عبارات مورد جستجو در ۱۳۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۴
تا خط از لعل گهربار تو سر بر زده است
رشته آهی که سر از دل گوهر زده است
خال گستاخ تو چون لاله جگر سوخته ای است
که سراپرده خود بر لب کوثر زده است
روی او دیده گدازست وگرنه نگهم
غوطه در چشمه خورشید مکرر زده است
دست کوتاه مرا سلسله جنبان شده است
شانه تا دست در آن زلف معنبر زده است
چه خیال است که خاموش توان کرد مرا؟
عشق بر آتش من دامن محشر زده است
نامه شکوه من بس که غبارآلودست
تیر خاکی به پر و بال کبوتر زده است
در جگر گریه افسوس مرا شیشه شکست
تا که را باز فلک سنگ به ساغر زده است
خامشی نیست حریف دل پر رخنه من
مهر از موم که بر روزن مجمر زده است؟
که گذشته است ازین بادیه، کز رشته اشک
دامن دشت جنون صفحه مسطر زده است؟
دل نفس سوخته از سینه برون می آید
چشم شوخ که دگر حلقه بر این در زده است؟
صائب از وضع جهان در دل من آبله ای است
که مکرر به فلک خیمه برابر زده است
رشته آهی که سر از دل گوهر زده است
خال گستاخ تو چون لاله جگر سوخته ای است
که سراپرده خود بر لب کوثر زده است
روی او دیده گدازست وگرنه نگهم
غوطه در چشمه خورشید مکرر زده است
دست کوتاه مرا سلسله جنبان شده است
شانه تا دست در آن زلف معنبر زده است
چه خیال است که خاموش توان کرد مرا؟
عشق بر آتش من دامن محشر زده است
نامه شکوه من بس که غبارآلودست
تیر خاکی به پر و بال کبوتر زده است
در جگر گریه افسوس مرا شیشه شکست
تا که را باز فلک سنگ به ساغر زده است
خامشی نیست حریف دل پر رخنه من
مهر از موم که بر روزن مجمر زده است؟
که گذشته است ازین بادیه، کز رشته اشک
دامن دشت جنون صفحه مسطر زده است؟
دل نفس سوخته از سینه برون می آید
چشم شوخ که دگر حلقه بر این در زده است؟
صائب از وضع جهان در دل من آبله ای است
که مکرر به فلک خیمه برابر زده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۱
به خاک و خون کشیدی ز انتظارم، این چنین باشد!
به آب جلوه ننشاندی غبارم، این چنین باشد!
غبار راه گشتم تا به دامان تو آویزم
گذشتی دامن افشان از غبارم، این چنین باشد!
اگرچه داشتی میخانه ها در پیش دست خود
به یک پیمانه نشکستی خمارم، این چنین باشد!
به امید تو عمری چون صدف آغوش وا کردم
نیاسودی چو گوهر در کنارم، این چنین باشد!
ز آهم سنگ را دل آب گردید و تو سنگین دل
نکردی رحم بر جان فگارم، این چنین باشد!
ترا چون خار در آغوش پروردم به امیدی
نخندیدی چو گل بر روی خارم، این چنین باشد!
خیال بوسه در دل نقش می بستم زخامیها
به پیغامی نکردی شرمسارم، این چنین باشد!
پس از عمری که برخاک فراموشان گذر کردی
نگشتی ساعتی شمع مزارم، این چنین باشد!
زروی آتشین کردی چراغان بزم هر خس را
نکردی رحم بر شبهای تارم، این چنین باشد!
سری ننهادی از مستی چو شاخ گل به دوش من
نکردی پر گل آغوش و کنارم، این چنین باشد!
اگرچه تلخکامم ساختی، ننواختی هرگز
به بوسی زان عقیق آبدارم، این چنین باشد!
ز ابرو صد گره انداختی در رشته کارم
زپرکاری نکردی فکر کارم، این چنین باشد!
نچیدی گل زسیر سینه پرداغ من هرگز
گذشتی چون نسیم از لاله زارم، این چنین باشد!
