عبارات مورد جستجو در ۹۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹
دگر با نوخطی دارد دل من در میان سودا
که دارد در گره هر موی خطش یک جهان سودا
غبار استخوانم سرمه چشم غزالان شد
نمی پیچد سر از سنگ ملامت همچنان سودا
که جز دیوانه من، سایه بید سلامت را
به رغبت می کند با زخم شمشیر زبان سودا؟
یکی صد شد ز سرو خوش خرام او جنون من
چه حرف است این که کم می گردد از آب روان سودا؟
غزالان را به مجنون مهربان دیدم، یقینم شد
که وحشت می برد بیرون ز طبع وحشیان سودا
اگر باید به دشمن رایگان دادن متاع خود
مکن زنهار تا ممکن بود با دوستان سودا
متاع شیشه جانان را دلی از سنگ می باید
ازان دیوانه دایم می کند با کودکان سوا
ز سوز تشنگی هر چند دارد رنگ خاکستر
درون پرده دارد چشمه حیوان نهان سودا
بهار خرمی در پوست دارد نخل بی برگش
به ظاهر گر چه افسرده است در فصل خزان سودا
اگر می داشت مغزی دولت دنیای بی حاصل
همامی کرد هرگز سایه را با استخوان سودا؟
مکش منت ز دست چرب این سنگین دلان صائب
که روغن می کشد از دانه ریگ روان سودا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰
ز خلوت نیست بر خاطر غمی وحدت شعاران را
گره در دل ز پیوندست دایم شاخساران را
حریف خیره چشمان نیست حسن شرمناک تو
مکن زنهار دور از بزم خود ما خاکساران را
قبول عشق چون فرهاد هر کس را کمر بندد
ز جان سختی کند دندانه تیغ کوهساران را
گرانسنگی فلاخن را پر پرواز می گردد
به کوه صبر نتوان داد تسکین بی قراران را
من بی دست و پا زین خردسالان چون ستانم دل؟
که نتواند رسید آتش به گرد این نی سواران را
همانا هم قسم گشتند با هم لاله رخساران
که خون سازند در دل بوسه امیدواران را
به شرم من ندارد عندلیبی یاد، این گلشن
که زیر بال و پر بردم به سر فصل بهاران را
منه زنهار بیرون پای از حد گلیم خود
کز افتادن خطر کمتر بود دامن سواران را
مرا کرده است صائب بی دل و دین گردش چشمی
که سازد نقل مجلس سبحه پرهیزگاران را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹
اگر چه رنگ آن گل می برد از کار گلچین را
همان از شوخی بو می کند بیدار گلچین را
به روی غیر می خندد نگار من، نمی داند
که رغبت می فزاید از گل بی خار گلچین را
هوس را در حریم حسن رو دادن به آن ماند
که خار از دست بیرون آورد گلزار گلچین را
مرا از روی شرم آلود او روشن شد این معنی
که خواهد دید آن گل پشت سر بسیار گلچین را
ز قرب بوالهوس در آتشم، با آن که می دانم
که خواهد سوختن آن آتشین رخسار گلچین را
جگر را در ذوق داغش کرد گرم عشقبازی ها
به گلشن می دواند گرمی بازار گلچین را
ز قرب بوالهوس صد خار دارم در جگر صائب
چسان بلبل تواند دید در گلزار گلچین را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸
تا به حدی است لطافت رخ پرتابش را
که عرق داغ کند لاله سیرابش را
تا به دامان قیامت نشود چشمش خشک
یک نظر هر که ببیند گل سیرابش را
وحشت از صحبت مجنون نکند چشم غزال
می توان یافت گرفته است رگ خوابش را
گر فتد راه به دریای دلم طوفان را
حلقه گوش کند حلقه گردابش را
کعبه و بتکده بی جلوه مستانه یار
آسیایی است که انداخته اند آبش را
جوهر آن مژه صائب زره زیر قباست
این چنین ساده مبین تیغ سیه تابش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۳
عرق به چهره نشسته است آن پریوش را
که دیده است به این آبداری آتش را؟
ز عکس خویش در آیینه روی می پوشد
چگونه رام توان کرد آن پریوش را؟
