عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
ببرد از من قرار و طاقت و هوش
بت سنگین دل سیمین بناگوش
نگاری چابکی شنگی کله دار
ظریفی مه وشی ترکی قباپوش
ز تاب آتش سودای عشقش
به سان دیگ دائم می‌زنم جوش
چو پیراهن شوم آسوده خاطر
گرش همچون قبا گیرم در آغوش
اگر پوسیده گردد استخوانم
نگردد مهرت از جانم فراموش
دل و دینم دل و دینم ببردست
بر و دوشش بر و دوشش بر و دوش
دوای تو دوای توست حافظ
لب نوشش لب نوشش لب نوش
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف
گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف
طرف کرم ز کس نبست این دل پر امید من
گر چه سخن همی‌برد قصه ی من به هر طرف
از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد
وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف
ابروی دوست کی شود دستکش خیال من
کس نزده‌ست از این کمان تیر مراد بر هدف
چند به ناز پرورم مهر بتان سنگدل
یاد پدر نمی‌کنند این پسران ناخلف
من به خیال زاهدی گوشه‌نشین و طرفه آنک
مغ بچه‌ای ز هر طرف می‌زندم به چنگ و دف
بی خبرند زاهدان نقش بخوان ولاتقل
مست ریاست محتسب باده بده ولاتخف
صوفی شهر بین که چون لقمه ی شبهه می‌خورد
پاردمش دراز باد آن حیوان خوش علف
حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق
بدرقه ی رهت شود همت شحنه ی نجف
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
به وقت گل شدم از توبه ی شراب خجل
که کس مباد ز کردار ناصواب خجل
صلاح ما همه دام ره است و من زین بحث
نیم ز شاهد و ساقی به هیچ باب خجل
بود که یار نرنجد ز ما به خلق کریم
که از سؤال ملولیم و از جواب خجل
ز خون که رفت شب دوش از سراچه ی چشم
شدیم در نظر رهروان خواب خجل
رواست نرگس مست ار فکند سر در پیش
که شد ز شیوه ی آن چشم پر عتاب خجل
تویی که خوب تری ز آفتاب و شکر خدا
که نیستم ز تو در روی آفتاب خجل
حجاب ظلمت از آن بست آب خضر که گشت
ز شعر حافظ و آن طبع همچو آب خجل
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
عشق بازی و جوانی و شراب لعل فام
مجلس انس و حریف همدم و شرب مدام
ساقی شکردهان و مطرب شیرین سخن
همنشینی نیک کردار و ندیمی نیک نام
شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی
دلبری در حسن و خوبی غیرت ماه تمام
بزم گاهی دل نشان چون قصر فردوس برین
گلشنی پیرامنش چون روضه ی دارالسلام
صف نشینان نیکخواه و پیشکاران با ادب
دوستداران صاحب‌اسرار و حریفان دوست کام
باده ی گلرنگ تلخ تیز خوش خوار سبک
نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام
غمزه ی ساقی به یغمای خرد آهخته تیغ
زلف جانان از برای صید دل گسترده دام
نکته‌دانی بذله‌گو چون حافظ شیرین سخن
بخشش‌آموزی جهان‌افروز چون حاجی قوام
هر که این عشرت نخواهد خوش دلی بر وی تباه
وان که این مجلس نجوید زندگی بر وی حرام
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
بر منتهای همت خود کامران شدم
ای گلبن جوان بر دولت بخور که من
در سایه ی تو بلبل باغ جهان شدم
اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود
در مکتب غم تو چنین نکته دان شدم
قسمت حوالتم به خرابات می‌کند
هر چند کاین چنین شدم و آن چنان شدم
آن روز بر دلم در معنی گشوده شد
کز ساکنان درگه پیر مغان شدم
در شاه راه دولت سرمد به تخت بخت
با جام می به کام دل دوستان شدم
از آن زمان که فتنه ی چشمت به من رسید
ایمن ز شر فتنه ی آخرزمان شدم
من پیر سال و ماه نیم یار بی‌وفاست
بر من چو عمر می‌گذرد پیر از آن شدم
دوشم نوید داد عنایت که حافظا
بازآ که من به عفو گناهت ضمان شدم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم
همچنان چشم گشاد از کرمش می‌دارم
به طرب حمل مکن سرخی رویم که چو جام
