شور در سرها نهی، ای خلق سرگردان تو
عشقا چه شیرین خوستی، عشقا چه گلگون روستی
عشقا چه عشرت دوستی، ای شادی اقران تو
ای بر شقایق رنگ تو، جمله حقایق دنگ تو
هر ذره را آهنگ تو، در مطمع احسان تو
بی‌تو همه بازارها، پژمرده اندر کارها
باغ و رز و گلزارها، مستسقی باران تو
رقص از تو آموزد شجر، پا با تو کوبد شاخ تر
مستی کند برگ و ثمر، بر چشمهٔ حیوان تو
گر باغ خواهد ارمغان از نوبهار بی‌خزان
تا برفشاند برگ خود بر باد گل افشان تو
از اختران آسمان، از ثابت و از سایره
عار آید آن استاره را کو تافت بر کیوان تو
ای خوش منادی‌های تو، در باغ شادی‌های تو
بر جای نان شادی خورد جانی که شد مهمان تو
من آزمودم مدتی، بی‌تو ندارم لذتی
کی عمر را لذت بود بی‌ملح بی‌پایان تو؟
رفتم سفر، بازآمدم، زآخر به آغاز آمدم
در خواب دید این پیل جان صحرای هندستان تو
صحرای هندستان تو، میدان سرمستان تو
بکران آبستان تو، از لذت دستان تو
سودم نشد تدبیرها، بسکست دل زنجیرها
آورد جان را کش کشان تا پیش شادروان تو
آن جا نبینم ماردی، آن جا نبینم باردی
هر دم حیاتی واردی از بخشش ارزان تو
ای کوه از حلمت خجل، وز حلم تو گستاخ دل
تا درجهد دیوانهٔ گستاخ در ایوان تو
از بس که بگشادی تو در، در آهن و کوه و حجر
چون مور شد دل رخنه جو در طشت و در پنگان تو
گر تا قیامت بشمرم، در شرح رویت قاصرم
پیموده که تاند شدن زاسکره‌یی عمان تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۵
شب شد ای خواجه زکی آخر آن یار تو کو؟
یار خوش آواز تو آن خوش دم و شش تار تو کو؟
یار لطیف تر تو، خفته بود در بر تو
خفته کند نالهٔ خوش، خفتهٔ بیدار تو کو؟
گاه نماییش رهی، گوش بمالیش گهی
دم ز درون تو زند، محرم اسرار تو کو؟
زنده کند هر وطنی، ناله کند بی‌دهنی
فتنهٔ هر مرد و زنی، همدم گفتار تو کو؟
دست بنه بر رگ او، تیزروان کن تک او
ای دم تو رونق ما، رونق بازار تو کو؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۰
عید نمی‌دهد فرح، بی‌نظر هلال تو
کوس و دهل نمی‌چخد، بی‌شرف دوال تو
من به تو مایل و تویی هر نفسی ملول تر
وه که خجل نمی‌شود میل من از ملال تو
ناز کن ای حیات جان، کبر کن و بکش عنان
شمس و قمر دلیل تو، شهد و شکر دلال تو
آیت هر ملاحتی ماه تو خواند بر جهان
مایهٔ هر خجستگی ماه تو است و سال تو
آب زلال ملک تو، باغ و نهال ملک تو
جز ز زلال صافی‌ات، می‌نخورد نهال تو
ملک توست تخت‌ها، باغ و سرا و رخت‌ها
رقص کند درخت‌ها، چون که رسد شمال تو
مطبخ توست آسمان، مطبخیانت اختران
آتش و آب ملک تو، خلق همه عیال تو
عشق کمینه نام تو، چرخ کمینه بام تو
رونق آفتاب‌ها از مه بی‌زوال تو
خشک لبند عالمی، از لمع سراب تو
لطف سراب این بود، تا چه بود زلال تو؟
ای ز خیال‌های تو گشته خیال، عاشقان
خیل خیال این بود، تا چه بود جمال تو؟
وصل کنی درخت را، حالت او بدل شود
چون نشود مها بدل جان و دل از وصال تو؟
زهر بود شکر شود، سنگ بود گهر شود
شام بود سحر شود از کرم خصال تو
بس سخن است در دلم، بسته‌‌‌‌ام و نمی‌هلم
گوش گشاده‌‌‌‌ام که تا نوش کنم مقال تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۴
هین کژ و راست می‌روی، باز چه خورده‌یی؟ بگو
مست و خراب می‌روی، خانه به خانه، کو به کو
با که حریف بوده‌یی؟ بوسه ز که ربوده‌یی؟
زلف که را گشوده‌یی؟ حلقه به حلقه، مو به مو
نی تو حریف کی کنی، ای همه چشم و روشنی
خفیه روی چو ماهیان، حوض به حوض، جو به جو
راست بگو، به جان تو، ای دل و جانم آن تو
ای دل همچو شیشه‌‌‌‌ام خورده می‌ات، کدو کدو
