عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
به گرد کوی جانان های های ساکنی دارم
چو پای مور در این ره صدای ساکنی دارم
رفاقت با چو من مشکل بود کس را در این وادی
که دستی بر کمر چون کوه و پای ساکنی دارم
به هر دم [آرزویی] سد راه خویش می بینم
چو می آیم به سرمنزل هوای ساکنی دارم
نمی ماند نهان در خاک مشت استخوان من
که چون همت به دوش خود همای ساکنی دارم
چه شد چون غنچه اوراق دل من گر پریشان شد
درون پردهٔ دل دلربای ساکنی دارم
نمی دانم سعیدا کی خزان رفت و بهار آمد
در این وادی چو نی برگ و نوای ساکنی دارم
چو پای مور در این ره صدای ساکنی دارم
رفاقت با چو من مشکل بود کس را در این وادی
که دستی بر کمر چون کوه و پای ساکنی دارم
به هر دم [آرزویی] سد راه خویش می بینم
چو می آیم به سرمنزل هوای ساکنی دارم
نمی ماند نهان در خاک مشت استخوان من
که چون همت به دوش خود همای ساکنی دارم
چه شد چون غنچه اوراق دل من گر پریشان شد
درون پردهٔ دل دلربای ساکنی دارم
نمی دانم سعیدا کی خزان رفت و بهار آمد
در این وادی چو نی برگ و نوای ساکنی دارم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
همچو گل راز درون خود نمایان می کنم
خویش را در عین جمعیت پریشان می کنم
همچو دریا چین به رو دارم ولی صافی دلم
همچو شبنم گریه را در خنده پنهان می کنم
تازه می سازم به ناخن زخم های کهنه را
غیر می داند به درد خویش درمان می کنم
طینتم پاک است از عصیان مرا اندیشه نیست
آفتابم در حجاب ابر جولان می کنم
از میان عیب بینان مقید در لباس
می برم خود را و بی قیدانه عریان می کنم
خوش نمی آید مرا ظاهرپرستی همچو خلق
خویش را آزاد و دل را بندهٔ آن می کنم
گشتم شیب و فراز دهر را بی چیز نیست
هست [ناهمواریی] در طبع، سوهان می کنم
جان من قربان نگویم آن کنم یا غیر آن
پادشاهی هر چه فرمان می کنی آن می کنم
با که گویم گر نگویم با تو حال خویش را
مورم و عرض مطالب با سلیمان می کنم
بره بند عشقم و طاقت نمی آرم دگر
خویش را خواهی نخواه امروز قربان می کنم
چشم گریان دارم و موی سفید و باز هم
از برای راه رفتن فکر سامان می کنم
تا مگر رنگ حنا از پای او افتد به دست
طفل چشم خویش را من باز گریان می کنم
گفتمش جان رونمایت، رونما، گفتا که خوب
گر کشم نقصان سعیدا باز تاوان می کنم
خویش را در عین جمعیت پریشان می کنم
همچو دریا چین به رو دارم ولی صافی دلم
همچو شبنم گریه را در خنده پنهان می کنم
تازه می سازم به ناخن زخم های کهنه را
غیر می داند به درد خویش درمان می کنم
طینتم پاک است از عصیان مرا اندیشه نیست
آفتابم در حجاب ابر جولان می کنم
از میان عیب بینان مقید در لباس
می برم خود را و بی قیدانه عریان می کنم
خوش نمی آید مرا ظاهرپرستی همچو خلق
خویش را آزاد و دل را بندهٔ آن می کنم
گشتم شیب و فراز دهر را بی چیز نیست
هست [ناهمواریی] در طبع، سوهان می کنم
جان من قربان نگویم آن کنم یا غیر آن
پادشاهی هر چه فرمان می کنی آن می کنم
