عبارات مورد جستجو در ۵۳۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۲
ببسته است پری نهانییی پایم
ز بند اوست که من در میان غوغایم
ز کوه قافم من، که غریب اطرافم
به صورتم چو کبوتر، به خلق عنقایم
کبوترم چو شود صید چنگ باز اجل
از آن سپس پر عنقای روح بگشایم
ز آفتاب خرد گر چه پشت من گرم است
برای سایهنشینان چو خیمه برپایم
چو ابن وقت بود، دامن پدر گیرد
چه صوفیآم که به سودای دی و فردایم؟
مرا چو پرده درآویختی برین درگاه
هم از برای برآویختن نمیشایم
ز لطف توست که از جغدیام برآوردی
چو طوطیان ز کف تو شکر همیخایم
اگر ز جود کف تو به بحر راه برم
تمام گوهر هستی خویش بنمایم
شکار درک نیم من ورای ادارکم
به پای وهم نیم من، درازپهنایم
سخن به جای بمان، خویش بین، کجایی تو؟
مرا بجوی همان جا که من همان جایم
ز بند اوست که من در میان غوغایم
ز کوه قافم من، که غریب اطرافم
به صورتم چو کبوتر، به خلق عنقایم
کبوترم چو شود صید چنگ باز اجل
از آن سپس پر عنقای روح بگشایم
ز آفتاب خرد گر چه پشت من گرم است
برای سایهنشینان چو خیمه برپایم
چو ابن وقت بود، دامن پدر گیرد
چه صوفیآم که به سودای دی و فردایم؟
مرا چو پرده درآویختی برین درگاه
هم از برای برآویختن نمیشایم
ز لطف توست که از جغدیام برآوردی
چو طوطیان ز کف تو شکر همیخایم
اگر ز جود کف تو به بحر راه برم
تمام گوهر هستی خویش بنمایم
شکار درک نیم من ورای ادارکم
به پای وهم نیم من، درازپهنایم
سخن به جای بمان، خویش بین، کجایی تو؟
مرا بجوی همان جا که من همان جایم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۹
ای عاشقان ای عاشقان هنگام کوچ است از جهان
در گوش جانم میرسد، طبل رحیل از آسمان
نک ساربان برخاسته، قطارها آراسته
از ما حلالی خواسته، چه خفتهاید ای کاروان؟
این بانگها از پیش و پس بانگ رحیل است و جرس
هر لحظهیی نفس و نفس سر میکشد در لامکان
زین شمعهای سرنگون، زین پردههای نیلگون
خلقی عجب آید برون، تا غیبها گردد عیان
زین چرخ دولابی تو را، آمد گران خوابی تو را
فریاد ازین عمر سبک، زنهار ازین خواب گران
ای دل سوی دلدار شو، ای یار سوی یار شو
ای پاسبان بیدار شو، خفته نشاید پاسبان
هر سوی شمع و مشعله، هر سوی بانگ و مشغله
کامشب جهان حامله، زاید جهان جاودان
تو گل بدی و دل شدی، جاهل بدی عاقل شدی
آن کو کشیدت این چنین، آن سو کشاند کش کشان
اندر کشاکشهای او، نوش است ناخوشهای او
آب است آتشهای او، بر وی مکن رو را گران
در جان نشستن کار او، توبه شکستن کار او
از حیلهٔ بسیار او، این ذرهها لرزاندلان
ای ریش خند رخنه جه، یعنی منم سالار ده
تا کی جهی گردن بنه، ورنی کشندت چون کمان
تخم دغل میکاشتی، افسوسها میداشتی
حق را عدم پنداشتی، اکنون ببین ای قلتبان
ای خر به کاه اولیتری، دیگی سیاه اولیتری
در قعر چاه اولیتری، ای ننگ خانه و خاندان
در من کسی دیگر بود، کین خشمها از وی جهد
گر آب سوزانی کند، زآتش بود، این را بدان
در کف ندارم سنگ من، با کس ندارم جنگ من
با کس نگیرم تنگ من، زیرا خوشم چون گلستان
پس خشم من زان سر بود، وز عالم دیگر بود
این سو جهان، آن سو جهان، بنشسته من بر آستان
بر آستان آن کس بود، کو ناطق اخرس بود
این رمز گفتی بس بود، دیگر مگو، درکش زبان
در گوش جانم میرسد، طبل رحیل از آسمان
نک ساربان برخاسته، قطارها آراسته
از ما حلالی خواسته، چه خفتهاید ای کاروان؟
این بانگها از پیش و پس بانگ رحیل است و جرس
هر لحظهیی نفس و نفس سر میکشد در لامکان
زین شمعهای سرنگون، زین پردههای نیلگون
خلقی عجب آید برون، تا غیبها گردد عیان
زین چرخ دولابی تو را، آمد گران خوابی تو را
فریاد ازین عمر سبک، زنهار ازین خواب گران
ای دل سوی دلدار شو، ای یار سوی یار شو
ای پاسبان بیدار شو، خفته نشاید پاسبان
هر سوی شمع و مشعله، هر سوی بانگ و مشغله
کامشب جهان حامله، زاید جهان جاودان
تو گل بدی و دل شدی، جاهل بدی عاقل شدی
آن کو کشیدت این چنین، آن سو کشاند کش کشان
اندر کشاکشهای او، نوش است ناخوشهای او
آب است آتشهای او، بر وی مکن رو را گران
در جان نشستن کار او، توبه شکستن کار او
از حیلهٔ بسیار او، این ذرهها لرزاندلان
ای ریش خند رخنه جه، یعنی منم سالار ده
تا کی جهی گردن بنه، ورنی کشندت چون کمان
تخم دغل میکاشتی، افسوسها میداشتی
حق را عدم پنداشتی، اکنون ببین ای قلتبان
ای خر به کاه اولیتری، دیگی سیاه اولیتری
در قعر چاه اولیتری، ای ننگ خانه و خاندان
در من کسی دیگر بود، کین خشمها از وی جهد