مکن اشاره ابرو به کار بوالهوسان
مزن به صید زبون، تیر روی ترکش را
گهر به رشته برون آید از پریشانی
به زلف یار گذار این دل مشوش را
نیام سوز بود تیغ برق بی زنهار
نهان چگونه توان داشت عشق سرکش را؟
زمال، حرص محال است سیر چشم شود
که سوختن نبود اشتهای آتش را
ز دل میار نسنجیده حرف را به زبان
عنان کشیده نگه دار اسب سرکش را
به خاکساری ما صرفه نیست خندیدن
مکن به جام سفالین شراب بی غش را
گهر به سنگ زدن صائب از بصیرت نیست
مخوان به مردم بی درد شعر دلکش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴
بس است تیغ تغافل من بلاجو را
مکن به خون من آلوده تیغ ابرو را
کجاست جاذبه طالع سلیمانی؟
که آورد به سرای من آن پریرو را
چو داغ لاله به خون کعبه غوطه زد آن روز
که غمزه تو کمر بست تیغ ابرو را
کناره کردن مجنون ز خلق، تعلیمی است
که می توان به نگه رام کرد آهو را
کسی سرآمد گلزار غنچه خسبان است
که بشکند سرش از بار درد، زانو را
نهال قامت چابک سوار من تیری است
که هست خانه زین، خانه کمان او را
ملایمت سپر و جوشن ضعیفان است
ز زخم تیغ خطر نیست خامه مو را
اگر نه رتبه نظم است، از چه رو صائب
مقام بر سر چشم است بیت ابرو را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۳
بس که از رخسار او در پیچ و تاب است آفتاب
تشنه ابرست و جویای نقاب است آفتاب
چون چراغ روز می میرد برای خامشی
بس کز آن رخسار روشن در حجاب است آفتاب
بود اگر سر دفتر مه طلعتان زین پیشتر
در زمان حسن او کی در حساب است آفتاب
از شفق هر صبح چون رخسار می شوید به خون؟
گرنه از رخسار او داغ و کباب است آفتاب
من دهم چون دیده خود آب از نظاره اش؟
کز تماشای رخش چشم پر آب است آفتاب
برنیارد جرعه ای دریاکشان را از خمار
تشنه دیدار را موج سراب است آفتاب
از فتادن خویش را نتواند از مستی گرفت
از کدامین می چنین مست و خراب است آفتاب
چون شود از مشرق زین طالع آن رشک قمر
بیشتر از ماه نو پا در رکاب است آفتاب
دور باشی نیست حاجت، روی آتشناک را
بی نیاز از ابر و فارغ از نقاب است آفتاب
تا تو از خلوت صبوحی کرده بیرون آمدی
چون چراغ صبحدم در اضطراب است آفتاب
مه ز نور عاریت، گه لاغر و گه فربه است
ایمن از تشویش و فارغ ز انقلاب است آفتاب
روی گرم از دیده شبنم نمی دارد دریغ
گر چه از گردنکشی گردون جناب است آفتاب
نعل ماه نو در آتش ز اشتیاق روی کیست؟
در تمنای که سر گرم شتاب است آفتاب
ریزش اهل کرم در پرده صائب خوشترست
بیشتر فصل بهاران در سحاب است آفتاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۱
زهی ز عارض گلرنگ، خونی می ناب
عرق به روی تو جام شراب در مهتاب
به پای آبله ریز آنقدر ترا جستم
که غوطه زد به گهر رشته های موج سراب
خرد به زور می ناب برنمی آید
مرو به کشتی کاغذ دلیر بر سر آب
هوای خانه به ویرانیش کمر بندد
کسی که خانه ز دریا جدا کند چو حباب
چه کم ز ریزش خوناب دل شود تب عشق؟
چه آب بر دل آتش زند سرشک کباب؟
کتاب جوهر شمشیر عشق را صائب
ز خون خضر و مسیحاست سرخی سر باب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۳
عالمی را روی شرم آلود او دیوانه ساخت
شمع در فانوس کار یک جهان پروانه ساخت
نغمه سنجان چمن را شور من دیوانه ساخت
برگ گل را شعله آواز من پروانه ساخت
جوهر عشق آن زمان بر خلق ظاهر شد که حسن
ذوالفقار شمع از بال و پر پروانه ساخت
از تنور گرم نتوان نان خود را خام برد
گرمی هنگامه طفلان مرا دیوانه ساخت
کرد خرج آب و گل کاشانه آرایی مرا