با که گویم گر نگویم با تو حال خویش را
مورم و عرض مطالب با سلیمان می کنم
بره بند عشقم و طاقت نمی آرم دگر
خویش را خواهی نخواه امروز قربان می کنم
چشم گریان دارم و موی سفید و باز هم
از برای راه رفتن فکر سامان می کنم
تا مگر رنگ حنا از پای او افتد به دست
طفل چشم خویش را من باز گریان می کنم
گفتمش جان رونمایت، رونما، گفتا که خوب
گر کشم نقصان سعیدا باز تاوان می کنم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
اول چو داغ بر سر دردی رسیده ایم
چون آه تا به خاطر مردی رسیده ایم
جو جو حساب خویش به خرمن سپرده ایم
چون کاه تا به چهرهٔ زردی رسیده ایم
ما در پس کمال به خاک اوفتاده ایم
دانند ناقصان که به گردی رسیده ایم
هر گه نظر به موسم خود می کنیم ما
چون نوبهار رفته و وردی رسیده ایم
تنها نه ما ز گرمی بازار سوختیم
ما در میان ز جوش خریدار سوختیم
آتش زدیم بر سر دنیا و آخرت
روزی که جان و دل پی این کار سوختیم
در بوتهٔ فنا چو فکندند قلب ما
اول سر و زر و دل و دینار سوختیم
از بسکه شعلهٔ سخن ما بلند شد
هر کس که گوش داشت ز گفتار سوختیم
در کفر هم قبول نکردند طرز ما
از پیچ و تاب رشتهٔ زنار سوختیم
چون ابر با وجود سرشک روان خویش
از برق تند شعلهٔ دیدار سوختیم
هر کس برای مصلحت سوخت جان خویش
ما در فراق احمد مختار سوختیم
نی پخته گشت خامی و نی گرم شد کسی
همچون درخت بادیه بیکار سوختیم
شستیم دلق خویش سعیدا به آب تلخ
جای نماز و خرقهٔ پندار سوختیم
چون آه تا به خاطر مردی رسیده ایم
جو جو حساب خویش به خرمن سپرده ایم
چون کاه تا به چهرهٔ زردی رسیده ایم
ما در پس کمال به خاک اوفتاده ایم
دانند ناقصان که به گردی رسیده ایم
هر گه نظر به موسم خود می کنیم ما
چون نوبهار رفته و وردی رسیده ایم
تنها نه ما ز گرمی بازار سوختیم
ما در میان ز جوش خریدار سوختیم
آتش زدیم بر سر دنیا و آخرت
روزی که جان و دل پی این کار سوختیم
در بوتهٔ فنا چو فکندند قلب ما
اول سر و زر و دل و دینار سوختیم
از بسکه شعلهٔ سخن ما بلند شد
هر کس که گوش داشت ز گفتار سوختیم
در کفر هم قبول نکردند طرز ما
از پیچ و تاب رشتهٔ زنار سوختیم
چون ابر با وجود سرشک روان خویش
از برق تند شعلهٔ دیدار سوختیم
هر کس برای مصلحت سوخت جان خویش
ما در فراق احمد مختار سوختیم
نی پخته گشت خامی و نی گرم شد کسی
همچون درخت بادیه بیکار سوختیم
شستیم دلق خویش سعیدا به آب تلخ
جای نماز و خرقهٔ پندار سوختیم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
خلقش کند عمارت مهمانسرای حسن
آن نوخطی که ریخته باشد بنای حسن
گر فتنه های حسن تو خوابد عجیب نیست
فرش خوشی است سبزهٔ خط زیر پای حسن
هر دم به ناز بالش دل تکیه می کند
آن سرو قامت چمن دلگشای حسن
پرواز از نشیمن ابرو نمی کند
شد حلقه های زلف تو دام همای حسن
خوبان ز غیر، منت چیزی نمی کشند
از برگ گل نسیم کند بوریای حسن
چندین هزار جامهٔ جان را به تن درید
تا دوخت آسمان به قد او قبای حسن