گر آب سوزانی کند، زآتش بود، این را بدان
در کف ندارم سنگ من، با کس ندارم جنگ من
با کس نگیرم تنگ من، زیرا خوشم چون گلستان
پس خشم من زان سر بود، وز عالم دیگر بود
این سو جهان، آن سو جهان، بنشسته من بر آستان
بر آستان آن کس بود، کو ناطق اخرس بود
این رمز گفتی بس بود، دیگر مگو، درکش زبان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۴
چه دانی تو خراباتی که هست از شش جهت بیرون؟
خرابات قدیم است آن و تو نو آمده اکنون
نباشد مرغ خودبین را به باغ بیخودان پروا
نشد مجنون آن لیلی به جز لیلی صد مجنون
هزاران مجلس است آن سو و این مجلس از آن سوتر
که این بیچون تر است اندر میان عالم بیچون
ببین جانهای آن شیران در آن بیشه زاجل لرزان
کزان شیر اجل شیران نمیمیزند الا خون
بسی سیمرغ ربانی که تسبیحش اناالحق شد
بسوزد پر و بال او اگر یک پر زند آن سون
وزیر و حاجب و محمود ایازی را شده چاکر
که آن جا کو قدم دارد بود سرهای مردان دون
تو معذوری در انکارت که آن جا میشود حیران
جنید و شیخ بسطامی شقیق و کرخی و ذاالنون
ازیرا راه نتوان برد سوی آفتاب ای جان
مگر کان آفتاب از خود برآید سوی این هامون
مگر هم لطف شمس الدین تبریزیت برهاند
وگرنی این غزل میخوان و بر خود میدم این افسون
خرابات قدیم است آن و تو نو آمده اکنون
نباشد مرغ خودبین را به باغ بیخودان پروا
نشد مجنون آن لیلی به جز لیلی صد مجنون
هزاران مجلس است آن سو و این مجلس از آن سوتر
که این بیچون تر است اندر میان عالم بیچون
ببین جانهای آن شیران در آن بیشه زاجل لرزان
کزان شیر اجل شیران نمیمیزند الا خون
بسی سیمرغ ربانی که تسبیحش اناالحق شد
بسوزد پر و بال او اگر یک پر زند آن سون
وزیر و حاجب و محمود ایازی را شده چاکر
که آن جا کو قدم دارد بود سرهای مردان دون
تو معذوری در انکارت که آن جا میشود حیران
جنید و شیخ بسطامی شقیق و کرخی و ذاالنون
ازیرا راه نتوان برد سوی آفتاب ای جان
مگر کان آفتاب از خود برآید سوی این هامون
مگر هم لطف شمس الدین تبریزیت برهاند
وگرنی این غزل میخوان و بر خود میدم این افسون
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۱
ای برادر تو چه مرغی؟ خویشتن را بازبین
گر تو دست آموز شاهی، خویشتن را باز بین
هر که انبازی برید از خویش، آن بازی مدان
در جهان او را چو حق، بیمثل و بیانباز بین
زآفتابی کافتاب آسمان یک جام اوست
ذرهها و قطرهها را مست و دست انداز بین
چون که قبلهی شاه یابی، قبلهٔ اقبال شو
چون دو دم خوردی ز جامش، بخت را دمساز بین
گفتم ای اکسیر بنما، مس را چون زر کنی؟
رو به صرافان دل آورد، گفتا گاز بین
گفتمش چون زنده کردی مرغ ابراهیم را؟
گفت پر و بال برکن، هم کنون پرواز بین
گفتم از آغاز مرغ روح ما بیپر بدست
گفت هین، بشکن قفص، آغاز بیآغاز بین
زان فروبسته دمی کت همدم و همراز نیست
چشم بگشا هر دمی، همراز بین، همراز بین
این دمی چندی که زد جان تو در سوز و نیاز
چون دم عیسی به حضرت زنده و باساز بین
خاک خواری را بمان، چون خاک خواری پیشه گیر
خاک را از بعد خواری در چمن اعزاز بین
گر تو دست آموز شاهی، خویشتن را باز بین
هر که انبازی برید از خویش، آن بازی مدان
در جهان او را چو حق، بیمثل و بیانباز بین
زآفتابی کافتاب آسمان یک جام اوست
ذرهها و قطرهها را مست و دست انداز بین
چون که قبلهی شاه یابی، قبلهٔ اقبال شو
چون دو دم خوردی ز جامش، بخت را دمساز بین
گفتم ای اکسیر بنما، مس را چون زر کنی؟
رو به صرافان دل آورد، گفتا گاز بین
گفتمش چون زنده کردی مرغ ابراهیم را؟
گفت پر و بال برکن، هم کنون پرواز بین
گفتم از آغاز مرغ روح ما بیپر بدست
گفت هین، بشکن قفص، آغاز بیآغاز بین
زان فروبسته دمی کت همدم و همراز نیست
چشم بگشا هر دمی، همراز بین، همراز بین
این دمی چندی که زد جان تو در سوز و نیاز
چون دم عیسی به حضرت زنده و باساز بین
خاک خواری را بمان، چون خاک خواری پیشه گیر
خاک را از بعد خواری در چمن اعزاز بین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۲
عاشقا دو چشم بگشا، چار جو در خود ببین
جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و انگبین
عاشقا در خویش بنگر، سخرهٔ مردم مشو
تا فلان گوید چنان و آن فلان گوید چنین
من غلام آن گل بینا که فارغ باشد او
کان فلانم خار خواند و آن فلانم یاسمین
دیده بگشا، زین سپس با دیدهٔ مردم مرو
کان فلانت گبر گوید، وان فلانت مرد دین
ای خدا داده تو را چشم بصیرت از کرم
کز خمارش سجده آرد شهپر روح الامین
چشم نرگس را مبند و چشم کرکس را مگیر
