عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰۷
ز فکر پوچ درین شوره زار بی حاصل
عنان گسسته تر از موجه سیراب شدم
تو از نظاره رخسار خود مشو غافل
که من ز هوش ز نظاره نقاب شدم
ز پشت پا که براین خاکدان زدم صائب
به یک نفس چو مسیح آسمان رکاب شدم
درین ریاض چو شبنم اگر چه آب شدم
خوشم که محو تماشای آفتاب شدم
عجب که صبح قیامت مرا کند بیدار
که از نظاره آن چشم مست خواب شدم
امید گنج گهر آب در گلم دارد
ز ترکتاز محبت اگر خراب شدم
ز پیچ و تاب اگر رشته می شود کوتاه
یکی هزار من از مشق پیچ و تاب شدم
وبال دامن گل نیست خون بلبل من
که من به شعله آواز خود کباب شدم
به سیر چشمی من گوهری نداشت محیط
ز چشم شور تهی چشم چون حباب شدم
عنان گسسته تر از موجه سیراب شدم
تو از نظاره رخسار خود مشو غافل
که من ز هوش ز نظاره نقاب شدم
ز پشت پا که براین خاکدان زدم صائب
به یک نفس چو مسیح آسمان رکاب شدم
درین ریاض چو شبنم اگر چه آب شدم
خوشم که محو تماشای آفتاب شدم
عجب که صبح قیامت مرا کند بیدار
که از نظاره آن چشم مست خواب شدم
امید گنج گهر آب در گلم دارد
ز ترکتاز محبت اگر خراب شدم
ز پیچ و تاب اگر رشته می شود کوتاه
یکی هزار من از مشق پیچ و تاب شدم
وبال دامن گل نیست خون بلبل من
که من به شعله آواز خود کباب شدم
به سیر چشمی من گوهری نداشت محیط
ز چشم شور تهی چشم چون حباب شدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱۱
جمال یوسف ازین تیره خاکدان دیدم
عبیر پیرهن از گرد کاروان دیدم
ربود خواب ترا در کنارم از مستی
ترا چنان که دلم خواست آنچنان دیدم
جز این که آب شدم دست شستم از هستی
دگر چه بهره چو شبنم زگلستان دیدم
ز شست صاف نشد تیر راست را روزی
گشایشی که من از خانه چون کمان دیدم
دل گرفته من چون ز باغ بگشاید
که در گشودن در روی باغبان دیدم
برابرست به عیش تمام روی زمین
که روی خویش برآن خاک آستان دیدم
از آن گذشت به خمیازه عمر من چو کمان
که من ز دور گردی از نشان دیدم
میانه وطن وغربت است بادیه ها
منم که داغ غریبی در آشیان دیدم
چو گردباد نفس می کشم غبارآلود
ز بس که کلفت ازین تیره خاکدان دیدم
جواب آن غزل حاذق است این صائب
بهار دیدم و گل دیدم و خزان دیدم
عبیر پیرهن از گرد کاروان دیدم
ربود خواب ترا در کنارم از مستی
ترا چنان که دلم خواست آنچنان دیدم
جز این که آب شدم دست شستم از هستی
دگر چه بهره چو شبنم زگلستان دیدم
ز شست صاف نشد تیر راست را روزی
گشایشی که من از خانه چون کمان دیدم
دل گرفته من چون ز باغ بگشاید
که در گشودن در روی باغبان دیدم
برابرست به عیش تمام روی زمین
که روی خویش برآن خاک آستان دیدم
از آن گذشت به خمیازه عمر من چو کمان
که من ز دور گردی از نشان دیدم
میانه وطن وغربت است بادیه ها
منم که داغ غریبی در آشیان دیدم
چو گردباد نفس می کشم غبارآلود
ز بس که کلفت ازین تیره خاکدان دیدم
جواب آن غزل حاذق است این صائب
بهار دیدم و گل دیدم و خزان دیدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲۸
منم که فیض شراب از کتاب می گیرم
به همت از گل کاغذ گلاب می گیرم
هوای عالم آب است سازگار مرا
دل از پیاله و جان از شراب می گیرم
در آتش است صراحی ز صبح خیزی من
همیشه چشم قدح را به خواب می گیرم
ز چشم مست بتان چشم مردمی دارم
چه ظالمم که خراج از خراب می گیرم
نشاط رفته ز عمر گذشته می خواهم
حساب موج از بحر سراب می گیرم
به زور بازوی همت چو لعل در دل سنگ
فروغ تربیت از آفتاب می گیرم
اگر به گوش صدف صائب این غزل خوانم
هزار دامن در خوشاب می گیرم
به همت از گل کاغذ گلاب می گیرم
هوای عالم آب است سازگار مرا
دل از پیاله و جان از شراب می گیرم
در آتش است صراحی ز صبح خیزی من
