عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
عشق عالمسوز ما بر هم زند تدبیر را
جذبهٔ سرشار ما از هم کند زنجیر را
بسکه شورش در دماغ طفل ما جا کرده است
باز در پستان مادر می کند خون شیر را
گاه در عین جلا بر شعله می پیچد چو دود
می برد از نالهٔ ما آه ما تأثیر را
نیست بیجا در شکنج زلف، دل را جستجو
کعبه رو بیهوده کی سر می کند شبگیر را
کرد چاک سینهٔ ما قدر ابرو را بلند
می دهد زخم نمایان آبرو شمشیر را
سیر گلشن با می و شاهد کند کس را جوان
ورنه هر یک غنچه پیکانی است در دل، پیر را
می شود دل خون ز فکر خنجر مژگان او
سایهٔ آن زلف می پیچد به پا نخجیر را
چون رسد مژگان خونریزش مصور را به یاد
می کند بیدار از خواب عدم تصویر را
در خیال کعبهٔ دیدار و راه مشکلش
می کند یک رفتن از خود کار صد شبگیر را
بند نتوان کرد ای ناصح سعیدا را به پند
بارها دیوانهٔ ما کنده این زنجیر را
جذبهٔ سرشار ما از هم کند زنجیر را
بسکه شورش در دماغ طفل ما جا کرده است
باز در پستان مادر می کند خون شیر را
گاه در عین جلا بر شعله می پیچد چو دود
می برد از نالهٔ ما آه ما تأثیر را
نیست بیجا در شکنج زلف، دل را جستجو
کعبه رو بیهوده کی سر می کند شبگیر را
کرد چاک سینهٔ ما قدر ابرو را بلند
می دهد زخم نمایان آبرو شمشیر را
سیر گلشن با می و شاهد کند کس را جوان
ورنه هر یک غنچه پیکانی است در دل، پیر را
می شود دل خون ز فکر خنجر مژگان او
سایهٔ آن زلف می پیچد به پا نخجیر را
چون رسد مژگان خونریزش مصور را به یاد
می کند بیدار از خواب عدم تصویر را
در خیال کعبهٔ دیدار و راه مشکلش
می کند یک رفتن از خود کار صد شبگیر را
بند نتوان کرد ای ناصح سعیدا را به پند
بارها دیوانهٔ ما کنده این زنجیر را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
شد عمرها که از نظر افتاده خواب ما
رنگ پریده می شکند آب و تاب ما
پیچیده است حلقهٔ زلفش بر آن میان
گویا ز ماه بسته کمر آفتاب ما
آمد رقیب و باده کشید و خبر کشید
خوش توبه ها شکست ز بوی شراب ما
پیوسته سر دهد به هوای نگاه او
با بحر اتحاد ندارد حباب ما
حشر از میانه نامهٔ ما را برون فکند
شد جمع، خاطر از گنه بی حساب ما
ما عاشقیم هر که به تقلید دم زند
باشد گناه در پی امر صواب ما
آن شعله خو مزاج ندانم چه می کند
آتش فکنده در جگر دل کباب ما
از خط دور عارض و از حلقه های زلف
بر ماه بسته است کمر، آفتاب ما
کوتاه سیر، عمر سعیدا و راه دور
بیهوده نیست در پی جانان شتاب ما
نیست دل مأیوس دارد در پی خود روز، شب
صبح نومیدی دمد هر چند آه سرد ما
چنگ خود ای زهره با خورشید پرداز و برو
دوست کی دارد طرب را جان غم پرورد ما؟
از خیال ما سعیدا فیض می بارد به خاک
کم نمی گردد به زیرش گنج بادآورد ما
رنگ پریده می شکند آب و تاب ما
پیچیده است حلقهٔ زلفش بر آن میان
گویا ز ماه بسته کمر آفتاب ما
آمد رقیب و باده کشید و خبر کشید
خوش توبه ها شکست ز بوی شراب ما
پیوسته سر دهد به هوای نگاه او
با بحر اتحاد ندارد حباب ما
حشر از میانه نامهٔ ما را برون فکند
شد جمع، خاطر از گنه بی حساب ما
