عبارات مورد جستجو در ۱۲۸۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۹
بیچاره کسی که می ندارد
غوره به سلف همیفشارد
بیچاره زمین که شوره باشد
وین ابر کرم برو نبارد
باری دل من صبوح مست است
وام شب دوش میگزارد
گفتم به صبوح خفتگان را
پامزد ویام که سر برآرد
امروز گریخت شرم از من
او بر کف مست کی نگارد؟
ساقیست گرفته گوشم امروز
یک لحظه مرا نمیگذارد
جام چو عصاش اژدها شد
بر قبطی عقل میگمارد
خاموش و ببین که خم مستان
چون جام شریف میسپارد
غوره به سلف همیفشارد
بیچاره زمین که شوره باشد
وین ابر کرم برو نبارد
باری دل من صبوح مست است
وام شب دوش میگزارد
گفتم به صبوح خفتگان را
پامزد ویام که سر برآرد
امروز گریخت شرم از من
او بر کف مست کی نگارد؟
ساقیست گرفته گوشم امروز
یک لحظه مرا نمیگذارد
جام چو عصاش اژدها شد
بر قبطی عقل میگمارد
خاموش و ببین که خم مستان
چون جام شریف میسپارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۲
دی سحری بر گذری گفت مرا یار
شیفته و بیخبری چند ازین کار؟
چهره من رشک گل و دیده خود را
کرده پر از خون جگر در طلب خار؟
گفتم کی پیش قدت سرو نهالی
گفتم کی پیش رخت شمع فلک تار
گفتم کی زیر و زبر چرخ و زمینت
نیست عجب گر بر تو نیست مرا بار
گفت منم جان و دلت خیره چه باشی؟
دم مزن و باش بر سیم برم زار
گفتم کی از دل و جان برده قراری
نیست مرا تاب سکون گفت به یک بار
قطره دریای منی دم چه زنی بیش؟
غرقه شو و جان صدف پر ز گهر دار
شیفته و بیخبری چند ازین کار؟
چهره من رشک گل و دیده خود را
کرده پر از خون جگر در طلب خار؟
گفتم کی پیش قدت سرو نهالی
گفتم کی پیش رخت شمع فلک تار
گفتم کی زیر و زبر چرخ و زمینت
نیست عجب گر بر تو نیست مرا بار
گفت منم جان و دلت خیره چه باشی؟
دم مزن و باش بر سیم برم زار
گفتم کی از دل و جان برده قراری
نیست مرا تاب سکون گفت به یک بار
قطره دریای منی دم چه زنی بیش؟
غرقه شو و جان صدف پر ز گهر دار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۷
سر برآور ای حریف و روی من بین همچو زر
جان سپر کردم ولیکن تیر کم زن بر سپر
این جگر از تیرها شد همچو پشت خارپشت
رحم کردی عشق تو گر عشق را بودی جگر
من رها کردم جگر را هرچه خواهد گو بشو
بر دهانم زن اگر من زین سخن گویم دگر
بنده ساقی عشقم مست آن دردی درد
گوشهیی سرمست خفتم فارغم از خیر و شر
گر بیاید غم بگویم آن که غم میخورد رفت
رو به بازار و ربابی از برای من بخر
جان سپر کردم ولیکن تیر کم زن بر سپر
این جگر از تیرها شد همچو پشت خارپشت
رحم کردی عشق تو گر عشق را بودی جگر
من رها کردم جگر را هرچه خواهد گو بشو
بر دهانم زن اگر من زین سخن گویم دگر
بنده ساقی عشقم مست آن دردی درد
گوشهیی سرمست خفتم فارغم از خیر و شر
گر بیاید غم بگویم آن که غم میخورد رفت
رو به بازار و ربابی از برای من بخر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۹
ساقیا باده گلرنگ بیار
داروی درد دل تنگ بیار
روز بزم است نه روز رزم است
خنجر جنگ ببر چنگ بیار
ای ز تو دردکشان دردکشان
دردییی که کندم دنگ بیار
من ز هر درد نمیگردم دنگ
دردی آن سره سرهنگ بیار
روز جام است نه نام و ناموس
نام از پیش ببر ننگ بیار
کیمیایی که کند سنگ عقیق
آزمون کن بر او سنگ بیار
صیقل آینه نه فلک است
ز امتحان آهن پرزنگ بیار
چشمه خضر تو را میخواند
که سبو کش دو سه فرسنگ بیار
پس گردن ز چه رو میخاری
نک ظفر هست تو آهنگ بیار
حرف رنگ است اگر خوش بوی است
جان بیصورت و بیرنگ بیار
