عبارات مورد جستجو در ۱۱۰۲ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸
که برد به نزد شاهان ز من گدا پیامی
که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی
شدهام خراب و بدنام و هنوز امیدوارم
که به همت عزیزان برسم به نیک نامی
تو که کیمیافروشی نظری به قلب ما کن
که بضاعتی نداریم و فکندهایم دامی
عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود
نه به نامهای پیامی نه به خامهای سلامی
اگر این شراب خام است اگر آن حریف پخته
به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی
ز رهم میفکن ای شیخ به دانههای تسبیح
که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی
سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش
که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی
به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت
که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی
بگشای تیر مژگان و بریز خون حافظ
که چنان کشندهای را نکند کس انتقامی
که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی
شدهام خراب و بدنام و هنوز امیدوارم
که به همت عزیزان برسم به نیک نامی
تو که کیمیافروشی نظری به قلب ما کن
که بضاعتی نداریم و فکندهایم دامی
عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود
نه به نامهای پیامی نه به خامهای سلامی
اگر این شراب خام است اگر آن حریف پخته
به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی
ز رهم میفکن ای شیخ به دانههای تسبیح
که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی
سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش
که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی
به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت
که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی
بگشای تیر مژگان و بریز خون حافظ
که چنان کشندهای را نکند کس انتقامی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸
نوش کن جام شراب یک منی
تا بدان بیخ غم از دل برکنی
دل گشاده دار چون جام شراب
سر گرفته چند چون خم دنی
چون ز جام بیخودی رطلی کشی
کم زنی از خویشتن لاف منی
سنگسان شو در قدم نی همچو آب
جمله رنگ آمیزی و تردامنی
دل به می دربند تا مردانه وار
گردن سالوس و تقوا بشکنی
خیز و جهدی کن چو حافظ تا مگر
خویشتن در پای معشوق افکنی
تا بدان بیخ غم از دل برکنی
دل گشاده دار چون جام شراب
سر گرفته چند چون خم دنی
چون ز جام بیخودی رطلی کشی
کم زنی از خویشتن لاف منی
سنگسان شو در قدم نی همچو آب
جمله رنگ آمیزی و تردامنی
دل به می دربند تا مردانه وار
گردن سالوس و تقوا بشکنی
خیز و جهدی کن چو حافظ تا مگر
خویشتن در پای معشوق افکنی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
کردهام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی
جویها بستهام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام میام نیست به کس پروایی
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت
بر در میکدهای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
کردهام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی
جویها بستهام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام میام نیست به کس پروایی
