عبارات مورد جستجو در ۷۹۹ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶
این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
وین دفتر بی‌معنی غرق می ناب اولی
چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم
در کنج خراباتی افتاده خراب اولی
چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی
هم سینه پر از آتش هم دیده پرآب اولی
من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت
این قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی
تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست
در سر هوس ساقی در دست شراب اولی
از همچو تو دلداری دل برنکنم آری
چون تاب کشم باری زان زلف به تاب اولی
چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی
رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷
از دور بدیده شمس دین را
فخر تبریز و رشک چین را
آن چشم و چراغ آسمان را
آن زنده کنندهٔ زمین را
ای گشته چنان و آنچنان تر
هر جان که بدیده او چنین را
گفتا که که را کشم به زاری؟
گفتمش که بندهٔ کمین را
این گفتن بود و ناگهانی
از غیب گشاد او کمین را
آتش درزد به هست بنده
وز بیخ بکند کبر و کین را
بی دل سیهی لاله، زان می
سرمست بکرد یاسمین را
در دامن اوست عین مقصود
بر ما بفشاند آستین را
شاهی که چو رخ نمود مه را
بر اسب فلک نهاد زین را
بنشین کژ و راست گو که نبود
همتا شه روح راستین را
والله که از او خبر نباشد
جبریل مقدس امین را
حالی چه زند، به قال آورد
او چرخ بلند هفتمین را
چون چشم دگر درو گشادیم
یک جو نخریم ما یقین را
آوه که بکرد باژگونه
آن دولت وصل، پوستین را
ای مطرب عشق شمس دینم
جان تو که بازگو همین را
چون می‌نرسم به دست بوسش
بر خاک همی‌زنم جبین را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
در صفای باده بنما ساقیا تو رنگ ما
محومان کن تا رهد هر دو جهان از ننگ ما
باد باده برگمار از لطف خود تا برپرد
در هوا ما را که تا خفت پذیرد سنگ ما
بر کمیت می تو جان را کن سوار راه عشق
تا چو یک گامی بود بر ما دو صد فرسنگ ما
ای وصالت یک زمان بوده، فراقت سال‌ها
ای به زودی بار کرده، بر شتر احمال‌ها
شب شد و درچین ز هجران رخ چون آفتاب
درفتاده در شب تاریک، بس زلزال‌ها
چون همی‌رفتی به سکته‌ی حیرتی حیران بدم
چشم باز و من خموش و می‌شد آن اقبال‌ها
ور نه سکته‌ی بخت بودی مر مرا خود آن زمان
چهره خون آلود کردی،بردریدی شال‌ها
بر سر ره جان و صد جان در شفاعت پیش تو
در زمان قربان بکردی، خود چه باشد مال‌ها
تا بگشتی در شب تاریک، ز آتش نال‌ها
تا چو احوال قیامت دیده شد اهوال‌ها
تا بدیدی دل عذابی گونه گونه در فراق
سنگ خون گرید اگر زان بشنود احوال‌ها
قدها چون تیر بوده، گشته در هجران کمان
اشک خون آلود گشت و جمله دل‌ها، دال‌ها
چون درستی و تمامی شاه تبریزی بدید
در صف نقصان نشست‌ست از حیا مثقال‌ها
از برای جان پاک نورپاش مه وشت
ای خداوند شمس دین تا نشکنی آمال‌ها
از مقال گوهرین بحر بی‌پایان تو
لعل گشته سنگ‌ها و ملک گشته حال‌ها
حال‌های کاملانی، کان ورای قال‌هاست
شرمسار از فر و تاب آن نوادر قال‌ها
ذره‌های خاک هامون گر بیابد بوی او
هر یکی عنقا شود تا برگشاید بال‌ها
بال‌ها چون برگشاید، در دو عالم ننگرد
گرد خرگاه تو گردد، واله اجمال‌ها
دیدهٔ نقصان ما را خاک تبریز صفا
کحل بادا تا بیابد زان بسی اکمال‌ها
چون که نورافشان کنی درگاه بخشش روح را
خود چه پا دارد در آن دم، رونق اعمال‌ها