هر عضو او به عضو دگر ناز می کند
خوش بی نیاز بوده ز سر تا به پای حسن
در حسن، ما حقیقت کونین دیده ایم
بیهوده کی کشیم سعیدا جفای حسن؟
آن نوخطی که ریخته باشد بنای حسن
گر فتنه های حسن تو خوابد عجیب نیست
فرش خوشی است سبزهٔ خط زیر پای حسن
هر دم به ناز بالش دل تکیه می کند
آن سرو قامت چمن دلگشای حسن
پرواز از نشیمن ابرو نمی کند
شد حلقه های زلف تو دام همای حسن
خوبان ز غیر، منت چیزی نمی کشند
از برگ گل نسیم کند بوریای حسن
چندین هزار جامهٔ جان را به تن درید
تا دوخت آسمان به قد او قبای حسن
هر عضو او به عضو دگر ناز می کند
خوش بی نیاز بوده ز سر تا به پای حسن
در حسن، ما حقیقت کونین دیده ایم
بیهوده کی کشیم سعیدا جفای حسن؟
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
ای پرتو جمال ترا بنده آفتاب
وز پرتو جمال تو فرخنده آفتاب
چون دید از آن جمال که یک لمعه بیش نیست
از شوق نور روی تو زد خنده آفتاب
اندر سماع در همه جا پرتو تو دید
این بد سبب که جست پراکنده آفتاب
تو آب زندگانی و جانها گدای تست
از آفتاب روی تو شد زنده آفتاب
تو پادشاه حسنی و حسن تو «لم یزل »
باتیغ حکم تو سپر افکنده آفتاب
تا آفتاب روی ترا دید سجده کرد
در پرتو جمال تو شرمنده آفتاب
قاسم، نثار مقدم آن شاه دل فروز
جیب و دهان خود بزر آگنده آفتاب
وز پرتو جمال تو فرخنده آفتاب
چون دید از آن جمال که یک لمعه بیش نیست
از شوق نور روی تو زد خنده آفتاب
اندر سماع در همه جا پرتو تو دید
این بد سبب که جست پراکنده آفتاب
تو آب زندگانی و جانها گدای تست
از آفتاب روی تو شد زنده آفتاب
تو پادشاه حسنی و حسن تو «لم یزل »
باتیغ حکم تو سپر افکنده آفتاب
تا آفتاب روی ترا دید سجده کرد
در پرتو جمال تو شرمنده آفتاب
قاسم، نثار مقدم آن شاه دل فروز
جیب و دهان خود بزر آگنده آفتاب
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
خورشید منور ز جمال تو هویداست
در مشرب عذب تو چه گویم که چه سرهاست؟
عارف نکند منع من از عشق تو، آری
مجنون چه کند؟ کین کشش از جانب لیلاست
عمریست بسر می برم اندر سر کویت
در سایه زلف تو، که آن مایه سوداست
ناصح ز سیاهی دل خویش ندانست
کان زلف سیه پوش تو غارتگر دلهاست
ای دل، همه کس طالب یارند، فاما
تا بخت کرا جوید و دولت ز کجا خاست؟
از بوی می عشق تو شد مست جهانی
زاهد بخرابات مغان آمد و می خواست
گویند که: آن یار ز قاسم نکند یاد
این نیز هم از طالع شوریده شیداست
در مشرب عذب تو چه گویم که چه سرهاست؟
عارف نکند منع من از عشق تو، آری
مجنون چه کند؟ کین کشش از جانب لیلاست
عمریست بسر می برم اندر سر کویت
در سایه زلف تو، که آن مایه سوداست
ناصح ز سیاهی دل خویش ندانست
کان زلف سیه پوش تو غارتگر دلهاست
ای دل، همه کس طالب یارند، فاما
تا بخت کرا جوید و دولت ز کجا خاست؟
از بوی می عشق تو شد مست جهانی
زاهد بخرابات مغان آمد و می خواست
گویند که: آن یار ز قاسم نکند یاد