خون دل عکس برون می‌دهد از رخسارم
پرده ی مطربم از دست برون خواهد برد
آه اگر زان که در این پرده نباشد بارم
پاسبان حرم دل شده‌ام شب همه شب
تا در این پرده جز اندیشه ی او نگذارم
منم آن شاعر ساحر که به افسون سخن
از نی کلک همه قند و شکر می‌بارم
دیده ی بخت به افسانه ی او شد در خواب
کو نسیمی ز عنایت که کند بیدارم
چون تو را در گذر ای یار نمی‌یارم دید
با که گویم که بگوید سخنی با یارم
دوش می‌گفت که حافظ همه روی است و ریا
به جز از خاک درش با که بود بازارم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸
بهار و گل طرب انگیز گشت و توبه شکن
به شادی رخ گل بیخ غم ز دل برکن
رسید باد صبا غنچه در هواداری
ز خود برون شد و بر خود درید پیراهن
طریق صدق بیاموز از آب صافی دل
به راستی طلب آزادگی ز سرو چمن
ز دستبرد صبا گرد گل کلاله نگر
شکنج گیسوی سنبل ببین به روی سمن
عروس غنچه رسید از حرم به طالع سعد
بعینه دل و دین می‌برد به وجه حسن
صفیر بلبل شوریده و نفیر هزار
برای وصل گل آمد برون ز بیت حزن
حدیث صحبت خوبان و جام باده بگو
به قول حافظ و فتوی پیر صاحب فن
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷
هزار جهد بکردم که یار من باشی
مرادبخش دل بی‌قرار من باشی
چراغ دیده ی شب زنده دار من گردی
انیس خاطر امیدوار من باشی
چو خسروان ملاحت به بندگان نازند
تو در میانه خداوندگار من باشی
از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه ی او
اگر کنم گله‌ای غمگسار من باشی
در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند
گرت ز دست برآید نگار من باشی
شبی به کلبه ی احزان عاشقان آیی
دمی انیس دل سوگوار من باشی
شود غزاله ی خورشید صید لاغر من
گر آهویی چو تو یک دم شکار من باشی
سه بوسه کز دو لبت کرده‌ای وظیفه ی من
اگر ادا نکنی قرض دار من باشی
من این مراد ببینم به خود که نیم شبی
به جای اشک روان در کنار من باشی
من ار چه حافظ شهرم جوی نمی‌ارزم
مگر تو از کرم خویش یار من باشی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳
وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی
حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی
کام بخشی گردون عمر در عوض دارد
جهد کن که از دولت داد عیش بستانی
باغبان چو من زین جا بگذرم حرامت باد
گر به جای من سروی غیر دوست بنشانی
زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت
عاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی
محتسب نمی‌داند این قدر که صوفی را
جنس خانگی باشد همچو لعل رمانی
با دعای شبخیزان ای شکردهان مستیز
در پناه یک اسم است خاتم سلیمانی
پند عاشقان بشنو و از در طرب بازآ
کاین همه نمی‌ارزد شغل عالم فانی
یوسف عزیزم رفت ای برادران رحمی
کز غمش عجب بینم حال پیر کنعانی
پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت
با طبیب نامحرم حال درد پنهانی
می‌روی و مژگانت خون خلق می‌ریزد
تیز می‌روی جانا ترسمت فرومانی
دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن
ابروی کماندارت می‌برد به پیشانی
جمع کن به احسانی حافظ پریشان را
ای شکنج گیسویت مجمع پریشانی
گر تو فارغی از ما ای نگار سنگین دل
حال خود بخواهم گفت پیش آصف ثانی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱
به چشم کرده‌ام ابروی ماه سیمایی
خیال سبزخطی نقش بسته‌ام جایی
امید هست که منشور عشقبازی من
از آن کمانچه ابرو رسد به طغرایی
سرم ز دست بشد چشم از انتظار بسوخت
در آرزوی سر و چشم مجلس آرایی
مکدر است دل آتش به خرقه خواهم زد
بیا ببین که کرا می‌کند تماشایی
به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید
که می‌رویم به داغ بلندبالایی