همیشه چشم قدح را به خواب می گیرم
ز چشم مست بتان چشم مردمی دارم
چه ظالمم که خراج از خراب می گیرم
نشاط رفته ز عمر گذشته می خواهم
حساب موج از بحر سراب می گیرم
به زور بازوی همت چو لعل در دل سنگ
فروغ تربیت از آفتاب می گیرم
اگر به گوش صدف صائب این غزل خوانم
هزار دامن در خوشاب می گیرم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳۲
چنان که نیل بود مانع رسیدن چشم
به خط رخ تو امان یافت از گزیدن چشم
شب گذشته کجا بوده ای که خوابیده است
بساط سبزه خط تو از چریدن چشم
ز دل چو آیینه چینم بساط حیرانی
نه شبنم که قناعت کنم به دیدن چشم
به آه و ناله محال است مهربان گردد
بتی که رام نشد از فسون دمیدن چشم
به بال بسته چه پرواز می توان کردن
چه قطع راه توان کرد از دویدن چشم
مباش بی حرکت زینهار کز گلشن
به آفتاب رسد شبنم از پریدن چشم
به روشنایی دل می توان جهان را دید
و گرنه سهل بود دیدن و ندیدن چشم
زبان و گوش چه حاجت چو هست بینایی
که با نگاه بود گفتن و شنیدن چشم
خبر ز گردش پرگار می دهد مرکز
دلیل رفتن دلهاست آرمیدن چشم
شریف را به خسیس احتیاج می افتد
که برگ کاه بود داروی پریدن چشم
چو مشت سرمه غبار وجود من صائب
به باد می رود از یک نفس کشیدن چشم
به خط رخ تو امان یافت از گزیدن چشم
شب گذشته کجا بوده ای که خوابیده است
بساط سبزه خط تو از چریدن چشم
ز دل چو آیینه چینم بساط حیرانی
نه شبنم که قناعت کنم به دیدن چشم
به آه و ناله محال است مهربان گردد
بتی که رام نشد از فسون دمیدن چشم
به بال بسته چه پرواز می توان کردن
چه قطع راه توان کرد از دویدن چشم
مباش بی حرکت زینهار کز گلشن
به آفتاب رسد شبنم از پریدن چشم
به روشنایی دل می توان جهان را دید
و گرنه سهل بود دیدن و ندیدن چشم
زبان و گوش چه حاجت چو هست بینایی
که با نگاه بود گفتن و شنیدن چشم
خبر ز گردش پرگار می دهد مرکز
دلیل رفتن دلهاست آرمیدن چشم
شریف را به خسیس احتیاج می افتد
که برگ کاه بود داروی پریدن چشم
چو مشت سرمه غبار وجود من صائب
به باد می رود از یک نفس کشیدن چشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳۴
ز بوی باده گلرنگ می پرد رنگم
ز برق شیشه می آب می شود سنگم
چرا دلیر نباشد غنیم در جنگم
که تا به شیشه رسد آب می شود سنگم
به آب گوهر من غوطه می خورد خورشید
پیاله از جگر لعل می زند رنگم
غبار حادثه در عین سرمه ساییهاست
نفس چگونه کشد بلبل خوش آهنگم
گلم ولی جگر شیر داده اند مرا
ز آفتاب تجلی نمی پرد رنگم
به یک دو جرعه دیگر خراب می گردم
به یک دو موجه دیگر به بحر یکرنگم
نوای من دل عشاق را به جوش آرد
به گوش مردم بیدرد خارج آهنگم
چنان ز سردی عالم فسرده دل شده ام
که زخم تیشه شرر بر نیارد از سنگم
چه شد که سینه موری نمی توانم خست
که در خراش دل خویش آهنین چنگم
شکسته پایی من شوق را ز پا انداخت
گره به کار فلاخن فتاد از سنگم
چو تار چنگ دل خویش را گداخته ام
که آمده است سر زلف فکر در چنگم
مگر فلاخن توفیق دست من گیرد
که پا شکسته چو سنگ نشان فرسنگم
تو کز سپهر برون رفته ای به خویش ببال
که من به زیر فلک سبزه ته سنگم
اگر چه تلخ جبینم چو نیشکر صائب
شکر به تنگ فتاده است در دل تنگم
ز برق شیشه می آب می شود سنگم
چرا دلیر نباشد غنیم در جنگم
که تا به شیشه رسد آب می شود سنگم
به آب گوهر من غوطه می خورد خورشید
پیاله از جگر لعل می زند رنگم
غبار حادثه در عین سرمه ساییهاست
نفس چگونه کشد بلبل خوش آهنگم
گلم ولی جگر شیر داده اند مرا
ز آفتاب تجلی نمی پرد رنگم
به یک دو جرعه دیگر خراب می گردم
به یک دو موجه دیگر به بحر یکرنگم
نوای من دل عشاق را به جوش آرد
به گوش مردم بیدرد خارج آهنگم