ما عاشقیم هر که به تقلید دم زند
باشد گناه در پی امر صواب ما
آن شعله خو مزاج ندانم چه می کند
آتش فکنده در جگر دل کباب ما
از خط دور عارض و از حلقه های زلف
بر ماه بسته است کمر، آفتاب ما
کوتاه سیر، عمر سعیدا و راه دور
بیهوده نیست در پی جانان شتاب ما
نیست دل مأیوس دارد در پی خود روز، شب
صبح نومیدی دمد هر چند آه سرد ما
چنگ خود ای زهره با خورشید پرداز و برو
دوست کی دارد طرب را جان غم پرورد ما؟
از خیال ما سعیدا فیض می بارد به خاک
کم نمی گردد به زیرش گنج بادآورد ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
عشق پرشور است و ما پراضطراب
یار بی رحم است و ما بی آب و تاب
دوش زلفش در خیال من گذشت
تا سحر شب مار می دیدم به خواب
چشم او را در نظر آورده ام
می توانم کرد عالم را خراب
می روم از هوش و می گوید دلم
یا شراب و یا شراب و یا شراب
قصد جان دارد بت عیار من
کافری را می کشد بهر ثواب
شام گفتا صبح می آیم برون
ای خدایا کی برآید آفتاب؟
می پرستی از جوانان عیب نیست
طرفه ایامی است ایام شباب
جملهٔ آیات قرآن نازل است
از برای مدح آن عالی جناب
از می عشق آنچه می خواهی بنوش
هیچ کس را نیست دست احتساب
این غزل بر وزن بیت مثنوی است
«خشم مردان خشک گرداند سحاب»
خود دعای خود سعیدا می کند
شاه ما بادا ز جانان کامیاب
یار بی رحم است و ما بی آب و تاب
دوش زلفش در خیال من گذشت
تا سحر شب مار می دیدم به خواب
چشم او را در نظر آورده ام
می توانم کرد عالم را خراب
می روم از هوش و می گوید دلم
یا شراب و یا شراب و یا شراب
قصد جان دارد بت عیار من
کافری را می کشد بهر ثواب
شام گفتا صبح می آیم برون
ای خدایا کی برآید آفتاب؟
می پرستی از جوانان عیب نیست
طرفه ایامی است ایام شباب
جملهٔ آیات قرآن نازل است
از برای مدح آن عالی جناب
از می عشق آنچه می خواهی بنوش
هیچ کس را نیست دست احتساب
این غزل بر وزن بیت مثنوی است
«خشم مردان خشک گرداند سحاب»
خود دعای خود سعیدا می کند
شاه ما بادا ز جانان کامیاب
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
صبحدم شیری که مهر دایه ام در کام ریخت
خون دل شد شام غم از دیده ام ایام ریخت
سرخ ناگردیده ریزد خون دل را دل به زور
حیف این می را که از خم ساقی ما خام ریخت
ساقی بزم طرب تا عقل دوراندیش شد
رنگ مینا را شکست و آبروی جام ریخت
آسمان هر مایهٔ نازی که پیدا کرده بود
جمله را یکبارگی در پای این اندام ریخت
آسمان، کوکب نما کی بود دست قدرتش؟
دامنی از داغ ما پر کرد و بر این بام ریخت
دوش بر حال شهیدان گریه اش دانی چه بود
بر دماغ آشفتگانش روغن بادام ریخت
دیدن ذاتش سعیدا درخور این دیده نیست
در خیال او پر اندیشه از اوهام ریخت
خون دل شد شام غم از دیده ام ایام ریخت
سرخ ناگردیده ریزد خون دل را دل به زور
حیف این می را که از خم ساقی ما خام ریخت
ساقی بزم طرب تا عقل دوراندیش شد
رنگ مینا را شکست و آبروی جام ریخت
آسمان هر مایهٔ نازی که پیدا کرده بود
جمله را یکبارگی در پای این اندام ریخت
آسمان، کوکب نما کی بود دست قدرتش؟