کم کنی رنگ بیفزاید روح
بوی روح صنم شنگ بیار
لب ببند از دغل و از حیلت
جان بیحیلت و فرهنگ بیار
داروی درد دل تنگ بیار
روز بزم است نه روز رزم است
خنجر جنگ ببر چنگ بیار
ای ز تو دردکشان دردکشان
دردییی که کندم دنگ بیار
من ز هر درد نمیگردم دنگ
دردی آن سره سرهنگ بیار
روز جام است نه نام و ناموس
نام از پیش ببر ننگ بیار
کیمیایی که کند سنگ عقیق
آزمون کن بر او سنگ بیار
صیقل آینه نه فلک است
ز امتحان آهن پرزنگ بیار
چشمه خضر تو را میخواند
که سبو کش دو سه فرسنگ بیار
پس گردن ز چه رو میخاری
نک ظفر هست تو آهنگ بیار
حرف رنگ است اگر خوش بوی است
جان بیصورت و بیرنگ بیار
کم کنی رنگ بیفزاید روح
بوی روح صنم شنگ بیار
لب ببند از دغل و از حیلت
جان بیحیلت و فرهنگ بیار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۸
چه مایه رنج کشیدم ز یار تا این کار
بر آب دیده و خون جگر گرفت قرار
هزار آتش و دود و غم است و نامش عشق
هزار درد و دریغ و بلا و نامش یار
هر آن که دشمن جان خوداست بسم الله
صلای دادن جان و صلای کشتن زار
به من نگر که مرا او به صد چنین ارزد
نترسم و نگریزم ز کشتن دلدار
چو آب نیل دو رو دارد این شکنجه عشق
به اهل خویش چو آب و به غیر او خون خوار
چو عود و شمع نسوزد چه قیمتش باشد؟
که هیچ فرق نماند ز عود و کنده خار
چو زخم تیغ نباشد به جنگ و نیزه و تیر
چه فرق حیز و مخنث ز رستم و جاندار
به پیش رستم آن تیغ خوشتر از شکراست
نثار تیر بر او لذیذتر ز نثار
شکار را به دو صد ناز میبرد این شیر
شکار در هوس او دوان قطار قطار
شکار کشته به خون اندرون همیزارد
که از برای خدایم بکش تو دیگربار
دو چشم کشته به زنده بدان همینگرد
که ای فسرده غافل بیا و گوش مخار
خمش خمش که اشارات عشق معکوس است
نهان شوند معانی ز گفتن بسیار
بر آب دیده و خون جگر گرفت قرار
هزار آتش و دود و غم است و نامش عشق
هزار درد و دریغ و بلا و نامش یار
هر آن که دشمن جان خوداست بسم الله
صلای دادن جان و صلای کشتن زار
به من نگر که مرا او به صد چنین ارزد
نترسم و نگریزم ز کشتن دلدار
چو آب نیل دو رو دارد این شکنجه عشق
به اهل خویش چو آب و به غیر او خون خوار
چو عود و شمع نسوزد چه قیمتش باشد؟
که هیچ فرق نماند ز عود و کنده خار
چو زخم تیغ نباشد به جنگ و نیزه و تیر
چه فرق حیز و مخنث ز رستم و جاندار
به پیش رستم آن تیغ خوشتر از شکراست
نثار تیر بر او لذیذتر ز نثار
شکار را به دو صد ناز میبرد این شیر
شکار در هوس او دوان قطار قطار
شکار کشته به خون اندرون همیزارد
که از برای خدایم بکش تو دیگربار
دو چشم کشته به زنده بدان همینگرد
که ای فسرده غافل بیا و گوش مخار
خمش خمش که اشارات عشق معکوس است
نهان شوند معانی ز گفتن بسیار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۸
جان خراباتی و عمر بهار
هین که بشد عمر چنین هوشیار
جان و جهان جان مرا دست گیر
چشم جهان حرف مرا گوش دار
صورت دل آمد و پیشم نشست
بسته سر و خسته و بیماروار
دست مرا بر سر خود مینهاد
کی به غم دوست مرا دست یار
درد سرم نیست ز صفرا و تب
از می عشق است سرم پرخمار
این همه شیوهست مرادش تویی
ای شکرت کرده دلم را شکار
جان من از ناله چو طنبور شد
حال دلم بشنو از آواز تار
هین که بشد عمر چنین هوشیار
جان و جهان جان مرا دست گیر
چشم جهان حرف مرا گوش دار
صورت دل آمد و پیشم نشست
بسته سر و خسته و بیماروار
دست مرا بر سر خود مینهاد
کی به غم دوست مرا دست یار
درد سرم نیست ز صفرا و تب
از می عشق است سرم پرخمار
