عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۸
ای تو ز خوبی خویش، آینه را مشتری
سوخته باد آینه، تا تو درو ننگری
جان من از بحر عشق، آب چو آتش بخورد
در قدح جان من، آب کند آذری
خار شد این جان و دل، در حسد آینه
کو چو گلستان شده‌ست، از نظر عبهری
گم شده‌ام من ز خویش، گر تو بیابی مرا
زود سلامش رسان، گو که خوشی، خوش‌تری
گر تو بیابی مرا، از من من را بگو
که من آواره‌‌‌‌یی گشته، نهان چون پری
مست نیم ای حریف، عقل نرفت از سرم
غمزهٔ جادوش کرد، جان مرا ساحری
گر تو بعقلی، بیا، یک نظری کن درو
تا تو بدانی که نیست کار بتم سرسری
بر لب دریای عشق، دیدم من ماهی‌‌‌‌یی
کرد یکی شیوه‌یی، شیوهٔ او برتری
گر چه که ماهی نمود، لیک خود او بحر بود
صورت گوساله‌یی، بود دو صد سامری
ماهی ترک زبان کرد، که گفته‌ست بحر
نطق زبان را که تو، حلقه برون دری
دم زدن ماهیان آب بود، نی هوا
زان که هوا آتشی‌ست، نیست حریف تری
بنگر در ماهی‌یی، نان وی و رزق او
بحر بود، پس تو در عشق ازو کمتری
دام فکندم که تا صید کنم ماهی‌یی
صید سلیمان وقت، جان من، انگشتری
این چه بهانه‌ست خود، زود بگو بحر کیست؟
از حسد کس مترس، در طلب مهتری
روشن و مطلق بگو، تا نشود از دلت
مفخر تبریز ما، شمس حق و دین، بری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۰
سلمک الله، نیست مثل تو یاری
نیست نکوتر ز بندگی تو کاری
ای دل، گفتی که یار غار من است او
هیچ نگنجد چنین محیط به غاری
عاشق او خرد نیست، زان که نخسبد
بر سر آن گنج غیب، هر نره ماری
ذره به ذره کنار شوق گشاده ست
گر چه نگنجد نگار ما به کناری
آن شکرستان رسید تا نگذارد
سرکه فروشنده‌‌‌‌یی و غوره فشاری
جوی فراتی روان شده‌ست ازین سو
کین همه جان‌ها ز آب اوست بخاری
از سر مستی پریر گفتم او را
کار مرا این زمان بده تو قراری
خندهٔ شیرین زد و ز شرم برافروخت
ماه غریب از چو من غریب شماری
گفت مخور غم، که زرد و خشک نماند
باغ تو با این چنین لطیف بهاری
هفت فلک ز آتش من، است چو دودی
هفت زمین در ره من است غباری
دام جهان را هزار قرن گذشته‌ست
درخور صیدم نیامده‌ست شکاری
هم به کنار آمد این زمانه و دورش
عاشق مستی ز ما نیافت کناری
این مه و خورشید چون دو گاو خراسند
روز چرایی و شب اسیر شیاری
جمع خرانی نگر که گاوپرستند
یاوه شدستند‌ بی‌شکال و فساری
رو به خران گو که ریش گاو بریزاد
توبه کنید و روید سوی مطاری
تا که شود هر خری ندیم مسیحی
وحی پذیرنده‌‌‌‌یی و روح سپاری
از شش و از پنج بگذرید و ببینید
شهره حریفان و مقبلانه قماری
چون به خلاصه رسید تا که بگویم
سوخت لبم را ز شوق دوست شراری
ماند سخن در دهان و رفت دل من
جانب یاران به سوی دور دیاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۱
خوش دلم از یار، همچنان که تو دیدی
جان پر انوار، همچنان که تو دیدی
از چمن یار، صد روان مقدس
در گل و گلزار، همچنان که تو دیدی
هر که دلی داشت زین هوس، تو ببینش
بی‌دل و‌ بی‌کار، همچنان که تو دیدی
هر نظری کو بدید روی تو را، گشت
خواجهٔ اسرار، همچنان که تو دیدی
صورت منصور دان که بود بهانه