به فکر صورت حال پریشانم نیفتادی
نگردیدی زرخ آیینه دارم، این چنین باشد!
قرار این بود کز پیمان و عهد من نتابی رو
به هیچ انگاشتی عهد و قرارم، این چنین باشد!
اگرچه صرف در وصف تو کردم فکر صائب را
به تحسینی نکردی شرمسارم، این چنین باشد!
به آب جلوه ننشاندی غبارم، این چنین باشد!
غبار راه گشتم تا به دامان تو آویزم
گذشتی دامن افشان از غبارم، این چنین باشد!
اگرچه داشتی میخانه ها در پیش دست خود
به یک پیمانه نشکستی خمارم، این چنین باشد!
به امید تو عمری چون صدف آغوش وا کردم
نیاسودی چو گوهر در کنارم، این چنین باشد!
ز آهم سنگ را دل آب گردید و تو سنگین دل
نکردی رحم بر جان فگارم، این چنین باشد!
ترا چون خار در آغوش پروردم به امیدی
نخندیدی چو گل بر روی خارم، این چنین باشد!
خیال بوسه در دل نقش می بستم زخامیها
به پیغامی نکردی شرمسارم، این چنین باشد!
پس از عمری که برخاک فراموشان گذر کردی
نگشتی ساعتی شمع مزارم، این چنین باشد!
زروی آتشین کردی چراغان بزم هر خس را
نکردی رحم بر شبهای تارم، این چنین باشد!
سری ننهادی از مستی چو شاخ گل به دوش من
نکردی پر گل آغوش و کنارم، این چنین باشد!
اگرچه تلخکامم ساختی، ننواختی هرگز
به بوسی زان عقیق آبدارم، این چنین باشد!
ز ابرو صد گره انداختی در رشته کارم
زپرکاری نکردی فکر کارم، این چنین باشد!
نچیدی گل زسیر سینه پرداغ من هرگز
گذشتی چون نسیم از لاله زارم، این چنین باشد!
به فکر صورت حال پریشانم نیفتادی
نگردیدی زرخ آیینه دارم، این چنین باشد!
قرار این بود کز پیمان و عهد من نتابی رو
به هیچ انگاشتی عهد و قرارم، این چنین باشد!
اگرچه صرف در وصف تو کردم فکر صائب را
به تحسینی نکردی شرمسارم، این چنین باشد!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶۵
من آن نیم که ز درد گران کنم فریاد
ز سنگلاخ چو آب روان کنم فریاد
چنین که گوش گل از شبنم است پرسیماب
چه لازم است درین گلستان کنم فریاد؟
ز گرد سرمه نفس گیر می شود آواز
چه حاصل است که در اصفهان کنم فریاد؟
کنم چو ریگ روان نرم نرم راهی قطع
جرس نیم که به چندین زبان کنم فریاد
ز وصل بیش ز هجرست بیقراری من
به نوبهار فزون از خزان کنم فریاد
ز قطع راه مرا نیست شکوه ای چو جرس
ز ایستادگی کاروان کنم فریاد
صدا بلند نسازد ز من کشاکش دهر
کمان نیم که ز زور آواران کنم فریاد
نمی رسد چو به دامان دادرس دستم
گه از زمین و گه از آسمان کنم فریاد
گل از چمن شد و بلبل گذشت و رفت بهار
ز دوری که من بی زبان کنم فریاد؟
نمی شود دل مجنون من تهی از درد
اگر چو سلسله با صد دهان کنم فریاد
ز درد نیست مرا شکوه ای چو بیدردان
که از طبیب من ناتوان کنم فریاد
ز من چو کوه نخیزد صدا به تنهایی
مگر به همدمی دیگران کنم فریاد
کجاست سلسله جنبان ناله ای صائب؟
که همچو چنگ به چندین زبان کنم فریاد
ز سنگلاخ چو آب روان کنم فریاد
چنین که گوش گل از شبنم است پرسیماب
چه لازم است درین گلستان کنم فریاد؟
ز گرد سرمه نفس گیر می شود آواز
چه حاصل است که در اصفهان کنم فریاد؟
کنم چو ریگ روان نرم نرم راهی قطع