دامنی از داغ ما پر کرد و بر این بام ریخت
دوش بر حال شهیدان گریه اش دانی چه بود
بر دماغ آشفتگانش روغن بادام ریخت
دیدن ذاتش سعیدا درخور این دیده نیست
در خیال او پر اندیشه از اوهام ریخت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
نازک دلی که آینه دار نزاکت است
دایم به فکر نقش و نگار نزاکت است
آرامگاه آن قد و بالین ناز او
دوش نزاکت است و کنار نزاکت است
آن حسن نازپرور و خط بنفشه فام
باغ نزاکت است و بهار نزاکت است
آن کاو سبوی دختر رز می کشد به دوش
منت کشد که حامل بار نزاکت است
افتاده است کار سعیدا به نازکی
هر جا رود غریب دیار نزاکت است
دایم به فکر نقش و نگار نزاکت است
آرامگاه آن قد و بالین ناز او
دوش نزاکت است و کنار نزاکت است
آن حسن نازپرور و خط بنفشه فام
باغ نزاکت است و بهار نزاکت است
آن کاو سبوی دختر رز می کشد به دوش
منت کشد که حامل بار نزاکت است
افتاده است کار سعیدا به نازکی
هر جا رود غریب دیار نزاکت است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
خم گر ز باده جرعه فشانی کند رواست
این پیر سالخورده جوانی کند رواست
دارد بتی چو شیشهٔ می در بغل کسی
گر سجده ها به خویش نهانی کند رواست
این ساحری که مردم چشم تو می کند
از بحر و بر خراج ستانی کند رواست
زخم خدنگ چشم سیاهی است در دلم
چشمم به گریه سرمه فشانی کند رواست
ز این داستان که کام شکر، تلخ می کند
در چشم بخت خواب گرانی کند رواست
پر در پر است ترکش مژگان ز تیر ناز
ابرو به غمزه سخت کمانی کند رواست
آن صورتی که عکس تو با لطف خویشتن
گر طعنه ها به صورت مانی کند رواست
جان را به یاد لعل لبی کنده ای اگر
سنگ سر مزار تو کانی کند رواست
در شهر و در دیار ز فرعونیان پرند
موسی اگر به دشت، شبانی کند رواست
تا داغ های ما نکند گل به چشم غیر
گر موسم بهار خزانی کند رواست
آن را که لطف، زندهٔ دارالابد کند
قهرش اگر بیاید و فانی کند رواست
آن را که خسته است سعیدا دلش ز غم
در گفتگوی شکسته زبانی کند رواست
این پیر سالخورده جوانی کند رواست
دارد بتی چو شیشهٔ می در بغل کسی
گر سجده ها به خویش نهانی کند رواست
این ساحری که مردم چشم تو می کند
از بحر و بر خراج ستانی کند رواست
زخم خدنگ چشم سیاهی است در دلم
چشمم به گریه سرمه فشانی کند رواست
ز این داستان که کام شکر، تلخ می کند
در چشم بخت خواب گرانی کند رواست
پر در پر است ترکش مژگان ز تیر ناز
ابرو به غمزه سخت کمانی کند رواست
آن صورتی که عکس تو با لطف خویشتن
گر طعنه ها به صورت مانی کند رواست
جان را به یاد لعل لبی کنده ای اگر
سنگ سر مزار تو کانی کند رواست
در شهر و در دیار ز فرعونیان پرند
موسی اگر به دشت، شبانی کند رواست
تا داغ های ما نکند گل به چشم غیر
گر موسم بهار خزانی کند رواست
آن را که لطف، زندهٔ دارالابد کند
قهرش اگر بیاید و فانی کند رواست
آن را که خسته است سعیدا دلش ز غم
در گفتگوی شکسته زبانی کند رواست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
نگشت کار ز بخت سیاهتاب، درست
چو زلف شد همه کارم به پیچ و تاب درست
زگریه مردم چشم مرا زیانی نیست