این نیز هم از طالع شوریده شیداست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
عشق و مستوری و مستی چو نمی آید راست
این جمالیست که از جمله جهان جان تر است
عشق و مستوری و عفت که شنیدست وکه دید؟
این کمالیست که از ذرات تو در نشو و نماست
بی تو آرام ندارم، چه بود درمانم؟
حسن تو جلوه گری کرد و جهان را آراست
در مقامی که کند دلبر ما جلوه گری
شیوه حسن و ملاحت ز جبینش پیداست
سخنی از سر تسلیم و رضا میگویند
منشین، چونکه قیامت ز قیامت برخاست
ما بدرگاه تو عالم بجوی باخته ایم
این چنین حالت مردانه مستانه کراست؟
سنجق عشق تو در ملکت جانها زده اند
تا بدان حد که هرگز بصفت ناید راست
خانه دهر بدیدی و شنیدی حالش
مرو، ای دوست، که این راه فریبست و خطاست
گر بقاسم ز تو دشنام رسد باکی نیست
این هم از دولت پیشینه دیرینه ماست
این جمالیست که از جمله جهان جان تر است
عشق و مستوری و عفت که شنیدست وکه دید؟
این کمالیست که از ذرات تو در نشو و نماست
بی تو آرام ندارم، چه بود درمانم؟
حسن تو جلوه گری کرد و جهان را آراست
در مقامی که کند دلبر ما جلوه گری
شیوه حسن و ملاحت ز جبینش پیداست
سخنی از سر تسلیم و رضا میگویند
منشین، چونکه قیامت ز قیامت برخاست
ما بدرگاه تو عالم بجوی باخته ایم
این چنین حالت مردانه مستانه کراست؟
سنجق عشق تو در ملکت جانها زده اند
تا بدان حد که هرگز بصفت ناید راست
خانه دهر بدیدی و شنیدی حالش
مرو، ای دوست، که این راه فریبست و خطاست
گر بقاسم ز تو دشنام رسد باکی نیست
این هم از دولت پیشینه دیرینه ماست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
بنده را هست سؤالی و نه آن حد منست
که چرا لعل لبت رشک عقیق یمنست؟
حد من نیست ولی عشق سخن می گوید
چون همه عشق شد اینجا همه جا جای منست
هم بتو راه توان یافت بنیل مقصود
بوی مشک از ختن و بوی اویس از قرنست
مستمان کرد بحدی که نداریم خبر
تا ز مستی نشناسیم که او درچه فنست
در ره عشق و فنا گر خطری پیش آید
چاره از پیر مغان جوی، که او مؤتمنست
چند گوییم: «علیکم برفیق الاعلی »؟
خواجه در لذت جان نیست، که در فکر تنست
چند پرسی که نهان خانه آن یار کجاست؟
خلوت یار گرامی همه در انجمنست
شیوه عشق بآسان نتوان ورزیدن
عشق در آتش غم سوختن و ساختنست
قاسمی بوی تو بشنود، دل از دست بداد
بانگ بلبل همه از شوق گل و یاسمنست
که چرا لعل لبت رشک عقیق یمنست؟
حد من نیست ولی عشق سخن می گوید
چون همه عشق شد اینجا همه جا جای منست
هم بتو راه توان یافت بنیل مقصود
بوی مشک از ختن و بوی اویس از قرنست
مستمان کرد بحدی که نداریم خبر
تا ز مستی نشناسیم که او درچه فنست
در ره عشق و فنا گر خطری پیش آید
چاره از پیر مغان جوی، که او مؤتمنست
چند گوییم: «علیکم برفیق الاعلی »؟
خواجه در لذت جان نیست، که در فکر تنست
چند پرسی که نهان خانه آن یار کجاست؟
خلوت یار گرامی همه در انجمنست
شیوه عشق بآسان نتوان ورزیدن
عشق در آتش غم سوختن و ساختنست
قاسمی بوی تو بشنود، دل از دست بداد