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت
بر در میکدهای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
بهار آمد بهار آمد، سلام آورد مستان را
از آن پیغامبر خوبان، پیام آورد مستان را
زبان سوسن از ساقی، کرامتهای مستان گفت
شنید آن سرو از سوسن، قیام آورد مستان را
ز اول باغ در مجلس، نثار آورد آن گه نقل
چو دید از لالهٔ کوهی، که جام آورد مستان را
ز گریهی ابر نیسانی، دم سرد زمستانی
چه حیلت کرد کز پرده، به دام آورد مستان را
سقاهم ربهم خوردند و نام و ننگ گم کردند
چو آمد نامهٔ ساقی، چه نام آورد مستان را
درون مجمر دلها، سپند و عود میسوزد
که سرمای فراق او، زکام آورد مستان را
درآ در گلشن باقی، برآ بر بام کان ساقی
ز پنهان خانهٔ غیبی، پیام آورد مستان را
چو خوبان حله پوشیدند، درآ در باغ و پس بنگر
که ساقی هر چه درباید، تمام آورد مستان را
که جانها را بهار آورد و ما را روی یار آورد
ببین کز جمله دولتها، کدام آورد مستان را
ز شمس الدین تبریزی، به ناگه ساقی دولت
به جام خاص سلطانی، مدام آورد مستان را
از آن پیغامبر خوبان، پیام آورد مستان را
زبان سوسن از ساقی، کرامتهای مستان گفت
شنید آن سرو از سوسن، قیام آورد مستان را
ز اول باغ در مجلس، نثار آورد آن گه نقل
چو دید از لالهٔ کوهی، که جام آورد مستان را
ز گریهی ابر نیسانی، دم سرد زمستانی
چه حیلت کرد کز پرده، به دام آورد مستان را
سقاهم ربهم خوردند و نام و ننگ گم کردند
چو آمد نامهٔ ساقی، چه نام آورد مستان را
درون مجمر دلها، سپند و عود میسوزد
که سرمای فراق او، زکام آورد مستان را
درآ در گلشن باقی، برآ بر بام کان ساقی
ز پنهان خانهٔ غیبی، پیام آورد مستان را
چو خوبان حله پوشیدند، درآ در باغ و پس بنگر
که ساقی هر چه درباید، تمام آورد مستان را
که جانها را بهار آورد و ما را روی یار آورد
ببین کز جمله دولتها، کدام آورد مستان را
ز شمس الدین تبریزی، به ناگه ساقی دولت
به جام خاص سلطانی، مدام آورد مستان را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
امروز گزافی ده، آن بادهٔ نابی را
برهم زن و درهم زن، این چرخ شتابی را
گیرم قدح غیبی، از دیده نهان آمد
پنهان نتوان کردن، مستی و خرابی را
ای عشق طرب پیشه، خوش گفت خوش اندیشه
بربای نقاب از رخ، آن شاه نقابی را
تا خیزد ای فرخ زین سو اخ و زان سو اخ
پرکن هله ای گل رخ، سغراق و شرابی را
گر زان که نمیخواهی، تا جلوه شود گلشن
از بهر چه بگشادی، دکان گلابی را
ما را چو ز سر بردی، وین جوی روان کردی
در آب فکن زوتر، بط زادهٔ آبی را
ماییم چو کشت ای جان، بررسته درین میدان
لب خشک و به جان جویان، باران سحابی را
هر سوی رسولی نو، گوید که نیابی رو
لاحول بزن بر سر، آن زاغ غرابی را
ای فتنهٔ هر روحی، کیسه بر هر جوحی
دزدیده رباب از کف، بوبکر ربابی را
امروز چنان خواهم، تا مست و خرف سازی
این جان محدث را، وان عقل خطابی را
ای آب حیات ما، شو فاش چو حشر ار چه
شیر شتر گرگین، جان است عرابی را
ای جاه و جمالت خوش، خامش کن و دم درکش
آگاه مکن از ما، هر غافل خوابی را
برهم زن و درهم زن، این چرخ شتابی را
گیرم قدح غیبی، از دیده نهان آمد
پنهان نتوان کردن، مستی و خرابی را
ای عشق طرب پیشه، خوش گفت خوش اندیشه
بربای نقاب از رخ، آن شاه نقابی را
تا خیزد ای فرخ زین سو اخ و زان سو اخ