ز دست موج نشد خانهٔ حباب درست
چرا به سلسلهٔ زلف خود ننازد او
که کرده نسبت خود را به آفتاب درست
به ناز و غمزه کند کار صد خمارشکن
نگاه صبحدم از چشم نیم خواب درست
به غیر پیر مغان دیده است کس که کسی
به زور آب کند خانهٔ خراب درست؟
به قصد کشتن من آمدی دمی بنشین
که من ببینم و هم نیست اضطراب درست
به فکر کار، نیفتاده کار رفت از دست
گذشت عمر و نیامد مرا حساب درست
کند ز راه نیاز آفتاب پابوسش
که پا هنوز نکرده است در رکاب درست
شکسته رونق ابیات را سعیدا زان
که کرده این غزل خود به انتخاب درست
چو زلف شد همه کارم به پیچ و تاب درست
زگریه مردم چشم مرا زیانی نیست
ز دست موج نشد خانهٔ حباب درست
چرا به سلسلهٔ زلف خود ننازد او
که کرده نسبت خود را به آفتاب درست
به ناز و غمزه کند کار صد خمارشکن
نگاه صبحدم از چشم نیم خواب درست
به غیر پیر مغان دیده است کس که کسی
به زور آب کند خانهٔ خراب درست؟
به قصد کشتن من آمدی دمی بنشین
که من ببینم و هم نیست اضطراب درست
به فکر کار، نیفتاده کار رفت از دست
گذشت عمر و نیامد مرا حساب درست
کند ز راه نیاز آفتاب پابوسش
که پا هنوز نکرده است در رکاب درست
شکسته رونق ابیات را سعیدا زان
که کرده این غزل خود به انتخاب درست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
بندی چرا میان عداوت به کین چرخ؟
از دست ما درازتر است آستین چرخ
نبود عجب که تیز شود تیغ آفتاب
هر روز می کشد دم خود بر جبین چرخ
جز نام بی وفایی دوران بی مدار
نقشی نکنده اند دگر بر نگین چرخ
یخ بسته عالم از خنکی های روزگار
یک موی کم نمی شود از پوستین چرخ
آخر چو آفتاب فرومی روی به خاک
گر می شوی به جهد سعیدا قرین چرخ
از دست ما درازتر است آستین چرخ
نبود عجب که تیز شود تیغ آفتاب
هر روز می کشد دم خود بر جبین چرخ
جز نام بی وفایی دوران بی مدار
نقشی نکنده اند دگر بر نگین چرخ
یخ بسته عالم از خنکی های روزگار
یک موی کم نمی شود از پوستین چرخ
آخر چو آفتاب فرومی روی به خاک
گر می شوی به جهد سعیدا قرین چرخ
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
به آن برچیده دامان تهمت خونم کجا افتد
نسازد دست رنگین گر به پای او حنا افتد
چه سازم با چنان بالابلندی عشوه پردازی
که در دیدن ز کوتاهی نگاهم پیش پا افتد
ز استغنا کشم در زیر دامن پای رغبت را
به پشت پای من گر سایهٔ بال هما افتد
چسان کس می تواند دید آن نازک خیالی را
که از خود می رود چون در دلش فکر حیا افتد
که را طاقت که گیرد دامن پیراهن نازی
که در هر یک گره صد ناز بر بند قبا افتد
نهال فقر آن گه می شود کامل که چون معنی
سعیدا در جهان بالش از نشو و نما افتد
نسازد دست رنگین گر به پای او حنا افتد
چه سازم با چنان بالابلندی عشوه پردازی
که در دیدن ز کوتاهی نگاهم پیش پا افتد
ز استغنا کشم در زیر دامن پای رغبت را
به پشت پای من گر سایهٔ بال هما افتد
چسان کس می تواند دید آن نازک خیالی را
که از خود می رود چون در دلش فکر حیا افتد
که را طاقت که گیرد دامن پیراهن نازی
که در هر یک گره صد ناز بر بند قبا افتد