این همه شیوهست مرادش تویی
ای شکرت کرده دلم را شکار
جان من از ناله چو طنبور شد
حال دلم بشنو از آواز تار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۹
شدهام سپند حسنت وطنم میان آتش
چو ز تیر توست بنده بکشد کمان آتش
چو بسوخت جان عاشق ز حبیب سر برآرد
چه بسوخت اندر آتش که نگشت جان آتش؟
بمسوز جز دلم را که ز آتشت بداغم
بنگر به سینهٔ من اثر سنان آتش
که ستارههای آتش سوی سوخته گراید
که ز سوخته بیابد شررش نشان آتش
غم عشق آتشینت چو درخت کرد خشکم
چو درخت خشک گردد نبود جز آن آتش
خنک آن که ز آتش تو سمن و گلش بروید
که خلیل عشق داند به صفا زبان آتش
که خلیل او بر آتش چو دخان بود سواره
که خلیل مالک آمد به کفش عنان آتش
سحری صلای عشقت بشنید گوش جانم
که درآ در آتش ما بجه از جهان آتش
دل چون تنور پر شد که ز سوز چند گوید
دهن پرآتش من سخن از دهان آتش
چو ز تیر توست بنده بکشد کمان آتش
چو بسوخت جان عاشق ز حبیب سر برآرد
چه بسوخت اندر آتش که نگشت جان آتش؟
بمسوز جز دلم را که ز آتشت بداغم
بنگر به سینهٔ من اثر سنان آتش
که ستارههای آتش سوی سوخته گراید
که ز سوخته بیابد شررش نشان آتش
غم عشق آتشینت چو درخت کرد خشکم
چو درخت خشک گردد نبود جز آن آتش
خنک آن که ز آتش تو سمن و گلش بروید
که خلیل عشق داند به صفا زبان آتش
که خلیل او بر آتش چو دخان بود سواره
که خلیل مالک آمد به کفش عنان آتش
سحری صلای عشقت بشنید گوش جانم
که درآ در آتش ما بجه از جهان آتش
دل چون تنور پر شد که ز سوز چند گوید
دهن پرآتش من سخن از دهان آتش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۱
عمرک یا واحدا فی درجات الکمال
قد نزل الهم بییا سندی قم، تعال
چند ازین قیل و قال؟ عشق پرست و ببال
تا تو بمانی چو عشق، در دو جهان بیزوال
یا فرجی مونسی، یا قمر المجلس
وجهک بدر تمام ریقک خمر حلال
چند کشی بار هجر؟ غصه و تیمار هجر؟
خاصه که منقار هجر، کند تو را پرو بال
روحک بحرالوفا، لونک لمع الصفا
عمرک، لولا التقی قلت ایا ذاالجلال
آه زنفس فضول، آه زضعف عقول
آه زیار ملول، چند نماید ملال؟
تطرب قلب الوری، تسکرهم بالهوی
تدرک ما لا یری، انت لطیف الخیال
آن که همیخوانمش، عجز نمیدانمش
تا که بترسانمش از ستم و از وبال
تذهل ارواحهم، تسکر اشباحهم
تجلسهم مجلسا، فیه کؤوس ثقال
جمله سوآل و جواب زوست و منم چون رباب
میزندم او شتاب، زخمه که یعنی بنال
تصلح میزاننا، تحسن الحاننا
تذهب احزاننا، انت شدید المحال
یک دم آواز مات، یک دم بانگ نجات
میزند آن خوش صفات، بر من و بر وصف حال
قد نزل الهم بییا سندی قم، تعال
چند ازین قیل و قال؟ عشق پرست و ببال
تا تو بمانی چو عشق، در دو جهان بیزوال
یا فرجی مونسی، یا قمر المجلس
وجهک بدر تمام ریقک خمر حلال
چند کشی بار هجر؟ غصه و تیمار هجر؟
خاصه که منقار هجر، کند تو را پرو بال
روحک بحرالوفا، لونک لمع الصفا
عمرک، لولا التقی قلت ایا ذاالجلال
آه زنفس فضول، آه زضعف عقول
آه زیار ملول، چند نماید ملال؟
تطرب قلب الوری، تسکرهم بالهوی
تدرک ما لا یری، انت لطیف الخیال
آن که همیخوانمش، عجز نمیدانمش
تا که بترسانمش از ستم و از وبال
تذهل ارواحهم، تسکر اشباحهم
تجلسهم مجلسا، فیه کؤوس ثقال
جمله سوآل و جواب زوست و منم چون رباب
میزندم او شتاب، زخمه که یعنی بنال
تصلح میزاننا، تحسن الحاننا
تذهب احزاننا، انت شدید المحال
یک دم آواز مات، یک دم بانگ نجات
میزند آن خوش صفات، بر من و بر وصف حال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۵