چشم اول را مبند و چشم احول را مبین
عاشقان صورتی در صورتی افتاده اند
چون مگس کز شهد افتد در طغار دوغگین
شاد باش ای عشق باز ذوالجلال سرمدی
با چنان پرها چه غم باشد تو را از آب و طین
گر همیخواهی که جبریلت شود بنده، برو
سجدهیی کن پیش آدم زود ای دیو لعین
بادیهی خون خوار اگر واقف شدی از کعبه ام
هر طرف گلشن نمودی، هر طرف ماء معین
ای به نظارهی بد و نیک کسان درمانده
چون بدین راضی شدی؟ یارب تو را بادا معین
چون امانتهای حق را آسمان طاقت نداشت
شمس تبریزی چگونه گستریدش در زمین؟
جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و انگبین
عاشقا در خویش بنگر، سخرهٔ مردم مشو
تا فلان گوید چنان و آن فلان گوید چنین
من غلام آن گل بینا که فارغ باشد او
کان فلانم خار خواند و آن فلانم یاسمین
دیده بگشا، زین سپس با دیدهٔ مردم مرو
کان فلانت گبر گوید، وان فلانت مرد دین
ای خدا داده تو را چشم بصیرت از کرم
کز خمارش سجده آرد شهپر روح الامین
چشم نرگس را مبند و چشم کرکس را مگیر
چشم اول را مبند و چشم احول را مبین
عاشقان صورتی در صورتی افتاده اند
چون مگس کز شهد افتد در طغار دوغگین
شاد باش ای عشق باز ذوالجلال سرمدی
با چنان پرها چه غم باشد تو را از آب و طین
گر همیخواهی که جبریلت شود بنده، برو
سجدهیی کن پیش آدم زود ای دیو لعین
بادیهی خون خوار اگر واقف شدی از کعبه ام
هر طرف گلشن نمودی، هر طرف ماء معین
ای به نظارهی بد و نیک کسان درمانده
چون بدین راضی شدی؟ یارب تو را بادا معین
چون امانتهای حق را آسمان طاقت نداشت
شمس تبریزی چگونه گستریدش در زمین؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۸
جان و سر تو ای پسر، نیست کسی به پای تو
آینه بین، به خود نگر، کیست دگر ورای تو؟
بوسه بده به روی خود، راز بگو به گوش خود
هم تو ببین جمال خود، هم تو بگو ثنای تو
نیست مجاز راز تو، نیست گزاف ناز تو
راز برای گوش تو، ناز تو هم برای تو
خیز ز پیشم ای خرد، تا برهم ز نیک و بد
خیز دلا تو نیز هم، تا نکنم سزای تو
هم پدری و هم پسر، هم تو نیی و هم شکر
کیست کسی بگو دگر؟ کیست کسی به جای تو؟
بسته لب تو، برگشا چیست عقیق بیبها
کان عقیق هم تویی، من چه دهم بهای تو؟
سایهٔ توست ای پسر، هر چه برست ای پسر
سایه فکند ای پسر، در دو جهان همای تو
آینه بین، به خود نگر، کیست دگر ورای تو؟
بوسه بده به روی خود، راز بگو به گوش خود
هم تو ببین جمال خود، هم تو بگو ثنای تو
نیست مجاز راز تو، نیست گزاف ناز تو
راز برای گوش تو، ناز تو هم برای تو
خیز ز پیشم ای خرد، تا برهم ز نیک و بد
خیز دلا تو نیز هم، تا نکنم سزای تو
هم پدری و هم پسر، هم تو نیی و هم شکر
کیست کسی بگو دگر؟ کیست کسی به جای تو؟
بسته لب تو، برگشا چیست عقیق بیبها
کان عقیق هم تویی، من چه دهم بهای تو؟
سایهٔ توست ای پسر، هر چه برست ای پسر
سایه فکند ای پسر، در دو جهان همای تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۹
در خانهٔ دل ای جان آن کیست ایستاده؟
بر تخت شه که باشد جز شاه و شاه زاده؟
کرده به دست اشارت کز من بگو چه خواهی؟
مخمور می چه خواهد جز نقل و جام و باده؟
نقلی ز دل معلق، جامی ز نور مطلق
در خلوت هوالحق، بزم ابد نهاده
ای بس دغل فروشان، دربزم باده نوشان
هش دار تا نیفتی، ای مرد نرم و ساده
در حلقهٔ قلاشی، زنهار تا نباشی
چون غنچه چشم بسته، چون گل دهان گشاده
چون آینه است عالم، نقش کمال عشق است
ای مردمان که دیدهست جزوی ز کل زیاده؟
چون سبزه شو پیاده، زیرا درین گلستان
دلبر چو گل سوار است، باقی همه پیاده
هم تیغ و هم کشنده، هم کشته هم کشنده
هم جمله عقل گشته، هم عقل باد داده
آن شه صلاح دین است، کو پایدار بادا
دست عطاش دایم در گردنم قلاده
بر تخت شه که باشد جز شاه و شاه زاده؟
کرده به دست اشارت کز من بگو چه خواهی؟
مخمور می چه خواهد جز نقل و جام و باده؟
نقلی ز دل معلق، جامی ز نور مطلق
در خلوت هوالحق، بزم ابد نهاده
ای بس دغل فروشان، دربزم باده نوشان
هش دار تا نیفتی، ای مرد نرم و ساده
در حلقهٔ قلاشی، زنهار تا نباشی
چون غنچه چشم بسته، چون گل دهان گشاده
چون آینه است عالم، نقش کمال عشق است
ای مردمان که دیدهست جزوی ز کل زیاده؟
چون سبزه شو پیاده، زیرا درین گلستان
دلبر چو گل سوار است، باقی همه پیاده
هم تیغ و هم کشنده، هم کشته هم کشنده
هم جمله عقل گشته، هم عقل باد داده
آن شه صلاح دین است، کو پایدار بادا
دست عطاش دایم در گردنم قلاده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۳