برشده بر دار، همچنان که تو دیدی
هست بر اومید گلستان تو جان‌ها
ساخته با خار، همچنان که تو دیدی
عشق چو طاووس چون پرید، شود دل
خانهٔ پرمار، همچنان که تو دیدی
عشق گزین عشق،‌ بی‌حیات خوش عشق
عمر بود بار، همچنان که تو دیدی
در دل عشاق فخر و ملک دو عالم
ننگ بود عار، همچنان که تو دیدی
عشق خداوند شمس دین که به تبریز
جان کند ایثار، همچنان که تو دیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۲
چو مهر عشق سلیمان، به هر دو کون تو داری
مکش تو دامن خود را، که شرط نیست به یاری
نه بند گردد بندی، نه دل پذیرد پندی
چو تنگ شکرقندی، توام درون کناری
طراوت سمنی تو، چه رونق چمنی تو
مگر تو عین منی تو، مگر تو آینه واری
چه نور پنج و ششی تو، که آفت حبشی تو
چو خوان عشق کشی تو، ز سنگ آب برآری
چه کیمیای زری تو، چه رونق قمری تو
چو دل ز سینه بری تو، هزار سینه بیاری
ز خلق جمله گسستم، که عشق دوست بسستم
چو در فنا بنشستم، مرا چه کار به زاری؟
بسوخت عشق تو خرمن، نه جان بماند، نه این تن
جوی نیابی تو از من، اگر هزار فشاری
برون ز دور زمانی، مثال گوهر کانی
نشسته ایم چو جانی، اگر کشی و بداری
ز جام شربت شافی، شدم به عشق تو لافی
بیامدم زر صافی، اگر تو کورهٔ ناری
کف از بهشت بشوید، چو باغ عشق تو گوید
کزو جواهر روید، اگر چه سنگ بکاری
دلی که عشق نوازد، درین جهان بنسازد
ازان که می‌نگذارد که یک زمانش بخاری
تو شمس خسرو تبریز، شراب باقی برریز
براق عشق بکن تیز، که بس لطیف سواری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۴
گهی به سینه درآیی، گهی ز روح برآیی
گهی به هجر گرایی، چه آفتی، چه بلایی
گهی جمال بتانی، گهی ز بت شکنانی
گهی نه این و نه آنی‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
بشر به پای دویده، ملک به پر بپریده
به غیر عجز ندیده‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
چو پر و پاش نماند، چو او ز هر دو بماند
تو را به فقر بداند‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
مثال لذت مستی، میان چشم نشستی
طریق فهم ببستی‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
دران دلی که گزیدی، خیال وار دویدی
بگفتی و بشنیدی‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
چه دولتی و چه سودی، چه آتشی و چه دودی
چه مجمری و چه عودی‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
غم تو دامن جانی، کشید جانب کانی
به سوی گنج نهانی‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
چه سوی گنج کشیدش، ز جمله خلق بریدش
دگر کسی بندیدش‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
چه راحتی و چه روحی، چه کشتی‌‌‌‌یی و چه نوحی
چه نعمتی، چه فتوحی‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
بگفتمت چه کس است این، بگفتی‌ام هوس است این
خمش، خمش که بس است این‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
هوس چه باشد ای جان؟ مرا مخند و مرنجان
رهم نما و بگنجان‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