بانگ بلبل همه از شوق گل و یاسمنست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
در نهان خانه وحدت قمری پنهان است
که همو جان جهانست و همو جانانست
هیچ جا نیست وزو هیچ محل خالی نیست
عقل حیرت زده در شیوه او حیرانست
پیش ما قاعده اینست، مسلم دارید
هر گدایی که ز کوی تو رسد سلطانست
دلم از دست ببردی و بهجران دادی
داستان من شوریده ازین دستانست
گر بصدنامه نویسم صفت مشتاقی
اشتیاقم بملاقات تو صد چندانست
رسم آشفتگی و وصف پریشانی ها
بی خطا چین سر زلف ترا در شانست
قاسم از شیوه سودای تو شوریده دلست
دل سودا زده با عشق تو جان در جانست
که همو جان جهانست و همو جانانست
هیچ جا نیست وزو هیچ محل خالی نیست
عقل حیرت زده در شیوه او حیرانست
پیش ما قاعده اینست، مسلم دارید
هر گدایی که ز کوی تو رسد سلطانست
دلم از دست ببردی و بهجران دادی
داستان من شوریده ازین دستانست
گر بصدنامه نویسم صفت مشتاقی
اشتیاقم بملاقات تو صد چندانست
رسم آشفتگی و وصف پریشانی ها
بی خطا چین سر زلف ترا در شانست
قاسم از شیوه سودای تو شوریده دلست
دل سودا زده با عشق تو جان در جانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
فروغ نور رخت آفتاب تابانست
ولی چه سود؟ که از چشم خلق پنهانست
دقیقه ایست درین عشق مست عالم سوز
در آن دقیقه نظر کن، که جای امعانست
اگرچه آتش نمرود آتشیست عظیم
بپیش چشم خلیل خدا گلستانست
دلی که دم زند از باد پای منصوری
ز پای دار نترسد، که مست عرفانست
کسی که روز سیاست ز سر ندارد باک
حلال باد شرابش، که مرد میدانست
مگر ز جام تو یک جرعه بر حریفان ریخت
که شام تا بسحر نعرهای مستانست
چراغ روی تو در حجرهای دیده من
حدیث روشنی شمع در شبستانست
ز غیر دوست حکایت نمی توان گفتن
چو ذکر دوست درآمد، چه جای افسانست؟
کمال عشق و هوایی که جان قاسم داشت
از آن صفت که شنیدی هزار چندانست
ولی چه سود؟ که از چشم خلق پنهانست
دقیقه ایست درین عشق مست عالم سوز
در آن دقیقه نظر کن، که جای امعانست
اگرچه آتش نمرود آتشیست عظیم
بپیش چشم خلیل خدا گلستانست
دلی که دم زند از باد پای منصوری
ز پای دار نترسد، که مست عرفانست
کسی که روز سیاست ز سر ندارد باک
حلال باد شرابش، که مرد میدانست
مگر ز جام تو یک جرعه بر حریفان ریخت
که شام تا بسحر نعرهای مستانست
چراغ روی تو در حجرهای دیده من
حدیث روشنی شمع در شبستانست
ز غیر دوست حکایت نمی توان گفتن
چو ذکر دوست درآمد، چه جای افسانست؟
کمال عشق و هوایی که جان قاسم داشت
از آن صفت که شنیدی هزار چندانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
در فهم همین نکته بسی عزت و جاهست
این نکته که: آن دلبر ما در همه جا هست
هرجان، که دمی واقف اسرار خدا شد
او در کنف عاطفت ظل الهست
در مملکت سر دل سینه عشاق
گر قصه «لا» نیست ولی سر الاهست
واعظ سخنی گفت که: بشتاب و ندانست
هرچند نداند، سخنش روی براهست
هرجا که رسد مقدم سلطان خرابات
در مقدم ایشان همه نورست و صفا هست