به گرد دل همیگردی، چه خواهی کرد؟ میدانم
چه خواهی کرد؟ دل را خون و رخ را زرد، میدانم
یکی بازی برآوردی، که رخت دل همه بردی
چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد، میدانم
به یک غمزه جگر خستی، پس آتش اندرو بستی
بخواهی پخت، میبینم، بخواهی خورد میدانم
به حق اشک گرم من، به حق آه سرد من
که گرمم پرس چون بینی، که گرم از سرد میدانم
مرا دل سوزد و سینه، تو را دامن، ولی فرق است
که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد میدانم
به دل گویم که چون مردان، صبوری کن، دلم گوید
نه مردم، نی زن، ار از غم ز زن تا مرد میدانم
دلا چون گرد برخیزی ز هر بادی، نمیگفتی
که از مردی، برآوردن ز دریا گرد، میدانم؟
جوابم داد دل کان مه چو جفت و طاق میبازد
چو ترسا جفت گویام گر ز جفت و فرد میدانم
چو در شطرنج شد قایم، بریزد نرد شش پنجی
بگویم مات غم باشم، اگر این نرد میدانم
چه خواهی کرد؟ دل را خون و رخ را زرد، میدانم
یکی بازی برآوردی، که رخت دل همه بردی
چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد، میدانم
به یک غمزه جگر خستی، پس آتش اندرو بستی
بخواهی پخت، میبینم، بخواهی خورد میدانم
به حق اشک گرم من، به حق آه سرد من
که گرمم پرس چون بینی، که گرم از سرد میدانم
مرا دل سوزد و سینه، تو را دامن، ولی فرق است
که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد میدانم
به دل گویم که چون مردان، صبوری کن، دلم گوید
نه مردم، نی زن، ار از غم ز زن تا مرد میدانم
دلا چون گرد برخیزی ز هر بادی، نمیگفتی
که از مردی، برآوردن ز دریا گرد، میدانم؟
جوابم داد دل کان مه چو جفت و طاق میبازد
چو ترسا جفت گویام گر ز جفت و فرد میدانم
چو در شطرنج شد قایم، بریزد نرد شش پنجی
بگویم مات غم باشم، اگر این نرد میدانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۰
بشکسته سر خلقی، سر بسته که رنجورم
برده ز فلک خرقه، آورده که من عورم
وای از دل سنگینش، وز عشوهٔ رنگینش
او نیست، منم سنگین کین فتنه همیشورم
من در تک خونستم، وز خوردن خون مستم
گویی که نیم در خون، در شیرهٔ انگورم
ای عشق که از زفتی در چرخ نمیگنجی
چون است که میگنجی، اندر دل مستورم؟
در خانهٔ دل جستی، در را ز درون بستی
مشکاۃ و زجاجم من، یا نور علی نورم؟
تن حاملهٔ زنگی، دل در شکمش رومی
پس نیم ز مشکم من، یک نیم ز کافورم
بردی دل و من قاصد دل از دگران جویم
نادیده همیآرم، اما نه چنین کورم
گر چهرهٔ زرد من، در خاک رود روزی
روید گل زرد ای جان از خاک سر گورم
آخر نه سلیمان هم بشنید غم موری؟
آخر تو سلیمانی، انگار که من مورم
گفتی که چه مینالی؟ صد خانه عسل داری
می مالم و مینالم، هم خرقهٔ زنبورم
مینالم از این علت، اما به دو صد دولت
نفروشم یک ذره، زین علت ناسورم
چون چنگ همیزارم، چون بلبل گلزارم
چون مار همیپیچم، چون بر سر گنجورم
گویی که انا گفتی، با کبر و منی جفتی
آن عکس تو است ای جان اما من از آن دورم
من خامم و بریانم، خندنده و گریانم
حیران کن و حیرانم، در وصلم و مهجورم
برده ز فلک خرقه، آورده که من عورم
وای از دل سنگینش، وز عشوهٔ رنگینش
او نیست، منم سنگین کین فتنه همیشورم
من در تک خونستم، وز خوردن خون مستم
گویی که نیم در خون، در شیرهٔ انگورم
ای عشق که از زفتی در چرخ نمیگنجی
چون است که میگنجی، اندر دل مستورم؟
در خانهٔ دل جستی، در را ز درون بستی
مشکاۃ و زجاجم من، یا نور علی نورم؟
تن حاملهٔ زنگی، دل در شکمش رومی
پس نیم ز مشکم من، یک نیم ز کافورم
