عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
نگشت کار ز بخت سیاهتاب، درست
چو زلف شد همه کارم به پیچ و تاب درست
زگریه مردم چشم مرا زیانی نیست
ز دست موج نشد خانهٔ حباب درست
چرا به سلسلهٔ زلف خود ننازد او
که کرده نسبت خود را به آفتاب درست
به ناز و غمزه کند کار صد خمارشکن
نگاه صبحدم از چشم نیم خواب درست
به غیر پیر مغان دیده است کس که کسی
به زور آب کند خانهٔ خراب درست؟
به قصد کشتن من آمدی دمی بنشین
که من ببینم و هم نیست اضطراب درست
به فکر کار، نیفتاده کار رفت از دست
گذشت عمر و نیامد مرا حساب درست
کند ز راه نیاز آفتاب پابوسش
که پا هنوز نکرده است در رکاب درست
شکسته رونق ابیات را سعیدا زان
که کرده این غزل خود به انتخاب درست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
بندی چرا میان عداوت به کین چرخ؟
از دست ما درازتر است آستین چرخ
نبود عجب که تیز شود تیغ آفتاب
هر روز می کشد دم خود بر جبین چرخ
جز نام بی وفایی دوران بی مدار
نقشی نکنده اند دگر بر نگین چرخ
یخ بسته عالم از خنکی های روزگار
یک موی کم نمی شود از پوستین چرخ
آخر چو آفتاب فرومی روی به خاک
گر می شوی به جهد سعیدا قرین چرخ
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
به آن برچیده دامان تهمت خونم کجا افتد
نسازد دست رنگین گر به پای او حنا افتد
چه سازم با چنان بالابلندی عشوه پردازی
که در دیدن ز کوتاهی نگاهم پیش پا افتد
ز استغنا کشم در زیر دامن پای رغبت را
به پشت پای من گر سایهٔ بال هما افتد
چسان کس می تواند دید آن نازک خیالی را
که از خود می رود چون در دلش فکر حیا افتد
که را طاقت که گیرد دامن پیراهن نازی
که در هر یک گره صد ناز بر بند قبا افتد
نهال فقر آن گه می شود کامل که چون معنی
سعیدا در جهان بالش از نشو و نما افتد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
هر که دارد صنمی جور و جفایی دارد
دلبر ماست که مهری و وفایی دارد
در چمن تا به هوای تو روان کردم اشک
سرو تشریفی و گل نشو و نمایی دارد
عاشقی را چه غم از جور و جفای ایام
که به هر حال شبی ماه لقایی دارد
در خرابات بکش باده بگو یا شافی
که از او هر الم و درد دوایی دارد
هیچ کافر نفتد همچو سعیدا در هجر
که عجب بادیه و طرفه هوایی دارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
کسی گرد کوی تو گردیده باشد
که صد بار سر زیر پا دیده باشد
کسی طاقت آتش حسن دارد
که چون زلف بر خویش پیچیده باشد
کسی را ز زلف تو باشد سراغی
که سررشتهٔ خویش گم دیده باشد
کسی می تواند که بی غم نشیند
به شادی غم دوست بگزیده باشد
تو دانی که خوب است [و] بد هر که را [تو]
پسندیده باشی پسندیده باشد
کسی را رسد گل ز روی تو چیدن
که داغ تو از باغ بگزیده باشد
کسی می تواند جمال تو دیدن
که از خویشتن چشم پوشیده باشد
کسی را رسد دست بر دامن او
که دامن ز کونین برچیده باشد
هر آن کس که گوید ورا دیده ام [من]
ز چشم سعیدا مگر دیده باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
همین نه نرگس تنها گشاده چشم سفید
که در فراق تو شد جام باده، چشم سفید
به گوش نرگس از اخلاص یاسمن می گفت
که نور می برد از روی ساده چشم سفید
زمان زمان رود از خود به سیر گل نرگس