یا رب، چه بلاییست درین عشق جهان سوز؟
هرجا که بود عاشق بیچاره بلا هست
با قاسم بیچاره مگو: عشق و صفا نیست
ای خواجه، گر این شیوه ترا نیست مرا هست
این نکته که: آن دلبر ما در همه جا هست
هرجان، که دمی واقف اسرار خدا شد
او در کنف عاطفت ظل الهست
در مملکت سر دل سینه عشاق
گر قصه «لا» نیست ولی سر الاهست
واعظ سخنی گفت که: بشتاب و ندانست
هرچند نداند، سخنش روی براهست
هرجا که رسد مقدم سلطان خرابات
در مقدم ایشان همه نورست و صفا هست
یا رب، چه بلاییست درین عشق جهان سوز؟
هرجا که بود عاشق بیچاره بلا هست
با قاسم بیچاره مگو: عشق و صفا نیست
ای خواجه، گر این شیوه ترا نیست مرا هست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
براه پیر مغان رو، که راه سرمستیست
خلاف پیر مغان ره مرو، که سرپستیست
مگو حکایت حس را و بگذر از محسوس
کسیکه سخره حس مانده است معتزلیست
دلا، تو جام مئی، لیک جام بحر آشام
که جام تو ز شراب خدای لب بلبیست
بنوش باده، که این باده از حجاز آمد
اگر بکاسه چینی و شیشه حلبیست
اگر ز حیدر صفدر کسی سؤال کند
بگو: برغم خوارج علی مستعلیست
ز قاسمی سخنی گر رود بصدر عقول
نگاه دار، که این رمز نکته نبویست
خلاف پیر مغان ره مرو، که سرپستیست
مگو حکایت حس را و بگذر از محسوس
کسیکه سخره حس مانده است معتزلیست
دلا، تو جام مئی، لیک جام بحر آشام
که جام تو ز شراب خدای لب بلبیست
بنوش باده، که این باده از حجاز آمد
اگر بکاسه چینی و شیشه حلبیست
اگر ز حیدر صفدر کسی سؤال کند
بگو: برغم خوارج علی مستعلیست
ز قاسمی سخنی گر رود بصدر عقول
نگاه دار، که این رمز نکته نبویست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
ز بحر عشق تو هر قطره ای چو دریاییست
بکوی وصل تو هر پشه ای چو عنقاییست
هزار دیده کنم وام، اگر توانم کرد
که در جمال تو هر دیده را تماشاییست
دل مرا بهوای تو ذوق سربازیست
مقررست که در هر دلی تمناییست
بهیچ رو نبرم ره بکوی آزادی
مرا که هر سر مویی اسیر سوداییست
مگر بگوشه چشمی نظر بمستان کرد
میان شهر بهر گوشه شور و غوغاییست
سخن بلند شد، اکنون بلند می گویم
که: خاطرم بهوای بلند بالاییست
بلند بالا یعنی رفیع قدر جلیل
چنین شناسد هرجا که عقل داناییست
چو لفظ اسم شنیدی پی مسما شو
که قول مردم شوریده دل معماییست
بگو بقاسم: در کوی عشق جا کردی
نگاه دار ادب را، که بس عجب جاییست
بکوی وصل تو هر پشه ای چو عنقاییست
هزار دیده کنم وام، اگر توانم کرد
که در جمال تو هر دیده را تماشاییست
دل مرا بهوای تو ذوق سربازیست
مقررست که در هر دلی تمناییست
بهیچ رو نبرم ره بکوی آزادی
مرا که هر سر مویی اسیر سوداییست
مگر بگوشه چشمی نظر بمستان کرد
میان شهر بهر گوشه شور و غوغاییست
سخن بلند شد، اکنون بلند می گویم
که: خاطرم بهوای بلند بالاییست
بلند بالا یعنی رفیع قدر جلیل
چنین شناسد هرجا که عقل داناییست
چو لفظ اسم شنیدی پی مسما شو
که قول مردم شوریده دل معماییست
