عبارات مورد جستجو در ۲۸۵ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰
بی دل و بی قراری مانده‌ام
زانکه در بند نگاری مانده‌ام
دلخوشی با دلگشایی بوده‌ام
غم کشی بی غمگساری مانده‌ام
زیر بار عشق او کارم فتاد
لاجرم بی کار و باری مانده‌ام
در میانم با غم عشقش چو شمع
گرچه چون اشک از کناری مانده‌ام
گرچه وصل او محالی واجب است
من مدام امیدواری مانده‌ام
بی گل رویش در ایام بهار
چون بنفشه سوکواری مانده‌ام
همچو لاله غرقهٔ خون بی رخش
داغ بر دل ز انتظاری مانده‌ام
دیده‌ام میگون لب آن سنگدل
سنگ بر دل در خماری مانده‌ام
چون دهان او نهان شد آشکار
در نهان و آشکاری مانده‌ام
زنگبار زلف او مویی بتافت
زان چو مویش تابداری مانده‌ام
گه به دربند رهی دور و دراز
گه به چین در اضطراری مانده‌ام
چون سر یک موی او بارم نداد
زیر بار مشکباری مانده‌ام
صد جهان ناز از سر مویی که دید
من که دیدم بیقراری مانده‌ام
زلف چون دربند روم روی اوست
من چرا در زنگباری مانده‌ام
می‌شمارم حلقه‌های زلف او
در شمار بی شماری مانده‌ام
چون سری نیست ای عجب این کار را
من مشوش بر کناری مانده‌ام
روزگاری می‌برم در زلف او
بس پریشان روزگاری مانده‌ام
شد فرید از چین زلفش مشک بیز
زان سبب زیر غباری مانده‌ام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵
چند باشم در انتظار تو من
فتنهٔ روی چون نگار تو من
خشک‌لب مانده نعل در آتش
تشنهٔ لعل آبدار تو من
وقت آمد که بر میان بندم
کمر از زلف مشکبار تو من
برقع از روی برفکن تا جان
پای‌کوبان کنم نثار تو من
گر جهان آمده است با روزی
سر نهم مست در کنار تو من
گرچه آورده‌ای به جان کارم
تا به جان در شدم به کار تو من
بر من از صد هزار عزت بیش
آنکه باشم ذلیل و خوار تو من
شد قرارم که چند خواهد بود
چشم بر راه بیقرار تو من
تیره شد روز من چرا نکنم
دیده روشن به روزگار تو من
ترک کار فرید از آن گفتم
تا شوم فرد و یار غار تو من
عطار نیشابوری : بیان وادی طلب
حکایت شبلی که گاه مردن زنار بسته بود
وقت مردن بود شبلی بی‌قرار
چشم پوشیده دلی پرانتظار
در میان زنار حیرت بسته بود
بر سر خاکستری بنشسته بود
گه گرفتی اشک در خاکستر او
گاه خاکستر بکردی بر سر او
سایلی گفتش چنین وقتی که هست
دیده‌ای کس را که او زنار بست
گفت می‌سوزم، چه سازم، چون کنم
چون ز غیرت می‌گدازم چون کنم
جان من کز هر دو عالم چشم دوخت
این زمان از غیرت ابلیس سوخت
چون خطاب لعنتی او راست بس
از اضافت آید افسوسم بکس
مانده شبلی تفته و تشنه جگر
او به دیگر کس دهد چیزی دگر
گر تفاوت باشدت از دست شاه
سنگ با گوهر نه‌ای تو مرد راه
گر عزیز از گوهری ،از سنگ خوار
پس ندارد شاه اینجا هیچ‌کار
سنگ و گوهر را نه دشمن شو نه دوست
آن نظرکن تو که این از دست اوست
گر ترا سنگی زند معشوق مست
به که از غیری گهر آری به دست
مرد باید کز طلب در انتظار
هر زمانی جان کند در ره نثار
نه زمانی از طلب ساکن شود
نه دمی آسودنش ممکن شود
گر فرو افتد زمانی از طلب
مرتدی باشد درین ره بی‌ادب
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰
صحبت معشوق انتظار نیرزد
بوی گل و لاله زخم خار نیرزد
وصل نخواهم که هجر قاعدهٔ اوست
خوردن می محنت خمار نیرزد
ز آن سوی دریای عشق گر همه سودست
آنهمه نسود آفت گذار نیرزد
این دو سه روز غم وصال و فراقت
اینهمه آشوب کار و بار نیرزد
روز شود در شمارم از غم جانان
خود عمل عاشقی شمار نیرزد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳
ای دریغا گر رسیدی دی به من پیغام تو
دوش زاری کردمی در آرزوی نام تو
از عتاب خود کنون پرم به بر گر بهر تو
پر بریده به بود تا مانم اندر دام تو
می نبود آن رخ نصیب چشم اکنون آمدم
تا صدف گردد مگر گوش من از پیغام تو
نیست اندر تو چو یوم‌الحشر لهو و ظلم و لغو
همچو یوم‌الحشر بی‌انجام باد ایام تو
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۷
طی زمان کن ای فلک، مژدهٔ وصل یار را
پاره‌ای از میان ببر این شب انتظار را
شد به گمان دیدنی، عمر تمام و من همان