خود همان بخشش که کردی، بی‌خبر اندر نهان
می‌کند پنهان پنهان، جملهٔ افعال‌ها
ناگهان بیضه شکافد، مرغ معنی برپرد
تا هما از سایهٔ آن مرغ گیرد فال‌ها
هم تو بنویس ای حسام الدین و می‌خوان مدح او
تا به رغم غم ببینی بر سعادت خال‌ها
گر چه دست افزار کارت شد ز دستت، باک نیست
دست شمس الدین دهد مر پات را خلخال‌ها
وارهان این جان ما را تو به رطلی می از آنک
خون چکید از بینی و چشم دل آونگ ما
ساقیا تو تیزتر رو، این نمی‌بینی که بس
می‌دود اندر عقب اندیشه‌های لنگ ما؟
در طرب اندیشه‌ها خرسنگ باشد جان گداز
از میان راه برگیرید این خرسنگ ما
در نوای عشق شمس الدین تبریزی بزن
مطرب تبریز در پرده‌ی عشاقی چنگ ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴
خواهم گرفتن اکنون، آن مایهٔ صور را
دامی نهاده‌ام خوش، آن قبلهٔ نظر را
دیوار گوش دارد، آهسته‌تر سخن گو
ای عقل بام بررو، ای دل بگیر در را
اعدا که در کمینند، در غصهٔ همینند
چون بشنوند چیزی، گویند همدگر را
گر ذره‌ها نهانند، خصمان و دشمنانند
در قعر چه سخن گو، خلوت گزین سحر را
ای جان چه جای دشمن؟ روزی خیال دشمن
در خانهٔ دلم شد، از بهر رهگذر را
رمزی شنید زین سر، زو پیش دشمنان شد
می‌خواند یک به یک را، می‌گفت خشک و تر را
زان روز ما و یاران، در راه عهد کردیم
پنهان کنیم سر را، پیش افکنیم سر را
ما نیز مردمانیم، نی کم ز سنگ کانیم
بی زخم‌های میتین، پیدا نکرد زر را
دریای کیسه بسته، تلخ و ترش نشسته
یعنی خبر ندارم، کی دیده‌ام گهر را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹
پیش کش آن شاه شکرخانه را
آن گهر روشن دردانه را
آن شه فرخ رخ بی‌مثل را
آن مه دریادل جانانه را
روح دهد مردهٔ پوسیده را
مهر دهد سینهٔ بیگانه را
دامن هر خار پر از گل کند
عقل دهد کلهٔ دیوانه را
در خرد طفل دوروزه نهد
آنچه نباشد دل فرزانه را
طفل که باشد تو مگر منکری
عربدهٔ استن حنانه را
مست شوی و شه مستان شوی
چونک بگرداند پیمانه را
بی‌خودم و مست و پراکنده مغز
ور نه نکو گویم افسانه را
با همه بشنو که بباید شنود
قصهٔ شیرین غریبانه را
بشکند آن روی دل ماه را
بشکند آن زلف دو صد شانه را
قصهٔ آن چشم که یارد گزارد؟
ساحر ساحرکش فتانه را
بیند چشمش که چه خواهد شدن
تا ابد او بیند پیشانه را
راز مگو رو عجمی ساز خویش
یاد کن آن خواجهٔ علیانه را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶
یا خفی الحسن بین الناس یا نور الدجیٰ
انت شمس الحق تخفیٰ بین شعشاع الضحیٰ
کاد رب العرش یخفی حسنه من نفسه
غیرة منه علیٰ ذاک الکمال المنتهیٰ
لیتنی یوما اخر میتا فی فیه
ان فی موتی هناک دولة لا ترتجیٰ
فی غبار نعله کحل یجلی عن عمی
فی عیون فضله الوافی زلال للظما
غیر ان السیر و النقلان فی ذاک الهویٰ
مشکل صعب مخوف فیه اهراق الدما
نوره یهدی الیٰ قصر رفیع آمن
لا ابالی من ضلال فیه لی هٰذا الهدیٰ
ابشری یا عین من اشراق نور شامل
ما علیک من ضریر سرمدی لا یریٰ
اصبحت تبریز عندی قبلة او مشرقا
ساعة اضحیٰ لنور ساعة ابغی الصلا
ایها الساقی ‌ٔأدر کأس البقا من حبه
طالما بتنا مریضا نبتغی هٰذا الشفا
لا نبالی من لیال شیبتنا برهة
بعد ما صرنا شبابا من رحیق دائما
ایها الصاحون فی ایامه تعسا لکم
اشربوا اخواننا من کأسه طوبیٰ لنا
حصحص الحق الحقیق المستضی من فضله
سوف یهدی الناس من ظلماتهم نحو الفضا
یا لها من سوء حظ معرض عن فضله
منکر مستکبر حیران فی وادی الردیٰ
معرض عن عین عدل مستدیم للبقا
طالب للماء فی وسواس یوم للکریٰ
عین بحر فجرت من ارض تبریز لها
