عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
آوخ که یار برسر این ناتوان رسید
وقتی که از شکنجه هجران به جان رسید
فرصت نیافت یار و به پایان شتافت عمر
مهلت نداد مرگ و اجل بی امان رسید
جانان به پرسش آمد و جان گرم رفتن آه
خارم به دیده فصل بهارم خزان رسید
پی کن به پهنه ی هوس ای دل رکاب عیش
حالی که وصل و هجر عنان بر عنان رسید
از کینه ی چرخ وکاوش اختر به ما نرفت
چندان جفا که زان مه نامهربان رسید
دل با نگاه اولش از کار شد مگر
یک تیر سهم سینه ی ما ز آن کمان رسید
آن فتنه از زمانه بر اهل زمین نخاست
گر چشم او به فتنه آخر زمان رسید
در فرقت تو ناله ام از گریه بازداشت
اقبال و بخت من بین که به دام فغان رسید
سرها به از کفم چو صفایی به پای رفت
سودم ز شکوه چیست که چندین زیان رسید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
ز خوبان جز تو ای ترک ستمکار
ندیدم دلبری چندین دلازار
جفاهای تو بر ما عکس عادت
کسی نشنیده کز گل بردمد خار
به چهر دلگشا یک راغ سوری
به لعل جان فزا یک باغ گلنار
توانم خواندت سروی به قامت
توانم گفتنت کبکی به رفتار
اگر سرو سهی خیزد غزل خوان
وگر کبک دری شیند قدح خوار
ولی کبکی که در پیکر گلش بر
ولی سروی که درطلعت مهش بار
ندانم کت به گردون چون گذارم
دلی کش برده ای پنهان پری وار
سزد زین غم که کردی پشت بر من
نشینم تا قیامت رو به دیوار
بهای خاک پایت نیز در دست
ندارم چون تراکردم خریدار
صفایی مگسل از وی گر چه دانم
بود قطع امید انجام این کار
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
تن از تیمار عشقم مانده بیمار
توچندی بایدم پایی پرستار
پی پرسش به سر وقتم شتابی
اگر گردی ز احوالم خبر دار
بیا بنگر که چون این زار مهجور
به بستر خفته با یک عالم آزار
ز شیرین شربت آن لعل نوشین
ز بس نوشیدم آمد طبع من حار
ز عناب و سپستان تو باید
به تبریدم دوایی برد درکار
مگر زان لب شفا جویم وگویی
نخواهم برد جان زین تاب و تیمار
دل آنجا با وصالت رفته از دست
تن اینجا در فراقت مانده از کار
دل آنجا با خم زلفت هم آغوش
من اینجا با غم هجرت گرفتار
دلم واپس ده ار خونم نریزی
صفایی را از این سودا برون آر
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
بنگر به تیره روزی من در شمار هجر
نوری فشان ز وصل به شبهای تار هجر
تا چند به زنجیری و با صیقل وصال
ز آیینه ی دلم ننشانی غبار هجر
مرغان به باغ نغمه سراسر خوش از وصول
تبدیل کند تو هم به گل وصل خار هجر
شنعت مران به نقص کفایت همی مرا
گر بستم از وثاق وصال تو بار هجر
از دست من به عنف برون شد زمام وصل
چو نانکه در کف تو نبود اختیار هجر
شد باز وقت آنکه علی رغم مدعی
بسپارمت ز بارگی وصل بار هجر
با قرب دادها برم از امتداد بعد
در وصل شکوه ها کنم از روزگار هجر
کارم تمام خواست رقیب از فراق و من
دیدی چگونه ساختم از وصل کار هجر
دستم رسد اگر به میان وصال باز
کامل نهم جزای عمل در کنار هجر
یابی ره وصول صفایی به بزم قرب
برگردد ار طبیعت ناسازگار هجر
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
مرا که نیست به جز خون دل شراب دگر
به جز جگر به کف آرم چرا کباب دگر
به سیل ها نشود زرع تشنگان سیراب
مرا به ابر دگر حاجت است وآب دگر