نهال فقر آن گه می شود کامل که چون معنی
سعیدا در جهان بالش از نشو و نما افتد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
هر که دارد صنمی جور و جفایی دارد
دلبر ماست که مهری و وفایی دارد
در چمن تا به هوای تو روان کردم اشک
سرو تشریفی و گل نشو و نمایی دارد
عاشقی را چه غم از جور و جفای ایام
که به هر حال شبی ماه لقایی دارد
در خرابات بکش باده بگو یا شافی
که از او هر الم و درد دوایی دارد
هیچ کافر نفتد همچو سعیدا در هجر
که عجب بادیه و طرفه هوایی دارد
دلبر ماست که مهری و وفایی دارد
در چمن تا به هوای تو روان کردم اشک
سرو تشریفی و گل نشو و نمایی دارد
عاشقی را چه غم از جور و جفای ایام
که به هر حال شبی ماه لقایی دارد
در خرابات بکش باده بگو یا شافی
که از او هر الم و درد دوایی دارد
هیچ کافر نفتد همچو سعیدا در هجر
که عجب بادیه و طرفه هوایی دارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
کسی گرد کوی تو گردیده باشد
که صد بار سر زیر پا دیده باشد
کسی طاقت آتش حسن دارد
که چون زلف بر خویش پیچیده باشد
کسی را ز زلف تو باشد سراغی
که سررشتهٔ خویش گم دیده باشد
کسی می تواند که بی غم نشیند
به شادی غم دوست بگزیده باشد
تو دانی که خوب است [و] بد هر که را [تو]
پسندیده باشی پسندیده باشد
کسی را رسد گل ز روی تو چیدن
که داغ تو از باغ بگزیده باشد
کسی می تواند جمال تو دیدن
که از خویشتن چشم پوشیده باشد
کسی را رسد دست بر دامن او
که دامن ز کونین برچیده باشد
هر آن کس که گوید ورا دیده ام [من]
ز چشم سعیدا مگر دیده باشد
که صد بار سر زیر پا دیده باشد
کسی طاقت آتش حسن دارد
که چون زلف بر خویش پیچیده باشد
کسی را ز زلف تو باشد سراغی
که سررشتهٔ خویش گم دیده باشد
کسی می تواند که بی غم نشیند
به شادی غم دوست بگزیده باشد
تو دانی که خوب است [و] بد هر که را [تو]
پسندیده باشی پسندیده باشد
کسی را رسد گل ز روی تو چیدن
که داغ تو از باغ بگزیده باشد
کسی می تواند جمال تو دیدن
که از خویشتن چشم پوشیده باشد
کسی را رسد دست بر دامن او
که دامن ز کونین برچیده باشد
هر آن کس که گوید ورا دیده ام [من]
ز چشم سعیدا مگر دیده باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
همین نه نرگس تنها گشاده چشم سفید
که در فراق تو شد جام باده، چشم سفید
به گوش نرگس از اخلاص یاسمن می گفت
که نور می برد از روی ساده چشم سفید
زمان زمان رود از خود به سیر گل نرگس
عصا گرفته و بر کف نهاده چشم سفید
از این چمن دل نرگس از آن جهت برخاست
که هیچ مادر مشفق نزاده چشم سفید
ز هجر یار سعیدا مگو که چون یعقوب
هزار یوسف مصری فتاده چشم سفید
که در فراق تو شد جام باده، چشم سفید
به گوش نرگس از اخلاص یاسمن می گفت
که نور می برد از روی ساده چشم سفید
زمان زمان رود از خود به سیر گل نرگس
عصا گرفته و بر کف نهاده چشم سفید
از این چمن دل نرگس از آن جهت برخاست
که هیچ مادر مشفق نزاده چشم سفید
ز هجر یار سعیدا مگو که چون یعقوب
هزار یوسف مصری فتاده چشم سفید
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