چنان ز سردی عالم فسرده دل شده ام
که زخم تیشه شرر بر نیارد از سنگم
چه شد که سینه موری نمی توانم خست
که در خراش دل خویش آهنین چنگم
شکسته پایی من شوق را ز پا انداخت
گره به کار فلاخن فتاد از سنگم
چو تار چنگ دل خویش را گداخته ام
که آمده است سر زلف فکر در چنگم
مگر فلاخن توفیق دست من گیرد
که پا شکسته چو سنگ نشان فرسنگم
تو کز سپهر برون رفته ای به خویش ببال
که من به زیر فلک سبزه ته سنگم
اگر چه تلخ جبینم چو نیشکر صائب
شکر به تنگ فتاده است در دل تنگم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴۴
اگر چه با گل دمساز می شود شبنم
چو صبح شد به فلک بار می شود شبنم
درین حدیقه زنگار گون نمی ماند
به وصل مهر سرافراز می شود شبنم
اگر ز دامن گل تکیه گاه سازندش
چو بوی گل به هوا باز می شود شبنم
درون دیده خورشید جای خود دیده است
که زود خانه برانداز می شود شبنم
صفای دل به کف آور کز این ره روشن
سبک به عالم آغاز می شود شبنم
ز جمع کردن دامن بود ز هر خس و خار
که بر فلک به یک انداز می شود شبنم
سحر به سیر چمن رو که چون هوا شد گرم
نهفته چون گهر راز می شود شبنم
ز پرده خیرگی عشق چون برون آید
به آفتاب نظرباز می شود شبنم
چه پابه دامن غفلت کشیده ای صائب
قرین مهر به پرواز می شود شبنم
چو صبح شد به فلک بار می شود شبنم
درین حدیقه زنگار گون نمی ماند
به وصل مهر سرافراز می شود شبنم
اگر ز دامن گل تکیه گاه سازندش
چو بوی گل به هوا باز می شود شبنم
درون دیده خورشید جای خود دیده است
که زود خانه برانداز می شود شبنم
صفای دل به کف آور کز این ره روشن
سبک به عالم آغاز می شود شبنم
ز جمع کردن دامن بود ز هر خس و خار
که بر فلک به یک انداز می شود شبنم
سحر به سیر چمن رو که چون هوا شد گرم
نهفته چون گهر راز می شود شبنم
ز پرده خیرگی عشق چون برون آید
به آفتاب نظرباز می شود شبنم
چه پابه دامن غفلت کشیده ای صائب
قرین مهر به پرواز می شود شبنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵۴
چو عکس چهره خود در پیاله می بینم
خزان در آینه برگ لاله می بینم
چرا به دست طبیبان دهم گریبان را
علاج خود ز شراب دو ساله می بینم
بیاض گردن میناست صبح صادق من
هلال عید ز موج پیاله می بینم
مرا ز سیر چمن غم، ترا نشاط رسد
تو خنده گل و من داغ لاله می بینم
گذشته است هلال رکابم از خورشید
من از فلک زدگی سوی هاله می بینم
درین چمن به چه امید تن زنم صائب
گشاد کار خود از آه و ناله می بینم
خزان در آینه برگ لاله می بینم
چرا به دست طبیبان دهم گریبان را
علاج خود ز شراب دو ساله می بینم
بیاض گردن میناست صبح صادق من
هلال عید ز موج پیاله می بینم
مرا ز سیر چمن غم، ترا نشاط رسد
تو خنده گل و من داغ لاله می بینم
گذشته است هلال رکابم از خورشید
من از فلک زدگی سوی هاله می بینم
درین چمن به چه امید تن زنم صائب
گشاد کار خود از آه و ناله می بینم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶۲
هوالغفور ز جوش شراب می شنوم
صریر باب بهشت از رباب می شنوم
تفاوت است میان شنیدن من و تو
تو بستن در و من فتح باب می شنوم
بر آستان خرابات چون نباشم فرش؟
که بوی زنده دلی زان تراب می شنوم
دویدن می گلرنگ را به کوچه رگ
به صد رسایی آواز آب می شنوم
صفای پردگیان خیال می بینم
صدای پای غزالان خواب می شنوم
ترانه ای که سر دار ازان شود رنگین
به هر چه می نگرم بی حجاب می شنوم
صدای شهپر جبریل عشق هر ساعت
ز رخنه دل پر اضطراب می شنوم
مگر ز سیر بناگوش یار می آید؟
که بوی یاسمن از ماهتاب می شنوم
مگر ز صحبت دلهای گرم می آیی؟
که از لباس تو بوی کباب می شنوم
چه حرفهای خنک صائب از سیاه دلان
به پشتگرمی آن آفتاب می شنوم
صریر باب بهشت از رباب می شنوم