جرس نیم که به چندین زبان کنم فریاد
ز وصل بیش ز هجرست بیقراری من
به نوبهار فزون از خزان کنم فریاد
ز قطع راه مرا نیست شکوه ای چو جرس
ز ایستادگی کاروان کنم فریاد
صدا بلند نسازد ز من کشاکش دهر
کمان نیم که ز زور آواران کنم فریاد
نمی رسد چو به دامان دادرس دستم
گه از زمین و گه از آسمان کنم فریاد
گل از چمن شد و بلبل گذشت و رفت بهار
ز دوری که من بی زبان کنم فریاد؟
نمی شود دل مجنون من تهی از درد
اگر چو سلسله با صد دهان کنم فریاد
ز درد نیست مرا شکوه ای چو بیدردان
که از طبیب من ناتوان کنم فریاد
ز من چو کوه نخیزد صدا به تنهایی
مگر به همدمی دیگران کنم فریاد
کجاست سلسله جنبان ناله ای صائب؟
که همچو چنگ به چندین زبان کنم فریاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱۲
شد گل صد برگ خار از اشک خوش پرگاله ام
سبزه خوابیده در گلشن نماند از ناله ام
گردد از سرگشتگی دوران عیش من تمام
در بساط آفرینش شعله جواله ام
شد غبارم سرمه چشم غزالان و هنوز
چشم لیلی بر نمی دارد سراز دنباله ام
یک سر ناخن ز خار این چمن ممنون نیم
تازه رو از خون خود دایم چو داغ لاله ام
با سبکروحان گرانی کردن از انصاف نیست
جلوه شبنم کند بر چهره گل ژاله ام
گوهر سیراب را عین الکمالی لازم است
نیست از سوز جگر برگرد لب تبخاله ام
گر چه دایم در کنارم بود آن ماه تمام
رفت در خمیازه آغوش عمر هاله ام
در گلستانی که من صائب نواسنجی کنم
گوش گل چون لاله گردد داغدار از ناله ام
سبزه خوابیده در گلشن نماند از ناله ام
گردد از سرگشتگی دوران عیش من تمام
در بساط آفرینش شعله جواله ام
شد غبارم سرمه چشم غزالان و هنوز
چشم لیلی بر نمی دارد سراز دنباله ام
یک سر ناخن ز خار این چمن ممنون نیم
تازه رو از خون خود دایم چو داغ لاله ام
با سبکروحان گرانی کردن از انصاف نیست
جلوه شبنم کند بر چهره گل ژاله ام
گوهر سیراب را عین الکمالی لازم است
نیست از سوز جگر برگرد لب تبخاله ام
گر چه دایم در کنارم بود آن ماه تمام
رفت در خمیازه آغوش عمر هاله ام
در گلستانی که من صائب نواسنجی کنم
گوش گل چون لاله گردد داغدار از ناله ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵۹
تا لبش کرد چو طوطی به سخن تلقینم
شد قفس چوب نبات از سخن شیرینم
موج دریای حوادث رگ خواب است مرا
بس که کوه غم او کرد گران تمکینم
طاقت جلوه او نیست مرا، می ترسم
که به فردوس برد دیده کوته بینم
حیف و صد حیف که در سینه بی حاصل من
نیست آهی که بساط دو جهان برچینم
تخته مشق تماشای جهان گردیدم
من که می خواستم از خویش جدا بنشینم
بحر از پنجه مرجان نپذیرد آرام
چند برسینه نهی دست پی تسکینم؟
منم آن آهوی مشکین که سویدای زمین
نافه مشک شده است از نفس مشکینم
چه امیدست شود شمع مزارم صائب؟
آن که یک بار نیامد به سر بالینم
شد قفس چوب نبات از سخن شیرینم
موج دریای حوادث رگ خواب است مرا
بس که کوه غم او کرد گران تمکینم
طاقت جلوه او نیست مرا، می ترسم
که به فردوس برد دیده کوته بینم
حیف و صد حیف که در سینه بی حاصل من
نیست آهی که بساط دو جهان برچینم