ارض تبریز فداک روحنا نعم الثریٰ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷
من پری زاده‌ام و خواب ندانم که کجاست
چونک شب گشت نخسپند که شب نوبت ماست
چون دماغ است و سرستت مکن استیزه بخسب
دخل و خرج است چنین شیوه و تدبیر سزاست
خرج بی‌دخل خدایی‌ست ز دنیا مطلب
هر که را هست زهی بخت ندانم که که راست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۸
مطربم سرمست شد انگشت بر رق می‌زند
پردهٔ عشاق را از دل به رونق می‌زند
رخت بربندید ای یاران که سلطان دو کون
ایستاده بر فراز عرش سنجق می‌زند
اولیا و انبیا حیران شده در حضرتش
یحیی و داوود و یوسف خوش معلق می‌زند
عیسی و موسی که باشد چاوشان درگهش
جبرئیل اندر فسونش سحر مطلق می‌زند
جان ابراهیم مجنون گشت اندر شوق او
تیغ را بر حلق اسماعیل و اسحق می‌زند
احمدش گوید که واشوقا لقا اخواننا
در هوای عشق او صدیق صدق می‌زند
لیلی و مجنون به فاقه آه حسرت می‌خورند
خسرو و شیرین به عشرت جام راوق می‌زند
شمس تبریز ایستاده مست در دستش کمان
تیر زهرآلود را بر جان احمق می‌زند
رستم و حمزه فکنده تیغ و اسپر پیش او
او چو حیدر گردن هشام و اربق می‌زند
کیست آن کس کو چنین مردی کند اندر جهان؟
شمس تبریزی که ماه بدر را شق می‌زند
هر که نام شمس تبریزی شنید و سجده کرد
روح او مقبول حضرت شد اناالحق می‌زند
ای حسام الدین تو بنویس مدح آن سلطان عشق
گر چه منکر در هوای عشق او دق می‌زند
منکر است و رو سیه ملعون و مردود ابد
از حسد همچون سگان از دور بقبق می‌زند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۲
هله پیوسته سرت سبز و لبت خندان باد
هله پیوسته دل عشق ز تو شادان باد
غم پرستی که تو را بیند و شادی نکند
همه سرزیر و سیه کاسه و سرگردان باد
چون که سرزیر شود توبه کند باز آید
نیک و بد نیک شود دولت تو سلطان باد
نور احمد نهلد گبر و جهودی به جهان
سایهٔ دولت او بر همگان تابان باد
گم­رهان را ز بیابان همه در راه آرد
مصطفی بر ره حق تا به ابد رهبان باد
آن خیال خوش او مشعلهٔ دل‌ها باد
وان نمکدان خوشش بر زبر این خوان باد
کمترین ساغر بزم خوش او شد کوثر
دل چون شیشهٔ ما هم قدح ایشان باد
شمس تبریز تویی واقف اسرار رسول
نام شیرین تو هر گم­شده را درمان باد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۳
گر تو تنگ آیی ز ما، زوتر برون رو، ای حریف
کز ترش رویی همی‌رنجد دلارام ظریف
گر همی‌انکار خود پنهان کنی، بر روی تو
می نماید دشمنی‌ها بر رخ تو لیف لیف
روز گردک بر رخ داماد می‌باشد نشان
از جمال او که نامش کرد رومی نیف نیف
چون خداوند شمس دین چوگان زند، یارش کجاست؟
ور بر اسب فضل بنشیند، کجا دارد ردیف؟
خوان و بزم هر دو عالم، نزد بزم شمس دین
چون یکی کاسه پرآش و بر سر او یک رغیف
وان رغیف و آش و کاسه، صدقه تبریز دان
از کمال و حرمت شهر شهنشاه شریف
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۵
بس جهد می‌کردم که من آیینهٔ نیکی شوم
تو حکم می‌کردی که من خمخانهٔ سیکی شوم
خمخانهٔ خاصان شدم، دریای غواصان شدم
خورشید بی‌نقصان شدم، تا طب تشکیکی شوم
نقش ملایک ساختی، بر آب و گل افراختی
دورم بدان انداختی، کاکسیر نزدیکی شوم
هاروتی‌یی افروختی، پس جادویش آموختی
زانم چنین می‌سوختی، تا شمع تاریکی شوم
ترکی همه ترکی کند، تاجیک تاجیکی کند
من ساعتی ترکی شوم، یک لحظه تاجیکی شوم
گه تاج سلطانان شوم، گه مکر شیطانان شوم
گه عقل چالاکی شوم، گه طفل چالیکی شوم
خون روی را ریختم، با یوسفی آمیختم