راست بگو، نهان مکن، پشت به عاشقان مکن
چشمه کجاست تا که من آب کشم، سبو سبو؟
در طلبم خیال تو دوش میان انجمن
می نشناخت بنده را می‌نگریست رو به رو
چون بشناخت بنده را، بندهٔ کژرونده را
گفت بیا به خانه هی، چند روی تو سو به سو
عمر تو رفت در سفر، با بد و نیک و خیر و شر
همچو زنان خیره سر، حجره به حجره، شو به شو
گفتمش ای رسول جان، ای سبب نزول جان
زان که تو خورده‌یی بده، چند عتاب و گفت و گو؟
گفت شراره‌یی ازان، گر ببری سوی دهان
حلق و دهان بسوزدت، بانگ زنی، گلو گلو
لقمهٔ هر خورنده را درخور او دهد خدا
آنچه گلو بگیردت، حرص مکن، مجو مجو
گفتم کو شراب جان؟ ای دل و جان فدای آن
من نه‌‌‌‌ام از شتردلان تا برمم به‌های و هو
حلق و گلوبریده با، کو برمد ازین ابا
هر که بلنگد او ازین، هست مرا عدو عدو
دست کزان تهی بود، گرچه شهنشهی بود
دست بریده‌یی بود، مانده به دیر بر سمو
خامش باش و معتمد، محرم راز نیک و بد
آن که نیازمودی اش، راز مگو به پیش او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۱
اگرنه عاشق اویم، چه می‌پویم به کوی او؟
وگرنه تشنهٔ اویم، چه می‌جویم به جوی او؟
برین مجنون چه می‌بندم؟ مگر بر خویش می‌خندم
که او زنجیر نپذیرد، مگر زنجیر موی او
ببر عقلم، ببر هوشم، که چون پنبه‌‌ست در گوشم
چو گوشم رست ازین پنبه، درآید‌های هوی او
همی‌گوید دل زارم که با خود عهدها دارم
نیاشامم شراب خوش، مگر خون عدوی او
دلم را می‌کند پرخون، سرم را پرمی و افیون
دل من شد تغار او، سر من شد کدوی او
چه باشد ماه یا زهره، چو او بگشود آن چهره؟
چه دارد قند یا حلوا ز شیرینی خوی او؟
مرا گوید چرا زاری؟ ز ذوق آن شکر، باری
مرا گوید چرا زردی؟ زلاله ستان روی او
مرا هر دم برانگیزی، به سوی شمس تبریزی
بگو در گوش من ای دل، چه می‌تازی به سوی او؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۱
گشته‌‌ست طپان جانم، ای جان و جهان برگو
هین سلسله درجنبان، ای ساقی جان برگو
سلطان خوشان آمد، وان شاه نشان آمد
تا چند کشی گوشم؟ ای گوش کشان برگو
سری‌‌ست سمندر را، زاتش بنمی سوزد
جانی‌‌ست قلندر را نادرتر ازان برگو
بنگر حشر مستان، از دست بنه دستان
با رطل گران پیش آ، با ضرب گران برگو
زان غمزهٔ چون تیرش، وابروی کمان گیرش
اسرار سلحشوری، با تیر و کمان برگو
برگو، هله جان برگو، پیش همگان برگو
وان نکته که می‌دانی، با او پنهان برگو
از جام رحیق او، مست است عشیق او
پیغام عقیق او، ای گوهر کان برگو
من بی‌زبر و زیرم، در پنجهٔ آن شیرم
زاحوال جهان سیرم، زاحوال فلان برگو
زیر است نوای غم، وندرخور شادی بم
یک لحظه چنین برگو، یک لحظه چنان برگو
خورشید معینت شد، اقبال قرینت شد
مقصود یقینت شد، بی‌شک و گمان برگو
چون بگذری ای عارف، زین آب و گل ناشف
زان سو مثل هاتف، بی‌نام و نشان برگو
در عالم جان جا کن، در غیب تماشا کن
رویی به روان‌ها کن، زین گرم روان برگو
من بی‌خود و سرمستم، اینک سر خم بستم
ای شاه زبردستم، بی‌کام و دهان برگو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۴
ای یار قلندردل، دلتنگ چرایی تو؟
از جغد چه اندیشی؟ چون جان همایی تو
بخرام چنین نازان، در حلقهٔ جانبازان
ای رفته برون از جا، آخر به کجایی تو؟
داده‌‌ست ز کان تو لعل تو نشانی‌ها
آن گوهر جانی را، آخر ننمایی تو؟
بس خوب و لطیفی تو، بس چست و ظریفی تو
بس ماه لقایی تو، آخر چه بلایی تو
ای از فر و زیبایی، وز خوبی و رعنایی
جان حلقه به گوش تو، در حلقه نیایی تو؟
ای بنده قمر پیشت، جان بسته کمر پیشت