چشم به ره نشانده‌ام جان امیدوار را
هم تو مگر پیاله‌ای، بخشی از آن می کهن
ور نه شراب دیگری نشکند این خمار را
شد ز تو زهر خوردنم مایهٔ رشک عالمی
بسکه به ذوق می‌کشم این می ناگوار را
نیم شرر ز عشق بس تا ز زمین عافیت
دود بر آسمان رسد خرمن اعتبار را
وحشی اگر تو عاشقی کو نفس تو را اثر
هست نشانه‌ای دگر سینهٔ داغدار را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۴۱
عتاب اگر چه همان در مقام خونریز است
ولیک تیغ تغافل نه آنچنان تیز است
دلیریی که دلم کرد و می‌زند در صلح
به اعتماد نگه‌های رغبت آمیز است
مریض طفل مزاجند عاشقان ورنه
علاج رنج تغافل دو روز پرهیز است
شدیم مات به شطرنج غایبانهٔ تو
به ما بخند که خوش بازیت به انگیز است
کنند سلسله در گردنش به زلف تو حشر
دلم که بستهٔ آن طرهٔ دلاویز است
جگر زد آبله وز دیده می‌چکد نمکاب
که بخت شور به ریش جگر نمکریز است
رقیب عزت خود گو مبر که بردر عشق
حریف کوهکنی نیست آنکه پرویز است
به ذوق جستن فرهاد می‌رود گلگون
تو این مبین که عنان بر عنان شبدیز است
شدست دیدهٔ وحشی شکوفه دار و هنوز
در انتظار ثمر زان نهال نوخیز است
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۵۱
بهر دلم که درد کش و داغدار تست
داروی صبر باید و آن در دیار تست
یک بار نام من به غلط بر زبان نراند
ما را شکایت از قلم مشکبار تست
بر پاره کاغذی دو سه مدی توان کشید
دشنام و هر چه هست غرض یادگار تست
تو بی‌وفا چه باز فراموش پیشه‌ای
بیچاره آن اسیر که امیدوار تست
هان این پیام وصل که اینک روانه است
جانم به لب رسیده که در انتظار تست
مجنون هزار نامهٔ ز لیلی زیاده داشت
وحشی که همچو یار فراموشکار تست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۵۷
هنوز عاشقی‌و دلرباییی نشدست
هنوز زوری و زور آزماییی نشدست
هنوز نیست مشخص که دل چه پیش کسیست
هنوز مبحث قید و رهاییی نشدست
دل ایستاده به دریوزهٔ کرشمه، ولی
هنوز فرصت عرض گداییی نشدست
ز اختلاط تو امروز یافتم سد چیز
عجب که داعیهٔ بیوفاییی نشدست
همین تواضع عام است حسن را با عشق
میان ناز و نیاز آشنایی نشدست
نگه ذخیرهٔ دیدار گو بنه امروز
که هست فرصت و طرح جداییی نشدست
هنوز اول عشق است صبر کن وحشی
مجال رشکی و غیرت فزاییی نشدست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۷۰
ملک دل را سپه ناز به یغما آمد
دیده را مژده که هنگام تماشا آمد
تا چه کردیم که چون سبزه ز کویی ندمیم
گل به گلزار شد و لاله به صحرا آمد
پرتو طلعت یوسف مگرش خواهد عذر
آنچه بر دیدهٔ یعقوب و زلیخا آمد
غمزه‌اش کرد طمع در دل و چونش ندهم
خاصه اکنون که تبسم به تقاضا آمد
مژدهٔ عمر ابد می‌رسد اکنون ز لبش
صبرکن یک نفس ای دل که مسیحا آمد
منع دل زین ره پر تفرقه کردم نشنید
رفت با یک حشر طاقت و تنها آمد
باش آماده فتراک ملامت وحشی
که تو در خوابی و صیاد ز سد جا آمد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۷۶
غم هجوم آورده می‌دانم که زارم می‌کشد
وین غم دیگر که دور از روی یارم می‌کشد
می‌کشد صد بار هر ساعت من بد روز را
من نمی‌دانم که روزی چند بارم می‌کشد
گریه کن بر حسرت و درد من ای ابر بهار
که اینچنین فصلی غم آن گلعذارم می‌کشد
شب هلاکم می‌کند اندیشهٔ غمهای روز
روز فکر محنت شب های تارم می‌کشد
گفته خواهد کشت وحشی را به صد بیداد زود
دیر می‌آید مگر از انتظارم می‌کشد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۳۳
گر چه دوری می‌کنم بی‌صبر و آرامم هنوز
می‌نمایم اینچنین وحشی ولی رامم هنوز
باورش می‌آید از من دعوی وارستگی
خود نمی‌داند که چون آورده در دامم هنوز
اول عشق و مرا سد نقش حیرت در ضمیر
این خود آغاز است تا خود چیست انجامم هنوز
من به سد لطف از تو ناخرسند و محروم این زمان
از لبت آورده سد پیغام دشنامم هنوز
صبح و شام از پی دوانم روز تا شب منتظر
همرهی با او میسر نیست یک گامم هنوز
من سراپا گوش کاینک می‌گشاید لب به عذر
او خود اکنون رنجه می‌دارد به پیغامم هنوز
وحشی این پیمانه نستانی که زهر است این نه می