تخته مشق تماشای جهان گردیدم
من که می خواستم از خویش جدا بنشینم
بحر از پنجه مرجان نپذیرد آرام
چند برسینه نهی دست پی تسکینم؟
منم آن آهوی مشکین که سویدای زمین
نافه مشک شده است از نفس مشکینم
چه امیدست شود شمع مزارم صائب؟
آن که یک بار نیامد به سر بالینم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳۶
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰۰
پیش از گل رخسار تو افروخته بودم
چون لاله به داغ تو جگر سوخته بودم
شد مشت شراری و مرا در جگرافتاد
چون غنچه اگر خرده ای اندوخته بودم
چون شمع درین انجمن از ساده دلیها
رفتم که نفس راست کنم، سوخته بودم
بی برگ نمی کرد مرا سردی ایام
گر زان که به کنج قفس آموخته بودم
تا صبحدم از خرمن من دود برآورد
شمعی که به راه تو برافروخته بودم
از من خبر خوبی این باغ مپرسید
چون لاله گرفتار دل سوخته بودم
شد سوخته از گرمروی منزل اول
هر توشه که بهر سفر اندوخته بودم
چون لاله ازو داغ جگر سوز به من ماند
شمعی که به صد خون دل افروخته بودم
بر آتش من حیرت رخسار تو زد آب
ورنه ز پریشان نظری سوخته بودم
شد پرده بیگانگی از جان مجرد
هر پاره که بر خرقه تن دوخته بودم
صائب جگرم داغ شد از ناله بلبل
هر چند درین کار نفس سوخته بودم
چون لاله به داغ تو جگر سوخته بودم
شد مشت شراری و مرا در جگرافتاد
چون غنچه اگر خرده ای اندوخته بودم
چون شمع درین انجمن از ساده دلیها
رفتم که نفس راست کنم، سوخته بودم
بی برگ نمی کرد مرا سردی ایام
گر زان که به کنج قفس آموخته بودم
تا صبحدم از خرمن من دود برآورد
شمعی که به راه تو برافروخته بودم
از من خبر خوبی این باغ مپرسید
چون لاله گرفتار دل سوخته بودم
شد سوخته از گرمروی منزل اول
هر توشه که بهر سفر اندوخته بودم
چون لاله ازو داغ جگر سوز به من ماند
شمعی که به صد خون دل افروخته بودم
بر آتش من حیرت رخسار تو زد آب
ورنه ز پریشان نظری سوخته بودم
شد پرده بیگانگی از جان مجرد
هر پاره که بر خرقه تن دوخته بودم
صائب جگرم داغ شد از ناله بلبل
هر چند درین کار نفس سوخته بودم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴۱
دلم سیاه شد از بس که برکتاب گذشتم
کدام روز سیه بود کز شراب گذشتم؟
چو نیست حاصل من غیر آه و ناله، چه حاصل
که چون قلم به سراپای هر کتاب گذشتم
دلم فرود نیامد به هر چه چشم گشودم
چو آفتاب براین عالم خراب گذشتم
کدام کار که آسان نشد به همت عشقم؟
اگر بر آتش سوزان زدم ز آب گذشتم
زمین مپرس کز این بحر بیکنار چه دیدی
که چشم بسته ازین بحر چون حباب گذشتم
نگشت روزی من مفت صائب اینهمه معنی
چو اشک گر مرو از پرده های خواب گذشتم
کدام روز سیه بود کز شراب گذشتم؟
چو نیست حاصل من غیر آه و ناله، چه حاصل
که چون قلم به سراپای هر کتاب گذشتم
دلم فرود نیامد به هر چه چشم گشودم
چو آفتاب براین عالم خراب گذشتم
کدام کار که آسان نشد به همت عشقم؟
اگر بر آتش سوزان زدم ز آب گذشتم
زمین مپرس کز این بحر بیکنار چه دیدی
که چشم بسته ازین بحر چون حباب گذشتم
نگشت روزی من مفت صائب اینهمه معنی