بیا ای عارف مطرب چه باشد گر ز خوش خویی
چو شعری نور افشانی و زان اشعار بر گویی؟
به جان جملهٔ مردان، به درد جمله بادردان
که برگو تا چه میخواهی، وزین حیران چه میجویی
ازان روی چو ماه او، ز عشق حسن خواه او
بیاموزید ای خوبان، رخ افروزی و مه رویی
ازان چشم سیاه او، وزان زلف سه تاه او
الا ای اهل هندستان، بیاموزید هندویی
زغمزهی تیراندازش، کرشمهی ساحری سازش
هلا هاروت و ماروتم، بیاموزید جادویی
ایا اصحاب و خلوتیان، شده دل را چنان جویان
ز لعل جان فزای او بیاموزید دلجویی
زخرمنگاه شش گوشه، نخواهی یافتن خوشه
روان شو سوی بیسویان، رها کن رسم شش سویی
همه عالم زتو نالان، تو باری از چه مینالی؟
چو از تو کم نشد یک مو، نمیدانم چه میمویی
فدایم آن کبوتر را که بر بام تو میپرد
کجایی ای سگ مقبل، که اهل آنچنان کویی؟
چو آن عمر عزیز آمد، چرا عشرت نمیسازی؟
چو آن استاد جان آمد، چرا تخته نمیشویی؟
درین دام است آن آهو، تو در صحرا چه میگردی؟
گهر در خانه گم کردی، به هر ویران چه میپویی؟
به هر روزی درین خانه یکی حجرهی نوی یابی
تو یک تو نیستی ای جان، تفحص کن که صد تویی
اگر کفری وگر دینی، اگر مهری وگر کینی
همو را بین، همو را دان، یقین میدان که با اویی
بماند آن نادره دستان، ولیکن ساقی مستان
گرفت این دم گلوی من که بفشارم گر افزویی
چو شعری نور افشانی و زان اشعار بر گویی؟
به جان جملهٔ مردان، به درد جمله بادردان
که برگو تا چه میخواهی، وزین حیران چه میجویی
ازان روی چو ماه او، ز عشق حسن خواه او
بیاموزید ای خوبان، رخ افروزی و مه رویی
ازان چشم سیاه او، وزان زلف سه تاه او
الا ای اهل هندستان، بیاموزید هندویی
زغمزهی تیراندازش، کرشمهی ساحری سازش
هلا هاروت و ماروتم، بیاموزید جادویی
ایا اصحاب و خلوتیان، شده دل را چنان جویان
ز لعل جان فزای او بیاموزید دلجویی
زخرمنگاه شش گوشه، نخواهی یافتن خوشه
روان شو سوی بیسویان، رها کن رسم شش سویی
همه عالم زتو نالان، تو باری از چه مینالی؟
چو از تو کم نشد یک مو، نمیدانم چه میمویی
فدایم آن کبوتر را که بر بام تو میپرد
کجایی ای سگ مقبل، که اهل آنچنان کویی؟
چو آن عمر عزیز آمد، چرا عشرت نمیسازی؟
چو آن استاد جان آمد، چرا تخته نمیشویی؟
درین دام است آن آهو، تو در صحرا چه میگردی؟
گهر در خانه گم کردی، به هر ویران چه میپویی؟
به هر روزی درین خانه یکی حجرهی نوی یابی
تو یک تو نیستی ای جان، تفحص کن که صد تویی
اگر کفری وگر دینی، اگر مهری وگر کینی
همو را بین، همو را دان، یقین میدان که با اویی
بماند آن نادره دستان، ولیکن ساقی مستان
گرفت این دم گلوی من که بفشارم گر افزویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۴
شنیدم کاشتری گم شد، ز کردی در بیابانی
بسی اشتر بجست از هر سوی کرد بیابانی
چو اشتر را ندید، از غم بخفت اندر کنار ره
دلش از حسرت اشتر میان صد پریشانی
در آخر چون درآمد شب، بجست از خواب و دل پر غم
برآمد گوی مه تابان، ز روی چرخ چوگانی
به نور مه بدید اشتر، میان راه استاده
زشادی آمدش گریه، بسان ابر نیسانی
رخ اندر ماه روشن کرد و گفتا چون دهم شرحت؟
که هم خوبی و نیکویی و هم زیبا و تابانی
خداوندا درین منزل برافروز از کرم نوری
که تا گم کردهٔ خود را بیابد عقل انسانی
شب قدر است در جانت، چرا قدرش نمیدانی؟
تو را میشورد او هر دم، چرا او را نشورانی؟
تو را دیوانه کردهست او، قرار جانت بردهست او
غم جان تو خوردهست او، چرا در جانش ننشانی؟
چو او آب است و تو جویی، چرا خود را نمیجویی؟
چو او مشک است و تو بویی، چرا خود را نیفشانی؟
بسی اشتر بجست از هر سوی کرد بیابانی
چو اشتر را ندید، از غم بخفت اندر کنار ره
دلش از حسرت اشتر میان صد پریشانی
در آخر چون درآمد شب، بجست از خواب و دل پر غم
برآمد گوی مه تابان، ز روی چرخ چوگانی
به نور مه بدید اشتر، میان راه استاده
زشادی آمدش گریه، بسان ابر نیسانی
رخ اندر ماه روشن کرد و گفتا چون دهم شرحت؟
که هم خوبی و نیکویی و هم زیبا و تابانی
خداوندا درین منزل برافروز از کرم نوری
که تا گم کردهٔ خود را بیابد عقل انسانی
شب قدر است در جانت، چرا قدرش نمیدانی؟
تو را میشورد او هر دم، چرا او را نشورانی؟
تو را دیوانه کردهست او، قرار جانت بردهست او
غم جان تو خوردهست او، چرا در جانش ننشانی؟
چو او آب است و تو جویی، چرا خود را نمیجویی؟
چو او مشک است و تو بویی، چرا خود را نیفشانی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۰