یار من درد و کبابم دل و می خون جگر
نیست جز زیر زمینم هوس جای دگر
خاطر خستهٔ من بین و گشا لب به سخن
که باین ضعف دوا نیست بجز گل به شکر
جوهر همت ذاتیش نمایان گردد
پیش یاران پسری را که برد نام پدر
عقل را نور نماند چو شود موی سفید
شمع تاریک بماند چو شود وقت سحر
می رسد گر قدح بادهٔ معنی نوشیم
ما که دوران دگر گشت نگشتیم دگر
حرف آن لعل لب و تنگ دهان باز بگو
سخن از بوسه و جام است مکرر خوشتر
رسنی بست سعیدا به میان تا که شنید
زیر بارند مرصع کمران تا به کمر
نیست جز زیر زمینم هوس جای دگر
خاطر خستهٔ من بین و گشا لب به سخن
که باین ضعف دوا نیست بجز گل به شکر
جوهر همت ذاتیش نمایان گردد
پیش یاران پسری را که برد نام پدر
عقل را نور نماند چو شود موی سفید
شمع تاریک بماند چو شود وقت سحر
می رسد گر قدح بادهٔ معنی نوشیم
ما که دوران دگر گشت نگشتیم دگر
حرف آن لعل لب و تنگ دهان باز بگو
سخن از بوسه و جام است مکرر خوشتر
رسنی بست سعیدا به میان تا که شنید
زیر بارند مرصع کمران تا به کمر
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
نه پنبه از پی راحت گذاشتم بر داغ
فتیله ای است که آتش گذاشتم به چراغ
نشین به سایهٔ مژگان و [سرفرازی] کن
ز چشم خویش در آیینه تازه دار دماغ
ز عندلیب شنیدیم بی وفایی گل
نه آن قدر که کشد دل دگر به گوشهٔ باغ
نظر به سایهٔ مژگان فتاد و دانستم
که سایه بان رخ خویش [کرده ای] پر زاغ
ز قد و روی تو بوده است سرو و گل را آب
ز چشم مست تو نرگس گرفته است ایاغ
نشان خلق و مروت تو از که می پرسی
زمانه ای که بر خود نمی دهند سراغ
کسی که وسعت میدان خلق را گردید
میان خلق سعیدا دگر ندید فراغ
فتیله ای است که آتش گذاشتم به چراغ
نشین به سایهٔ مژگان و [سرفرازی] کن
ز چشم خویش در آیینه تازه دار دماغ
ز عندلیب شنیدیم بی وفایی گل
نه آن قدر که کشد دل دگر به گوشهٔ باغ
نظر به سایهٔ مژگان فتاد و دانستم
که سایه بان رخ خویش [کرده ای] پر زاغ
ز قد و روی تو بوده است سرو و گل را آب
ز چشم مست تو نرگس گرفته است ایاغ
نشان خلق و مروت تو از که می پرسی
زمانه ای که بر خود نمی دهند سراغ
کسی که وسعت میدان خلق را گردید
میان خلق سعیدا دگر ندید فراغ
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
زند بر ابر نیسان طعن خشکی گوهر عاشق
محیطی را نیارد در نظر چشم تر عاشق
بریدن ها نمایان است از غیر تو ای بدخو
که نقش بوریا باشد به پهلو جوهر عاشق
ز بالینش چه گویم کوه را سرگشته می سازد
به نرمی طعنه زد بر سنگ خارا بستر عاشق
چه می دانی تو با ما نیش آن مژگان چه می گوید
نداند کس بجز عاشق زبان خنجر عاشق
به هر جا نوخطی دیدم گرفتم نسخهٔ او را
نباشد جز خط خوبان [خطی] در دفتر عاشق
چرا شوریده دایم می رود دریا نمی دانم
مگر افکنده بی باکی در او خاکستر عاشق
سرت گردم برای چشم زخم و عطر بزم تو
نمی سوزد بجز دل چیز دیگر مجمر عاشق
سعیدا غیر چشم مست و مژگان سیاه او
نباشد حکم کس فرمان روا در کشور عاشق
محیطی را نیارد در نظر چشم تر عاشق
بریدن ها نمایان است از غیر تو ای بدخو