چو اشک گر مرو از پرده های خواب گذشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶۲
همه اشکم، همه آهم، همه دردم، همه داغم
که چرا روشن ازان چهره نگردید چراغم
برق در جستن من گو نفس خویش مسوزان
نه چنان رفته ام از خود که توان یافت سراغم
این که پیوسته لبالب بود از باده لعلی
سبب این است که چون لاله نگون است ایاغم
گر چه چون لعل ز سنگ است مرا بستر و بالین
می خورد آب ز سرچشمه خورشید دماغم
دل افسرده من گرم نشد از می روشن
مگر از شعله آواز شود زنده چراغم
صائب از خون جگر داغ من افروخته عارض
نفس سرد خزان را نبود رنگ ز باغم
که چرا روشن ازان چهره نگردید چراغم
برق در جستن من گو نفس خویش مسوزان
نه چنان رفته ام از خود که توان یافت سراغم
این که پیوسته لبالب بود از باده لعلی
سبب این است که چون لاله نگون است ایاغم
گر چه چون لعل ز سنگ است مرا بستر و بالین
می خورد آب ز سرچشمه خورشید دماغم
دل افسرده من گرم نشد از می روشن
مگر از شعله آواز شود زنده چراغم
صائب از خون جگر داغ من افروخته عارض
نفس سرد خزان را نبود رنگ ز باغم
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۱۱
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
مهی گذشت که آن مه به سوی ما نگذشت
شبی نرفت که بر جان ما بلا نگذشت
مرا ز عارض او دیر شد گلی نشکفت
چو گلبنی که بر او هیچ گه صبا نگذشت
گذشت در دل من صد هزار تیر جفا
که هیچ در دل آن یار بی وفا نگذشت
مسیح من چو مرادم نداد، جان دادم
ولیک عمر ندانم گذشت یا نگذشت
بریخت چشم مرا آب آن بت بدخوی
چه آب ریختگی کان به روی ما نگذشت
کبوتری نبرد سوی دوست نامه من
کز آتش دل من مرغ در هوا نگذشت
چه سود ملک سلیمانت، خسروا، به سخن
چو هدهد تو گهی جانب سبا نگذشت
شبی نرفت که بر جان ما بلا نگذشت
مرا ز عارض او دیر شد گلی نشکفت
چو گلبنی که بر او هیچ گه صبا نگذشت
گذشت در دل من صد هزار تیر جفا
که هیچ در دل آن یار بی وفا نگذشت
مسیح من چو مرادم نداد، جان دادم
ولیک عمر ندانم گذشت یا نگذشت
بریخت چشم مرا آب آن بت بدخوی
چه آب ریختگی کان به روی ما نگذشت
کبوتری نبرد سوی دوست نامه من
کز آتش دل من مرغ در هوا نگذشت
چه سود ملک سلیمانت، خسروا، به سخن
چو هدهد تو گهی جانب سبا نگذشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۹
یارب! این اندیشه جانان ز جانم چون رود
چون کنم از سینه این آه و فغانم چون رود
نقش خوبان را گرفتم خود برون رانم ز چشم
آنکه اندر سینه دارم جای آنم چون رود
در غمم خلقی که آن افتاده در ره خاک شد
من درین حیرت که او بر استخوانم چون رود
هان و هان، ای کبک کهساری که می نازی به گام
گو یکی بنما که آن سرو روانم چون رود
کشتنم بر دیگران می بندد آن را کو بود
ای مسلمانان، به دیگر کس گمانم چون رود
مردمان گویند، ازو دعوی خون خود بکن
حاش لله، این حکایت بر زبانم چون رود
ای که پندم می دهی آخر نیاموزی مرا
کز دل شوریده شکل آن جوانم چون رود
دی جفا کار ستمگر خواندمش، وه کاین سخن
از دل آن کافر نامهربانم چون رود
گر چه از خسرو رود جان و جهان هر چه هست