باورت گر نیست دردی هست در جامم هنوز
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۷۸
مبادا یارب آن روزی که من از چشم یار افتم
که گر از چشم یار افتم ز چشم اعتبار افتم
شراب لطف پر در جام می‌ریزی و می‌ترسم
که زود آخر شود این باده و من در خمار افتم
به مجلس می‌روم اندیشناک ای عشق آتش دم
بدم بر من فسونی تا قبول طبع یار افتم
ز یمن عشق بر وضع جهان خوش خنده‌ها کردم
معاذالله اگر روزی به دست روزگار افتم
تظلم آنقدر دارم میان راهت افتاده
که چندانی نگه داری که من بر یک کنار افتم
عجب کیفیتی دارم بلند از عشق و می‌ترسم
که چون منصور حرفی گویم و در پای دار افتم
دگر روز سواری آمد و شد وقت آن وحشی
که او تازد به صحرا من به راه انتظار افتم
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶
اندر ره انتظار چشمی که مراست
بی نور شد و وصال تو ناپیداست
من نام بگرداندم و یعقوب شدم
ای یوسف من نام تو یعقوب چراست
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷
خوش آن که ره عشق بتی پیماید
برخاک رهش روی ارادت ساید
یک سو نظرش که غیر پیدا نشود
دل در طرفی که یار کی می‌آید
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳
چشم دارم که مرا از تو پیامی برسد
وز می وصل تو لبم بر لب جامی برسد
پخته و صاف اگر می نرسد از تو مرا
گه‌گه از عشق توام دردی جامی برسد
گر رسولان وفا نامه نیارند ز تو
هم به زنهار جفا از تو پیامی برسد
گر نه‌ای در بر من رغم ملامت گر من
هم به سلامت بر من از تو سلامی برسد
برگذر هست مرا ساخته صد دام حیل
ترسم ای دوست تو را پای به دامی برسد
عقلم آواره صفت می‌بدود در پی تو
گر به کویت نرسد هم به مقامی برسد
در طلب وصل لبت گام زند همت من
تا دل خاقانی از او بو که به کامی برسد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - قصیده
منتظری تا ز روزگار چه خیزد
عقل بخندد کز انتظار چه خیزد
جز رصدان سیه سپید نشاندن
بر ره جان‌ها ز روزگار چه خیزد
بیش ز تاراج باز عمر سیه سر
زین رصدان سپید کار چه خیزد
روز و شب آبستن و تو بستهٔ امید
کز رحم این دو باردار چه خیزد
گیر که خود هر دو باردار مرادند
چون فکنند از شکم ز بار چه خیزد
بر سر بازار دهر خاک چه بیزی
حاصل ازین خاک جز غبارچه خیزد
راز جهان جو به جو شمار گرفتی
چون همه هیچ است ازین شمار چه خیزد
هیچ دو جو کمتر است نقد زمانه
صرفه بران را ازین عیار چه خیزد
چند کنی زینهار بر در ایام
چون نپذیرد ز زینهار چه خیزد
نقش بهاری که نخل بند نماید
عین خزان است ازین بهار چه خیزد
رنگ دلت یادگار آتش عمر است
دانی از آتش که یادگار چه خیزد
بر در خاقانی اکبر آی و کرم جوی
از در دریای تنگ‌بار چه خیزد
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۸
او رفت و دلم باز نیامد ز برش
من چشم به ره، گوش به در بر اثرش
چشم آید زی گوش که داری خبرش
گوی آید زی چشم که دیدی دگرش
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
خه از کجات پرسم چونست روزگارت
ما را دو دیده باری خون شد در انتظارت
در آرزوی رویت دور از سعادت تو
پیچان و سوگوارم چون زلف تابدارت
ما را نگویی ای جان کاخر به چه عنایت
بیگانگی گرفتی از یار دوستدارت
ای جان و روشنایی به زین همی بباید
تو برکناری از ما، ما در میان کارت
با مات در نگیرد ماییم و نیم جانی
یا مرگ جان گزینم یا وصل خوشگوارت
گر بخت دست گیرد ور عمر پای دارد
یکبار دیگر ای جان گیریم در کنارت
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
ز عشق تو نهانم آشکارست
ز وصل تو نصیبم انتظارست
ز باغ وصل تو گل کی توان چید
که آنجا گفتگوی از بهر خارست
ولی در پای تو گشتم بدان بوی
که عهدت همچو عشقم پایدارست
دلم رفت و ز تو کاری نیامد
مرا با این فضولی خود چه کارست
چو گویم بوسه‌ای گویی که فردا
کرا فردای گیتی در شمارست
به بند روزگارم چند بندی
سخن خود بیشتر در روزگارست
به عهدم دست می‌گیری ولیکن
که می‌گوید که پایت استوارست
ترا با انوری زین گونه دستان
نه یکبار و دوبارست و سه بارست