عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۱۶
تو خون به کاسهٔ من کن که غیرتاب ندارد
تنک شراب ستم ظرف این شراب ندارد
چه دیده‌ای و درین چیست مصلحت که نگاهت
تمام خشم شد و رخصت عتاب ندارد
تو زود رنج تغافل پرست ، وه چه بلندی
چه گفته‌ام که سلامم دگر جواب ندارد
به خشکسال وفا رستی ای گیاه محبت
بریز برگ که ابر امید آب ندارد
دل بلاکش وحشی که خو به داغ تو کرده
اگر به آتش دوزخ رود عذاب ندارد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۲۰
آیین دستگیری ز اهل جهان نیاید
بانگ درای همت زین کاروان نیاید
ای عندلیب خو کن با خار غم که هرگز
بوی گل مروت زین بوستان نیاید
بر حرف اهل حاجت گوش قبول بگشا
کاین حرف را نگوید کس تا به جان نیاید
ناچار گشته غربت دل را و گرنه هرگز
مرغی بود که یادش از آشیان نیاید
کم آیدم به خاطر همصحبتان جانی
کاتش به جان نگیرد دل در فغان نیاید
تیر دعا چه خوبست گر بر نشان توان زد
اما چه چاره سازم گر بر نشان نیاید
وحشی دگر نیاید سویم عروس دولت
روزی بیاید آخر گر این زمان نیاید
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۲۸
شده‌ام سگ غزالی که نگشته رام هرگز
مگسی ز انگبینش نگرفته کام هرگز
ز فروغ آفتابی شب خویش روز خواهم
که شبی ز خانه بیرون ننهاده گام هرگز
هوس پیاله خوردن بودم به خردسالی
که کسی نگفته پیشش ز شراب و جام هرگز
چو حدیث من بر آید کند آنچنان تغافل
که مگر به عمر خویشم نشینده نام هرگز
به رهت مقام کردم ، نگذاشتی مقیمم
به اسیر خود نبودی تو در این مقام هرگز
به شکنج طره ی او دل وحشی است مایل
که خلاصیش مبادا ز بلای دام هرگز
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۶۴
دل باز رست از تو ،ز بند زمانه هم
در هم شکست بند و در بند خانه هم
برخاست باد شرطه و زورق درست ماند
از موج خیز رستم و دیدم کرانه هم
آن مرغ جغد شیوه که سوی تو می‌پرید
بال و پرش بسوختم و آشیانه هم
گر دیگر از پی تو دوم داد من بده
مهمیز کن سمند و بزن تازیانه هم
وحشی چرا به ننگ نمیری که پیش او
از غیر کمتری ، ز سگ آستانه هم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۶۶
برزن ای دل دامن کوشش که کاری کرده‌ام
باز خود را هرزه گرد رهگذاری کرده‌ام
گشته پایم راز دار طول و عرض کوچه‌ای
چشم را جاسوس راه انتظاری کرده ام
می‌کنم پنهان ز خود اما گلم خواهد شکفت
کز دل خود فهم اندک خار خاری کرده‌ام
آب در پیمانه گردانیده‌ام زین درد بیش
در سبوی خود شراب خوشگواری کرده‌ام
ساقیا پیشینه آن دردی که اندر شیشه بود
دیگران را ده که من دفع خماری کرده‌ام
تا چه فرماید غلوی شوق در افشای راز
برخلاف آن به خود حالا قراری کرده‌ام
وحشی از من زین سرود غم بسی خواهد شنید
زانکه خود را بلبل خرم بهاری کرده‌ام
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۶۹
ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشهٔ بامی که پریدیم ، پریدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم
کوی تو که باغ ارم روضهٔ خلد است
انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم
صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
گر میوهٔ یک باغ نچیدیم ، نچیدیم
سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم
وحشی سبب دوری و این قسم سخنها
آن نیست که ما هم نشنیدیم ، شنیدیم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۷۱
من این کوشش که در تسخیر آن خودکام می‌کردم
اگر وحشی غزالی بود او را رام می‌کردم
درین مدت اگر اوقات من صرف ملک می‌شد
باو در بزمگاه عیش می در جام می‌کردم
رهم را منتهایی نیست زان رو دورم از مقصد