نتافت پنجه شه دست بی حساب ترا
بپاست عهد ترا لاجرم حساب دگر
رسید پیری و شرح غمت نگشت تمام
شدی دریغ میسر اگر شباب دگر
گنه به منع از عشق می کنی ناصح
نبود در همه عالم مگر ثواب دگر
بیا شروط محبت بخوان ز دفتر ما
که رسم صدق و وفا نیست درکتاب دگر
به یک نظر همه را دین و دل فکند به پای
چه فتنه ها کند ار بر زند نقاب دگر
عتاب کردی و راندی ز پایگاهم لیک
من از تو روی نتابم به صد عتاب دگر
عبث عبث به سر از خشمم آستین چه زنی
که ز آستان تو رو ناورم به باب دگر
جواب کرد و به نومیدیم صفایی راند
ولی هنوز مرا گوش بر جواب دگر
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
به پاس عشق مرا هردم از وفای دگر
تلافی از تو نزد سر به جز جفای دگر
مرا به ضربت دیگر بکش چو زخم زدی
عنایتی کن و لازم شمر عطای دگر
به بی وفایی و بد عهدیم سمر کردی
هنوزم از تو بود خوف افترای دگر
گرم به جز تو صنم بوده دیگری معبود
به کیش عشق پرستیده ام خدای دگر
به ماجرای قیامت خوشم که آنجا نیز
کنیم تازه به ذکر تو ماجرای دگر
مگر غم تو که مأوا گرفت در دل ما
جز این خرابه به عالم نیافت جای دگر
نوای مطربم آرد به خود ز پرده نخست
ولی برون برداز پرده ام نوای دگر
به جز من از همه بیگانه وار رو برتافت
مگر سراغ ندارد غم آشنای دگر
طبیب کو به حبیبم رسان که درد مرا
معالجت نتوان کردن از دوای دگر
به سعی مرده کدورت نکاست بلکه فزود
حضور یار صفایی مرا صفای دگر
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
باشد از آنروز طالعم فیروز
که در آیی به چهر مهر افروز
روز روشن شود مرا شب تار
به محرم در آیدم نوروز
سال ها ز آب و تاب دیده و دل
در فراق تو هر شبم تا روز
بر زمین ریخت اشک کوکب ساز
بر فلک رفت آه کیوان سوز
گرنه از جان و سر عزیزتری
تو بدان طلعت ستاره فروز
سر به پایت چرا نهم هر شب
جان برایت چرا دهم همه روز
حیفم آید ترا که بار آیی
خشم پرور ستمگری کین توز
قهر بر ما مران که کس نکند
جور با دوستان مهر اندوز
به جفا از تو رو نگرداند
از صفایی وفای عهدآموز
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
روان تسلیم دلبر دارم امروز
غمی از روی دل بردارم امروز
به میمون طلعت از نوشین لبانت
به یک مینو دو کوثر دارم امروز
بدین چهر فروزان حاش لله
به مهرت کی برابر دارم امروز
ز شست ابروی و پیکان مژگانت
دلی پرتیغ و خنجر دارم امروز
جدا ز آن لعل لب جز خون دل نیست
شرابی گر به ساغر دارم امروز
به مستی تا ز سودای تو برهم
هوای باده در سر دارم امروز
بیا کز انتظارت چشم امید
به ره چون حلقه بر در دارم امروز
میم در جام و جامم ریز در کام
دماغی ز آن مگر تر دارم امروز
خودآرایی کند ترکم به هر هفت
که جنگ هفت لشکر دارم امروز
صفایی از درونت گشتم آگاه
چو خود دستی برآذر دارم امروز
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
به دستی برد از جا پای صبرم شوق دیدارش
که دایم خود نخواهم زیست تا بینم دگر بارش
ز غیرت پیش اغیارش چو نارم برزبان نامی
که آیا غیر دل از مال من سازد خبر دارش
طبیبم گر پی درمان میا برسر که می ترسم
چو لب زین درد بگشایم کنم چون خویش بیمارش
دل خونین به دستم ماند و دست از چاره کوته شد
چو آن بسمل که بیماری به سر باشد پرستارش