تفاوت است میان شنیدن من و تو
تو بستن در و من فتح باب می شنوم
بر آستان خرابات چون نباشم فرش؟
که بوی زنده دلی زان تراب می شنوم
دویدن می گلرنگ را به کوچه رگ
به صد رسایی آواز آب می شنوم
صفای پردگیان خیال می بینم
صدای پای غزالان خواب می شنوم
ترانه ای که سر دار ازان شود رنگین
به هر چه می نگرم بی حجاب می شنوم
صدای شهپر جبریل عشق هر ساعت
ز رخنه دل پر اضطراب می شنوم
مگر ز سیر بناگوش یار می آید؟
که بوی یاسمن از ماهتاب می شنوم
مگر ز صحبت دلهای گرم می آیی؟
که از لباس تو بوی کباب می شنوم
چه حرفهای خنک صائب از سیاه دلان
به پشتگرمی آن آفتاب می شنوم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶۳
پیام دوست ز باد بهار می شنوم
ز چاک سینه گل بوی یار می شنوم
جنون من چه عجب گر یکی هزار شود؟
که وصف گل ز زبان هزار می شنوم
هزار نکته سربسته بی میانجی حرف
ز غنچه دهن تنگ یار می شنوم
ازان ز سیر چمن می برم ز خود پیوند
که ذکر اره ز هر شاخسار می شنوم
چه آتش است که در مغز خاک افتاده است؟
که العطش ز لب جویبار می شنوم
مرا چو تیشه فرهاد می خراشد دل
صدای کبک اگر از کوهسار می شنوم
شکایتی است که مردم زیکدگر دارند
حکایتی که درین روزگار می شنوم
گذشت از دل گرم که خط مشکینت؟
که بوی سوختگی زان غبار می شنوم
مباد نقش کسی بدنشین شود یارب
میان بحرم و طعن کنار می شنوم
به گوش، پنبه سیماب می نهم صائب
زهر که حرف دل بیقرار می شنوم
ز چاک سینه گل بوی یار می شنوم
جنون من چه عجب گر یکی هزار شود؟
که وصف گل ز زبان هزار می شنوم
هزار نکته سربسته بی میانجی حرف
ز غنچه دهن تنگ یار می شنوم
ازان ز سیر چمن می برم ز خود پیوند
که ذکر اره ز هر شاخسار می شنوم
چه آتش است که در مغز خاک افتاده است؟
که العطش ز لب جویبار می شنوم
مرا چو تیشه فرهاد می خراشد دل
صدای کبک اگر از کوهسار می شنوم
شکایتی است که مردم زیکدگر دارند
حکایتی که درین روزگار می شنوم
گذشت از دل گرم که خط مشکینت؟
که بوی سوختگی زان غبار می شنوم
مباد نقش کسی بدنشین شود یارب
میان بحرم و طعن کنار می شنوم
به گوش، پنبه سیماب می نهم صائب
زهر که حرف دل بیقرار می شنوم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶۵
نه می به جام و نه گل در کنار می خواهم
تبسمی ز لب لعل یار می خواهم
نیم ز رفتن گلهای بوستان غمگین
زمان حسن ترا پایدار می خواهم
چو گل برای تماشاییان دلتنگ است
گشایشی اگر از نوبهار می خواهم
به ساده لوحی من شیشه ای ندارد چرخ
که رحم از دل سنگین یار می خواهم
متاع هستی من هر چه هست باختنی است
ز عشق دست و دلی در قمار می خواهم
نرفت یک قدم از پیش، کارم از ماندن
هنوز مهلت ازین روزگار میخواهم
نمی توان خمش از سینه های گرم گذشت
چراغ داغی ازین لاله زار می خواهم
رسیده مشق جنونم چنان که نتوان گفت
نوازشی ز نسیم بهار می خواهم
یکی است محرم و بیگانه پیش غیرت من
ترا نهفته ز خود در کنار می خواهم!
ازان لب شکرین گر طمع کنم صائب
هزار بوسه، یکی از هزار می خواهم
تبسمی ز لب لعل یار می خواهم
نیم ز رفتن گلهای بوستان غمگین
زمان حسن ترا پایدار می خواهم
چو گل برای تماشاییان دلتنگ است
گشایشی اگر از نوبهار می خواهم
به ساده لوحی من شیشه ای ندارد چرخ
که رحم از دل سنگین یار می خواهم
متاع هستی من هر چه هست باختنی است
ز عشق دست و دلی در قمار می خواهم
نرفت یک قدم از پیش، کارم از ماندن
هنوز مهلت ازین روزگار میخواهم
نمی توان خمش از سینه های گرم گذشت
چراغ داغی ازین لاله زار می خواهم
رسیده مشق جنونم چنان که نتوان گفت
نوازشی ز نسیم بهار می خواهم
یکی است محرم و بیگانه پیش غیرت من
ترا نهفته ز خود در کنار می خواهم!