ای دل به ادب بنشین، برخیز ز بدخویی
زیرا به ادب یابی آن چیز که میگویی
حاشا که چنان سودا،یابند بدین صفرا
هیهات چنان رویییابند به بیرویی
در عین نظر بنشین، چون مردمک دیده
در خویش بجو ای دل آن چیز که میجویی
بگریز ز همسایه، گر سایه نمیخواهی
در خود منگر، زیرا در دیدهٔ خود مویی
گر غرقهٔ دریایی، این خاک چه پیمایی؟
ور بر لب دریایی، چون روی نمیشویی؟
زیرا به ادب یابی آن چیز که میگویی
حاشا که چنان سودا،یابند بدین صفرا
هیهات چنان رویییابند به بیرویی
در عین نظر بنشین، چون مردمک دیده
در خویش بجو ای دل آن چیز که میجویی
بگریز ز همسایه، گر سایه نمیخواهی
در خود منگر، زیرا در دیدهٔ خود مویی
گر غرقهٔ دریایی، این خاک چه پیمایی؟
ور بر لب دریایی، چون روی نمیشویی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۰
مگریز ز آتش، که چنین خام بمانی
گر بجهی ازین حلقه، دران دام بمانی
مگریز زیاران، تو چو باران و مکش سر
گر سر کشی، سرگشتهٔ ایام بمانی
با دوست وفا کن، که وفا وام الست است
ترسم که بمیری و درین وام بمانی
بگرفت تو را تاسه و حال تو چنان است
کز عجز تو در تاسهٔ حمام بمانی
میترسی ازین سر که تو داری و ازین خو
کان سر تو به رنجوری سرسام بمانی
با ما تو یکی کن سر، زیرا سر وقت است
تا همچو سران شاد سرانجام بمانی
گر بجهی ازین حلقه، دران دام بمانی
مگریز زیاران، تو چو باران و مکش سر
گر سر کشی، سرگشتهٔ ایام بمانی
با دوست وفا کن، که وفا وام الست است
ترسم که بمیری و درین وام بمانی
بگرفت تو را تاسه و حال تو چنان است
کز عجز تو در تاسهٔ حمام بمانی
میترسی ازین سر که تو داری و ازین خو
کان سر تو به رنجوری سرسام بمانی
با ما تو یکی کن سر، زیرا سر وقت است
تا همچو سران شاد سرانجام بمانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۰
چرا ز اندیشهیی بیچاره گشتی؟
فرورفتی به خود، غم خواره گشتی؟
تو را من پاره پاره جمع کردم
چرا از وسوسه صد پاره گشتی؟
ز دارالملک عشقم رخت بردی
درین غربت چنین آواره گشتی
زمین را بهر تو گهواره کردم
فسردهی تختهٔ گهواره گشتی
روان کردم ز سنگت آب حیوان
به سوی خشک رفتی، خاره گشتی
تویی فرزند جان، کار تو عشق است
چرا رفتی تو و هرکاره گشتی؟
ازان خانه که تو صد زخم خوردی
به گرد آن در و درساره گشتی؟
دران خانه که صد حلوا چشیدی
نگشتی مطمئن، اماره گشتی
خمش کن، گفت هشیاریت آرد
نه مست غمزهٔ خماره گشتی؟
فرورفتی به خود، غم خواره گشتی؟
تو را من پاره پاره جمع کردم
چرا از وسوسه صد پاره گشتی؟
ز دارالملک عشقم رخت بردی
درین غربت چنین آواره گشتی
زمین را بهر تو گهواره کردم
فسردهی تختهٔ گهواره گشتی
روان کردم ز سنگت آب حیوان
به سوی خشک رفتی، خاره گشتی
تویی فرزند جان، کار تو عشق است
چرا رفتی تو و هرکاره گشتی؟
ازان خانه که تو صد زخم خوردی
به گرد آن در و درساره گشتی؟
دران خانه که صد حلوا چشیدی
نگشتی مطمئن، اماره گشتی
خمش کن، گفت هشیاریت آرد
نه مست غمزهٔ خماره گشتی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۲
دلا رو رو، همان خون شو که بودی
بدان صحرا و هامون شو که بودی
درین خاکستر هستی چو غلطی؟
در آتشدان و کانون شو که بودی
درین چون شد چگونه، چند مانی؟
بدان تصریف بیچون شو که بودی
نه گاوی، که کشی بیگار گردون
بران بالای گردون شو که بودی
درین کاهش چو بیماران دقی
به عمر روزافزون شو که بودی
زبون طب افلاطون چه باشی؟
فلاطون فلاطون شو که بودی
ایم هو کی، اسیرانه چه باشی؟
همان سلطان و بارون شو که بودی
اگر رویین تنی، جسم آفت توست
همان جان فریدون شو که بودی
همان اقبال و دولت بین، که دیدی
همان بخت همایون شو که بودی
رها کن نظم کردن درها را
به دریا در مکنون شو که بودی
بدان صحرا و هامون شو که بودی
درین خاکستر هستی چو غلطی؟
در آتشدان و کانون شو که بودی
درین چون شد چگونه، چند مانی؟
بدان تصریف بیچون شو که بودی
نه گاوی، که کشی بیگار گردون
بران بالای گردون شو که بودی
درین کاهش چو بیماران دقی
به عمر روزافزون شو که بودی
زبون طب افلاطون چه باشی؟
فلاطون فلاطون شو که بودی
ایم هو کی، اسیرانه چه باشی؟
همان سلطان و بارون شو که بودی
اگر رویین تنی، جسم آفت توست
همان جان فریدون شو که بودی
همان اقبال و دولت بین، که دیدی
همان بخت همایون شو که بودی
رها کن نظم کردن درها را
به دریا در مکنون شو که بودی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۶
به تن این جا، به باطن در چه کاری؟
شکاری میکنی، یا تو شکاری؟
کزو در آینه ساعت به ساعت