تو عشق جمله جهانی، ولی ز جمله نهانی
نهان و عین چو جانی‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
مرا چو دیگ بجوشی، مگو خمش، چه خروشی؟
چه جای صبر و خموشی‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
بجوش دیگ دلم را، بسوز آب و گلم را
بدر خط و سجلم را‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
بسوز تا که برویم، حدیث سوز بگویم
به عود ماند خویم‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
دگر مگوی پیامش، رسید نوبت جامش
ز جام ساز ختامش‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۴
مسلم آمد یار مرا دل افروزی
چه عشق داد مرا فضل حق، زهی روزی
اگر سرم برود، گو برو، مرا سر اوست
رهیدم از کله و از سر و کله دوزی
دهان به گوش من آورد و گفت در گوشم
یکی حدیث بیاموزمت، بیاموزی
چو آهوی ختنی خون تو شود همه مشک
اگر دمی بچری تو ز ما به خوش پوزی
چو جان جان شده‌یی، ننگ جان و تن چه کشی؟
چو کان زر شده‌یی، حبه‌یی چه اندوزی؟
به سوی مجلس خوبان، بکش حریفان را
به خضر و چشمهٔ حیوان، بکن قلاووزی
شراب لعل رسیده ست، نیست انگوری
شکر نثار شد و نیست این شکر خوزی
هوا و حرص یکی آتشی است، تو بازی
بپر، گزاف پر و بال را چه می‌سوزی؟
خمش که خلق ندانند بانگ را ز صدا
تویی که دانی پیروزه را ز پیروزی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۵
بیا بیا، که تو از نادرات ایامی
برادری، پدری، مادری، دلارامی
به نام خوب تو مرده ز گور برخیزد
گزاف نیست برادر، چنین نکونامی
تو فضل و رحمت حقی، که هر که در تو گریخت
قبول می‌کنی‌اش با کژی و با خامی
همی‌زیم به ستیزه و این هم از گولی‌ست
که تا مرا نکشی، ای هوس، نیارامی
به هیچ نقش نگنجی، ولیک تقدیرا
اگر به نقش درآیی، عجب گل اندامی
گهی فراق نمایی و چاره آموزی
گهی رسول فرستی و جان پیغامی
درون روزن دل، چون فتاد شعلهٔ شمع
بداند این دل شب رو، که بر سر بامی
مرادم آن که شود سایه و آفتاب یکی
که تا ز عشق نمایم تمام خوش کامی
محال جوی و محالم، بدین گناه مرا
قبول می‌نکند هیچ عالم و عامی
تو هم محال ننوشی و معتقد نشوی
برو برو که مرید عقول و احلامی
اگر ز خسرو جان‌ها حلاوتی یابی
محال هر دو جهان را چو من درآشامی
ور از طبیب طبیبان گوارشی یابی
مکاشفی تو به خوان خدا، نه اوهامی
برآ ز مشرق تبریز، شمس دین، بخرام
که بر ممالک هر دو جهان چو بهرامی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۹
بیامدیم دگربار سوی مولایی
که تا به زانوی او نیست، هیچ دریایی
هزار عقل ببندی به هم، بدو نرسد
کجا رسد به مه چرخ، دست یا پایی؟
فلک به طمع گلو را دراز کرد بدو
نیافت بوسه، ولیکن چشید حلوایی
هزار حلق و گلو شد دراز سوی لبش
که ریز بر سر ما نیز، من و سلوایی
بیامدیم دگربار سوی معشوقی
که می‌رسید به گوش از هواش هیهایی
بیامدیم دگربار سوی آن حرمی
که فرق سجده کنش، هست آسمان سایی
بیامدیم دگربار سوی آن چمنی
که هست بلبل او را غلام، عنقایی
بیامدیم بدو کو جدا نبود از ما
که مشک پر نشود بی‌وجود سقایی