به رنج و راحت از جانان نباشد شکوه عاشق را
بود فریادم از دست رقیب مردم آزارش
ندانم ترک سرمست وی از دست که نوشد می
همی دانم که هرگز کس نخواهد دید هشیارش
از این یک قطره خون کش دل شماری روز و شب عمری
معاذالله کجا سیراب گردد ترک خون خوارش
ز بخت ما مگر چشم تو خواب آلوده تر باشد
که با چندین فغان یک لحظه نتوان کرد بیدارش
زخون کشتگان خاک سرکویت بهار آمد
چه باغ است اینکه در عین خزان سبز است گلزارش
حرامم باد خرسندی گرم غمناک بینندی
چه باک از غم صفایی را اگر باشی تو غمخوارش
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
نگر مژگان و اشکم لوحش الله عشق و گلزارش
که جای گل به دامن خون دل می جوشد از خارش
زند مژگان به چشمم خارها از سیر این بستان
من آن گلزار میخواهم که شکرخاست گلنارش
همه عمر آنکه در کویت دل گم کرده می جوید
چه باشد گر تو دل جویی کنی از لطف یکبارش
خود از حالم نپرسیدی غمت اما نشد غافل
دلی را خورد باید غم که غم باشد پرستارش
من از عشقت برم جان حاش لله کی توانم کرد
خصوص اکنون که هجران در هلاکم شد مددکارش
به ناصح یک نظر بنمایمت گر رشک بگذارد
که جاویدان به درد خویشتن سازم گرفتارش
مباش ای دل به زهد مفتی اسلامیان مفتون
که در هر دانه تسبیح است چندین حلقه زنارش
چه پیش آمد ندانم خواجه را در بزم می خواران
که چون خشت سرخم پای حوض افتاده دستارش
صفایی چندی از دست تو پا پیچید در دامان
کشید از کنج خلوت شوق دیگر ره به بازارش
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
دلم پیوست به ایشان در آن زلف و زنخدانش
چه محکم شد فراهم کنده و زنجیر و زندانش
به تیغ اشتیاقم کشت و خرسندم که در محشر
به دستاویز خونخواری زنم دستی به دامانش
مگر بار غم از جانم خود آخر وهله برداری
که این دردی است کز اول فرو ماندم به درمانش
مریض عشق را لابد طبیبی چون تو بایستی
که داری شربتی در خور از آن عتاب خندانش
نبود ار تنگدل از داغ لعلت غنچه در معنی
چرا چون جیب گل بی پرده چاک آید گریبانش
چه باغ است اینکه در عین بهار از غایت حرمان
به جای نغمه افغان می کند مرغ گلستانش
به زلف او چو دل بستی ز احوال من آگه شو
که آن سرگشته هم شبهی است از شب های هجرانش
چنان تاریک و طولانی که بی یک مو خلاف آمد
سواد شام هجران مو به مو زلف پریشانش
از آن نالم که نامد بر سرم چون زخم زد ورنه
گرانی نیست دل را یکسر سوزن ز پیکانش
به صد شمشیر و ناوک نامد از دشمن صفایی را
جراحاتی که دارد سینه ام ز ابروی و مژگانش
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
به پایان رفت در بزمت مرا دوش
که از حور و قصورم شد فراموش
کشیدم باده از مینای آن لعل
که دارد عقل را مخمور و مدهوش
به گرمی دم و گیرایی چشم
ربودی هوشم از سر تابم از توش
می از چشمت خورم وز غمزگان زخم
عجب نیشی مرا دادی پس از نوش
اگر آب جمالت تاب جان نیست
چرا چون مر...آورده در هوش
چه کام از سرو بن جویی که ناکام
به یک موقف بود موقوف و خاموش
بجو سروی لغزرانی نظر دزد
بجو ماهی قصب پوشی قدح نوش
دلارامی سخندان مالک چشم
گلندامی غزل خوان صاحب گوش
که در چشمش بود از جور دل دید
که در گوشش بود از جنس جان هوش
به فرط کاوش از خویشم بری ساخت
ز بدخواهم چه منت هاست بر دوش
صفایی را به سهو ار ناوری یاد