عصا گرفته و بر کف نهاده چشم سفید
از این چمن دل نرگس از آن جهت برخاست
که هیچ مادر مشفق نزاده چشم سفید
ز هجر یار سعیدا مگو که چون یعقوب
هزار یوسف مصری فتاده چشم سفید
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
یار من درد و کبابم دل و می خون جگر
نیست جز زیر زمینم هوس جای دگر
خاطر خستهٔ من بین و گشا لب به سخن
که باین ضعف دوا نیست بجز گل به شکر
جوهر همت ذاتیش نمایان گردد
پیش یاران پسری را که برد نام پدر
عقل را نور نماند چو شود موی سفید
شمع تاریک بماند چو شود وقت سحر
می رسد گر قدح بادهٔ معنی نوشیم
ما که دوران دگر گشت نگشتیم دگر
حرف آن لعل لب و تنگ دهان باز بگو
سخن از بوسه و جام است مکرر خوشتر
رسنی بست سعیدا به میان تا که شنید
زیر بارند مرصع کمران تا به کمر
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
نه پنبه از پی راحت گذاشتم بر داغ
فتیله ای است که آتش گذاشتم به چراغ
نشین به سایهٔ مژگان و [سرفرازی] کن
ز چشم خویش در آیینه تازه دار دماغ
ز عندلیب شنیدیم بی وفایی گل
نه آن قدر که کشد دل دگر به گوشهٔ باغ
نظر به سایهٔ مژگان فتاد و دانستم
که سایه بان رخ خویش [کرده ای] پر زاغ
ز قد و روی تو بوده است سرو و گل را آب
ز چشم مست تو نرگس گرفته است ایاغ
نشان خلق و مروت تو از که می پرسی
زمانه ای که بر خود نمی دهند سراغ
کسی که وسعت میدان خلق را گردید
میان خلق سعیدا دگر ندید فراغ
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
زند بر ابر نیسان طعن خشکی گوهر عاشق
محیطی را نیارد در نظر چشم تر عاشق
بریدن ها نمایان است از غیر تو ای بدخو
که نقش بوریا باشد به پهلو جوهر عاشق
ز بالینش چه گویم کوه را سرگشته می سازد
به نرمی طعنه زد بر سنگ خارا بستر عاشق
چه می دانی تو با ما نیش آن مژگان چه می گوید
نداند کس بجز عاشق زبان خنجر عاشق
به هر جا نوخطی دیدم گرفتم نسخهٔ او را
نباشد جز خط خوبان [خطی] در دفتر عاشق
چرا شوریده دایم می رود دریا نمی دانم
مگر افکنده بی باکی در او خاکستر عاشق
سرت گردم برای چشم زخم و عطر بزم تو
نمی سوزد بجز دل چیز دیگر مجمر عاشق
سعیدا غیر چشم مست و مژگان سیاه او
نباشد حکم کس فرمان روا در کشور عاشق
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
دارد بت نازک دلم صد جان به قربان در بغل
هر تار کفر زلف او پیچیده ایمان در بغل
تا آسمان ها می رسد فیض از قد و بالای او
دارد چمن از سایه اش سرو خرامان در بغل
صبح بناگوشش کند صد کار روز حشر را
تا خفته آن زلف دوتا خورشید تابان در بغل
صبحی دمی بر خستگان بگذشت آن عیسی نفس
صد زخم را مرهم به کف صد درد درمان در بغل
در بندگی چون زلف او صد حلقه در گوش افکنم
از مهر اگر بنشیندم آن ماه تابان در بغل
بی خون دل ز این بوستان یک گل نمی آید به کف
هر بلبلی دارد نهان صد غنچه پیکان در بغل
از چشم او دارم حذر زان رو که دارد بی گمان
خنجر درون آستین شمشیر عریان در بغل
بگذشت چون باد صبا دامن کشان با خون دل
با آن که چشمش بارها خون کرده پنهان در بغل
قصد عزیمت کرده جان از دست فریاد دلم
همسایه بی آرام شد ز این طفل گریان در بغل
از دست چشم مست او کی دل توانم برکنم
دارد به قصد جان من صد دشنه مژگان در بغل
دریا به این تردامنی دل شسته از روی زمین