بگو بقاسم: در کوی عشق جا کردی
نگاه دار ادب را، که بس عجب جاییست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
در شرح آن جمال بیانها ز حد گذشت
در حسن یار حیرت جانها ز حد گذشت
در نقطه دهان تو، کان سر نازکست
کس را نشد یقین و گمانها ز حد گذشت
نادیده یار را، بتصور حکایتی
افتاد در زبان و زیانها ز حد گذشت
از عین حسن دلبر بی نام و بی نشان
یک جلوه کرد، نام و نشانها ز حد گذشت
زین بیش بی نقاب مرو در میان شهر
ای دوست، الحذر، که فغانها ز حد گذشت
ای یار جان، که بر سر بازار عاشقی
شاد آمدی و شادی جانها ز حد گذشت
از فکر بر خیال تو ناایمنست شهر
در ملک لایزال امانها ز حد گذشت
وقتست تا قرین شود آن یار، قاسمی
کز شدت فراق و قرانها ز حد گذشت
در حسن یار حیرت جانها ز حد گذشت
در نقطه دهان تو، کان سر نازکست
کس را نشد یقین و گمانها ز حد گذشت
نادیده یار را، بتصور حکایتی
افتاد در زبان و زیانها ز حد گذشت
از عین حسن دلبر بی نام و بی نشان
یک جلوه کرد، نام و نشانها ز حد گذشت
زین بیش بی نقاب مرو در میان شهر
ای دوست، الحذر، که فغانها ز حد گذشت
ای یار جان، که بر سر بازار عاشقی
شاد آمدی و شادی جانها ز حد گذشت
از فکر بر خیال تو ناایمنست شهر
در ملک لایزال امانها ز حد گذشت
وقتست تا قرین شود آن یار، قاسمی
کز شدت فراق و قرانها ز حد گذشت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
در حسن و جمالی که تو داری چه توان گفت؟
سروی، صنمی، لاله عذاری، چه توان گفت؟
بر صفحه دل، ای دل وجان، از غم وشادی
نقشی که نگاری چو نگاری چه توان گفت؟
خود را سگ کوی تو شمردیم و تو ما را
گر از سگ آن کو نشماری چه توان گفت؟
در دل همه غمهای تو داریم شب و روز
در دل غم ما هیچ نداری، چه توان گفت؟
دلداده و سودایی و رندم، چه توان کرد؟
زیبا و دل افروز و عیاری، چه توان گفت؟
ز یاد تو بشکفت دلم چون گل سیراب
در خاصیت باد بهاری چه توان گفت؟
کارت همه آزار دل قاسم مسکین
ای دوست،ببین،تابچه کاری،چه توان گفت؟
سروی، صنمی، لاله عذاری، چه توان گفت؟
بر صفحه دل، ای دل وجان، از غم وشادی
نقشی که نگاری چو نگاری چه توان گفت؟
خود را سگ کوی تو شمردیم و تو ما را
گر از سگ آن کو نشماری چه توان گفت؟
در دل همه غمهای تو داریم شب و روز
در دل غم ما هیچ نداری، چه توان گفت؟
دلداده و سودایی و رندم، چه توان کرد؟
زیبا و دل افروز و عیاری، چه توان گفت؟
ز یاد تو بشکفت دلم چون گل سیراب
در خاصیت باد بهاری چه توان گفت؟
کارت همه آزار دل قاسم مسکین
ای دوست،ببین،تابچه کاری،چه توان گفت؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
عشق تو مرا از هر دو جهان ساخت مجرد
ای عشق گرانمایه و ای دولت سرمد
مردم ز غم عشق و نی یافتم آخر
از دولت دیدار تو صد جان مجدد
من رند خرابات مغانم،چه توان کرد؟
اینست مرا مذهب، اگر نیکم،اگر بد
از عشق تو منعم نکند توبه و تقوی
ویران شود از سنگ قضا قصر مشید
در کوی تو پستیم، زهی منصب عالی!