از بهر گشاد ما، دربند قبایی تو
از دل چو ببردی غم، دل گشت چو جام جم
وین جام شود تابان، ای جان چو برآیی تو
هر روز برآیی تو، با زیب و فر آیی تو
در مجلس سرمستان باشور و شر آیی تو
شمس الحق تبریزی، ای مایهٔ بینایی
نادیده مکن ما را چون دیدهٔ مایی تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۵
چو بگشادم نظر از شیوهٔ تو
بشد کارم چو زر از شیوهٔ تو
تویی خورشید و من چون میوهٔ خام
به هر دم پخته تر از شیوهٔ تو
چو زهره می‌نوازم چنگ عشرت
شب و روز ای قمر از شیوهٔ تو
به هر دم صد هزار اجزای مرده
شود چون جانور از شیوهٔ تو
چرا ازرق قبای چرخ گردون
چنین بندد کمر از شیوهٔ تو
چرا روی شفق سرخ است هر شام
به خونابه‌ی جگر از شیوهٔ تو
ز شیوه‌ی ماهت استاره همی‌جست
گرفتم من بصر از شیوهٔ تو
به خوبی همچو تو خود این محال است
چنان خوبی به سر از شیوهٔ تو
زانبوهی نباشد جای سوزن
زعاشق، وین حشر از شیوهٔ تو
عجب چون آمد اندر عالم عشق
هزاران شور و شر از شیوهٔ تو
اگر نه پرده آویزی به هردم
بدرد این بشر از شیوهٔ تو
اگر غفلت نباشد، جمله عالم
شود زیر و زبر از شیوهٔ تو
چرایم؟ شمس تبریزی چو شیدا
به گرد بام و در از شیوهٔ تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۷
گران جانی مکن ای یار برگو
ازان زلف و ازان رخسار برگو
زباغ جان دو سه گل دسته بربند
حکایت‌های آن گلزار برگو
زحسنش گفتنی بسیار داری
ملولی گوشه نه بسیار برگو
زیاد دوست شیرین تر چه کار است؟
هلا منشین چنین بی‌کار برگو
چه گفتی دی که جوشیده‌‌ست خونم؟
بیا امروز دیگربار برگو
ز یاد عالم غدار بگذر
زلطف عالم الاسرار برگو
زلاف فتنهٔ تاتار کم کن
زناف آهوی تاتار برگو
زعشق حسن شمس الدین تبریز
میان عاشقان آثار برگو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۷
ای خراب اسرارم از اسرار تو، اسرار تو
نقش‌‌‌هایی دیدم از گلزار تو، گلزار تو
کشتهٔ عشق توام، ورزان تو منکر شوی
خط‌‌‌هایی دارم از اقرار تو، اقرار تو
می‌گدازم، می‌گدازم هر زمان همچون شکر
از شکرها رسته از گفتار تو، گفتار تو
شب همه خلقان بخفته، چشم من بیدار و باز
همچو بخت و طالع بیدار تو، بیدار تو
چند گویی مر مرا کز کار چون کاهل شدی؟
راست گویی ای صنم از کار تو، از کار تو
ای طبیب عاشقان این جملهٔ بیماری ام
هست زان دو نرگس بیمار تو، بیمار تو
ای دم هشیاری‌‌‌‌ام بی‌هوش هشیاری تو
ای دم بی‌هوشی‌‌‌‌ام هشیار تو، هشیار تو
چشمه‌ها بر دل بجوشد هر دم از دریای تو
چشم دل پرک زن انوار تو، انوار تو
شمس تبریزی که عالم اندک اندک بود
از عطا و بخشش بسیار تو، بسیار تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۰
ای صبا بادی که داری در سر از یاری بگو
گر نگویی با کسی، با عاشقان باری بگو
قصه کن در گوش ما، گر دیگران محرم نی اند
با دل پر خون ما، پیغام دلداری بگو
آن مسیح حسن را دانم که می‌دانی کجاست
با کسی کز عشق دارد بسته زناری بگو
بانگ برزن عاشقی را کو به گل مشغول شد
گو که شرمت باد ازان رخ ترک گلزاری بگو
ای صبا خوش آمدی، چون باز گردی سوی دوست
حال من دزدیده اندر گوش عیاری بگو
سوسنی با صد زبان گر حال من با او بگفت
تو چو نرگس بی‌زبان از چشم اسراری بگو
با چنان غیرت که جان دارد، بگفتم پیش خلق
شمس تبریزی بگویم؟ گفت جان آری بگو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۲
ای جهان برهم زده سودای تو، سودای تو
چاشنی عمرم از حلوای تو، حلوای تو
دامن گردون پر از در است و مروارید و لعل