چیزی ندارد غیر کف چون دست عریان در بغل
از داغ های عشق او امشب سعیدا در تبم
جان گشته گویا بلبلی دارد گلستان در بغل
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
شد شبنم بی مهر روان بر ورق گل
بلبل شده سرمست ز بوی عرق گل
بس ریخته ای خون صراحی تو در این باغ
آتش به گلستان زده امشب شفق گل
اوراق پریشان شده اش صرف هوایی است
صبحی که صبا طرح نموده سبق گل
حکم است که بی گل می گلرنگ ننوشند
داغ است دل لاله وشان ز این نسق گل
بردار ز رخ پردهٔ ناموس جهان را
سرپوش نکرده است کسی بر طبق گل
تدبیرگر جمله مهمات سعیدا
از نکهت گل ساخته سد رمق گل
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
حکایت گل روی تو در چمن کردم
هزار طعنه از آن روی بر سمن کردم
به داد تشنگیم آب خضر گو نرسید
عقیق لعل لب یار در دهن کردم
نکرد غنچهٔ امید من گل از جایی
چه خارها که چو ماهی به پیرهن کردم
به هر زمین که گذشتم ز اشک خونین دم
شکوفه کردم و گل کردم و چمن کردم
ز بی وفایی خود دور یک سخن نشیند
به صد هزار زبان همچو گل سخن کردم
به یادگار گل عارضی است این داغم
که همچو لاله به صد رنگ در کفن کردم
ز بسکه بیخودیم برده است دل ای عقل
دگر میا که در این شهر من وطن کردم
کسی به کافر کتور نمی کند هرگز
ز عشق آنچه سعیدا به خویشتن کردم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
به قطع هستی خود خوب دستیار خودم
همیشه میل کش چشم اعتبار خودم
اگرچه تشنه لبم دیده بحر استغناست
چو آب می روم عمر در کنار خودم
چنان ز خویش برون رفته ام که شد عمری
نشسته ام شب و روز و در انتظار خودم
ز بیم آه جگرسوز خویشتن دایم
چو ابر منتظر چشم اشکبار خودم
گرفته عقل به دست اختیار من زان ره
همیشه در پی بگسستن مهار خودم
از آن زمان که تو را عین خویشتن دیدم
دگر چو آهوی چشم بتان شکار خودم
ز فکر رفته سعیدا هوای سیر وطن
از آن زمان که غریب دیار یار خودم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
به گرد کوی جانان های های ساکنی دارم
چو پای مور در این ره صدای ساکنی دارم
رفاقت با چو من مشکل بود کس را در این وادی
که دستی بر کمر چون کوه و پای ساکنی دارم
به هر دم [آرزویی] سد راه خویش می بینم
چو می آیم به سرمنزل هوای ساکنی دارم
نمی ماند نهان در خاک مشت استخوان من
که چون همت به دوش خود همای ساکنی دارم
چه شد چون غنچه اوراق دل من گر پریشان شد
درون پردهٔ دل دلربای ساکنی دارم
نمی دانم سعیدا کی خزان رفت و بهار آمد
در این وادی چو نی برگ و نوای ساکنی دارم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
همچو گل راز درون خود نمایان می کنم
خویش را در عین جمعیت پریشان می کنم
همچو دریا چین به رو دارم ولی صافی دلم
همچو شبنم گریه را در خنده پنهان می کنم
تازه می سازم به ناخن زخم های کهنه را
غیر می داند به درد خویش درمان می کنم
طینتم پاک است از عصیان مرا اندیشه نیست
آفتابم در حجاب ابر جولان می کنم
از میان عیب بینان مقید در لباس
می برم خود را و بی قیدانه عریان می کنم
خوش نمی آید مرا ظاهرپرستی همچو خلق
خویش را آزاد و دل را بندهٔ آن می کنم
گشتم شیب و فراز دهر را بی چیز نیست
هست [ناهمواریی] در طبع، سوهان می کنم