وقت آن کس خوش که خود را پیشتر از خانه ساخت
گر به این عنوان تکلف مجلس آرایی کند
زود خواهد آشنایان را ز هم بیگانه ساخت
خواهد افتادن به فکر کلبه تاریک ما
داغ سودایی که از هر لاله آتشخانه ساخت
من که چون شبنم ز گل بالین و بستر داشتم
در قفس می بایدم اکنون به آب و دانه ساخت
سهل باشد گر مرا بازیچه طفلان کند
قهرمان عشق اول کعبه را بتخانه ساخت
حلقه در می شود تا می گشاید چشم را
بوالفضولی میهمانی را که صاحبخانه ساخت
باد نخوت از سرم زخم زبان بیرون نبرد
این حباب پوچ، تیغ موج را دندانه ساخت
شد به زلف او یکی صد، رشته پیوند من
استخوانم را اگر زخم نمایان شانه ساخت
شرم اسلام است اگر مانع ز بی رحمی ترا
از نگاهی می توان ما را ز دین بیگانه ساخت
بی بلا گردان ندارد حسن آسایش که شمع
پرده فانوس را بال و پر پروانه ساخت
من که صائب کردمی پهلو تهی از خویشتن
این زمان می بایدم با یک جهان بیگانه ساخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۹
چار دیوار قفس عشرت سرای ما بس است
شهربند دام باغ دلگشای ما بس است
خرقه بر بالای ارباب تجرد پینه است
پهلوی لاغر به جای بوریای ما بس است
بی نیازانیم، ما را ناز بالش گو مباش
غنچه خسبانیم، زانو متکای ما بس است
سیر چشمانیم، ما را بر زر گل چشم نیست
برگ سبزی از گلستان خونبهای ما بس است
چشم چون شبنم نمی دوزیم بر رخسار گل
غنچه منقار باغ دلگشای ما بس است
ما حریف چشم شور آب زمزم نیستیم
طاق ابروی تو محراب دعای ما بس است
این سگانی را که سیر آسمان رو داده است
استخوان را گر نگیرند از همای ما بس است
اصفهان گو پشت چشم از سرمه پر نازک مکن
خاک دامنگیر غربت توتیای ما بس است
بر لب خاموش ما قفل ادب تا کی زدن؟
تنگ گیری بر گلوی سرمه سای ما بس است
خوش نشین چهره گل همچو شبنم نیستیم
گر دهی در رخنه دیوار جای ما بس است
بر در بیگانگی گر مردم عالم زنند
معنی بیگانه صائب آشنای ما بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۱
تا عرق از می بر آن رخسار جان پرور نشست
در بهشت از جوش دعوی چشمه کوثر نشست
رو نگردانید خال از روی آتشناک او
این سپند از خیرگی در دیده مجمر نشست
تا به مژگان آن نگاه گرم در دل جای کرد
این خدنگ جانستان در سینه ام تا پر نشست
حلقه بیرون در شد آن دل چون سنگ را
پیچ و تاب من که در فولاد چون جوهر نشست
شبنم ما را کسی از قرب گل مانع نبود
از ادب چون حلقه شم ما برون در نشست
بود از خاتم بر او ملک سلیمان تنگتر
در دل چون شیشه ام چون آهن پری پیکر نشست؟
دل چو از جا رفت بر گرداندن او مشکل است
چون شرر برخاست نتواند ز پا دیگر نشست
خانه دربسته دل را مانع از کلفت نشد
در صدف گرد یتیمی بر رخ گوهر نشست
از گرانجانی دل ما ماند در زندان تن
کشتی ما در گل از بسیاری لنگر نشست
مشت خاک ما ز بیداد فلک از جا نرفت
کوه زیر تیغ نتواند به این لنگر نشست
پا به دامن کش که چون پروانه هر کس بی طلب
رفت در محفل، ز بی قدری به خاکستر نشست
نیست صائب محفل آتش زبانان جای لاف
هر که بال و پر گشود اینجا، به خاکستر نشست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۳
گر نمی جوشیم با می از سر انکار نیست
غفلت سرشار ما را باعثی در کار نیست
می زند هر قطره باران چشمکی بر ساقیان
کاین چنین روزی چرا پیمانه ها سرشار نیست؟
می توان در سینه بی کینه من روی دید
خانه آیینه ام در بسته زنگار نیست
تحفه دل را به امیدی به کویش برده ایم
آه اگر آن زلف سرپیچد که دل در کار نیست!