زمام دل به کسی داده‌ام من درویش
که نیستش به کس از تاج و تخت پروایی
در آن مقام که خوبان ز غمزه تیغ زنند
عجب مدار سری اوفتاده در پایی
مرا که از رخ او ماه در شبستان است
کجا بود به فروغ ستاره پروایی
فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلب
که حیف باشد از او غیر او تمنایی
درر ز شوق برآرند ماهیان به نثار
اگر سفینه حافظ رسد به دریایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱
گر تو ملولی ای پدر، جانب یار من بیا
تا که بهار جان‌ها، تازه کند دل تو را
بوی سلام یار من، لخلخهٔ بهار من
باغ و گل و ثمار من، آرد سوی جان صبا
مستی و طرفه مستی‌یی، هستی و طرفه هستی‌یی
ملک و درازدستی‌یی، نعره زنان که الصلا
پای بکوب و دست زن، دست دران دو شست زن
پیش دو نرگس خوشش، کشته نگر دل مرا
زنده به عشق سرکشم، بینی جان چرا کشم؟
پهلوی یار خود خوشم، یاوه چرا روم؟ چرا؟
جان چو سوی وطن رود، آب به جوی من رود
تا سوی گولخن رود، طبع خسیس ژاژخا
دیدن خسرو زمن، شعشعهٔ عقار من
سخت خوش است این وطن، می‌نروم از این سرا
جان طرب پرست ما، عقل خراب مست ما
ساغر جان به دست ما، سخت خوش است ای خدا
هوش برفت، گو برو، جایزه گو بشو گرو
روز شده ست، گو بشو، بی‌شب و روز تو بیا
مست رود نگار من، در بر و در کنار من
هیچ مگو که یار من باکرم است و باوفا
آمد جان جان من، کوری دشمنان من
رونق گلستان من، زینت روضهٔ رضا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
چه باشد گر نگارینم بگیرد دست من فردا
ز روزن سر درآویزد چو قرص ماه خوش سیما
درآید جان فزای من گشاید دست و پای من
که دستم بست و پایم هم کف هجران پابرجا
بدو گویم به جان تو که بی‌تو ای حیات جان
نه شادم می‌کند عشرت نه مستم می‌کند صهبا
وگر از ناز او گوید برو از من چه می‌خواهی؟
ز سودای تو می‌ترسم که پیوندد به من سودا
برم تیغ و کفن پیشش چو قربانی نهم گردن
که از من دردسر داری مرا گردن بزن عمدا
تو می‌دانی که من بی‌تو نخواهم زندگانی را
مرا مردن به از هجران به یزدان کاخرج الموتی’
مرا باور نمی‌آمد که از بنده تو برگردی
همی‌گفتم اراجیف است و بهتان گفته‌ی اعدا
تویی جان من و بی‌جان ندانم زیست من باری
تویی چشم من و بی‌تو ندارم دیده‌ی بینا
رها کن این سخن‌ها را بزن مطرب یکی پرده
رباب و دف به پیش آور اگر نبود تو را سرنا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
گفتی که گزیده‌یی تو بر ما
هرگز نبده‌ست این مفرما
حاجت بنگر مگیر حجت
بر نقد بزن مگو که فردا
بگذار مرا که خوش بخسپم
در سایه‌ات ای درخت خرما
ای عشق تو در دلم سرشته
چون قند و شکر درون حلوا
وی صورت تو درون چشمم
مانند گهر میان دریا
داری سر ما، سری بجنبان
تو نیز بگو زهی تماشا
آن وعده که کرده‌یی مرا دوش
کو زهره که تا کنم تقاضا؟
گر دست نمی‌رسد به خورشید
از دور همی‌کنم تمنا
خورشید و هزار همچو خورشید
در حسرت توست ای معلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
ای هوس‌های دلم، بیا بیا بیا بیا
ای مراد و حاصلم، بیا بیا بیا بیا
مشکل و شوریده‌ام، چون زلف تو، چون زلف تو
ای گشاد مشکلم، بیا بیا بیا بیا
از ره و منزل مگو، دیگر مگو، دیگر مگو
ای تو راه و منزلم، بیا بیا بیا بیا
درربودی از زمین یک مشت گل، یک مشت گل
در میان آن گلم، بیا بیا بیا بیا
تا ز نیکی وز بدی من واقفم، من واقفم
از جمالت غافلم، بیا بیا بیا بیا
تا نسوزد عقل من در عشق تو، در عشق تو
غافلم، نی عاقلم، بیا بیا بیا بیا
شه صلاح الدین که تو هم حاضری، هم غایبی
ای عجوبه واصلم، بیا بیا بیا بیا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳
از یکی آتش برآوردم تو را
در دگر آتش بگستردم تو را
از دل من زاده‌یی همچون سخن
چون سخن آخر فرو خوردم تو را
با منی وز من نمی‌داری خبر