با روی تو مستیم، زهی عشق مؤبد
از غمزه جادوی تو مستیم و فراغت
از حادثه دایره چرخ مشعبد
مطلق سخن اینست که :مرغ دل قاسم
جز دام تو در دام کسی نیست مقید
ای عشق گرانمایه و ای دولت سرمد
مردم ز غم عشق و نی یافتم آخر
از دولت دیدار تو صد جان مجدد
من رند خرابات مغانم،چه توان کرد؟
اینست مرا مذهب، اگر نیکم،اگر بد
از عشق تو منعم نکند توبه و تقوی
ویران شود از سنگ قضا قصر مشید
در کوی تو پستیم، زهی منصب عالی!
با روی تو مستیم، زهی عشق مؤبد
از غمزه جادوی تو مستیم و فراغت
از حادثه دایره چرخ مشعبد
مطلق سخن اینست که :مرغ دل قاسم
جز دام تو در دام کسی نیست مقید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
هزار شکر که سلطان عشق جان را داد
هزار مجد و معالی، هزار حسن و رشاد
به پیش وصل تو از هجر دادها کردم
هزار شکر که سلطان وصل دادم داد
هوای وصل تو جانبخش و دلنواز آمد
که باشد آنکه نباشد به مهر رویت شاد؟
هزار سال من این ره به سر بپیمودم
که تا رسید مرا سر بر آستان مراد
بحسن ولطف وامانی دهر غره مشو
که خانه ایست منقش، ولیک بی بنیاد
مورز وصف تانی وکاوکاوی کن
که گنجهاست درین عرصه خراب آباد
بداد قاسم بیچاره جان شیرین را
بآرزوی وصال تو، هر چه باداباد!
هزار مجد و معالی، هزار حسن و رشاد
به پیش وصل تو از هجر دادها کردم
هزار شکر که سلطان وصل دادم داد
هوای وصل تو جانبخش و دلنواز آمد
که باشد آنکه نباشد به مهر رویت شاد؟
هزار سال من این ره به سر بپیمودم
که تا رسید مرا سر بر آستان مراد
بحسن ولطف وامانی دهر غره مشو
که خانه ایست منقش، ولیک بی بنیاد
مورز وصف تانی وکاوکاوی کن
که گنجهاست درین عرصه خراب آباد
بداد قاسم بیچاره جان شیرین را
بآرزوی وصال تو، هر چه باداباد!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
در ولای تو دلم حسن وفایی دارد
روی زیبای تو هر لحظه صفایی دارد
عشق مستست،ندانم که چه خواهد کردن؟
غالبا نیت انگیز بلایی دارد
دل بیچاره من بر سر کوی تو رسید
من چه گویم که چه خوش آب و هوایی دارد؟
هر سحرگه که وزد باد صبا زان سر کو
بوستان دل من نشو و نمایی دارد
سخت ترسانم ازین هجر ولی شادانم
کز وصال تو دلم برگ و نوایی دارد
عشق مستست بخم خانه و می می نوشد
جام بر کف، همه را بانگ و صلایی دارد
دوست پرسید ز اصحاب که: قاسم چونست؟
با چنین پایه غم بی و سر پایی دارد
روی زیبای تو هر لحظه صفایی دارد
عشق مستست،ندانم که چه خواهد کردن؟
غالبا نیت انگیز بلایی دارد
دل بیچاره من بر سر کوی تو رسید
من چه گویم که چه خوش آب و هوایی دارد؟
هر سحرگه که وزد باد صبا زان سر کو
بوستان دل من نشو و نمایی دارد
سخت ترسانم ازین هجر ولی شادانم
کز وصال تو دلم برگ و نوایی دارد
عشق مستست بخم خانه و می می نوشد
جام بر کف، همه را بانگ و صلایی دارد
دوست پرسید ز اصحاب که: قاسم چونست؟
با چنین پایه غم بی و سر پایی دارد