آرزوی آن دل و جان و جهانم چون رود
چون کنم از سینه این آه و فغانم چون رود
نقش خوبان را گرفتم خود برون رانم ز چشم
آنکه اندر سینه دارم جای آنم چون رود
در غمم خلقی که آن افتاده در ره خاک شد
من درین حیرت که او بر استخوانم چون رود
هان و هان، ای کبک کهساری که می نازی به گام
گو یکی بنما که آن سرو روانم چون رود
کشتنم بر دیگران می بندد آن را کو بود
ای مسلمانان، به دیگر کس گمانم چون رود
مردمان گویند، ازو دعوی خون خود بکن
حاش لله، این حکایت بر زبانم چون رود
ای که پندم می دهی آخر نیاموزی مرا
کز دل شوریده شکل آن جوانم چون رود
دی جفا کار ستمگر خواندمش، وه کاین سخن
از دل آن کافر نامهربانم چون رود
گر چه از خسرو رود جان و جهان هر چه هست
آرزوی آن دل و جان و جهانم چون رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۸
آن دل که دایمش سر بستان و باغ بود
گویی همیشه سوخته درد و داغ بود
هر خانه دوش داشت چراغی و جان من
می سوخت و به خانه من این چراغ بود
من بی خبر فتاده در آن کوی مرده وار
نالیدنم صدایی غلیواژ و زاغ بود
روزی نشد که جلوه طاووس بنگرد
این دیده را که روزی زاغ و کلاغ بود
دل در چمن شدی و ز بوی تو شد خراب
بلبل که بویها ز گلشن در دماغ بود
رفتم به سوی باغ و به یادت گریستم
بر هر گلی، وگرنه کرا یاد باغ بود
شب گفت، می رسم، چو بگفتم، به خنده گفت
خسرو برین حدیث منه دل که لاغ بود
گویی همیشه سوخته درد و داغ بود
هر خانه دوش داشت چراغی و جان من
می سوخت و به خانه من این چراغ بود
من بی خبر فتاده در آن کوی مرده وار
نالیدنم صدایی غلیواژ و زاغ بود
روزی نشد که جلوه طاووس بنگرد
این دیده را که روزی زاغ و کلاغ بود
دل در چمن شدی و ز بوی تو شد خراب
بلبل که بویها ز گلشن در دماغ بود
رفتم به سوی باغ و به یادت گریستم
بر هر گلی، وگرنه کرا یاد باغ بود
شب گفت، می رسم، چو بگفتم، به خنده گفت
خسرو برین حدیث منه دل که لاغ بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵۹
جان من از بیدلان، آخر گهی یادی بکن
ور به انصافی نمی ارزیم، بیدادی مکن
شادمانیهاست از حسن و جوانی در دلت
شکر آن را یک نظر در حال ناشادی بکن
هر شبی ماییم و تنهایی و زندان و فراق
گر توانی از فرامش گشتگان یادی بکن
گر به دولت خانه وصلم نخوانی، ای پسر
باری اینجا آی و سر در محنت آبادی بکن
امشب این هجران عاشق کش نخواهد کشتنم
ای مؤذن، گر نمردی، بانگ و فریادی بکن
خاک کویت کردم اندر چشم تو زین آب و گل
هم درین خانه ز بهر خویش بنیادی بکن
اشک خسرو را نهان در کوی خود راهی بده
جوی شیرین را روان از خون فرهادی بکن
ور به انصافی نمی ارزیم، بیدادی مکن
شادمانیهاست از حسن و جوانی در دلت
شکر آن را یک نظر در حال ناشادی بکن
هر شبی ماییم و تنهایی و زندان و فراق
گر توانی از فرامش گشتگان یادی بکن
گر به دولت خانه وصلم نخوانی، ای پسر
باری اینجا آی و سر در محنت آبادی بکن
امشب این هجران عاشق کش نخواهد کشتنم
ای مؤذن، گر نمردی، بانگ و فریادی بکن
خاک کویت کردم اندر چشم تو زین آب و گل
هم درین خانه ز بهر خویش بنیادی بکن