همیتابد عجب نقش و نگاری
مثال باز سلطان است هر نقش
شکار است او و میجوید شکاری
چه ساکن مینماید صورت تو
درون پرده تو بس بیقراری
لباست بر لب جوی و تو غرقه
ازین غرقه، عجب سر چون برآری؟
حریفت حاضر است آن جا که هستی
ولیکن گر بگوید، شرم داری
به هر شیوه که گردد شاخ رقصان
نباشد غایب از باد بهاری
مجه تو سو به سو ای شاخ ازین باد
نمیدانی کزین با دست یاری؟
به صد دستان به کار توست این باد
تو را خود نیست خوی حق گزاری
ازویابی به آخر هر مرادی
همو مستی دهد، هم هوشیاری
بپرس او کیست؟ شمس الدین تبریز
به جز در عشق او، تا سر نخاری
شکاری میکنی، یا تو شکاری؟
کزو در آینه ساعت به ساعت
همیتابد عجب نقش و نگاری
مثال باز سلطان است هر نقش
شکار است او و میجوید شکاری
چه ساکن مینماید صورت تو
درون پرده تو بس بیقراری
لباست بر لب جوی و تو غرقه
ازین غرقه، عجب سر چون برآری؟
حریفت حاضر است آن جا که هستی
ولیکن گر بگوید، شرم داری
به هر شیوه که گردد شاخ رقصان
نباشد غایب از باد بهاری
مجه تو سو به سو ای شاخ ازین باد
نمیدانی کزین با دست یاری؟
به صد دستان به کار توست این باد
تو را خود نیست خوی حق گزاری
ازویابی به آخر هر مرادی
همو مستی دهد، هم هوشیاری
بپرس او کیست؟ شمس الدین تبریز
به جز در عشق او، تا سر نخاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۸
خبریست نورسیده، تو مگر خبر نداری؟
جگر حسود خون شد، تو مگر جگر نداری؟
قمریست رو نموده، پر نور برگشوده
دل و چشم وام بستان ز کسی، اگر نداری
عجب از کمان پنهان، شب و روز تیرپران
بسپار جان به تیرش، چه کنی، سپر نداری
مس هستیات چو موسی، نه ز کیمیاش زر شد؟
چه غم است اگر چو قارون، به جوال زر نداری؟
به درون توست مصری، که تویی شکرستانش
چه غم است اگر ز بیرون مدد شکر نداری؟
شدهیی غلام صورت، به مثال بت پرستان
تو چو یوسفی، ولیکن، به درون نظر نداری
به خدا جمال خود را چو در آینه ببینی
بت خویش هم تو باشی، به کسی گذر نداری
خردا نه ظالمی تو، که ورا چو ماه گویی؟
زچه روش ماه گویی، تو مگر بصر نداری؟
سر توست چون چراغی، بگرفته شش فتیله
همه شش زچیست روشن، اگر آن شرر نداری؟
تن توست همچو اشتر، که برد به کعبهٔ دل
ز خری به حج نرفتی، نه ازان که خر نداری
تو به کعبه گر نرفتی، بکشاندت سعادت
مگریز ای فضولی، که زحق عبر نداری
جگر حسود خون شد، تو مگر جگر نداری؟
قمریست رو نموده، پر نور برگشوده
دل و چشم وام بستان ز کسی، اگر نداری
عجب از کمان پنهان، شب و روز تیرپران
بسپار جان به تیرش، چه کنی، سپر نداری
مس هستیات چو موسی، نه ز کیمیاش زر شد؟
چه غم است اگر چو قارون، به جوال زر نداری؟
به درون توست مصری، که تویی شکرستانش
چه غم است اگر ز بیرون مدد شکر نداری؟
شدهیی غلام صورت، به مثال بت پرستان
تو چو یوسفی، ولیکن، به درون نظر نداری
به خدا جمال خود را چو در آینه ببینی
بت خویش هم تو باشی، به کسی گذر نداری
خردا نه ظالمی تو، که ورا چو ماه گویی؟
زچه روش ماه گویی، تو مگر بصر نداری؟
سر توست چون چراغی، بگرفته شش فتیله
همه شش زچیست روشن، اگر آن شرر نداری؟
تن توست همچو اشتر، که برد به کعبهٔ دل
ز خری به حج نرفتی، نه ازان که خر نداری
تو به کعبه گر نرفتی، بکشاندت سعادت
مگریز ای فضولی، که زحق عبر نداری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۰
منگر به هر گدایی، که تو خاص ازان مایی
مفروش خویش ارزان، که تو بس گران بهایی
به عصا شکاف دریا، که تو موسی زمانی
بدران قبای مه را، که ز نور مصطفایی
بشکن سبوی خوبان، که تو یوسف جمالی
چو مسیح، دم روان کن، که تو نیز از آن هوایی
به صف اندرآی تنها، که سفندیار وقتی
در خیبر است، برکن، که علی مرتضایی
بستان ز دیو خاتم، که تویی به جان سلیمان
بشکن سپاه اختر، که تو آفتاب رایی
چو خلیل رو در آتش، که تو خالصی و دلخوش
چو خضر خور آب حیوان، که تو جوهر بقایی
بسکل ز بیاصولان، مشنو فریب غولان
که تو از شریف اصلی، که تو از بلند جایی
تو به روح بیزوالی، ز درونه با جمالی
تو از آن ذوالجلالی، تو زپرتو خدایی
تو هنوز ناپدیدی، ز جمال خود چه دیدی؟
سحری چو آفتابی، زدرون خود برآیی
تو چنین نهان، دریغی، که مهی به زیر میغی
بدران تو میغ تن را، که مهی و خوش لقایی
چو تو لعل کان ندارد، چو تو جان جهان ندارد
که جهان کاهش است این و تو جان جان فزایی
تو چو تیغ ذوالفقاری، تن تو غلاف چوبین
اگر این غلاف بشکست، تو شکسته دل چرایی؟
تو چو باز پای بسته، تن تو چو کنده برپا