در روی او سرخی شوم، در موش باریکی شوم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۴
چو آمد روی مه رویم، که باشم من که من باشم؟
چو هر خاری ازو گل شد، چرا من یاسمن باشم؟
چو هر سنگی عسل گردد، چرا مومی کند مومی؟
همه اجسام چون جان شد، چرا استیزه تن باشم؟
یقین هر چشم جو گردد، چو آن آب روان آمد
چو در جلوه‌‌ست حسن او، چه بند بوالحسن باشم؟
اگر چه در لگن بودم، مثال شمع تا اکنون
چو شمعم جمله گشت آتش، چرا اندر لگن باشم؟
چو از نحس زحل رستم، چه زیر آسمان باشم؟
چو محنت جمله دولت گشت، از چه ممتحن باشم؟
حسد بر من حسد دارد، مرا بر که حسد باشد؟
ز جوی خمر چون مستم، چرا تشنه‌‌‌‌ی لبن باشم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۱
گر تو بنمی خسپی، بنشین تو که من خفتم
تو قصهٔ خود می‌گو، من قصهٔ خود گفتم
بس کردم از دستان، زیرا مثل مستان
از خواب به هر سویی، می‌جنبم و می­افتم
من تشنهٔ آن یارم، گر خفته و بیدارم
با نقش خیال او، همراهم و هم جفتم
چون صورت آیینه، من تابع آن رویم
زان رو صفت او را، بنمودم و بنهفتم
آن دم که بخندید او، من نیز بخندیدم
وان دم که برآشفت او، من نیز برآشفتم
باقیش بگو تو هم، زیرا که ز بحر توست
درهای معانی که در رشتهٔ دم سفتم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۹
بیا، کز عشق تو دیوانه گشتم
وگر شهری بدم، ویرانه گشتم
ز عشق تو ز خان و مان بریدم
به درد عشق تو، هم خانه گشتم
چنان کاهل بدم، کان را نگویم
چو دیدم روی تو، مردانه گشتم
چو خویش جان خود، جان تو دیدم
ز خویشان بهر تو بیگانه گشتم
فسانه‌‌‌ی ‌عاشقان خواندم شب و روز
کنون در عشق تو افسانه گشتم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۴
حسودان را ز غم آزاد کردم
دل گله‌ی خران را شاد کردم
به بیدادان بدادم داد پنهان
ولی در حق خود بیداد کردم
چو از صبرم همه فریاد کردند
چنان باشد که من فریاد کردم
مرا استاد صبر است و ازین رو
خلاف مذهب استاد کردم
جهانی که نشد آباد هرگز
به ویران کردنش آباد کردم
درین تیزاب که چون برگ کاه است
به مشتی گل درو بنیاد کردم
فراموشم مکن یا رب ز رحمت
اگر غیر تو را من یاد کردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۷
امروز مرا چه شد؟ چه دانم
امروز من از سبک دلانم
در دیده عقل بس مکینم
در دیده عشق‌‌ بی‌مکانم
افسوس که ساکن زمینم
انصاف که صارم زمانم
این طرفه که با تن زمینی
بر پشت فلک‌‌‌ همی‌دوانم
آن بار که چرخ برنتابد
از قوت عشق می‌کشانم
از سینه خویش آتشش را
تا سینه سنگ می‌رسانم
از لذت و از صفای قندش
پرشهد شده‌‌‌‌ست این دهانم
از مشکل شمس حق تبریز
من نکته مشکل جهانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۴
هر که گوید کان چراغ دیده‌‌ها را دیده‌‌‌‌ام
پیش من نه دیده‌‌‌‌اش را کامتحان دیده‌‌‌‌ام
چشم بد دور از خیالش دوشمان بس لطف کرد
من پس گوش از خجالت تا سحر خاریده‌‌‌‌ام
گر چه او عیار و مکار است گرد خویش تن
از میان رخت او من نقدها دزدیده‌‌‌‌ام
پای از دزدی کشیدم چون که دست از کار شد
زان که دزدی دزدتر از خویشتن بشنیده‌‌‌‌ام
جمله مرغان به پر و بال خود پریده‌اند
من ز بال و پر خود‌‌ بی‌بال و پر پریده‌‌‌‌ام
من به سنگ خود همیشه جام خود بشکسته‌‌‌‌ام
من به چنگ خود همیشه پرده‌‌‌‌ام بدریده‌‌‌‌ام
من به ناخن‌‌‌های خود هم اصل خود برکنده‌‌‌‌ام
من ز ابر چشم خود بر کشت جان باریده‌‌‌‌ام
ای سیه دل لاله بر کشتم چرا خندیده‌یی
نوبهارت وانماید آنچه من کاریده‌‌‌‌ام
چون بهارم از بهار شمس تبریزی خدیو