پرکن هله ای گل رخ، سغراق و شرابی را
گر زان که نمیخواهی، تا جلوه شود گلشن
از بهر چه بگشادی، دکان گلابی را
ما را چو ز سر بردی، وین جوی روان کردی
در آب فکن زوتر، بط زادهٔ آبی را
ماییم چو کشت ای جان، بررسته درین میدان
لب خشک و به جان جویان، باران سحابی را
هر سوی رسولی نو، گوید که نیابی رو
لاحول بزن بر سر، آن زاغ غرابی را
ای فتنهٔ هر روحی، کیسه بر هر جوحی
دزدیده رباب از کف، بوبکر ربابی را
امروز چنان خواهم، تا مست و خرف سازی
این جان محدث را، وان عقل خطابی را
ای آب حیات ما، شو فاش چو حشر ار چه
شیر شتر گرگین، جان است عرابی را
ای جاه و جمالت خوش، خامش کن و دم درکش
آگاه مکن از ما، هر غافل خوابی را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
در آب فکن ساقی، بط زادهٔ آبی را
بشتاب و شتاب اولی’، مستان شبابی را
ای جان بهار و دی، وی حاتم نقل و می
پر کن ز شکر چون نی، بوبکر ربابی را
ای ساقی شور و شر، هین عیش بگیر از سر
پر کن ز می احمر، سغراق و شرابی را
بنما ز می فرخ، این سو اخ و آن سو اخ
بربای نقاب از رخ، معشوق نقابی را
احسنت زهی یار او، شاخ گل بیخار او
شاباش زهی دارو، دلهای کبابی را
صد حلقه نگر شیدا، زان بادهٔ ناپیدا
کاسد کند این صهبا، صد خمر لعابی را
مستان چمن پنهان، اشکوفه ز شاخ افشان
صد کوه چو که غلطان، سیلاب حبابی را
گر آن قدح روشن، جان است نهان از تن
پنهان نتوان کردن، مستی و خرابی را
ماییم چو کشت ای جان، سرسبز درین میدان
تشنه شده و جویان، باران سحابی را
چون رعد نهیی خامش، چون پردهٔ تست این هش
وز صبر و فنا میکش، طوطی خطابی را
بشتاب و شتاب اولی’، مستان شبابی را
ای جان بهار و دی، وی حاتم نقل و می
پر کن ز شکر چون نی، بوبکر ربابی را
ای ساقی شور و شر، هین عیش بگیر از سر
پر کن ز می احمر، سغراق و شرابی را
بنما ز می فرخ، این سو اخ و آن سو اخ
بربای نقاب از رخ، معشوق نقابی را
احسنت زهی یار او، شاخ گل بیخار او
شاباش زهی دارو، دلهای کبابی را
صد حلقه نگر شیدا، زان بادهٔ ناپیدا
کاسد کند این صهبا، صد خمر لعابی را
مستان چمن پنهان، اشکوفه ز شاخ افشان
صد کوه چو که غلطان، سیلاب حبابی را
گر آن قدح روشن، جان است نهان از تن
پنهان نتوان کردن، مستی و خرابی را
ماییم چو کشت ای جان، سرسبز درین میدان
تشنه شده و جویان، باران سحابی را
چون رعد نهیی خامش، چون پردهٔ تست این هش
وز صبر و فنا میکش، طوطی خطابی را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
برخیز و صبوح را بیارا
پرلخلخه کن کنار ما را
پیش آر شراب رنگ آمیز
ای ساقی خوب خوب سیما
از من پرسید کو چه ساقیست
قند است و هزار رطل حلوا
آن ساغر پرعقار برریز
بر وسوسهٔ محال پیما
آن می که چو صعوه زو بنوشد
آهنگ کند به صید عنقا
زان پیش که دررسد گرانی
برجه سبک و میان ما آ
میگرد و چو ماه نور میده
حمرا میده بدان حمیرا
ما را همه مست و کف زنان کن
وان گاه نظاره کن تماشا
در گردش و شیوههای مستان
در عربدههای در علالا
در گردن این فکنده آن، دست
کی شاه من و حبیب و مولا
او نیز ببرده روی چون گل
میبوسد یار را کف پا
این کیسه گشاده از سخاوت
کهخرج کنید بیمحابا
دستار و قبا فکنده آن نیز
کاین را به گرو نهید فردا
صد مادر و صد پدر ندارد
آن مهر که می بجوشد آن جا
این می آمد اصول خویشی
کز سکر چنین شدند اعدا
آن عربده در شراب دنیاست