همیشه مشک بچفسیده بر تن سقا
که نیست بی‌تو مرا دست و دانش و رایی
بیامدیم دگربار سوی آن بزمی
که شد ز نقل خوشش کام، نیشکرخایی
بیامدیم دگربار سوی آن چرخی
که جان چو رعد زند در خمش علالایی
بیامدیم دگربار سوی آن عشقی
که دیو گشت ز آسیب او پری زایی
خموش، زیر زبان ختم کن تو باقی را
که هست بر تو موکل غیور لالایی
حدیث مفخر تبریز، شمس دین کم گو
که نیست درخور آن گفت، عقل گویایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۸
حرام گشت ازین پس فغان و غم خواری
بهشت گشت جهان، زان که تو جهانداری
مثال ده که نروید ز سینه خار غمی
مثال ده که کند ابر غم، گهرباری
مثال ده که نیاید ز صبح غمازی
مثال ده که نگردد، جهان به شب تاری
مثال ده که نریزد گلی ز شاخ درخت
مثال ده که کند توبه خار از خاری
مثال ده که رهد حرص از گداچشمی
مثال ده که طمع وارهد ز طراری
مثال گر ندهی، حسن بی‌مثال تو بس
که مستی دل و جان است و خصم هشیاری
چو شب به خلوت معراج تو مشرف شد
به آفتاب نظر می‌کند، به صد خواری
ز رشک نیشکرت، نی هزار ناله کند
ز چنگ هجر تو گیرند چنگ‌ها زاری
ز تف عشق تو سوزی ست، در دل آتش
هم از هوای تو دارد، هوا سبک ساری
برای خدمت تو آب در سجود رود
ز درد توست برین خاک رنگ بیماری
ز عشق تابش خورشید تو، به وقت طلوع
بلند کرد سر آن کوه، نی ز جباری
که تا نخست برو تابد آن تف خورشید
نخست او کند آن نور را خریداری
تنا ز کوه بیاموز، سر به بالا دار
که کان عشق خدایی، نه کم ز کهساری
مکن به زیر و به بالا، به لامکان کن سر
که هست شش جهت آن جا تو را نگوساری
به دل نگر، که دل تو برون شش جهت است
که دل تو را برهاند ازین جگرخواری
روانه باش به اسرار و می تماشا کن
ز آسمان بپذیر این لطیف رفتاری
چو غوره از ترشی رو به سوی انگوری
چو نی برو ز نی‌یی، جانب شکرباری
حلاوت شکر او گلوی من بگرفت
بماندم از رخ خوبش ز خوب گفتاری
بگو به عشق که ای عشق، خوش گلوگیری
گه جفا و وفا، خوب و خوب کرداری
گلو چو سخت بگیری، سبک برآید جان
درآیدم ز تو جان، چون گلوم افشاری
گلوی خود به رسن زان سپرد خوش منصور
دلا چو بوی بری، صد گلو تو بسپاری
ز کودکی تو به پیری، روانه‌یی و دوان
ولیکن، آن حرکت نیست فاش و اظهاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۸
ترش ترش بنشستی، بهانه دربستی
که ندهم آبت، زیرا که کوزه بشکستی
هزار کوزهٔ زرین، به جای آن بدهم
مگیر سخت مرا زانچه رفت در مستی
تو را که آب حیاتی، چه کم شود کوزه؟
چه حاجت آید، جان و جهان، چو تو هستی؟
بیا که روز عزیز است، مجلسی برساز
ولی چو دوش مکن، کز میان برون جستی
پریر رفتم سرمست تو به خانۀ عشق
به خنده گفت بیا، کز زحیر وارستی
هزار جان بفزودی، اگر دلی بردی
هزار مرهم دادی، اگر تنی خستی
چرا نگیرم پایت؟ که تاج سرهایی
چرا نبوسم دستت؟ که صاحب دستی
دلا میی بستان کز خمارها برهی
چنین بتی بپرست ای صنم، چو بپرستی
برو دلا به سعادت، به سوی عالم دل
به شکر آن که به اقبال و بخت پیوستی
خموش باش، اگر چه که جمله سیم بران
به آب زر بنویسند هر چه گفتستی