از درونم جمله خنده وز برون زاریده‌‌‌‌ام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۵
ای جهان آب و گل تا من تو را بشناختم
صد هزاران محنت و رنج و بلا بشناختم
تو چراگاه خرانی نی مقام عیسی‌یی
این چراگاه خران را من چرا بشناختم؟
آب شیرینم ندادی تا که خوان گسترده‌یی
دست و پایم بسته‌یی تا دست و پا بشناختم
دست و پا را چون نبندی؟ گاهواره‌ت خواند حق
دست و پا را برگشایم پاگشا بشناختم
چون درخت از زیر خاکی دست‌‌ها بالا کنم
در هوای آن کسی کز وی هوا بشناختم
ای شکوفه تو به طفلی چون شدی پیر تمام؟
گفت رستم از صبا تا من صبا بشناختم
شاخ بالا زان رود زیرا ز بالا آمده‌‌‌‌ست
سوی اصل خویش یازم کاصل را بشناختم
زیر و بالا چند گویم؟ لامکان اصل من است
من نه از جایم کجا را از کجا بشناختم
نی خمش کن در عدم رو در عدم ناچیز شو
چیزها را بین که از ناچیزها بشناختم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۹
دل چه خورده‌­ست عجب دوش که من مخمورم؟
یا نمکدان که دیده‌­ست که من در شورم؟
هرچه امروز بریزم شکنم تاوان نیست
هرچه امروز بگویم بکنم معذورم
بوی جان هر نفسی از لب من می‌­آید
تا شکایت نکند جان که ز جانان دورم
گر نهی تو لب خود بر لب من مست شوی
آزمون کن که نه کمتر ز می انگورم
ساقیا آب درانداز مرا تا گردن
زان که اندیشه چو زنبور بود من عورم
شب گه خواب ازین خرقه برون می­‌آیم
صبح بیدار شوم باز درو محشورم
هین که دجال بیامد بگشا راه مسیح
هین که شد روز قیامت بزن آن ناقورم
گر به هوش است خرد رو جگرش را خون کن
ورنه پاره­‌ست دلم پاره کن از ساطورم
باده آمد که مرا بیهده بر باد دهد
ساقی آمد به خرابی تن معمورم
روز و شب حامل می گشته که گویی قدحم
بی­‌کمر چست میان بسته که گویی مورم
سوی خم آمده ساغر که بکن تیمارم
خم سر خویش گرفته­‌ست که من رنجورم
ما همه پرده‌دریده طلب می رفته
می نشسته به بن خم که چه من مستورم
تو که مست عنبی دور شو از مجلس ما
که دلت را ز جهان سرد کند کافورم
چون تنم را بخورد خاک لحد چون جرعه
بر سر چرخ جهد جان که نه جسمم نورم
نیم آن شاه که از تخت به تابوت روم
خالدین ابدا شد رقم منشورم
اگر آمیخته‌­ام هم ز فرح ممزوجم
وگر آویخته‌­ام هم‌­رسن منصورم
جان فرعون نگیرم که دهان گنده کند
جان موسی‌­ست روان در تن همچون طورم
هله خاموش که سرمست خموش اولی‌­تر
من فغان را چه کنم نی ز لبش مهجورم
شمس تبریز که مشهورتر از خورشید است
من که همسایهٔ شمسم چو قمر مشهورم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۸
در وصالت چرا بیاموزم
در فراقت چرا بیاموزم
یا تو با درد من بیامیزی
یا من از تو دوا بیاموزم
می‌گریزی ز من که نادانم
یا بیامیزی یا بیاموزم
پیش از این ناز و خشم می‌کردم
تا من از تو جدا بیاموزم
چون خدا با تو است در شب و روز
بعد ازین از خدا بیاموزم
در فراقت سزای خود دیدم
چون بدیدم سزا بیاموزم
خاک پای تو را به دست آرم
تا ازو کیمیا بیاموزم
آفتاب تو را شوم ذره
معنی والضحی بیاموزم
کهربای تو را شوم کاهی
جذبهٔ کهربا بیاموزم
از دو عالم دو دیده بردوزم
این من از مصطفی بیاموزم
سر مازاغ و ماطغی را من
جز ازو از کجا بیاموزم؟
در هوایش طواف سازم تا
چون فلک در هوا بیاموزم
بند هستی فروگشادم تا
همچو مه بی‌قبا بیاموزم
همچو ماهی زره ز خود سازم
تا به بحر آشنا بیاموزم
همچو دل خون خورم که تا چون دل
سیر بی‌دست و پا بیاموزم
در وفا نیست کس تمام استاد
پس وفا از وفا بیاموزم
ختمش این شد که خوش‌لقای منی
از تو خوش خوش لقا بیاموزم