در بزم خدا نباشد آنها
نی شورش و نی قی است و نی جنگ
ساقیست و شراب مجلس آرا
خامش که ز سکر نفس کافر
میگوید لا اله الا
پرلخلخه کن کنار ما را
پیش آر شراب رنگ آمیز
ای ساقی خوب خوب سیما
از من پرسید کو چه ساقیست
قند است و هزار رطل حلوا
آن ساغر پرعقار برریز
بر وسوسهٔ محال پیما
آن می که چو صعوه زو بنوشد
آهنگ کند به صید عنقا
زان پیش که دررسد گرانی
برجه سبک و میان ما آ
میگرد و چو ماه نور میده
حمرا میده بدان حمیرا
ما را همه مست و کف زنان کن
وان گاه نظاره کن تماشا
در گردش و شیوههای مستان
در عربدههای در علالا
در گردن این فکنده آن، دست
کی شاه من و حبیب و مولا
او نیز ببرده روی چون گل
میبوسد یار را کف پا
این کیسه گشاده از سخاوت
کهخرج کنید بیمحابا
دستار و قبا فکنده آن نیز
کاین را به گرو نهید فردا
صد مادر و صد پدر ندارد
آن مهر که می بجوشد آن جا
این می آمد اصول خویشی
کز سکر چنین شدند اعدا
آن عربده در شراب دنیاست
در بزم خدا نباشد آنها
نی شورش و نی قی است و نی جنگ
ساقیست و شراب مجلس آرا
خامش که ز سکر نفس کافر
میگوید لا اله الا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
ساقیا در نوش آور شیرهٔ عنقود را
در صبوح آور سبک، مستان خواب آلود را
یک به یک در آب افکن، جمله تر و خشک را
اندر آتش امتحان کن چوب را و عود را
سوی شورستان روان کن شاخی از آب حیات
چون گل نسرین بخندان خار غم فرسود را
بلبلان را مست گردان، مطربان را شیرگیر
تا که درسازند با هم نغمهٔ داوود را
بادپیما، بادپیمایان خود را آب ده
کوری آن حرص افزون جوی کم پیمود را
هم بزن بر صافیان آن درد دردانگیز را
هم بخور با صوفیان، پالودهٔ بیدود را
می میاور، زان بیاور که می از وی جوش کرد
آن که جوشش در وجود آورد هر موجود را
زان میی کندر جبل انداخت صد رقص الجمل
زان میی کو روشنی بخشد دل مردود را
هر صباحی عید داریم از تو خاصه این صبوح
کز کرم بر میفشانی بادهٔ موعود را
برفشان چندان که ما افشانده گردیم از وجود
تا که هر قاصد بیابد در فنا مقصود را
همچو آبی دیده در خود آفتاب و ماه را
چون ایازی دیده در خود هستی محمود را
شمس تبریزی برآر از چاه مغرب مشرقی
همچو صبحی کو برآرد خنجر مغمود را
در صبوح آور سبک، مستان خواب آلود را
یک به یک در آب افکن، جمله تر و خشک را
اندر آتش امتحان کن چوب را و عود را
سوی شورستان روان کن شاخی از آب حیات
چون گل نسرین بخندان خار غم فرسود را
بلبلان را مست گردان، مطربان را شیرگیر
تا که درسازند با هم نغمهٔ داوود را
بادپیما، بادپیمایان خود را آب ده
کوری آن حرص افزون جوی کم پیمود را
هم بزن بر صافیان آن درد دردانگیز را
هم بخور با صوفیان، پالودهٔ بیدود را
می میاور، زان بیاور که می از وی جوش کرد
آن که جوشش در وجود آورد هر موجود را
زان میی کندر جبل انداخت صد رقص الجمل
زان میی کو روشنی بخشد دل مردود را
هر صباحی عید داریم از تو خاصه این صبوح
کز کرم بر میفشانی بادهٔ موعود را
برفشان چندان که ما افشانده گردیم از وجود
تا که هر قاصد بیابد در فنا مقصود را
همچو آبی دیده در خود آفتاب و ماه را
چون ایازی دیده در خود هستی محمود را
شمس تبریزی برآر از چاه مغرب مشرقی
همچو صبحی کو برآرد خنجر مغمود را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵
اگر آن میی که خوردی به سحر نبود گیرا
بستان ز من شرابی، که قیامت است حقا