ضیای حق و امام الهدیٰ حسام الدین
مجیر خلق، به بالای روح ازین پستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۲
برست جان و دلم از خودی و از هستی
شده‌‌ست خاص شهنشاه روح در مستی
زهی وجود که جان یافت در عدم ناگاه
زهی بلند که جان گشت، در چنین پستی
درست گشت مرا آنچه می‌ندانستم
چو در درستی آن مه مرا تو بشکستی
چو گشت عشق تو فصاد و اکحلم بگشاد
بجستم از خود و گفتم زهی سبک دستی
طبیب فقر بجست و گرفت گوش مرا
که مژده ده که ز رنج وجود وارستی
ز انتظار رهیدی که کی صبا بوزد
نه بحر را تو زبونی، نه بستهٔ شستی
ز شمس تبریز این جنس‌‌ها بخر بفروش
ز نقدهاش چو آن کیسه بر کمر بستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۰
جان جان مایی، خوش‌تر از حلوایی
چرخ را پر کردی، زینت و زیبایی
دایهٔ هستی‌ها، چشمهٔ مستی‌ها
سرده مستانی، وآفت سرهایی
باغ و گنج خاکی، مشعله‌‌ی افلاکی
از طوافت کیوان، یافته بالایی
وعده کردی کآیم، وعده را می‌پایم
ای قمر سیمایم، تو که را می‌پایی؟
وقت بخشش جانا، کانی و دریایی
وقت گفتن مانا، که شکر می‌خایی
بی‌توام پروانی، جای تو پیدا نی
در پی تو دل‌ها، خیره و هر جایی
هوش را برباید، عمر را افزاید
چشم را بگشاید، هرچه تو فرمایی
اندران مجلس‌ها، که تو باشی شاها
جان نگنجد، تا تو ندهی‌‌‌اش گنجایی
تلخ‌تر جام ای جان، صعب‌تر دام ای جان
آن بود که مانم‌ بی‌تو در تنهایی
خوش‌ترین مقصودی، با نوا ترسودی
آن بود که گویی چونی ای سودایی؟
پختگان را خمری، بهر خامان شیری
بهر شیره و شیرت، بین تو خون پالایی
عشق تو خوش خیزی، در جگر آمیزی
دست تو خون ریزی، دست را نالایی
گر شود هر دستی دستگیر مستی
نیست چاره پیدا، تا تو ناپیدایی
روح‌‌ها دریا دان، جسم‌‌ها کف‌‌ها دان
تو بیا، ای آن که گوهر دریایی
سیدی مولایی، مسکنی مثوایی
مبدع الاشیاء مسکرالاجزاء
فالق الاصباح، خالق الارواح
یا کریم الراح، ساعة الاسقاء
من نهادم دستم، بر دهان مستم
تا تو گویی که تو داده‌یی گویایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۴
عشق تو خواند مرا کز من چه می‌گذری؟
نیکو نگر، که منم آن را که می‌نگری
من نزل و منزل تو، من برده‌ام دل تو
که جان ز من ببری، والله که جان نبری
این شمع و خانه منم، این دام و دانه منم
زین دام‌ بی‌خبری، چون دانه می‌شمری
دوری ز میوهٔ ما، چون برگ می‌طلبی
دوری ز شیوهٔ ما، زیرا که شیوه گری
اندر قیامت ما، هر لحظه حشر نو است
زین حشر‌ بی‌خبرند، این مردم حشری
ارواح بر فلکند، پران به قول نبی
ارواح امتنا فی اطیر خضر
زان طالب فلکند، کز جوهر ملکند
انظر الیٰ ملک فی صورة البشر
این روح گرد بدن، چون چرخ گرد زمین
فالجسم جامدة، و الروح فی السفر
زین برج‌‌ها بگذر، چون هم پر ملکی
واطلع علیٰ افق کالشمس و القمر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۶
دلا گر مرا تو ببینی ندانی
به جان آتشینم، به رخ زعفرانی
دل از دل بکندم، که تا دل تو باشی
ز جان هم بریدم، که جان را تو جانی
ز خون بر رخ من، بدیدی نشان‌ها
کنون رفت کارم، گذشت از نشانی
تو شاه عظیمی، که در دل مقیمی