که نقش بوریا باشد به پهلو جوهر عاشق
ز بالینش چه گویم کوه را سرگشته می سازد
به نرمی طعنه زد بر سنگ خارا بستر عاشق
چه می دانی تو با ما نیش آن مژگان چه می گوید
نداند کس بجز عاشق زبان خنجر عاشق
به هر جا نوخطی دیدم گرفتم نسخهٔ او را
نباشد جز خط خوبان [خطی] در دفتر عاشق
چرا شوریده دایم می رود دریا نمی دانم
مگر افکنده بی باکی در او خاکستر عاشق
سرت گردم برای چشم زخم و عطر بزم تو
نمی سوزد بجز دل چیز دیگر مجمر عاشق
سعیدا غیر چشم مست و مژگان سیاه او
نباشد حکم کس فرمان روا در کشور عاشق
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
دارد بت نازک دلم صد جان به قربان در بغل
هر تار کفر زلف او پیچیده ایمان در بغل
تا آسمان ها می رسد فیض از قد و بالای او
دارد چمن از سایه اش سرو خرامان در بغل
صبح بناگوشش کند صد کار روز حشر را
تا خفته آن زلف دوتا خورشید تابان در بغل
صبحی دمی بر خستگان بگذشت آن عیسی نفس
صد زخم را مرهم به کف صد درد درمان در بغل
در بندگی چون زلف او صد حلقه در گوش افکنم
از مهر اگر بنشیندم آن ماه تابان در بغل
بی خون دل ز این بوستان یک گل نمی آید به کف
هر بلبلی دارد نهان صد غنچه پیکان در بغل
از چشم او دارم حذر زان رو که دارد بی گمان
خنجر درون آستین شمشیر عریان در بغل
بگذشت چون باد صبا دامن کشان با خون دل
با آن که چشمش بارها خون کرده پنهان در بغل
قصد عزیمت کرده جان از دست فریاد دلم
همسایه بی آرام شد ز این طفل گریان در بغل
از دست چشم مست او کی دل توانم برکنم
دارد به قصد جان من صد دشنه مژگان در بغل
دریا به این تردامنی دل شسته از روی زمین
چیزی ندارد غیر کف چون دست عریان در بغل
از داغ های عشق او امشب سعیدا در تبم
جان گشته گویا بلبلی دارد گلستان در بغل
هر تار کفر زلف او پیچیده ایمان در بغل
تا آسمان ها می رسد فیض از قد و بالای او
دارد چمن از سایه اش سرو خرامان در بغل
صبح بناگوشش کند صد کار روز حشر را
تا خفته آن زلف دوتا خورشید تابان در بغل
صبحی دمی بر خستگان بگذشت آن عیسی نفس
صد زخم را مرهم به کف صد درد درمان در بغل
در بندگی چون زلف او صد حلقه در گوش افکنم
از مهر اگر بنشیندم آن ماه تابان در بغل
بی خون دل ز این بوستان یک گل نمی آید به کف
هر بلبلی دارد نهان صد غنچه پیکان در بغل
از چشم او دارم حذر زان رو که دارد بی گمان
خنجر درون آستین شمشیر عریان در بغل
بگذشت چون باد صبا دامن کشان با خون دل
با آن که چشمش بارها خون کرده پنهان در بغل
قصد عزیمت کرده جان از دست فریاد دلم
همسایه بی آرام شد ز این طفل گریان در بغل
از دست چشم مست او کی دل توانم برکنم
دارد به قصد جان من صد دشنه مژگان در بغل
دریا به این تردامنی دل شسته از روی زمین
چیزی ندارد غیر کف چون دست عریان در بغل
از داغ های عشق او امشب سعیدا در تبم
جان گشته گویا بلبلی دارد گلستان در بغل
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
شد شبنم بی مهر روان بر ورق گل
بلبل شده سرمست ز بوی عرق گل
بس ریخته ای خون صراحی تو در این باغ
آتش به گلستان زده امشب شفق گل