پنجه بیتابی دل، سینه ام را چاک کرد
این صدف را راحتی از گوهر شهوار نیست
بر رگ جانها نپیچد تا پریشان نیست زلف
نبض دلها را نگیرد چشم تا بیمار نیست
کشتنی چون دیر کشتن نیست صید عشق را
الحذر از تیغ مژگانی که بی زنهار نیست
شانه در هرعقده زلف تو ایمان تازه کرد
اینقدر پیچیدگی با رشته زنار نیست
تا بگیرد جذبه توفیق، بازوی که را
هر سری شایسته دوش و کنار دار نیست
طوطی از آیینه می گویند می آید به حرف
چون مرا در پیش رویش زهره گفتار نیست؟
بیقراران بی نیاز از کعبه و بتخانه اند
ریگ را در قطع ره هرگز به منزل کار نیست
نام عشق از کلک ما صائب بلند آوازه شد
عشق اگر بخشد دو عالم را به ما، بسیار نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۹
سبزه خط صفحه رخسار جانان را گرفت
طوطی خوش حرف از آیینه میدان را گرفت
بوسه را بر عارضش جا از هجوم خط نماند
سبزه بیگانه آخر این گلستان را گرفت
خط مشکین نیست گرد آن عقیق آبدار
آه و دود تشنه ما آب حیوان را گرفت
نیست پروای ملامت حسن وعشق پاک را
هاله در آغوش رسوا ماه تابان را گرفت
ساده کرد از بخیه انجم بساط چرخ را
صبح از تیغ که این زخم نمایان را گرفت؟
باد چوگان امیدش خالی از گوی مراد
هر که از دست من آن سیب زنخدان را گرفت
آنچنان کز جوش سنبل، چشمه ناپیدا شود
پرده خواب پریشان چشم گریان را گرفت
راست بوده است این که ریزد درد بر عضو ضعیف
خون ناحق کشتگان بحر، مرجان را گرفت
روی دست پرسش گردون مخور، کز لطف نیست
برق آتشدست اگر نبض نیستان را گرفت
می شود گرداب حیرت حلقه چشم غزال
گر چنین خواهد سرشک ما بیابان را گرفت
اختیاری نیست لطف عشق با سرگشتگان
گوی غلطان اختیار از دست چوگان را گرفت
بی نیازیهای حق روزی که دامن برفشاند
گرد حاجت دامن صحرای امکان را گرفت
در چنین وقتی که می باید گزیدن دست و لب
صائب از ما چرخ بی انصاف، دندان را گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۳
شب هجران دلم از ناله حسرت شادست
چه توان کرد که فریاد رسم فریادست
رتبه عشق ز معشوق بلندی گیرد
قمری از طعنه کوته نظران آزادست
کار با جذبه عشق است عزیزان، ورنه
بوی پیراهن یوسف گرهی بر بادست
سهل کاری است به فتراک سر ما بستن
صید را زنده گرفتن هنر صیادست
از سواد ورق لاله چنین شد روشن
که سیه بختی و خونین جگری همزادست
هر متاعی که بود قیمت و قدری دارد
آنچه با خاک برابر شده استعدادست
لوح تعلیم ز آیینه به پیشش مگذار
طوطی خط تو در مشق سخن استادست
آفرین بر قلم نافه گشایت صائب
که ز تردستی او ملک سخن آبادست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۱
نه همین دل ز لب لعل تو پر شور شده است
که جگرگاه بدخشان ز تو ناسور شده است
شوخ چشمی که نظر بر دل من دوخته است
سینه سنگ ازو خانه زنبور شده است
خانه آینه در بر رخ یوسف بندد
بس که از نعمت دیدار تو معمور شده است
دایم از جوش جنون سینه من صد چاک است
سنگ مینای من این باده پر زور شده است
می کند خوش سخنی صافدلان را دشمن
دیده آینه بر طوطی ما شور شده است
نشود کشته عشق از سخن حق خاموش
دار از بیخبری منبر منصور شده است
ذره ای نیست که از مهر تو خالی باشد
در زمان تو فلک یک سر پر شور شده است
صائب آن بلبل آتش نفسم عالم را
که قفس از دم گرمم شجر طور شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۶
بی لب ساغر می دیده خونپالا داشت
خم دلی پر گله از سرکشی مینا داشت