اشک خسرو را نهان در کوی خود راهی بده
جوی شیرین را روان از خون فرهادی بکن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰۸
چه کنم کز دل من آن صنم آید بیرون
با دل از سلسله خم به خم آید بیرون
آخر، ای آه درون مانده، دمی بیرون رو
مگر از دل قدری دود غم آید بیرون
مژه تست چو پیکان کج اندر جگرم
بکشم، لیکن با جان بهم آید بیرون
جان رود، لیک دم مهر و وفایت گردد
آخر این روز که از سینه ام آید بیرون
من و رسوایی جاوید که عشق تو بلاست
هر که افتاد درین فتنه، کم آید بیرون
گر معمای خطت را به خرد برخوانند
قصه بیدلی از هر رقم آید بیرون
چنگ را ماند خسرو که زند چون ره عشق
ناله از هر رگ او زیر و بم آید بیرون
با دل از سلسله خم به خم آید بیرون
آخر، ای آه درون مانده، دمی بیرون رو
مگر از دل قدری دود غم آید بیرون
مژه تست چو پیکان کج اندر جگرم
بکشم، لیکن با جان بهم آید بیرون
جان رود، لیک دم مهر و وفایت گردد
آخر این روز که از سینه ام آید بیرون
من و رسوایی جاوید که عشق تو بلاست
هر که افتاد درین فتنه، کم آید بیرون
گر معمای خطت را به خرد برخوانند
قصه بیدلی از هر رقم آید بیرون
چنگ را ماند خسرو که زند چون ره عشق
ناله از هر رگ او زیر و بم آید بیرون
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸
من بیدل بعمر خود ندیدم یک نگاه از تو
نمیدانم چه عمرست این؟ دریغ و درد و آه از تو!
همان روزی که گشتی پادشاه حسن، دانستم
که داد خود نخواهد یافت هرگز دادخواه از تو
مکش هر بی گنه را، زان بترس آخر که در محشر
طلب دارند فردا خون چندین بی گناه از تو
تو شاه ملک حسنی، من گدای درگه عشقم
مقام بندگی از من، سریر عز و جاه از تو
ز هجرت هر شبی سالی و هر روزم بود ماهی
کسی داند که دور افتاده باشد سال و ماه از تو
برغم خویش، تا با غیر دیدم یار دمسازت
گهی از غیر مینالم، گهی از خویش و گاه از تو
هلالی بی تو در شبهای هجران کیست میدانی؟
سیه بختی، که روز روشن او شد سیاه از تو
نمیدانم چه عمرست این؟ دریغ و درد و آه از تو!
همان روزی که گشتی پادشاه حسن، دانستم
که داد خود نخواهد یافت هرگز دادخواه از تو
مکش هر بی گنه را، زان بترس آخر که در محشر
طلب دارند فردا خون چندین بی گناه از تو
تو شاه ملک حسنی، من گدای درگه عشقم
مقام بندگی از من، سریر عز و جاه از تو
ز هجرت هر شبی سالی و هر روزم بود ماهی
کسی داند که دور افتاده باشد سال و ماه از تو
برغم خویش، تا با غیر دیدم یار دمسازت
گهی از غیر مینالم، گهی از خویش و گاه از تو
هلالی بی تو در شبهای هجران کیست میدانی؟
سیه بختی، که روز روشن او شد سیاه از تو
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰
یار وداع می کند، تاب وداع یار کو؟
وعده وصل می دهد، طاقت انتظار کو؟
نسبت روی خوب او با مه و مهر چون کنم؟
عارض مهر و ماه را طره مشکبار کو؟
یار نو و بهار نو باعث مجلسست و می
ساغر لاله گون کجا؟ ساقی گل عذار کو؟
وه! که بر آستان تو گشت رقیب معتبر
پیش سگ درت مرا این قدر اعتبار کو؟
طبع هلالی، از جهان، سوی عدم کشد ولی