چه تفرج و تماشا که رسد ز جام اول
دومش نعوذبالله، چه کنم صفت سوم را
غم و مصلحت نماند، همه را فرود راند
پس از آن خدای داند، که کجا کشد تماشا
تو اسیر بو و رنگی، به مثال نقش سنگی
بجهی چو آب چشمه، ز درون سنگ خارا
بده آن می رواقی، هله ای کریم ساقی
چو چنان شوم بگویم، سخن تو بیمحابا
قدحی گران به من ده، به غلام خویشتن ده
بنگر که از خمارت، نگران شدم به بالا
نگران شدم بدان سو، که تو کردهیی مرا خو
که روانه باد آن جو، که روانه شد ز دریا
بستان ز من شرابی، که قیامت است حقا
چه تفرج و تماشا که رسد ز جام اول
دومش نعوذبالله، چه کنم صفت سوم را
غم و مصلحت نماند، همه را فرود راند
پس از آن خدای داند، که کجا کشد تماشا
تو اسیر بو و رنگی، به مثال نقش سنگی
بجهی چو آب چشمه، ز درون سنگ خارا
بده آن می رواقی، هله ای کریم ساقی
چو چنان شوم بگویم، سخن تو بیمحابا
قدحی گران به من ده، به غلام خویشتن ده
بنگر که از خمارت، نگران شدم به بالا
نگران شدم بدان سو، که تو کردهیی مرا خو
که روانه باد آن جو، که روانه شد ز دریا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳
جانا قبول گردان، این جست و جوی ما را
بنده و مرید عشقیم، برگیر موی ما را
بی ساغر و پیاله، درده میی چو لاله
تا گل سجود آرد، سیمای روی ما را
مخمور و مست گردان امروز چشم ما را
رشک بهشت گردان امروز کوی ما را
ما کان زر و سیمیم، دشمن کجاست زر را؟
از ما رسد سعادت یار و عدوی ما را
شمع طراز گشتیم، گردن دراز گشتیم
فحل و فراخ کردی زین می گلوی ما را
ای آب زندگانی، ما را ربود سیلت
اکنون حلال بادت، بشکن سبوی ما را
گر خوی ما ندانی، از لطف باده واجو
هم خوی خویش کردست آن باده خوی ما را
گر بحر می بریزی، ما سیر و پر نگردیم
زیرا نگون نهادی، در سر کدوی ما را
مهمان دیگر آمد، دیگی دگر به کف کن
کین دیگ بس نیاید، یک کاسه شوی ما را
نک جوق جوق مستان در میرسند، بستان
مخمور چون نیابد، چون یافت بوی ما را؟
ترک هنر بگوید، دفتر همه بشوید
گر بشنود عطارد، این طرقوی ما را
سیلی خورند چون دف، در عشق فخرجویان
زخمه به چنگ آور، میزن سه توی ما را
بس کن که تلخ گردد، دنیا بر اهل دنیا
گر بشنوند ناگه، این گفت و گوی ما را
بنده و مرید عشقیم، برگیر موی ما را
بی ساغر و پیاله، درده میی چو لاله
تا گل سجود آرد، سیمای روی ما را
مخمور و مست گردان امروز چشم ما را
رشک بهشت گردان امروز کوی ما را
ما کان زر و سیمیم، دشمن کجاست زر را؟
از ما رسد سعادت یار و عدوی ما را
شمع طراز گشتیم، گردن دراز گشتیم
فحل و فراخ کردی زین می گلوی ما را
ای آب زندگانی، ما را ربود سیلت
اکنون حلال بادت، بشکن سبوی ما را
گر خوی ما ندانی، از لطف باده واجو
هم خوی خویش کردست آن باده خوی ما را
گر بحر می بریزی، ما سیر و پر نگردیم
زیرا نگون نهادی، در سر کدوی ما را
مهمان دیگر آمد، دیگی دگر به کف کن
کین دیگ بس نیاید، یک کاسه شوی ما را
نک جوق جوق مستان در میرسند، بستان
مخمور چون نیابد، چون یافت بوی ما را؟
ترک هنر بگوید، دفتر همه بشوید
گر بشنود عطارد، این طرقوی ما را
سیلی خورند چون دف، در عشق فخرجویان
زخمه به چنگ آور، میزن سه توی ما را
بس کن که تلخ گردد، دنیا بر اهل دنیا
گر بشنوند ناگه، این گفت و گوی ما را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴
ز جام ساقی باقی چو خوردهیی تو دلا؟
که لحظه لحظه براری ز عربده عللا
مگر ز زهره شنیدی دلا به وقت صبوح
که بزم خاص نهادم صلای عیش صلا
بلا در است، بلایش بنوش و در میبار
چه میگریزی آخر، گریز توست بلا
پیاله بر کف زاهد ز خلق باکش نیست
میان خلق نشستهست در خلاست خلا
زهی پیاله که در چشم سر همیناید
ز دست ساقی معنی، تو هم بنوش هلا
که لحظه لحظه براری ز عربده عللا
مگر ز زهره شنیدی دلا به وقت صبوح
که بزم خاص نهادم صلای عیش صلا
بلا در است، بلایش بنوش و در میبار
چه میگریزی آخر، گریز توست بلا
پیاله بر کف زاهد ز خلق باکش نیست
میان خلق نشستهست در خلاست خلا
زهی پیاله که در چشم سر همیناید
ز دست ساقی معنی، تو هم بنوش هلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳
به شکرخنده اگر میببرد جان مرا
متع الله فوادی بحبیبی ابدا
جانم آن لحظه بخندد که وی اش قبض کند
انما یومن اجزای اذا اسکرها
مغز هر ذره چو از روزن او مست شود
سبحت راقصه عز حبیبی و علا
چون که از خوردن باده همگی باده شوم
انا نقل و مدام فاشربانی و کلا
هله ای روز چه روزی تو که عمر تو دراز
یوم وصل و رحیق و نعیم و رضا
تن همچون خم ما را پی آن باده سرشت
نعم ما قدر ربی لفوادی و قضا
خم سرکه دگراست و خم دوشاب دگر
کان فی خابیه الروح نبیذ فغلی
می منم خود که نمیگنجم در خم جهان
برنتابد خم نه چرخ کف و جوش مرا
می مرده چه خوری هین تو مرا خور که میام
انا زق ملئت فیه شراب و سقا
وگرت رزق نباشد من و یاران بخوریم
فانصتوا و اعترفوا معشرا اخوان صفا
متع الله فوادی بحبیبی ابدا
جانم آن لحظه بخندد که وی اش قبض کند
انما یومن اجزای اذا اسکرها
مغز هر ذره چو از روزن او مست شود
سبحت راقصه عز حبیبی و علا
چون که از خوردن باده همگی باده شوم
انا نقل و مدام فاشربانی و کلا
هله ای روز چه روزی تو که عمر تو دراز
یوم وصل و رحیق و نعیم و رضا
تن همچون خم ما را پی آن باده سرشت
نعم ما قدر ربی لفوادی و قضا
خم سرکه دگراست و خم دوشاب دگر
کان فی خابیه الروح نبیذ فغلی
می منم خود که نمیگنجم در خم جهان
برنتابد خم نه چرخ کف و جوش مرا
می مرده چه خوری هین تو مرا خور که میام
انا زق ملئت فیه شراب و سقا
وگرت رزق نباشد من و یاران بخوریم
فانصتوا و اعترفوا معشرا اخوان صفا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰
ساربانا اشتران بین سر به سر قطار مست
میر مست و خواجه مست و یار مست اغیار مست
باغبانا رعد مطرب ابر ساقی گشت و شد
باغ مست و راغ مست و غنچه مست و خار مست
آسمانا چند گردی؟ گردش عنصر ببین
آب مست و باد مست و خاک مست و نار مست
حال صورت این چنین و حال معنی خود مپرس
روح مست و عقل مست و خاک مست اسرار مست
رو تو جباری رها کن خاک شو تا بنگری
ذره ذره خاک را از خالق جبار مست
تا نگویی در زمستان باغ را مستی نماند
مدتی پنهان شدست از دیده مکار مست
بیخهای آن درختان می نهانی میخورند
روزکی دو صبر میکن تا شود بیدار مست
گر تو را کوبی رسد از رفتن مستان مرنج
با چنان ساقی و مطرب کی رود هموار مست؟
ساقیا باده یکی کن چند باشد عربده
دوستان ز اقرار مست و دشمنان ز انکار مست
باد را افزون بده تا برگشاید این گره
باده تا در سر نیفتد کی دهد دستار مست
بخل ساقی باشد آن جا یا فساد بادهها
هر دو ناهموار باشد چون رود رهوار مست
رویهای زرد بین و باده گلگون بده
زانک از این گلگون ندارد بر رخ و رخسار مست