بردی دل و من قاصد دل از دگران جویم
نادیده همیآرم، اما نه چنین کورم
گر چهرهٔ زرد من، در خاک رود روزی
روید گل زرد ای جان از خاک سر گورم
آخر نه سلیمان هم بشنید غم موری؟
آخر تو سلیمانی، انگار که من مورم
گفتی که چه مینالی؟ صد خانه عسل داری
می مالم و مینالم، هم خرقهٔ زنبورم
مینالم از این علت، اما به دو صد دولت
نفروشم یک ذره، زین علت ناسورم
چون چنگ همیزارم، چون بلبل گلزارم
چون مار همیپیچم، چون بر سر گنجورم
گویی که انا گفتی، با کبر و منی جفتی
آن عکس تو است ای جان اما من از آن دورم
من خامم و بریانم، خندنده و گریانم
حیران کن و حیرانم، در وصلم و مهجورم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۰
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۳
کجایی ساقیا؟ درده مدامم
که من از جان غلامت را غلامم
می اندرده تهی دستم چه داری؟
که از خون جگر پر گشت جامم
ز ننگ من نگوید نام من کس
چو من مردی چه جای ننگ و نامم؟
چو بر جانم زدی شمشیر عشقت
تمامم کن که زندهی ناتمامم
گهم زاهد همیخوانند و گه رند
من مسکین ندانم تا کدامم
ز من چون شمع تا یک ذره باقیست
نخواهد بود جز آتش مقامم
مرا جز سوختن راه دگر نیست
بیا تا خوش بسوزم زان که خامم
که من از جان غلامت را غلامم
می اندرده تهی دستم چه داری؟
که از خون جگر پر گشت جامم
ز ننگ من نگوید نام من کس
چو من مردی چه جای ننگ و نامم؟
چو بر جانم زدی شمشیر عشقت
تمامم کن که زندهی ناتمامم
گهم زاهد همیخوانند و گه رند
من مسکین ندانم تا کدامم
ز من چون شمع تا یک ذره باقیست
نخواهد بود جز آتش مقامم
مرا جز سوختن راه دگر نیست
بیا تا خوش بسوزم زان که خامم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۱
تا چهرۀ آن یگانه دیدم
دل در غم بیکرانه دیدم
گفتی فرداست روز بازار
بازار تو را بها ندیدم
دل را چو انار ترش و شیرین
خون بسته و دانه دانه دیدم
زهر عالم همه عسل شد
تا شهد تو در میانه دیدم
جان را چو وثاق و جای زنبور
از شهد تو خانه خانه دیدم
بر آتشم و هنوز در عشق
زان دوزخ یک زبانه دیدم
شطرنج که صد هزار خانهست
از جمله آن دو خانه دیدم
یک خانه پر از خمار دیدم
یک خانه میمغانه دیدم
چون عشق چنین دو روی دارد
سرگشتگی زمانه دیدم
وان گه زین سر به سوی آن سر
دزدیده ره و دهانه دیدم
زان ره خرد دقیقه بین را
اندیشه ابلهانه دیدم
او بر سر گنج بینشانی
سرگشته که من نشانه دیدم
او زیر پر همای دولت
گوید که به خواب لانه دیدم
جانی که ز غم ز پا درآمد
در عالم دل روانه دیدم
جانی که فسانه داند این را
او را همگی فسانه دیدم
نالنده و بیخبر ز نالش
چون بربط و چون چغانه دیدم
بس شانه مکن که طره عشق
بیرون ز حدود شانه دیدم
صد شب بر او ترانه گویی
روزت گوید تو را ندیدم
هر درد که آن دوا ندارد
سوی دل خود دوانه دیدم
دل در غم بیکرانه دیدم
گفتی فرداست روز بازار
بازار تو را بها ندیدم
دل را چو انار ترش و شیرین
خون بسته و دانه دانه دیدم
زهر عالم همه عسل شد
تا شهد تو در میانه دیدم
جان را چو وثاق و جای زنبور
از شهد تو خانه خانه دیدم
بر آتشم و هنوز در عشق
زان دوزخ یک زبانه دیدم
شطرنج که صد هزار خانهست
از جمله آن دو خانه دیدم
یک خانه پر از خمار دیدم
یک خانه میمغانه دیدم
چون عشق چنین دو روی دارد
سرگشتگی زمانه دیدم
وان گه زین سر به سوی آن سر
دزدیده ره و دهانه دیدم
زان ره خرد دقیقه بین را
اندیشه ابلهانه دیدم
او بر سر گنج بینشانی
سرگشته که من نشانه دیدم
او زیر پر همای دولت