تو به چنگ خویش باید که گره زپا گشایی
چه خوش است زر خالص، چو به آتش اندر آید
چو کند درون آتش هنر و گهرنمایی
مگریز ای برادر، تو ز شعلههای آذر
زبرای امتحان را چه شود اگر درآیی؟
به خدا تو را نسوزد، رخ تو چو زر فروزد
که خلیل زادهیی تو، ز قدیم آشنایی
تو ز خاک سر برآور، که درخت سربلندی
تو بپر به قاف قربت، که شریف تر همایی
زغلاف خود برون آ، که تو تیغ آبداری
زکمین کان برون آ، که تو نقد بس روایی
شکری، شکرفشان کن، که تو قند، نوش قندی
بنواز نای دولت، که عظیم خوش نوایی
مفروش خویش ارزان، که تو بس گران بهایی
به عصا شکاف دریا، که تو موسی زمانی
بدران قبای مه را، که ز نور مصطفایی
بشکن سبوی خوبان، که تو یوسف جمالی
چو مسیح، دم روان کن، که تو نیز از آن هوایی
به صف اندرآی تنها، که سفندیار وقتی
در خیبر است، برکن، که علی مرتضایی
بستان ز دیو خاتم، که تویی به جان سلیمان
بشکن سپاه اختر، که تو آفتاب رایی
چو خلیل رو در آتش، که تو خالصی و دلخوش
چو خضر خور آب حیوان، که تو جوهر بقایی
بسکل ز بیاصولان، مشنو فریب غولان
که تو از شریف اصلی، که تو از بلند جایی
تو به روح بیزوالی، ز درونه با جمالی
تو از آن ذوالجلالی، تو زپرتو خدایی
تو هنوز ناپدیدی، ز جمال خود چه دیدی؟
سحری چو آفتابی، زدرون خود برآیی
تو چنین نهان، دریغی، که مهی به زیر میغی
بدران تو میغ تن را، که مهی و خوش لقایی
چو تو لعل کان ندارد، چو تو جان جهان ندارد
که جهان کاهش است این و تو جان جان فزایی
تو چو تیغ ذوالفقاری، تن تو غلاف چوبین
اگر این غلاف بشکست، تو شکسته دل چرایی؟
تو چو باز پای بسته، تن تو چو کنده برپا
تو به چنگ خویش باید که گره زپا گشایی
چه خوش است زر خالص، چو به آتش اندر آید
چو کند درون آتش هنر و گهرنمایی
مگریز ای برادر، تو ز شعلههای آذر
زبرای امتحان را چه شود اگر درآیی؟
به خدا تو را نسوزد، رخ تو چو زر فروزد
که خلیل زادهیی تو، ز قدیم آشنایی
تو ز خاک سر برآور، که درخت سربلندی
تو بپر به قاف قربت، که شریف تر همایی
زغلاف خود برون آ، که تو تیغ آبداری
زکمین کان برون آ، که تو نقد بس روایی
شکری، شکرفشان کن، که تو قند، نوش قندی
بنواز نای دولت، که عظیم خوش نوایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۳
وقت آن شد که بدان روح فزا آمیزی
مرغ زیرک شوی و خوش به دو پا آویزی
سینه بگشا چو درختان، به سوی باد بهار
زان که زهر است تو را بادروی پاییزی
به شکرخندهٔ معنی، تو شکر شو همگی
در صفات ترشی خواجه چرا بستیزی؟
زیر دیوار وجود تو، تویی گنج گهر
گنج ظاهر شود ارتو زمیان برخیزی
آن قراضهی ازلی، ریخته در خاک تن است
کو قراضهی تک غلبیر تو گر میبیزی؟
تیغ جانی تو برآور ز نیام بدنت
که دو نیمه کند او قرص قمر از تیزی
تیغ در دست درآ، در سر میدان ابد
از شب و روز برون تاز، چو بر شبدیزی
آب حیوان بکش از چشمه به سوی دل خود
زان که در خلقت جان، بر مثل کاریزی
ورنتانی، به گریز آ بر شه شمس الدین
کو به جان هست زعرش و به بدن تبریزی
مرغ زیرک شوی و خوش به دو پا آویزی
سینه بگشا چو درختان، به سوی باد بهار
زان که زهر است تو را بادروی پاییزی
به شکرخندهٔ معنی، تو شکر شو همگی
در صفات ترشی خواجه چرا بستیزی؟
زیر دیوار وجود تو، تویی گنج گهر
گنج ظاهر شود ارتو زمیان برخیزی
آن قراضهی ازلی، ریخته در خاک تن است
کو قراضهی تک غلبیر تو گر میبیزی؟
تیغ جانی تو برآور ز نیام بدنت
که دو نیمه کند او قرص قمر از تیزی
تیغ در دست درآ، در سر میدان ابد
از شب و روز برون تاز، چو بر شبدیزی
آب حیوان بکش از چشمه به سوی دل خود
زان که در خلقت جان، بر مثل کاریزی
ورنتانی، به گریز آ بر شه شمس الدین
کو به جان هست زعرش و به بدن تبریزی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۳
ای کاشکی تو خویش زمانی بدانییی
وز روی خوب خویشت، بودی نشانییی
در آب و گل تو همچو ستوران نخفتهیی
خود را به عیش خانهٔ خوبان کشانییی
بر گرد خویش گشتی، کاظهار خود کنی
پنهان بماند زیر تو گنج نهانییی
از روح بیخبر بدییی، گر تو جسمییی
در جان قرار داشتهیی، گر تو جانییی
با نیک و بد بساختهیی، همچو دیگران
با این و آنییی تو اگر این و آنییی
یک ذوق بودهیی تو اگر یک ابایییی
یک نوع جوشییی چو یکی قازغانییی
زین جوش در دوار اگر صاف گشتییی
چون صاف گشتگان تو برین آسمانییی
گویی به هر خیال که، جان و جهان من
گر گم شدی خیال، تو جان و جهانییی
بس کن، که بند عقل شدهست این زبان تو
ورنی چو عقل کلی، جمله زبانییی
بس کن، که دانشیست که محجوب دانش است