به عمد از خاطرش ناور فراموش
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
به ترک مست تو دستی رها کنم دل خویش
نهم به گردن صیاد خون بسمل خویش
چنان به شوق طپیدم به زیر خنجر عشق
که دیده باز نکردم به روی قاتل خویش
اثر نداشت یکی از هزار ناله ی من
ندانم از دل او، یا بنالم از دل خویش
ز بس به کین تمایل نگار مهر نهاد
مرا بسی عجب آید که هست مایل خویش
فغان از این دل مفتون که تا به خاک فنا
نریخت خون من آسان نیافت مشکل خویش
شب است و راه به واماندگان قافله گم
برون کند مگر آن مه سری ز محمل خویش
مقابل مه ی ما مهر مشعلی نه فزون
هزار مشعله افروزد ار مقابل خویش
زمام ناقه اگر در کف است لیلی را
دهد به محضر مجنون قرار منزل خویش
مرا سری است صفایی که بسپرم روزی
سری به پایش و شرم آیدم ز حاصل خویش
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
به پای تا سر تسلیم سودمت برخاک
گرفت پایه ی من دست برتری ز افلاک
سرت به پای نهم تا مگر به دست گریم
کنی زگونه ی زردم سرشک گلگون پاک
به ناز و قهر و عتاب از تو برنتابم روی
ولا اتکاء بغیرک و ما ارید سواک
نه با زلال وصالم به عذب کوثر شوق
نه در عذاب فراقم ز تاب دوزخ باک
تویی که هر نگهت کرد صد خم می
فدای خاک رهت باد خون دختر تاک
مرا به کار تو جز کام خشک و دامن تر
چه حاصل از دل غمگین و دیده ی نمناک
نسود دست به دامان دوست تا صد ره
نکردم از پی او چون قبا گریبان چاک
خوشم که کرد چو تن پایمال سم سمند
پس از هلاکم اگر سر نبست برفتراک
خلاص کن چو صفایی به قتلم از غم هجر
که از حیات مرا بهتر است بی تو هلاک
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
دلم از قید آن مشکین حمایل
اگر خواهی رها بازش فرو هل
چو جان را دید با سامان تر از دل
غمت در جان از دل ساخت منزل
وطن غربت شد از عشقت چو برمن
سفرکردم که غم واماند از دل
سفرکردن چه حاصل زانکه آمد
غمت همراه دل منزل به منزل
ره کوی تو بر من چشم تر بست
بخشکان کشتیم افتاده درگل
درین بحرم چنان زورق فرو رفت
که هرگز تخته ای ناید به ساحل
چو صیادش تویی خود میرد از شوق
نیفتد کار صیدت با سلاسل
به دستان برد در پا عقل و هوشم
به خود مشغول و از خود ساخت غافل
چو شهری شاد باشند از غم ما
دلا ز اظهار ناکامی چه حاصل
صفایی مقبل جاوید گردی
که نامد عشق راکس چون تو قابل
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
منتی دارم به یاران کز بس افغان کرده ام
خاطر از آزار یارانش پشیمان کرده ام
بر سرم یک ره نسودی پای از این سودا چه سود
بهر من کاندر رهت با خاک یکسان کرده ام
تا کمان ابروی تیر انداز ما صورت نمود
بالله ار تشویش از شمشیر و پیکان کرده ام
حیف باشد بر زمین رفتن ترا با آنکه من
بهر جولانت فضای سینه میدان کرده ام
خاطر دل جمع شد در حلقه ی زلفت ولی
حلقه های جمع از این سودا پریشان کرده ام
بر قدومت جان فشانی نیست مقدور ار نه من
جد و جهدی در خور افزون ز آنچه نتوان کرده ام
تا بر این مجنون فرو ناید ز دیگر جای ها
کودکان را سنگ کوی او به دامان کرده ام
شرح غم ننگاشتم خود کی سرایم پیش غیر
منکه سر عشق یار از خامه پنهان کرده ام
ناقه و چهر تو در چشم صفایی رخ گشود
خجلتم باد ار نظر بر سرو و بستان کرده ام