رفت بباد نیستی، خوشتر ازین دیار کو؟
وعده وصل می دهد، طاقت انتظار کو؟
نسبت روی خوب او با مه و مهر چون کنم؟
عارض مهر و ماه را طره مشکبار کو؟
یار نو و بهار نو باعث مجلسست و می
ساغر لاله گون کجا؟ ساقی گل عذار کو؟
وه! که بر آستان تو گشت رقیب معتبر
پیش سگ درت مرا این قدر اعتبار کو؟
طبع هلالی، از جهان، سوی عدم کشد ولی
رفت بباد نیستی، خوشتر ازین دیار کو؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
صوت بلبل را شنیدم ناله زاری نداشت
آسمان در نُه قفس چون من گرفتاری نداشت
بر دل تنگم ندانم عافیت را در که بست
با وجود آنکه این ویرانه دیواری نداشت
از تماشای تو جز حسرت نصیب ما نگشت
دیده حسرت نصیبان بخت بیداری نداشت
گلفروش از سادهلوحی گل سوی بازار برد
ورنه تا گل بود چون بلبل خریداری نداشت
عقدهای گر بود در زلفش دل من بود و بس
ورنه با زلف پریشانش گره کاری نداشت
کی ز رنج من خبردارست از پهلوی دل؟
آن که شبها تا سحر در خانه بیماری نداشت
آب چشمم خویش را بر قلب دریا میزند
تا بنا شد گریه، چون اشکم جگرداری نداشت
طره دستار قدسی را پریشان کس ندید
هرگز آن ناقص جنون سودای سرشاری نداشت
آسمان در نُه قفس چون من گرفتاری نداشت
بر دل تنگم ندانم عافیت را در که بست
با وجود آنکه این ویرانه دیواری نداشت
از تماشای تو جز حسرت نصیب ما نگشت
دیده حسرت نصیبان بخت بیداری نداشت
گلفروش از سادهلوحی گل سوی بازار برد
ورنه تا گل بود چون بلبل خریداری نداشت
عقدهای گر بود در زلفش دل من بود و بس
ورنه با زلف پریشانش گره کاری نداشت
کی ز رنج من خبردارست از پهلوی دل؟
آن که شبها تا سحر در خانه بیماری نداشت
آب چشمم خویش را بر قلب دریا میزند
تا بنا شد گریه، چون اشکم جگرداری نداشت
طره دستار قدسی را پریشان کس ندید
هرگز آن ناقص جنون سودای سرشاری نداشت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
میگساران را لبت یاد از می گلگون دهد
بی لب لعلت، می گلرنگ طعم خون دهد
نقد دل آوردهام، بنما جمال خویش را
تا نبیند دلربایی چون تو، کس دل چون دهد؟
دیده گردد خشک، اگر بر داغ دل مرهم نهم
چشمه را چون لای گیرد، نم کجا بیرون دهد؟
طالع عاشق ندارد یک دعای مستجاب
چند ورد صبحگاهم زحمت گردون دهد؟
از شکاف سینه دل را میکنم از خون تهی
صبر آنم کو، که دل از دیده خون بیرون کند؟
از وصال خود مکن منعم، چه کم خواهد شدن
تشنهای را گردم آبی کس از جیحون دهد؟
همچو قدسی شهرهام در عشق لیلیطلعتان
شهرت من یاد از رسوایی مجنون دهد
بی لب لعلت، می گلرنگ طعم خون دهد
نقد دل آوردهام، بنما جمال خویش را
تا نبیند دلربایی چون تو، کس دل چون دهد؟
دیده گردد خشک، اگر بر داغ دل مرهم نهم
چشمه را چون لای گیرد، نم کجا بیرون دهد؟
طالع عاشق ندارد یک دعای مستجاب
چند ورد صبحگاهم زحمت گردون دهد؟
از شکاف سینه دل را میکنم از خون تهی
صبر آنم کو، که دل از دیده خون بیرون کند؟
از وصال خود مکن منعم، چه کم خواهد شدن
تشنهای را گردم آبی کس از جیحون دهد؟
همچو قدسی شهرهام در عشق لیلیطلعتان
شهرت من یاد از رسوایی مجنون دهد