تو آب حیاتی، که در تن روانی
تو آن نازنینی، که در غیب بینی
نگفتند هرگز، تو را، لن ترانی
چه می نوش کردی، چه روپوش کردی؟
تو روپوش می‌کن؟ که پنهان نمانی
چه جنت؟ چه دوزخ؟ تویی شاه برزخ
برانی، برانی، بخوانی، بخوانی
تو آن پهلوانی، که چون اسب رانی
ز مشرق به مغرب، به یک دم رسانی
تو آن صدر و بدری، که در بر و بحری
هم الیاس و خضری، و هم جان جانی
کسی‌ بی‌تو زنده؟ زهی تلخ مردن
چو پیش تو میرد، زهی زندگانی
ایا هم نشینا، جز این چشم بینا
دو صد چشم دیگر، تو داری نهانی
اگر مرد دینی، بسی نقش بینی
مکن سجده آن را که تو جان آنی
گره را تو بگشا، ایا شمس تبریز
گره از گمان است و تو صد عیانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۷
پذیرفت این دل ز عشقت خرابی
درآ در خرابی، چو تو آفتابی
چه گویی دلم را که از من نترسی؟
ز دریا نترسد چنین مرغ آبی
منم دل سپرده، برانداز پرده
که عمری‌‌ست ای جان، که اندر حجابی
چو پرده برانداخت، گفتم دلا، هی
به بیداری است این عجب، یا به خوابی؟
بگفتم زمانی چنین باش پیدا
بگفتا که شاید، ولی برنتابی
دلم صد هزاران سخن راند زان جوش
مرا گفت بشنو، گر اهل خطابی
که گر او نه آب است، باغ از چه خندد؟
وگر آتشی نیست، چون دل کبابی؟
ازین جنس باران و برقش جهان شد
در اسرار عشقش، چو ابر سحابی
بگفتم خمش کن، چو تو مست عشقی
مثال صراحی، پر از خون نابی
دلا چند باشی، تو سرمست گفتن؟
چو در عین آبی، چه مست سرابی؟
برین و بران تو منه این بهانه
تو خود را برون کن، که خود را عذابی
من و ماست کهگل، سر خم گرفته
تو بردار کهگل، که خم شرابی
دلا خون نخسبد، و دانم که تو دل
تو آن سیل خونی، که دریا بیابی
بهانه‌‌ست این‌ها، بیا، شمس تبریز
که مفتاح عرشی و فتاح بابی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۱
ای خجل از تو شکر و آزادی
لایق آن وصال کو شادی؟
عشق را بین که صد دهان بگشاد
چون تو چشمان عشق بگشادی
ای دلا، گرد حوض می‌گشتی
دیدی آخر که هم درافتادی
ز آب و آتش، چو باد بگذشتی
ای دل ار آتشی و ار بادی
دل و عشقند هر دو شاگردش
خورد شاگرد را به استادی
اولا هر چه خاک و خاکی بود
پیش جاروب باد بنهادی
تا همه باد گشت آبستن
تا از آن باد عالمی زادی
زادهٔ باد خورد مادر را
همچو آتش، ز تاب بیدادی
کرمکی در درخت پیدا شد
تا بخوردش ز اصل و بنیادی
عشق، آن کرم بود در تحقیق
در دل صد جنید بغدادی
نی جنیدی گذاشت و نی بغداد
عشق خونی، به زخم جلادی
چون خلیفه بکوفت طبل بقا
کرد خالق اساس ایجادی
یک وجودی بزرگ ظاهر شد
همه شادی و عشرت و رادی
شمس تبریز چهره‌یی بنما
تا نمایم سخن به عبادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۹
مستم از باده‌های پنهانی
وز دف و چنگ و نای پنهانی
مر چنین دلربای پنهان را
واجب آید وفای پنهانی
می‌زند سال‌‌ها درین مستی
روح من، های های پنهانی
گفتم ای دل، کجایی آخر تو؟
گفت در برج‌های پنهانی
بر چپم آفتاب و مه بر راست
آن مه خوش لقای پنهانی
مشتری درفروخت آن مه را
دادمش من بهای پنهانی
ظلمتم کی بقا کند که برو
تابد از کبریای پنهانی