جان من قربان نگویم آن کنم یا غیر آن
پادشاهی هر چه فرمان می کنی آن می کنم
با که گویم گر نگویم با تو حال خویش را
مورم و عرض مطالب با سلیمان می کنم
بره بند عشقم و طاقت نمی آرم دگر
خویش را خواهی نخواه امروز قربان می کنم
چشم گریان دارم و موی سفید و باز هم
از برای راه رفتن فکر سامان می کنم
تا مگر رنگ حنا از پای او افتد به دست
طفل چشم خویش را من باز گریان می کنم
گفتمش جان رونمایت، رونما، گفتا که خوب
گر کشم نقصان سعیدا باز تاوان می کنم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
اول چو داغ بر سر دردی رسیده ایم
چون آه تا به خاطر مردی رسیده ایم
جو جو حساب خویش به خرمن سپرده ایم
چون کاه تا به چهرهٔ زردی رسیده ایم
ما در پس کمال به خاک اوفتاده ایم
دانند ناقصان که به گردی رسیده ایم
هر گه نظر به موسم خود می کنیم ما
چون نوبهار رفته و وردی رسیده ایم
تنها نه ما ز گرمی بازار سوختیم
ما در میان ز جوش خریدار سوختیم
آتش زدیم بر سر دنیا و آخرت
روزی که جان و دل پی این کار سوختیم
در بوتهٔ فنا چو فکندند قلب ما
اول سر و زر و دل و دینار سوختیم
از بسکه شعلهٔ سخن ما بلند شد
هر کس که گوش داشت ز گفتار سوختیم
در کفر هم قبول نکردند طرز ما
از پیچ و تاب رشتهٔ زنار سوختیم
چون ابر با وجود سرشک روان خویش
از برق تند شعلهٔ دیدار سوختیم
هر کس برای مصلحت سوخت جان خویش
ما در فراق احمد مختار سوختیم
نی پخته گشت خامی و نی گرم شد کسی
همچون درخت بادیه بیکار سوختیم
شستیم دلق خویش سعیدا به آب تلخ
جای نماز و خرقهٔ پندار سوختیم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
خلقش کند عمارت مهمانسرای حسن
آن نوخطی که ریخته باشد بنای حسن
گر فتنه های حسن تو خوابد عجیب نیست
فرش خوشی است سبزهٔ خط زیر پای حسن
هر دم به ناز بالش دل تکیه می کند
آن سرو قامت چمن دلگشای حسن
پرواز از نشیمن ابرو نمی کند
شد حلقه های زلف تو دام همای حسن
خوبان ز غیر، منت چیزی نمی کشند
از برگ گل نسیم کند بوریای حسن
چندین هزار جامهٔ جان را به تن درید
تا دوخت آسمان به قد او قبای حسن
هر عضو او به عضو دگر ناز می کند
خوش بی نیاز بوده ز سر تا به پای حسن
در حسن، ما حقیقت کونین دیده ایم
بیهوده کی کشیم سعیدا جفای حسن؟
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
گنجینهٔ ما سینهٔ [افگار] بس است
زرپاشی آن ماه شرربار بس است
از هر دو جهان متاع برچیدهٔ ما
چشمی نگران و دل بیدار بس است
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
از مطلب من درد طلب من زاید
وز راحت من گرد تعب می زاید
بختم هر روز می شود آبستن
ناکرده ظهور شام، شب می زاید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
ای پرتو جمال ترا بنده آفتاب
وز پرتو جمال تو فرخنده آفتاب
چون دید از آن جمال که یک لمعه بیش نیست
از شوق نور روی تو زد خنده آفتاب
اندر سماع در همه جا پرتو تو دید
این بد سبب که جست پراکنده آفتاب
تو آب زندگانی و جانها گدای تست
از آفتاب روی تو شد زنده آفتاب
تو پادشاه حسنی و حسن تو «لم یزل »
باتیغ حکم تو سپر افکنده آفتاب
تا آفتاب روی ترا دید سجده کرد
در پرتو جمال تو شرمنده آفتاب
قاسم، نثار مقدم آن شاه دل فروز
جیب و دهان خود بزر آگنده آفتاب