گوید که به خواب لانه دیدم
جانی که ز غم ز پا درآمد
در عالم دل روانه دیدم
جانی که فسانه داند این را
او را همگی فسانه دیدم
نالنده و بیخبر ز نالش
چون بربط و چون چغانه دیدم
بس شانه مکن که طره عشق
بیرون ز حدود شانه دیدم
صد شب بر او ترانه گویی
روزت گوید تو را ندیدم
هر درد که آن دوا ندارد
سوی دل خود دوانه دیدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۱
گر به خوبی مه بلافد لا نسلم لا نسلم
کندرین مکتب ندارد کر و فری هر معلم
متهم شو همچو یوسف تا در آن زندان درآیی
زان که در زندان نیاید جز مگر بدنام و ظالم
جای عاقل صدر دیوان جای مجنون قعر زندان
حبس و تهمت قسم عاشق تخت و منبر جای عالم
کم طمع شد آن کسی کو طمع در عشق تو بندد
کم سخن شد آن کسی که عشق با او شد مکالم
پنجه اندر خون شیران دارد آن شیر سمایی
غمزه خون خوار دارد غم ندارد از مظالم
گر بگویم ور خموشم ور بجوشم ور نجوشم
اندرین فتنه خوشم من تو برو میباش سالم
مشک بربند ای سقا تو گر چه اندر وقت خوردن
مستی آرد این معانی حیرت آرد این معالم
کندرین مکتب ندارد کر و فری هر معلم
متهم شو همچو یوسف تا در آن زندان درآیی
زان که در زندان نیاید جز مگر بدنام و ظالم
جای عاقل صدر دیوان جای مجنون قعر زندان
حبس و تهمت قسم عاشق تخت و منبر جای عالم
کم طمع شد آن کسی کو طمع در عشق تو بندد
کم سخن شد آن کسی که عشق با او شد مکالم
پنجه اندر خون شیران دارد آن شیر سمایی
غمزه خون خوار دارد غم ندارد از مظالم
گر بگویم ور خموشم ور بجوشم ور نجوشم
اندرین فتنه خوشم من تو برو میباش سالم
مشک بربند ای سقا تو گر چه اندر وقت خوردن
مستی آرد این معانی حیرت آرد این معالم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۰
گر مرا خار زند آن گل خندان بکشم
ور لبش جور کند از بن دندان بکشم
ور بسوزد دل مسکین مرا همچو سپند
پایکوبان شوم و سوز سپندان بکشم
گر سر زلف چو چوگانش مرا دور کند
همچنین سجده کنان تا بن میدان بکشم
لعل در کوه بود گوهر در قلزم تلخ
از پی لعل و گهر این بخورم آن بکشم
این نبودست و نباشد که من از طنز و گزاف
گهر از ره ببرم لعل بدخشان بکشم
رخم از خون جگر صدرهٔ اطلس پوشید
چه شود گر ز خطا خلعت سلطان بکشم؟
من چو در سایهٔ آن زلف پریشان جمعم
لازمم نیست که من راه پریشان بکشم
همرهانم همه رفتند سوی رهزن دل
بگشایید رهم تا سوی ایشان بکشم
گر کسی قصه کند بارکشی مجنونی
از درون نعره زند دل که دو چندان بکشم
ور به زندان بردم یوسف من بیگنهی
همچو یوسف بروم وحشت زندان بکشم
گر دلم سر کشد از درد تو جان سیر شود
جان و دل تا برود بیدل و بیجان بکشم
شور و شر در دو جهان افتد از عنبر و مشک
چون که من دامن مشکین تو پنهان بکشم
ور لبش جور کند از بن دندان بکشم
ور بسوزد دل مسکین مرا همچو سپند
پایکوبان شوم و سوز سپندان بکشم
گر سر زلف چو چوگانش مرا دور کند
همچنین سجده کنان تا بن میدان بکشم
لعل در کوه بود گوهر در قلزم تلخ
از پی لعل و گهر این بخورم آن بکشم
این نبودست و نباشد که من از طنز و گزاف
گهر از ره ببرم لعل بدخشان بکشم
رخم از خون جگر صدرهٔ اطلس پوشید
چه شود گر ز خطا خلعت سلطان بکشم؟
من چو در سایهٔ آن زلف پریشان جمعم
لازمم نیست که من راه پریشان بکشم
همرهانم همه رفتند سوی رهزن دل
بگشایید رهم تا سوی ایشان بکشم
گر کسی قصه کند بارکشی مجنونی
از درون نعره زند دل که دو چندان بکشم
ور به زندان بردم یوسف من بیگنهی
همچو یوسف بروم وحشت زندان بکشم
گر دلم سر کشد از درد تو جان سیر شود