آتشم چون بمرد، دودم چیست؟
آیتی از بلای پنهانی
زان بلا جان‌های ما مرهاد
تا برد تحفه‌های پنهانی
شمس تبریز، شوربایی پخت
صوفیان، الصلای پنهانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۲
گر چه تو نیم شب رسیدستی
صبح عشاق را کلیدستی
ناپدیدی چو جان درین عالم
در جهان دلم پدیدستی
همه شب جان تو را شود قربان
زان که تو بامداد عیدستی
زآدمی چون پری رمیدم من
تا ز من ای پری، رمیدستی
در مزیدم چو دولت منصور
چون مرا تو ابایزیدستی
ای بسا نازکان و خامان را
چون من سوخته، پزیدستی
شمس تبریز، سرمهٔ دیگر
در دو دیده‌‌ی خرد کشیدستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۴
کسی کو را بود خلق خدایی
ازو یابند جان‌‌‌های بقایی
به روزی پنج نوبت بر در او
همی‌کوبند کوس کبریایی
اگر افتد بدین سو بانگ آن کوس
بیابند جملگان از خود رهایی
زمین خود کی تواند بند کردن
هر آن کس را که روحش شد سمایی؟
عنایت چون ز یزدان برتو باشد
چه غم گر تو به طاعت کمتر آیی؟
در آن منزل چه طاعت پای دارد؟
که جان بخشت کند از دلربایی
هوای عشق او ناگاه آید
تو را برهاند از جان هوایی
به جای راستی و صدق گیرند
خیانت‌‌ها که کردی یا دغایی
اگر تو از دل و جان دوستداری
کسی کو گوهرش نبود بهایی
خداوند خداوندان اسرار
همایان را‌‌ همی‌بخشد همایی
تورا گر دید رویش رزق باشد
به صد لابه بهشت اندر نیایی
قرار جان شمس الدین تبریز
که جانم را مباد از وی جدایی
جدایی تن مرا خود بند کرده ست
هم از وی چشم می‌دارم رهایی
که دست جان او چندان دراز است
که عقل کل کند یاوه کیایی
هزاران شکر ایزد را که جانم
به عشق چشم او دارد روایی
فحمدا ثم حمدا ثم حمدا
بما اروانی خلاق السماء
من النور الممدد کل نور
من الکنز المکنز فی الخفاء
وآتاهم من الاسرار فضلا
و نجاهم بها کل البلاء
و احیاهم بروح عاشقی
طلیق من هجومات الوباء
طلب منی بشیرالوصل یوما
قباء الروح انزعت قبایی
لقیت من فضایلهم مرادا
و اوصافا تجلت بالبهاء
وجاد الصدر شمس الدین یوما
حیاتیا دوامیا جزایی
رایت البخت یسجدنی اذا ما
تکرم سیدی بالالتقاء
وآتانی علامته بعشق
دوام سرمدی فی بقایی
علمت بابتداء حال عشقی
تمامة دولة فی الانتهاء
فلا اخلا له ظلا علینا
فذاک جمیع طمعی وارتجایی
فحاشا بل عنایته بحور
غریق منه بغیی وابتغائی
معانی روحنا ماء زلال
و بالا لفاظ ما زج بالدماء
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۰
سلب العشق فؤادی، حصل الیوم مرادی
بزن ای مطرب عارف، که زهی دولت و شادی
اذن العشق تعالوا، لتذوقوا و تنالوا
هله ای مژدهٔ شیرین، چه نسیمی و چه بادی
کتب الروح سراحی سمع الکأس صیاحی
ز تو اندر دورانم، که ره دور گشادی
لخلیلی دورانی، لحبیبی سیرانی
چو جهت نیست خدا را، چه روم سوی بوادی؟
نه که بر کعبهٔ اعظم دوران است و طوافی؟
دورانی و طوافی لک، یا اهل ودادی
فتح العشق رواقا فاجیبوه سباقا
هله در گلشن جان رو، چو مریدی و مرادی
لتریٰ فیه خمورا، و نشاطا و سرورا
که چنان عیش ندیدی تو ازان روز که زادی
انا قصرت کلامی، فتفضل بتمامی
بگشا شرح محبت هله بر رغم اعادی