جادوم من جادوی کردم تو را
تا نیفتد بر جمالت چشم بد
گوش مالیدم بیازردم تو را
دایم اقبالت جوان شد زانچه داد
این کف دست جوامردم تو را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱
شب رفت و هم تمام نشد ماجرای ما
ناچار گفتنی‌ست تمامی ماجرا
والله زدور آدم تا روز رستخیز
کوته نگشت و هم نشود این درازنا
اما چنین نماید کاینک تمام شد
چون ترک گوید اشپو، مرد رونده را
اشپوی ترک چیست که نزدیک منزلی
تا گرمی و جلادت و قوت دهد تو را
چون راه رفتنی‌ست، توقف هلاکت است
چونت قنق کند که بیا خرگه اندرآ
صاحب مروتی‌ست که جانش دریغ نیست
لیکن گرت بگیرد، ماندی در ابتلا
بر ترک ظن بد مبر و متهم مکن
مستیز همچو هندو، بشتاب همرها
کان جا در آتش است سه نعل از برای تو
وان جا به گوش توست دل خویش و اقربا
نگذارد اشتیاق کریمان که آب خوش
اندر گلوی تو رود ای یار باوفا
گر در عسل نشینی، تلخت کنند زود
ور با وفا تو جفت شوی، گردد آن جفا
خاموش باش و راه رو و این یقین بدان
سرگشته دارد آب غریبی، چو آسیا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶
روم به حجره‌ی خیاط عاشقان فردا
من درازقبا با هزار گز سودا
ببردت ز یزید و بدوزدت بر زید
بدین یکی کندت جفت و زان دگر عذرا
بدان یکیت بدوزد که دل نهی همه عمر
زهی بریشم و بخیه، زهی ید بیضا
چو دل تمام نهادی ز هجر بشکافد
به زخم نادره مقراض اهبطوا منها
ز جمع کردن و تفریق او شدم حیران
به ثبت و محو چو تلوین خاطر شیدا
دل است تختهٔ پرخاک، او مهندس دل
زهی رسوم و رقوم و حقایق و اسما
تو را چو در دگری ضرب کرد همچو عدد
ز ضرب خود چه نتیجه همی‌کند پیدا
چو ضرب دیدی اکنون بیا و قسمت بین
که قطره‌یی را چون بخش کرد در دریا
به جبر جملههٔ اضداد را مقابله کرد
خمش که فکر دراشکست زین عجایب‌ها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵
مرا بدید و نپرسید آن نگار، چرا؟
ترش ترش بگذشت از دریچه یار، چرا؟
سبب چه بود، چه کردم که بد نمود ز من؟
که خاطرش بگرفت‌ست این غبار، چرا؟
ز بامداد چرا قصد خون عاشق کرد؟
چرا کشید چنین تیغ ذوالفقار، چرا؟
چو دیدم آن گل او را که رنگ ریخته بود
دمید از دل مسکین هزار خار، چرا؟
چو لب به خنده گشاید، گشاده گردد دل
در آن لب است همیشه گشاد کار، چرا؟
میان ابروی خود چون گره زند از خشم
گره گره شود از غم دل فگار، چرا؟
زهی تعلق جان با گشاد و خنده او
یکی دمش که نبینم شوم نزار، چرا؟
جهان سیه شود آن دم که رو بگرداند
نه روز ماند و نی عقل برقرار، چرا؟
یکی نفس که دل یار ما ز ما برمید
چرا رمید ز ما لطف کردگار، چرا؟
مگر که لطف خدا اوست ما غلط کردیم
وگر نه خوبی او گشت بی‌کنار، چرا؟
برون صورت اگر لطف محض دادی روی
پیمبران ز چه گشتند پرده دار، چرا؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸
هله ای کیا، نفسی بیا
در عیش را سره برگشا
این فلان چه شد؟ آن فلان چه شد؟
نبود مرا سر ماجرا
نهلد کسی سر زلف او
نرهد دلی ز چنین لقا
نکند کسی ز خوشی سفر
نرود کسی ز چنین سرا
بهل این همه، بده آن قدح
که شنیده‌ام، کرم شما
قدحی که آن، پر دل شود
بپرد دلم به سوی سما
خمش این نفس، دم دل مزن
که فدای تو، دل و جان ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱
نرد کف تو برده‌ست مرا
شیر غم تو، خورده‌ست مرا
گشتم چو خلیل اندر غم تو
آتشکده‌ها سرد است مرا
در خاک فنا ای دل بمران
کز راندن تو، گرد است مرا
می‌ران فرسی در گلشن جان
کز گلشن جان ورد است مرا
در شادی ما وهمی نرسد
کین خنده گری پرده‌ست مرا
صد رخ ز درون سرخ‌ست مرا
یک رخ ز برون، زرد است مرا
ای احول ده این هر دو جهان
جفت است تو را، فرد است مرا
در رهبری‌ات ای مرد طلب
بر هر سر ره، مرد است مرا
خاموش و مجو تو شهرت خود
کز راحت تو، درد است مرا