ازان لب شکرین گر طمع کنم صائب
هزار بوسه، یکی از هزار می خواهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶۶
کجاست باده که ناموس را به آب دهم
وداع هوش کنم، عقل را جواب دهم
من از نسیم چمن بیخودم چو شبنم گل
مگر پیاله خود را به آفتاب دهم
به این شکسته زبانی، اگر ضرور شود
زبان تیر و لب تیغ را جواب دهم
مرا که چشمه حیوان ز سینه می جوشد
چرا عنان به کف موجه سراب دهم؟
چو من ز پرتو مهتاب شیر مست شدم
چه لازم است که دردسر شراب دهم؟
به چشم بوسه زدن چون فراق می آرد
چگونه بوسه بر آن حلقه رکاب دهم؟
کجاست جرأت ، اگر صحبت اتفاق افتد
که یک پیاله به دست تو بی حجاب دهم
مرا که پرتو خورشید می برد به شتاب
نظر چگونه چو شبنم ز گلشن آب دهم؟
ربوده است نظر بازی خیال، مرا
من آن نیم که گریبان به دست خواب دهم
چو نیست یک دل بیدار در جهان صائب
همان به است که من نیز تن به خواب دهم
وداع هوش کنم، عقل را جواب دهم
من از نسیم چمن بیخودم چو شبنم گل
مگر پیاله خود را به آفتاب دهم
به این شکسته زبانی، اگر ضرور شود
زبان تیر و لب تیغ را جواب دهم
مرا که چشمه حیوان ز سینه می جوشد
چرا عنان به کف موجه سراب دهم؟
چو من ز پرتو مهتاب شیر مست شدم
چه لازم است که دردسر شراب دهم؟
به چشم بوسه زدن چون فراق می آرد
چگونه بوسه بر آن حلقه رکاب دهم؟
کجاست جرأت ، اگر صحبت اتفاق افتد
که یک پیاله به دست تو بی حجاب دهم
مرا که پرتو خورشید می برد به شتاب
نظر چگونه چو شبنم ز گلشن آب دهم؟
ربوده است نظر بازی خیال، مرا
من آن نیم که گریبان به دست خواب دهم
چو نیست یک دل بیدار در جهان صائب
همان به است که من نیز تن به خواب دهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷۱
چو گل به ظاهر اگر خنده در دهان داریم
به دیده خار ز اندیشه خزان داریم
جگر شکاف محیط است چون عصای کلیم
ز آه تیر خدنگی که در کمان داریم
شکسته رنگی ما نامه ای است واکرده
چگونه درد دل خویش را نهان داریم؟
همان به بال و پر خود چو تیر می لرزیم
اگر چه قوت پرواز از کمان داریم
بری ز پرورش ما نخورد در همه عمر
چو سرو و بید خجالت ز باغبان داریم
اگر چه بی ثمر افتاده ایم خوش وقتیم
که همچو سرو دل جمعی از خزان داریم
ز اعتبارشود بیش خاکساری ما
که ما به صدر همان جا در آستان داریم
ازان جو شمع ز ما روشن است محفلها
که هر چه در دل ما هست بر زبان داریم
عجب که محو شود یاد ما ز خاطرها
چو صبح حق نفس بر جهانیان داریم
فغان ز داغ غریبی برشته تر گردد
علاقه ما به قفس بیش از آشیان داریم
سگ در تو ز رزق هماست مستغنی
و گرنه ما هم یک مشت استخوان داریم
همین ز گرد یتیمی است چون گهر صائب
کناره ای که درین بحر بیکران داریم
به دیده خار ز اندیشه خزان داریم
جگر شکاف محیط است چون عصای کلیم
ز آه تیر خدنگی که در کمان داریم
شکسته رنگی ما نامه ای است واکرده
چگونه درد دل خویش را نهان داریم؟
همان به بال و پر خود چو تیر می لرزیم
اگر چه قوت پرواز از کمان داریم
بری ز پرورش ما نخورد در همه عمر
چو سرو و بید خجالت ز باغبان داریم
اگر چه بی ثمر افتاده ایم خوش وقتیم
که همچو سرو دل جمعی از خزان داریم
ز اعتبارشود بیش خاکساری ما
که ما به صدر همان جا در آستان داریم
ازان جو شمع ز ما روشن است محفلها
که هر چه در دل ما هست بر زبان داریم
عجب که محو شود یاد ما ز خاطرها
چو صبح حق نفس بر جهانیان داریم
فغان ز داغ غریبی برشته تر گردد
علاقه ما به قفس بیش از آشیان داریم
سگ در تو ز رزق هماست مستغنی
و گرنه ما هم یک مشت استخوان داریم
همین ز گرد یتیمی است چون گهر صائب
کناره ای که درین بحر بیکران داریم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷۳
به جای باده اگر در پیاله آب کنیم
ز تنگ حوصلگی مستی شراب کنیم
چو نخل موم بر و بار ما ملایمت است
چگونه سینه سپر پیش آفتاب کنیم؟
چو موج بر صف دریا زنیم و خوش باشیم
به خویش کار چرا تنگ چون حباب کنیم؟
اگر نه خاطر روی تو در میان باشد
ز آه چشمه آیینه را سراب کنیم
بیاض گردن او گر به دست ما افتد
چه بوسه های گلوسوز انتخاب کنیم!