جان و دل تا برود بیدل و بیجان بکشم
شور و شر در دو جهان افتد از عنبر و مشک
چون که من دامن مشکین تو پنهان بکشم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۷
میرسد بوی جگر از دو لبم
میبرآید دودها از یاربم
میبنالد آسمان از آه من
جان سپردن هر دمی شد مذهبم
اندکی دانستییی از حال من
گر خبر بودی شبت را از شبم
مکتب تعلیم عشاق آتش است
من شب و روز اندرون مکتبم
روی خود بر روی زرد من بنه
دست نه بر سینهام کندر تبم
گفتمش گویم به گوشت یک سخن؟
گفت ترسم تا نسوزد غبغبم
گفتمش دور از جمالت چشم بد
چشم من نزدیک اگرچه معجبم
میبرآید دودها از یاربم
میبنالد آسمان از آه من
جان سپردن هر دمی شد مذهبم
اندکی دانستییی از حال من
گر خبر بودی شبت را از شبم
مکتب تعلیم عشاق آتش است
من شب و روز اندرون مکتبم
روی خود بر روی زرد من بنه
دست نه بر سینهام کندر تبم
گفتمش گویم به گوشت یک سخن؟
گفت ترسم تا نسوزد غبغبم
گفتمش دور از جمالت چشم بد
چشم من نزدیک اگرچه معجبم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۷
بیار باده که اندر خمار خمارم
خدا گرفت مرا، زان چنین گرفتارم
بیار جام شرابی که رشک خورشید است
به جان عشق که از غیر عشق بیزارم
بیار آن که اگر جان بخوانمش حیف است
بدان سبب که ز جان دردهای سر دارم
بیار آن که نگنجد درین دهان نامش
که میشکافد ازو شقههای گفتارم
بیار آن که چو او نیست، گولم و نادان
چو با ویام، ملک گربزان و طرارم
بیار آن که دمی کز سرم شود خالی
سیاه و تیره شوم، گوییا ز کفارم
بیار آن که رهاند ازین بیار و میار
بیار زود و مگو دفع کز کجا آرم
بیار و بازرهان سقف آسمانها را
شب دراز ز دود و فغان بسیارم
بیار آن که پس مرگ من، هم از خاکم
به شکر و گفت درآرد مثال نجارم
بیار می که امین میام مثال قدح
که هر چه در شکمم رفت، پاک بسپارم
نجار گفت پس مرگ کاشکی قومم
گشاده دیده بدندی ز ذوق اسرارم
به استخوان و به خونم نظر نکردندی
به روح شاه عزیزم، اگر به تن خوارم
چه نردبان که تراشیدهام من نجار
به بام هفتم گردون رسید رفتارم
مسیحوار شدم من، خرم بماند به زیر
نه در غم خرم و نی به گوش خروارم
بلیسوار ز آدم مبین تو آب و گلی
ببین که در پس گل صد هزار گلزارم
طلوع کرد ازین لجم شمس تبریزی
که آفتابم و سر زین وحل برون آرم
غلط مشو، چو وحل در رویم دیگربار
که برقرارم و زین روی پوش در عارم
به هر صبوح برآیم، به کوری کوران
برای کور، طلوع و غروب نگذارم
خدا گرفت مرا، زان چنین گرفتارم
بیار جام شرابی که رشک خورشید است
به جان عشق که از غیر عشق بیزارم
بیار آن که اگر جان بخوانمش حیف است
بدان سبب که ز جان دردهای سر دارم
بیار آن که نگنجد درین دهان نامش
که میشکافد ازو شقههای گفتارم
بیار آن که چو او نیست، گولم و نادان
چو با ویام، ملک گربزان و طرارم
بیار آن که دمی کز سرم شود خالی
سیاه و تیره شوم، گوییا ز کفارم
بیار آن که رهاند ازین بیار و میار
بیار زود و مگو دفع کز کجا آرم
بیار و بازرهان سقف آسمانها را
شب دراز ز دود و فغان بسیارم
بیار آن که پس مرگ من، هم از خاکم
به شکر و گفت درآرد مثال نجارم
بیار می که امین میام مثال قدح
که هر چه در شکمم رفت، پاک بسپارم
نجار گفت پس مرگ کاشکی قومم
گشاده دیده بدندی ز ذوق اسرارم
به استخوان و به خونم نظر نکردندی
به روح شاه عزیزم، اگر به تن خوارم
چه نردبان که تراشیدهام من نجار
به بام هفتم گردون رسید رفتارم
مسیحوار شدم من، خرم بماند به زیر
نه در غم خرم و نی به گوش خروارم
بلیسوار ز آدم مبین تو آب و گلی