اگر می‌داشت پایانی منش یک گام می‌کردم
به کنج این قفس افتاده عاجز من همان مرغم
که تعلیم خلاص بستگان دام می‌کردم
به اندک صبر دیگر رفته بود این ناز بی‌موقع
غلط کردم چرا این صلح بی هنگام می‌کردم
پیامی کرد کز شرمندگی مردم که گفت اورا
شکایت گونه‌ای کز بخت نافرجام می‌کردم
چه ننگ آمیز نامی بوده پیش یار این وحشی
بسی به بود ازین خود را اگر سگ نام می‌کردم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۷۴
شد وقت آن دیگر که من ترک شکیبایی کنم
ناموس را یک سو نهم بنیاد رسوایی کنم
چندی بکوشم در وفا کز من نپوشد راز خود
هم محرم مجلس شوم هم باده پیمایی کنم
گر خواهیم در بند غم پای وفا در سلسله
کردم میان خاک و خون زنجیر فرسایی کنم
تو خفته و من هر شبی در خلوت جان آرمت
دل را نگهبانی دهم خود را تماشایی کنم
گفتم که خود رایی مکن گفت اینچنین باشد ولی
وحشی کجا شیدا شود گر ترک خود رایی کنم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۷۹
آمدم از سرنو بر سر پیوند قدیم
نو شد آن سلسله ی کهنه و آن بند قدیم
آمدم من به سر گریهٔ خود به که تو نیز
بر سر ناز خود آیی و شکرخند قدیم
به وفای تو که تا روز قیامت باقیست
عهد دیرین به قرار خود و سوگند قدیم
نخل تو یک دو ثمر داشت به خامی افتاد
من و پروردن آن نخل برومند قدیم
بهر آن حلقه به گوشیم که بودیم ای باد
برسان بندگی ما به خداوند قدیم
خلوتی خواهم و در بسته ویک محرم راز
که گشایم سر راز و گله‌ای چند قدیم
وحشی آن سلسله نو کرد که آیند ز نو
پندگویان قدیمی به سر پند قدیم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۸۹
خوشست آن مه به اغیار آزمودم
به من خوش نیست بسیار آزمودم
همان خوردم فریب وعدهٔ تو
ترا با آنکه صد بار آزمودم
ز تو گفتم ستمکاری نیاید
ترا نیز ای ستمکار آزمودم
به مهجوری صبوری کار من نیست
بسی خود را در این کار آزمودم
به من یار است دشمن‌تر ز اغیار
که هم اغیار و هم یار آزمودم
کسی کز عمر بهتر بود پیشم
نبود او هم وفادار آزمودم
اجل نسبت به درد هجر وحشی
نه چندان بود دشوار ، آزمودم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۹۱
انجام حسن او شد پایان عشق من هم
رفت آن نوای بلبل بی برگ شد چمن هم
کرد آنچنان جمالی در کنج خانه ضایع
بر عشق من ستم کرد بر حسن خویشتن هم
بدمستی غرورش هنگامه گرم نگذاشت
افسرده کرد صحبت بر هم زد انجمن هم
گو مست جام خوبی غافل مشو که دارد
این دست شیشه پرکن، سنگ قدح شکن هم
جان کندن عبث را بر خود کنیم شیرین
یکچند کوه می‌کند بیهوده کوهکن هم
وحشی حدیث تلخست بار درخت حرمان
گویند تلخ کامان زین تلختر سخن هم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۹۵
همخواب رقیبانی و من تاب ندارم
بی‌تابم و از غصهٔ این خواب ندارم
زین در نتوان رفت و در آن کو نتوان بود
درمانده‌ام و چارهٔ این باب ندارم
آزرده ز بخت بد خویشم نه ز احباب
دارم گله ازخویش و ز احباب ندارم
ساقی می صافی به حریفان دگر ده
من دُرد کشم ذوق می ناب ندارم
وحشی صفتم اینهمه اسباب الم هست
غیر از چه زند طعنه که اسباب ندارم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۰۲
جان رفت و ما به آرزوی دل نمی رسیم
هر چند می‌رویم به منزل نمی‌رسیم
برقیم و بلکه تندتر از برق و رعد نیز
وین طرفه تر که هیچ به محمل نمی‌رسیم
لطف خدا مدد کند از ناخدا چه سود
تا باد شرطه نیست به ساحل نمی‌رسیم
در اصل حل مسأله عشق کس نکرد
یا ما بدین دقیقهٔ مشکل نمی‌رسیم
وحشی نمی‌رسد ز رهی آن سوار تند
کش از ره دگر ز مقابل نمی رسیم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۰۴
مدتی شد کز گلستانی جدا افتاده‌ام