اوراق پریشان شده اش صرف هوایی است
صبحی که صبا طرح نموده سبق گل
حکم است که بی گل می گلرنگ ننوشند
داغ است دل لاله وشان ز این نسق گل
بردار ز رخ پردهٔ ناموس جهان را
سرپوش نکرده است کسی بر طبق گل
تدبیرگر جمله مهمات سعیدا
از نکهت گل ساخته سد رمق گل
بلبل شده سرمست ز بوی عرق گل
بس ریخته ای خون صراحی تو در این باغ
آتش به گلستان زده امشب شفق گل
اوراق پریشان شده اش صرف هوایی است
صبحی که صبا طرح نموده سبق گل
حکم است که بی گل می گلرنگ ننوشند
داغ است دل لاله وشان ز این نسق گل
بردار ز رخ پردهٔ ناموس جهان را
سرپوش نکرده است کسی بر طبق گل
تدبیرگر جمله مهمات سعیدا
از نکهت گل ساخته سد رمق گل
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
حکایت گل روی تو در چمن کردم
هزار طعنه از آن روی بر سمن کردم
به داد تشنگیم آب خضر گو نرسید
عقیق لعل لب یار در دهن کردم
نکرد غنچهٔ امید من گل از جایی
چه خارها که چو ماهی به پیرهن کردم
به هر زمین که گذشتم ز اشک خونین دم
شکوفه کردم و گل کردم و چمن کردم
ز بی وفایی خود دور یک سخن نشیند
به صد هزار زبان همچو گل سخن کردم
به یادگار گل عارضی است این داغم
که همچو لاله به صد رنگ در کفن کردم
ز بسکه بیخودیم برده است دل ای عقل
دگر میا که در این شهر من وطن کردم
کسی به کافر کتور نمی کند هرگز
ز عشق آنچه سعیدا به خویشتن کردم
هزار طعنه از آن روی بر سمن کردم
به داد تشنگیم آب خضر گو نرسید
عقیق لعل لب یار در دهن کردم
نکرد غنچهٔ امید من گل از جایی
چه خارها که چو ماهی به پیرهن کردم
به هر زمین که گذشتم ز اشک خونین دم
شکوفه کردم و گل کردم و چمن کردم
ز بی وفایی خود دور یک سخن نشیند
به صد هزار زبان همچو گل سخن کردم
به یادگار گل عارضی است این داغم
که همچو لاله به صد رنگ در کفن کردم
ز بسکه بیخودیم برده است دل ای عقل
دگر میا که در این شهر من وطن کردم
کسی به کافر کتور نمی کند هرگز
ز عشق آنچه سعیدا به خویشتن کردم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
به قطع هستی خود خوب دستیار خودم
همیشه میل کش چشم اعتبار خودم
اگرچه تشنه لبم دیده بحر استغناست
چو آب می روم عمر در کنار خودم
چنان ز خویش برون رفته ام که شد عمری
نشسته ام شب و روز و در انتظار خودم
ز بیم آه جگرسوز خویشتن دایم
چو ابر منتظر چشم اشکبار خودم
گرفته عقل به دست اختیار من زان ره
همیشه در پی بگسستن مهار خودم
از آن زمان که تو را عین خویشتن دیدم
دگر چو آهوی چشم بتان شکار خودم
ز فکر رفته سعیدا هوای سیر وطن
از آن زمان که غریب دیار یار خودم
همیشه میل کش چشم اعتبار خودم
اگرچه تشنه لبم دیده بحر استغناست
چو آب می روم عمر در کنار خودم
چنان ز خویش برون رفته ام که شد عمری
نشسته ام شب و روز و در انتظار خودم
ز بیم آه جگرسوز خویشتن دایم
چو ابر منتظر چشم اشکبار خودم
گرفته عقل به دست اختیار من زان ره
همیشه در پی بگسستن مهار خودم
از آن زمان که تو را عین خویشتن دیدم
دگر چو آهوی چشم بتان شکار خودم
ز فکر رفته سعیدا هوای سیر وطن
از آن زمان که غریب دیار یار خودم