دانستییی که شاهی، کی ترجمانییی؟
وز روی خوب خویشت، بودی نشانییی
در آب و گل تو همچو ستوران نخفتهیی
خود را به عیش خانهٔ خوبان کشانییی
بر گرد خویش گشتی، کاظهار خود کنی
پنهان بماند زیر تو گنج نهانییی
از روح بیخبر بدییی، گر تو جسمییی
در جان قرار داشتهیی، گر تو جانییی
با نیک و بد بساختهیی، همچو دیگران
با این و آنییی تو اگر این و آنییی
یک ذوق بودهیی تو اگر یک ابایییی
یک نوع جوشییی چو یکی قازغانییی
زین جوش در دوار اگر صاف گشتییی
چون صاف گشتگان تو برین آسمانییی
گویی به هر خیال که، جان و جهان من
گر گم شدی خیال، تو جان و جهانییی
بس کن، که بند عقل شدهست این زبان تو
ورنی چو عقل کلی، جمله زبانییی
بس کن، که دانشیست که محجوب دانش است
دانستییی که شاهی، کی ترجمانییی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۵
آن دل که گم شدهست، هم از جان خویش جوی
آرام جان خویش ز جانان خویش جوی
اندر شکر نیابی، ذوق نبات غیب
آن ذوق را هم از لب و دندان خویش جوی
دو چشم را تو ناظر هر بینظر مکن
در ناظری گریز و ازو آن خویش جوی
نقل است از رسول که مردم معادنند
پس نقد خویش را برو از کان خویش جوی
از تخت تن برون رو و بر تخت جان نشین
از آسمان گذر کن و کیوان خویش جوی
برقی که بر دلت زد و دل بیقرار شد
آن برق را در اشک چو باران خویش جوی
انبان بوهریره وجود تو است و بس
هر چه مراد توست، در انبان خویش جوی
ای بینشان محض، نشان از که جویمت؟
هم تو بجو مرا و به احسان خویش جوی
آرام جان خویش ز جانان خویش جوی
اندر شکر نیابی، ذوق نبات غیب
آن ذوق را هم از لب و دندان خویش جوی
دو چشم را تو ناظر هر بینظر مکن
در ناظری گریز و ازو آن خویش جوی
نقل است از رسول که مردم معادنند
پس نقد خویش را برو از کان خویش جوی
از تخت تن برون رو و بر تخت جان نشین
از آسمان گذر کن و کیوان خویش جوی
برقی که بر دلت زد و دل بیقرار شد
آن برق را در اشک چو باران خویش جوی
انبان بوهریره وجود تو است و بس
هر چه مراد توست، در انبان خویش جوی
ای بینشان محض، نشان از که جویمت؟
هم تو بجو مرا و به احسان خویش جوی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۲
ای دل چون آهنت بوده چو آیینهیی
آینه با جان من، مونس دیرینهیی
در دل آیینه من، در دل من آینه
تن که بود؟ محدثی، دی و پریرینهیی
خواجه چرایی چنین؟ کز تو رمد عشق دین
زان که همیبیندت، احمد پارینهیی
مرغ گزینی یقین، دانهٔ شیرین بچین
کامد از سوی چین، مرغ تو را چینهیی
شیر خدایی، خدا شیر نرت نام داد
از چه سبب گشتهیی، همدم بوزینهیی؟
صورت تن را مبین، زان که نه درخورد توست
پوشد سلطان گهی خرقهٔ پشمینهیی
هین، دل خود را تمام، در کف دلبر سپار
تا که نپوسد دلت، در حسد و کینهیی
سینهٔ پاکی که او، گشت خوش و عشق خو
سینهٔ سینا بود، فرش چنین سینهیی
تشنهٔ آن شربتی، خستهٔ آن ضربتی
تا تو درین غربتی، نیست طمأنینهیی
هست خرد چون شکر، هست صور همچو نی
هست معانی چو می، حرف چو قنینهیی
خوب چو نبود عروس، خوش نشود زو نفوس
از حفه و از رفه، زاطلس و زرینهیی
چون نروی زین جهان، سوی خرابات جان
در عوض می بگیر، بیمزه ترخینهیی
خانهٔ تن را بساز، باغچه و گلشنی
گوشهٔ دل را بساز، مسجد آدینهیی
هر نفسی شاهدی، در نظر واحدی
آوردش بر طبق، نادره لوزینهیی
خامش، با مرغ خاک قصهٔ دریا مگو
بکر چه عرضه کنی بر شه عنینهیی
آینه با جان من، مونس دیرینهیی
در دل آیینه من، در دل من آینه
تن که بود؟ محدثی، دی و پریرینهیی
خواجه چرایی چنین؟ کز تو رمد عشق دین
زان که همیبیندت، احمد پارینهیی
مرغ گزینی یقین، دانهٔ شیرین بچین
کامد از سوی چین، مرغ تو را چینهیی
شیر خدایی، خدا شیر نرت نام داد
از چه سبب گشتهیی، همدم بوزینهیی؟
صورت تن را مبین، زان که نه درخورد توست
پوشد سلطان گهی خرقهٔ پشمینهیی
هین، دل خود را تمام، در کف دلبر سپار
تا که نپوسد دلت، در حسد و کینهیی
سینهٔ پاکی که او، گشت خوش و عشق خو
سینهٔ سینا بود، فرش چنین سینهیی
تشنهٔ آن شربتی، خستهٔ آن ضربتی
تا تو درین غربتی، نیست طمأنینهیی
هست خرد چون شکر، هست صور همچو نی
هست معانی چو می، حرف چو قنینهیی
خوب چو نبود عروس، خوش نشود زو نفوس
از حفه و از رفه، زاطلس و زرینهیی
چون نروی زین جهان، سوی خرابات جان
در عوض می بگیر، بیمزه ترخینهیی
خانهٔ تن را بساز، باغچه و گلشنی
گوشهٔ دل را بساز، مسجد آدینهیی
هر نفسی شاهدی، در نظر واحدی
آوردش بر طبق، نادره لوزینهیی
خامش، با مرغ خاک قصهٔ دریا مگو
بکر چه عرضه کنی بر شه عنینهیی