این زمان بر سر هر فاخته ای می لرزد
آن که چون سرو دو صد عاشق پا بر جا داشت
لب ساغر به مذاقم نمکین می آید
چشم شور که خم اندر خم این مینا داشت؟
بی جراحت کسی از مرحله عشق نرفت
تیغ الماس به کف سبزه این صحرا داشت
رنگ ناسور ز آیینه داغم نزدود
پنبه هر چند درین کار ید بیضا داشت
صائب آن عهد کجا رفت که از سوختگان
داغ او گوشه چشمی به من شیدا داشت؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۶
دندان نماند و حرف طرازی همان بجاست
برچیده گشت مهره و بازی همان بجاست
روز قیامت و شب هجران به سر رسید
وین راه را چو زلف درازی همان بجاست
سودی نداد سلسله پردازی جنون
کز نقش پای، سلسله سازی همان بجاست
صد بار اگر چو ماه، مرا چرخ بشکند
خورشید را شکسته نوازی همان بجاست
هر چند سوخت عشق حقیقی دل مرا
دلبستگی به عشق مجازی همان بجاست
در ابر خط نهفته نشد آفتاب تو
روی ترا نظاره گدازی همان بجاست
هر چند حسن را ز ستم توبه داد خط
در چشم یار عربده سازی همان بجاست
آلوده شد ز لوث ریا دامن زمین
پاکی خرقه های نمازی همان بجاست
صائب چو شانه گر چه مرا دست خشک شد
با زلف یار دست درازی همان بجاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۴
طومار زلف شرح پریشانی من است
آیینه فرد دفتر حیرانی من است
موجی که نوح را به کمند خطر کشد
باد مراد کشتی طوفانی من است
مو از سرم چو دود ز آتش هوا گرفت
مجنون کجا به بی سر و سامانی من است؟
بهر خلاص، ناز شفاعت نمی کشد
آن یوسف غیور که زندانی من است
از صحبت غبار بهم رو نمی کشد
آیینه داغ صافی پیشانی من است
عریان شدم ز پیرهن سایه و هنوز
عشق غیور در پی عریانی من است
صائب چگونه دست ز دامن بدارمش؟
سودای عشق، همسفر جانی من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۱
از لعل آبدار تو طرفی نظر نبست
از شور بحر در صدف ما گهر نبست
چشمی که شد به روی سخن باز چون قلم
یک قطره آب خویش به جوی دگر نبست
زان دم که لعل او به شکر خنده باز شد
در نیشکر ز رعشه غیرت شکر نبست
در آتشم ز آینه کز شوق دیدنت
تا باز کرد دیده خود را دگر نبست
از برگ عیش ماند تهی جیب و دامنش
چون لاله هر که داغ ترا بر جگر نبست
روی زمین گذر که سیل حوادث است
هر کس میان گشود در اینجا، کمر نبست
هر برگ سبز او کف افسوس دیگرست
نخلی که در شکوفه پیری ثمر نبست
صائب نشد عزیز به چشم جهانیان
تا آبروی خود به گره چون گهر نبست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۷
بازآ که بی تو مجلس ما را حضور نیست
در جبهه صراحی و پیمانه نور نیست
از زنده رود زنده دلی آب خورده ایم
در موج خیز غم دل ما بی سرور نیست
گرگان روزگار ز یکدیگرش درند
آن را که پوستین گریبان سمور نیست
پیراهنی کجاست، که بر اهل روزگار
روشن شود که دیده یعقوب کور نیست
از پرتو جمال تو خواهد گداختن
آخر خمیر آینه از سنگ طور نیست
هر جا نفیر خواب کند بخت ما بلند
آنجا مجال دم زدن نفخ صور نیست
سر گرم عشق را به کلاه نمد چه کار؟
خورشید اگر برهنه نگردد قصور نیست
از برق حادثات به باد فنا رود
هر خرمنی که گوشه چشمش به مور نیست
تا چند در میان فکنی باد و شانه را؟
دل را نمی دهیم به زلف تو، زور نیست!
دست سبو سلامت و پای خم شراب!
ما را چه شد که دست به زانوی حور نیست
کوته نظر تلاش کند قرب دوست را
نزدیک را خبر ز نگه های دور نیست
صائب چه آتشی است، که در بزم روزگار
بی شعله طبیعت او هیچ نور نیست