عندلیبم سخت بی برگ و نوا افتاده‌ام
نوبهاری می‌دماند از خاک من گل وان گذشت
گشته‌ام پژمرده و ز نشو و نما افتاده‌ام
در هوای گلشنی سد ره چو مرغ بسته‌بال
کرده‌ام آهنگ پرواز و بجا افتاده‌ام
گر نمی‌پویم ره دیدار عذرم ظاهر است
بسکه در زنجیر غم ماندم ز پا افتاده‌ام
نه گمان رستگی دارم نه امید خلاص
سخت در تشویش و محکم در بلا افتاده‌ام
مایهٔ هستی تمامی سوختم بر یاد وصل
مفلسم وحشی به فکر کیمیا افتاده‌ام
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۰۶
کی بود کز تو جان فکاری نداشتم
درد دلی و نالهٔ زاری نداشتم
تا بود نقد جان ، به کف من نیامدی
آنروز آمدی که نثاری نداشتم
گفتم ز کار برد مرا خنده کردنت
خندید و گفت من به تو کاری نداشتم
شد مانع نشستنم از خاک راه خویش
خاکم به سر که قدر غباری نداشتم
پیوسته دست بر سرم از عشق بود کار
هرگز به دست دست نگاری نداشتم
در مجلسی میانه جمعی نبود یار
کانجا پی نظاره کناری نداشتم
وحشی مرا به هیچ گلستان گذر نبود
کز نوگلی فغان هزاری نداشتم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۱۰
جانا چه واقعست بگو تا چه کرده‌ایم
با ما چه شد که بد شده‌ای ما چه کرده ایم
آیا چه شد که پهلوی ما جا نمی‌کنی
از ما چه کار سرزده بیجا چه کرده‌ایم
بندد کمر به کشتن ما هر که بنگریم
چون است ما به مردم دنیا چه کرده‌ایم
وحشی به پای دار چو ما را برند خلق
از بهر چیست اینهمه غوغا چه کرده‌ایم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۱۳
صد دشنه بر دل می‌خورم وز خویش پنهان می‌کنم
جان گریه بر من می‌کند من خنده بر جان می‌کنم
خون قطره قطره می‌چکد تا اشک نومیدی شود
وز آه سرد اندر جگر آن قطره پیکان می‌کنم
دست غم اندر جیب جان پای نشاط اندر چمن
پیراهنم سد چاک و من گل در گریبان می‌کنم
گلخن فروز حسرتم گرد آورد خاشاک غم
بی درد پندارد که من گشت گلستان می‌کنم
غم هم به تنگ آمد ولی قفلست دایم بر درش
این خانهٔ تنگی که من او را به زندان می‌کنم
امروز یا فردا اجل دشواری غم می‌برد
وحشی دو روزی صبر کن کار تو آسان می‌کنم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۱۵
کاری مکن که رخصت آه سحر دهم
وین تند باد را به چراغ تو سردهم
آبم ز جوی تیغ تغافل مده ، مباد
نخلی شوم که خنجر الماس بردهم
سیلی ز دیده خواهدم آمد دل شبی
اولیتر آنکه من همه کس را خبر دهم
کشتی نوح چیست چو توفان گریه شد
هرتخته زان سفینه به موجی دگر دهم
لرزد دلم که خانه حسنت کند سیاه
گر اندک اختیار به دود جگر دهم
افسردگی بس است که باد خزان شود
آه ار به بوستان جمال تو سر دهم
بیداد کیش من متنبه نمی‌شود
وحشی من این ندای عبث چند در دهم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۲۰
چو دیدم خوار خود را از در آن بیوفا رفتم
رسد روزی که قدر من بداند حالیا رفتم
بر آن بودم که در راه وفایش عمرها باشم
چو می‌دیدم که ازحد می‌برد جور و جفا رفتم
دلم گر آید از کویش برون آگه کنید او را
که گر خواهد مرا من جانب شهر وفا رفتم
شدم سویش به تکلیف کسان اما پشیمانم
نمی‌بایست رفتن سوی او دیگر چرا رفتم
ز من عشقی بگو دیوانگان عشق را وحشی
که من زنجیر کردم پاره در دارالشفا رفتم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۵۰
یک بار نباشد که نیازرده‌ام از تو
در حیرتم از خود که چه خوش کرده‌ام از تو
خواهم که حریفی چو تو خوبت بچشاند
ته ماندهٔ این رطل که من خورده‌ام از تو
این میوه که آلوده به زهرم لب و دندان
نوباوهٔ شاخی‌ست که پرورده‌ام از تو
سد پردهٔ خون گشت بر عقدهٔ غم خشک
دل مرده‌تر از غنچهٔ پژمرده‌ام از تو
چون وحشی اگر عمر بود بر تو فشاندم
جانی که به نزدیک لب آورده‌ام از تو