ببین که در پس گل صد هزار گلزارم
طلوع کرد ازین لجم شمس تبریزی
که آفتابم و سر زین وحل برون آرم
غلط مشو، چو وحل در رویم دیگربار
که برقرارم و زین روی پوش در عارم
به هر صبوح برآیم، به کوری کوران
برای کور، طلوع و غروب نگذارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۷
همتم شد بلند و تدبیرم
جز به پیش تو من نمیمیرم
تو دهانم گرفتهیی که خموش
تو دهانگیر و من جهانگیرم
زان ز عالم ربودهام حلقه
که به دست تو است زنجیرم
پیر ما را ز سر جوان کردهست
لاجرم هم جوان و هم پیرم
چون گشاد من از کمان تو است
راست رو، خصم دوز چون تیرم
با گشادت چه جای تیر و کمان
هر دو را بشکنم، بنپذیرم
دیدن غیر تو نفاق بود
من نه مرد نفاق و تزویرم
با من آمیختی چو شکر و شیر
چون شکر درگداز از آن شیرم
طاقتم طاق شد ز جفتی خویش
درمیفکن دگر به تاخیرم
درد تاخیر چون برآرد دود
بررود تا اثیر تاثیرم
جز به پیش تو من نمیمیرم
تو دهانم گرفتهیی که خموش
تو دهانگیر و من جهانگیرم
زان ز عالم ربودهام حلقه
که به دست تو است زنجیرم
پیر ما را ز سر جوان کردهست
لاجرم هم جوان و هم پیرم
چون گشاد من از کمان تو است
راست رو، خصم دوز چون تیرم
با گشادت چه جای تیر و کمان
هر دو را بشکنم، بنپذیرم
دیدن غیر تو نفاق بود
من نه مرد نفاق و تزویرم
با من آمیختی چو شکر و شیر
چون شکر درگداز از آن شیرم
طاقتم طاق شد ز جفتی خویش
درمیفکن دگر به تاخیرم
درد تاخیر چون برآرد دود
بررود تا اثیر تاثیرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۶
باز بهار میکشد زندگی از بهار من
مجلس و بزم مینهد تا شکند خمار من
من دل پردلان بدم قوت صابران بدم
برد هوای دلبری هم دل و هم قرار من
تند نمود عشق او تیز شدم ز تندی اش
گفت برو ندیدهیی تیزی ذوالفقار من
از قدم درشت او نرم شدهست گردنم
تا چه کشد دگر ازو گردن نرمسار من
پخته نجوشد ای صنم جوش مده که پختهام
کز سر دیگ میرود تا به فلک بخار من
هین که بخار خون من باخبر است از غمت
تا نبرد به آسمان راز دل نزار من
روح گریخت پیش تو از تن همچو دوزخم
شرم بریخت پیش تو دیده شرمسار من
مجلس و بزم مینهد تا شکند خمار من
من دل پردلان بدم قوت صابران بدم
برد هوای دلبری هم دل و هم قرار من
تند نمود عشق او تیز شدم ز تندی اش
گفت برو ندیدهیی تیزی ذوالفقار من
از قدم درشت او نرم شدهست گردنم
تا چه کشد دگر ازو گردن نرمسار من
پخته نجوشد ای صنم جوش مده که پختهام
کز سر دیگ میرود تا به فلک بخار من
هین که بخار خون من باخبر است از غمت
تا نبرد به آسمان راز دل نزار من
روح گریخت پیش تو از تن همچو دوزخم
شرم بریخت پیش تو دیده شرمسار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۱
از چشمۀ جان ره شد در خانۀ هر مسکین
ماننده کاریزی بیتیشه و بیمیتین
دل روی سوی جان کرد کی عاشق و ای پردرد
بر روزن دلبر رو در خانه خود منشین
ای خواجه سودایی میباش تو صحرایی
در گلشن شادی رو منگر به غم غمگین
چون پوست بود این دل چون آتش باشد غم
وین پوست از آن آتش چون سفره بود پرچین
چون دیده دل از غم پرخاک شود ای عم
تبریز کجا یابی با حضرت شمس الدین
ماننده کاریزی بیتیشه و بیمیتین
دل روی سوی جان کرد کی عاشق و ای پردرد
بر روزن دلبر رو در خانه خود منشین
ای خواجه سودایی میباش تو صحرایی
در گلشن شادی رو منگر به غم غمگین
چون پوست بود این دل چون آتش باشد غم
وین پوست از آن آتش چون سفره بود پرچین
چون دیده دل از غم پرخاک شود ای عم
تبریز کجا یابی با حضرت شمس الدین