کدام عیش به این عیش می رسد صائب؟
که ما و دختر رز سیر ماهتاب کنیم
ز تنگ حوصلگی مستی شراب کنیم
چو نخل موم بر و بار ما ملایمت است
چگونه سینه سپر پیش آفتاب کنیم؟
چو موج بر صف دریا زنیم و خوش باشیم
به خویش کار چرا تنگ چون حباب کنیم؟
اگر نه خاطر روی تو در میان باشد
ز آه چشمه آیینه را سراب کنیم
بیاض گردن او گر به دست ما افتد
چه بوسه های گلوسوز انتخاب کنیم!
کدام عیش به این عیش می رسد صائب؟
که ما و دختر رز سیر ماهتاب کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷۵
ز بوستان تو عشق بلند می گویم
چو شبنم از گل روی تو دست می شویم
نمی توان دل مردم ربود و پس خم زد
سواد زلف ترا مو بموی می جویم
ز بس که تشنه بوی وفای نایابم
به دستم ار گل کاغذ دهند می بویم
حریف رشک نسیم دراز دست نیم
حنای بیعت گل را ز دست می شویم
وفا و مردمی از روزگار دارم چشم
ببین ز ساده دلیها چه از که می جویم
میان اینهمه نازک طبیعتان صائب
منم که شعر ظفرخان پسند می گویم
چو شبنم از گل روی تو دست می شویم
نمی توان دل مردم ربود و پس خم زد
سواد زلف ترا مو بموی می جویم
ز بس که تشنه بوی وفای نایابم
به دستم ار گل کاغذ دهند می بویم
حریف رشک نسیم دراز دست نیم
حنای بیعت گل را ز دست می شویم
وفا و مردمی از روزگار دارم چشم
ببین ز ساده دلیها چه از که می جویم
میان اینهمه نازک طبیعتان صائب
منم که شعر ظفرخان پسند می گویم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷۸
از سردی جهان لب گفتار بسته ام
چون بلبل خزان زده منقار بسته ام
چوب قفس ز گریه صیاد کرد گل
من دل بر آشیانه پر خار بسته ام
بر سینه سنگ سرمه زند اصفهان و من
دل بر سواد هند جگرخوار بسته ام
دست حنا گرفته گلگون به دوش من
پاداش همتی است که بر کار بسته ام
از بس شکستگی، نبود روی مجلسم
چون کاه روی زرد به دیوار بسته ام
آیینه ام ولی ز تریهای روزگار
بر رو هزار پرده زنگار بسته ام
آن به که آب گوهر خود را نهان کنم
فرد است یخ ز سردی بازار بسته ام
داغش ز چشم شور نمکسود گشته است
گر لاله ای به گوشه دستار بسته ام
در بزم روزگار به جز سوختن چو شمع
دیگر چه طرف از دل بیدار بسته ام؟
چون نقطه تنگدل شدم از پا شکستگی
احرام سیر و دور چو پرگار بسته ام
دل بد مکن که از ته دل نیست شکوه ام
این نغمه را به زور برین تار بسته ام
در زیر بار من نبود دوش هیچ کس
دایم چو سرو بر دل خود بار بسته ام
دزدیده ام به سینه نفسهای آتشین
در راه شعله سد خس و خار بسته ام
صائب ز بستن لب غماز عاجزم
هر چند کز فسون دهن مار بسته ام
چون بلبل خزان زده منقار بسته ام
چوب قفس ز گریه صیاد کرد گل
من دل بر آشیانه پر خار بسته ام
بر سینه سنگ سرمه زند اصفهان و من
دل بر سواد هند جگرخوار بسته ام
دست حنا گرفته گلگون به دوش من
پاداش همتی است که بر کار بسته ام
از بس شکستگی، نبود روی مجلسم
چون کاه روی زرد به دیوار بسته ام
آیینه ام ولی ز تریهای روزگار
بر رو هزار پرده زنگار بسته ام
آن به که آب گوهر خود را نهان کنم
فرد است یخ ز سردی بازار بسته ام
داغش ز چشم شور نمکسود گشته است
گر لاله ای به گوشه دستار بسته ام
در بزم روزگار به جز سوختن چو شمع
دیگر چه طرف از دل بیدار بسته ام؟
چون نقطه تنگدل شدم از پا شکستگی
احرام سیر و دور چو پرگار بسته ام
دل بد مکن که از ته دل نیست شکوه ام
این نغمه را به زور برین تار بسته ام
در زیر بار من نبود دوش هیچ کس
دایم چو سرو بر دل خود بار بسته ام
دزدیده ام به سینه نفسهای آتشین
در راه شعله سد خس و خار بسته ام
صائب ز بستن لب غماز عاجزم
هر چند کز فسون دهن مار بسته ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸۰
روی سخن ز آینه رویان ندیده ام
گاهی ز پشت آینه حرفی شنیده ام
در قبضه من است رگ خواب هر چه هست
هر کوچه ای که هست به عالم دویده ام