تا بریزد جمله را در پای تو، در پای تو
جان‌های عاشقان چون سیل‌ها غلطان شده
می دوانند جانب دریای تو، دریای تو
ای خمار عاشقان از باده‌های دوش تو
وی خراب امروزم از فردای تو، فردای تو
من نظر کردم به جان سادهٔ بی‌رنگ خویش
زرد دیدم نقشش از صفرای تو، صفرای تو
چون نظر کردم نکو، من در صفای گوهرت
ماه رخ بنمود از سیمای تو، سیمای تو
ماه خواندم من تو را، بس جرم دارم زین سخن
مه که باشد کو بود همتای تو، همتای تو؟
این چنین گوید خداوند شمس تبریزی به نام
ای همه شهر دلم غوغای تو، غوغای تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۸
ناله‌یی کن عاشقانه، درد محرومی بگو
پارسی گو ساعتی و ساعتی رومی بگو
خواه رومی، خواه تازی، من نخواهم غیر تو
از جمال و از کمال و لطف مخدومی بگو
هم بسوزی، هم بسازی، هم بتابی در جهان
آفتابی، ماهتابی، آتشی، مومی بگو؟
گر کسی گوید که آتش سرد شد، باور مکن
تو چه دودی و چه عودی، حی قیومی بگو
ای دل پران من، تا کی ازین ویران تن
گر تو بازی برپر آن جا، ور تو خود بومی بگو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۰
هله ای شاه مپیچان سر و دستار، مرو
هله ای ماه که نغزت رخ و رخسار، مرو
در همه روی زمین چشم و دل باز که راست؟
مکن، آزار مکن، جانب اغیار، مرو
مبر از یار، مبر، خانهٔ اسرار مسوز
گل و گلزار مکن، جانب هر خار، مرو
مکن ای یار ستیزه، دغل و جنگ مجوی
هله آن بار برفتی، مکن این بار، مرو
بنده و چاکر و پرورده و مولای توایم
ای دل و دین و حیات خوش ناچار، مرو
هله سرنای توام، مست نواهای توام
مشکن چنگ طرب را، مسکل تار، مرو
هله مخمور چه نالی بر مخمور دگر
پهلوی خم بنشین، از بر خمار مرو
هله جان بخش بیا، ای صدقات تو حیات
به ازین خیر نباشد، به جز این کار، مرو
خاتم حسن و جمالی، هله ای یوسف دهر
سوی مکاری اخوان ستم کار مرو
هله دیدار مهل، برمگزین فکر و خیال
از عیان سر مکشان، در پی آثار مرو
هله موسی زمان گرد برآر از دریا
دل فرعون مجو، جانب انکار مرو
هله عیسی قران صحت رنجور گران
از برای دو سه ترسا، سوی زنار مرو
هله ای شاهد جان خواجهٔ جان‌های شهان
شیوه کن، لب بگز و غبغبه افشار، مرو
هله، صدیق زمانی، به تو ختم است وفا
جز سوی احمد بگزیدهٔ مختار مرو
جبرئیل کرمی، سدره مقام و وطنت
همچو مرغان زمین، بر سر شخسار مرو
تو یقین دار که بی‌تو نفسی جان نزید
در احسان بگشا و پس دیوار مرو
همه رندان و حریفان و بتان جمع شدند
وقت کار است بیا، کار کن، از کار مرو
هله باقی غزل را ز شهنشاه بجوی
همگی گوش شو اکنون، سوی گفتار مرو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۴
ای بمرده هرچه جان در پای او
هرچه گوهر، غرقه در دریای او
آتش عشقش خدایی می‌کند
ای خدا هیهای او، هیهای او
جبرئیل و صد چو او گر سر کشد
از سجود درگهش، ای وای او
چون مثالی برنویسد در فراق
خون ببارد از خم طغرای او
هر که ماند زین قیامت بی‌خبر
تا قیامت وای او، ای وای او
هر که ناگه از چنان مه دور ماند
ای خدایا، چون بود شب‌های او؟
در نظاره‌ی عاشقان بودیم دوش
بر شمار ریگ در صحرای او
خیمه در خیمه، طناب اندر طناب
پیش شاه عشق و لشکرهای او
خیمهٔ جان را ستون از نور پاک
نور پاک از تابش سیمای او
آب و آتش یک شده زامروز او
روز و شب محو است در فردای او
عشق شیر و عاشقان اطفال شیر
در میان پنجهٔ صدتای او
طفل شیر از زخم شیر ایمن بود
بر سر پستان شیرافزای او
در کدامین پرده پنهان بود عشق؟
کس نداند، کس نبیند جای او
عشق چون خورشید ناگه سر کند
بر شود تا آسمان غوغای او