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
جاودان دولت بیدار به دیدار تو یابم
روز عیدم بود آن شب که درآیی تو به خوابم
خون خود خورن و خواری ز رقیبان تو بردن
عزت انگارم و ازخاک درت روی نتابم
جان فدای لب شیرین و دهان شکرینت
که برآسود ز شهد و شکر و شیر و شرابم
من که صدجام پیاپی ز سرم هوش نبردی
چشم مخمور تو از یک نظر افکند خرابم
تخم مهر تو به دل کشتم و امید که روزی
رسد از خرمن حسن تو نصیبی به نصابم
سوخت اختر ز فغان ماند به گل پای ز اشکم
چه توان کرد که بود این ثمر و آتش و آبم
داد عشاق ستم دیده ستانم ز جدایی
رهنمونی کند ار بخت به دیوان حسابم
حاش لله که به پیری شکنم عهد وفا را
من که صرف غم عشق تو شد ایام شبابم
سوخت دل ز آتش رخ در خم زلفش که صفایی
به مشام از بن هر موی رسد بوی کبابم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
دیده و دل تا به عقد گوهر و لعل تو بستم
بر رخ از جزع یمان بس رشته مرجان گسستم
جان سپاری را به پایت سرفکندم و ز رقیبان
مردم از خجلت که ماند غیر این کاری ز دستم
دور چون با من رسد ساقی مرا ساغر مپیما
من مدامم از چشم خون ریز تو می ناخورده مستم
تا به شور انگیز جامم باده شیرین چشاندی
بی ترش رویی شراب تلخ را ساغر شکستم
تا به قید طره ات بستم تعلق یکسر مو
بی گزاف از قید غم های دو گیتی باز رستم
بر وصالت جان فشانم رستگاری راهم امشب
تا نپنداری که یک روز از فراقت صبر هستم
خاست تاز آتش رخ دود خط من زین تغابن
آذر آسا بر سر کویت به خاکستر نشستم
کی به من کردی دراز از آستین دست تطاول
دیدی ار کوته تری افلاک از دیوار دستم
شکوه از دوران مینایی سپهرم نیست در خور
چون صفایی خون دل قسمت شد از دور الستم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
به عهد بتان اعتباری ندیدم
چو دوران گردون قراری ندیدم
از آن چشم خونریز چون زلف سرکش
به جز دلبری شعاری ندیدم
به ملک دل از شورش خیل عشقت
در اقلیم تقوی حصاری ندیدم
به دریای عشق تو چندان که کشتی
سبک راندم آخر کناری ندیدم
غمم خورد یک عمر و نسرود با کس
ز دل خوب تر غمگساری ندیدم
به قدر وفای من افزودم انده
خود از عشق به، حق گزاری ندیدم
به خون غلتم ای کاش بر خاک راهش
که زین به در آن کوی کاری ندیدم
به خاک محبت گذشتم سراپا
تهی از شهیدان مزاری ندیدم
به دوران حسنت دگر چون صفایی
به پیمان خود پاسداری ندیدم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
وفا و حسن در یاری ندیدم
به هم حسن و وفا آری ندیدم
نظیرت را پری رویی نجستم
ندیدت را وفا داری ندیدم
نه از بیگانگان نز آشنایان
ز فضل حسنت انکاری ندیدم
ز ترکان چون تو با این مایه خوبی
رضا جویی کم آزاری ندیدم
کمال صورت و معنی که در تست
دگر با هیچ دلداری ندیدم
به عین هوشیاری اینقدر مست
به جز چشم تو بیماری ندیدم
به آب و رنگ آن رخسار و مژگان
گلی نشنیدم و خاری ندیدم
چو مشکین خال و زلف تابدارت
سر مور و دم ماری ندیدم
به دین وکفر کاندر کعبه و دیر
چنین تسبیح و زناری ندیدم
به طرز طره ات هرگز کمندی
به دستان تو طراری ندیدم
مرا خود روز و روشن تیره شب ساخت
چو گیسویت سیه کاری ندیدم
به غیر دل که در قید تو سرخوش
رها از غم گرفتاری ندیدم
صفایی راستی کز خیل خوبان
بدین صدق وصفا یاری ندیدم