لب تشنه فراقم و آماده وداع
تیر ز شست جسته، کمان کشیده ام
از جور روزگار ندارم شکایتی
این گرگ را به قیمت یوسف خریده ام
دامن فشان گذشته ام از باغ چون نسیم
چون گل به رنگ و بوی بساطی نچیده ام
مورم ولی به بال و پر حرف شکرین
خود را به روی دست سلیمان کشیده ام
جوشیده ام به دشمن خونخوار چون شراب
بر روی تیغ گرمتر از خون دویده ام
آن دانه ام که سرمه شده است استخوان من
تا خویش را ز خوشه به خرمن کشیده ام
چون شمع اگر چه هر رگ من جوی آتشی است
در کام اهل دل ثمر نارسیده ام
همت به سیر چشمی من ناز می کند
آب حیات را به تکلف چشیده ام
بر روی نازبالش گل تکیه می کند
عاشق به شوخ چشمی شبنم ندیده ام
اهل نظر به چشم مرا جای می دهند
آن قطره ام کز آبله دل چکیده ام
صائب چو نیست اهل دلی در بساط خاک
من نیز پا به دامن عزلت کشیده ام
گاهی ز پشت آینه حرفی شنیده ام
در قبضه من است رگ خواب هر چه هست
هر کوچه ای که هست به عالم دویده ام
لب تشنه فراقم و آماده وداع
تیر ز شست جسته، کمان کشیده ام
از جور روزگار ندارم شکایتی
این گرگ را به قیمت یوسف خریده ام
دامن فشان گذشته ام از باغ چون نسیم
چون گل به رنگ و بوی بساطی نچیده ام
مورم ولی به بال و پر حرف شکرین
خود را به روی دست سلیمان کشیده ام
جوشیده ام به دشمن خونخوار چون شراب
بر روی تیغ گرمتر از خون دویده ام
آن دانه ام که سرمه شده است استخوان من
تا خویش را ز خوشه به خرمن کشیده ام
چون شمع اگر چه هر رگ من جوی آتشی است
در کام اهل دل ثمر نارسیده ام
همت به سیر چشمی من ناز می کند
آب حیات را به تکلف چشیده ام
بر روی نازبالش گل تکیه می کند
عاشق به شوخ چشمی شبنم ندیده ام
اهل نظر به چشم مرا جای می دهند
آن قطره ام کز آبله دل چکیده ام
صائب چو نیست اهل دلی در بساط خاک
من نیز پا به دامن عزلت کشیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹۴
چون زلف دست بر کمر یار یافتم
سر رشته نزاکت ز نار یافتم
چون شبنم به چهره گل جای می دهند
این منزلت ز دیده بیدار یافتم
آخر چو شبنم از اثر صاف طینتی
در پیشگاه خاطر گل بار یافتم
آن دولتی که بال هما صفحه ای ازوست
در زیر چتر سایه دیوار یافتم
میراب زندگی ز حیات ابد نیافت
فیضی که من ز چشم گهربار یافتم
طاق پل مجاز، اساس حقیقت است
من ساق عرش را ز سر دار یافتم
از عشق ره به مرتبه حسن برده ام
آب گهر ز رنگ خریدار یافتم
تا چشم همچو غنچه گشودم ز یکدگر
خود را چو خار بر سر دیوار یافتم
سر رشته نزاکت ز نار یافتم
چون شبنم به چهره گل جای می دهند
این منزلت ز دیده بیدار یافتم
آخر چو شبنم از اثر صاف طینتی
در پیشگاه خاطر گل بار یافتم
آن دولتی که بال هما صفحه ای ازوست
در زیر چتر سایه دیوار یافتم
میراب زندگی ز حیات ابد نیافت
فیضی که من ز چشم گهربار یافتم
طاق پل مجاز، اساس حقیقت است
من ساق عرش را ز سر دار یافتم
از عشق ره به مرتبه حسن برده ام
آب گهر ز رنگ خریدار یافتم
تا چشم همچو غنچه گشودم ز یکدگر
خود را چو خار بر سر دیوار یافتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹۸
با صد زبان چو غنچه گل بی زبان شدم
تا پرده دار خرده راز نهان شدم
چون ماه مصر، قیمت من خواست عذر من
گر یک دو روز بار دل کاروان شدم
از خار راه من گل امید می دمد
اکنون که همچو سیل به دریا روان شدم
سیلاب من کجا به محیط بقا رسد؟
زینسان که از غبار علایق گران شدم
افتاد حرف من به زبان چون دهان یار
هر چند بیشتر ز نظرها نهان شدم
هرگز شکوفه ام به ثمر بارور نشد
چون صبح اگر چه پیر درین بوستان شدم
چون خار دلشکسته درین بوستانسرا
شرمنده نسیم بهار و خزان شدم
در موسمی که بال برآرد ز لاله سنگ
چون بیضه پا شکسته درین آشیان شدم
درد طلب به مرگ ز من دست بر نداشت
آخر چو موج کشتی ریگ روان شدم
رضوان نداشت منصب دربانی بهشت
روزی که من ریاض ترا باغبان شدم
تا شد قبول پیر خرابات خدمتم
صائب امیدوار به بخت جوان شدم
تا پرده دار خرده راز نهان شدم
چون ماه مصر، قیمت من خواست عذر من
گر یک دو روز بار دل کاروان شدم
از خار راه من گل امید می دمد
اکنون که همچو سیل به دریا روان شدم
سیلاب من کجا به محیط بقا رسد؟
زینسان که از غبار علایق گران شدم
افتاد حرف من به زبان چون دهان یار
هر چند بیشتر ز نظرها نهان شدم
هرگز شکوفه ام به ثمر بارور نشد
چون صبح اگر چه پیر درین بوستان شدم
چون خار دلشکسته درین بوستانسرا
شرمنده نسیم بهار و خزان شدم
در موسمی که بال برآرد ز لاله سنگ
چون بیضه پا شکسته درین آشیان شدم
درد طلب به مرگ ز من دست بر نداشت
آخر چو موج کشتی ریگ روان شدم
رضوان نداشت منصب دربانی بهشت
روزی که من ریاض ترا باغبان شدم
تا شد قبول پیر خرابات خدمتم
صائب امیدوار به بخت جوان شدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰۸
از گوهر سرشک بود آب و تاب چشم
چشمی که خشک شد نبود در حساب چشم
از چشم و دل مپرس که در اولین نگاه
شد چشم من خراب دل و دل خراب چشم
بیدار کردن دل خوابیده مشکل است
ور نه به یک دو قطره شود شسته خواب چشم
در دست رعشه دار گهر را قرار نیست
شد بیقرار اشک من از اضطراب چشم
از حیرت جمال تو آیینه خشک شد
از آفتاب اگر چه شود بیش آب چشم
خواهد دمید سبزه خط از عذار یار
تا خشک می کند عرق خود حجاب چشم
صبح از نظاره دیده خورشید را نیست
کی می شود سفیدی ظاهر نقاب چشم؟
هر چند از آفتاب بود تلخی گلاب
شد تلخ از ندیدن رویت گلاب چشم
از بس به روی تازه خطان چشم دوختم
چون مصحف غبار مرا شد کتاب چشم
هرگز نمی رسد لب خمیازه اش بهم
از خانه است اگر چه مهیا شراب چشم
صائب شکنجه ای بتر از چشم شور نیست
پروای شور حشر ندارد کباب چشم
چشمی که خشک شد نبود در حساب چشم
از چشم و دل مپرس که در اولین نگاه
شد چشم من خراب دل و دل خراب چشم
بیدار کردن دل خوابیده مشکل است
ور نه به یک دو قطره شود شسته خواب چشم
در دست رعشه دار گهر را قرار نیست
شد بیقرار اشک من از اضطراب چشم
از حیرت جمال تو آیینه خشک شد
از آفتاب اگر چه شود بیش آب چشم
خواهد دمید سبزه خط از عذار یار
تا خشک می کند عرق خود حجاب چشم
صبح از نظاره دیده خورشید را نیست
کی می شود سفیدی ظاهر نقاب چشم؟
هر چند از آفتاب بود تلخی گلاب
شد تلخ از ندیدن رویت گلاب چشم
از بس به روی تازه خطان چشم دوختم
چون مصحف غبار مرا شد کتاب چشم
هرگز نمی رسد لب خمیازه اش بهم
از خانه است اگر چه مهیا شراب چشم
صائب شکنجه ای بتر از چشم شور نیست
پروای شور حشر ندارد کباب چشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲۲
آغاز خط مفارقت از یار می کنم
در نوبهار پشت به گلزار می کنم
حرفی که از لب تو شنیدم چو طوطیان
روزی هزار مرتبه تکرار می کنم
بر دست کار رفته نباشد گرفت و گیر
چون بهله دست در کمر یار می کنم
هرگز به عاشقان نکند چشم نیمخواب
نازی که من به دولت بیدار می کنم
دندان مار را به نمد می توان کشید
چون گل ملایمت به خس و خار می کنم
هر نقش بد که رو دهد، از پاک گوهری
بر خویشتن چو آینه هموار می کنم
آورده ام ز هر دو جهان روی خود به دل
در نقطه سیر گردش پرگار می کنم
سنگین کند زگوش گران بار درد من
صائب به هر که درد خود اظهار می کنم
در نوبهار پشت به گلزار می کنم
حرفی که از لب تو شنیدم چو طوطیان
روزی هزار مرتبه تکرار می کنم
بر دست کار رفته نباشد گرفت و گیر
چون بهله دست در کمر یار می کنم
هرگز به عاشقان نکند چشم نیمخواب
نازی که من به دولت بیدار می کنم
دندان مار را به نمد می توان کشید
چون گل ملایمت به خس و خار می کنم
هر نقش بد که رو دهد، از پاک گوهری
بر خویشتن چو آینه هموار می کنم
آورده ام ز هر دو جهان روی خود به دل
در نقطه سیر گردش پرگار می کنم
سنگین کند زگوش گران بار درد من
صائب به هر که درد خود اظهار می کنم