باده ای داری خدایی بس سبک خوار و لطیف
زان اگر خواهد بنوشد روز صد خروار مست
شمس تبریزی به دورت هیچ کس هشیار نیست
کافر و مومن خراب و زاهد و خمار مست
میر مست و خواجه مست و یار مست اغیار مست
باغبانا رعد مطرب ابر ساقی گشت و شد
باغ مست و راغ مست و غنچه مست و خار مست
آسمانا چند گردی؟ گردش عنصر ببین
آب مست و باد مست و خاک مست و نار مست
حال صورت این چنین و حال معنی خود مپرس
روح مست و عقل مست و خاک مست اسرار مست
رو تو جباری رها کن خاک شو تا بنگری
ذره ذره خاک را از خالق جبار مست
تا نگویی در زمستان باغ را مستی نماند
مدتی پنهان شدست از دیده مکار مست
بیخهای آن درختان می نهانی میخورند
روزکی دو صبر میکن تا شود بیدار مست
گر تو را کوبی رسد از رفتن مستان مرنج
با چنان ساقی و مطرب کی رود هموار مست؟
ساقیا باده یکی کن چند باشد عربده
دوستان ز اقرار مست و دشمنان ز انکار مست
باد را افزون بده تا برگشاید این گره
باده تا در سر نیفتد کی دهد دستار مست
بخل ساقی باشد آن جا یا فساد بادهها
هر دو ناهموار باشد چون رود رهوار مست
رویهای زرد بین و باده گلگون بده
زانک از این گلگون ندارد بر رخ و رخسار مست
باده ای داری خدایی بس سبک خوار و لطیف
زان اگر خواهد بنوشد روز صد خروار مست
شمس تبریزی به دورت هیچ کس هشیار نیست
کافر و مومن خراب و زاهد و خمار مست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱
ساقیا این می از انگور کدامین پشته ست؟
که دل و جان حریفان ز خمار آغشته ست؟
خم پیشین بگشا و سر این خم بربند
که چو زهرست نشاط همگان را کشتهست
بند این جام جفا جام وفا را برگیر
تا نگویند که ساقی ز وفا برگشتهست
درده آن بادهٔ اول که مبارک باده ست
مگسل آن رشتهٔ اول که مبارک رشتهست
صد شکوفه ز یکی جرعه برین خاک ز چیست؟
تا چه عشقست که اندر دل ما بسرشتهست
بر در خانهٔ دل این لگد سخت مزن
هان که ویران شود این خانهٔ دل یک خشتهست
بادهیی ده که بدان باده بلا واگردد
مجلسی ده پر از آن گل که خدایش کشتهست
تا همه مست شویم و ز طرب سجده کنیم
پیش نقشی که خدایش به خودی بنوشتهست
که دل و جان حریفان ز خمار آغشته ست؟
خم پیشین بگشا و سر این خم بربند
که چو زهرست نشاط همگان را کشتهست
بند این جام جفا جام وفا را برگیر
تا نگویند که ساقی ز وفا برگشتهست
درده آن بادهٔ اول که مبارک باده ست
مگسل آن رشتهٔ اول که مبارک رشتهست
صد شکوفه ز یکی جرعه برین خاک ز چیست؟
تا چه عشقست که اندر دل ما بسرشتهست
بر در خانهٔ دل این لگد سخت مزن
هان که ویران شود این خانهٔ دل یک خشتهست
بادهیی ده که بدان باده بلا واگردد
مجلسی ده پر از آن گل که خدایش کشتهست
تا همه مست شویم و ز طرب سجده کنیم
پیش نقشی که خدایش به خودی بنوشتهست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶
بازرسیدیم ز میخانه مست
باز رهیدیم ز بالا و پست
جملهٔ مستان خوش و رقصان شدند
دست زنید ای صنمان دست دست
ماهی و دریا همه مستی کنند
چون که سر زلف تو افتاده شست
زیر و زبر گشت خرابات ما
خنب نگون گشت و قرابه شکست
پیر خرابات چو آن شور دید
بر سر بام آمد و از بام جست
جوش برآورد یکی می کزو
هست شود نیست شود نیست هست
شیشه چو بشکست و به هر سوی ریخت
چند کف پای حریفان که خست
آن که سر از پای نداند کجاست؟
مست فتادهست به کوی الست
باده پرستان همه در عشرتند
تنتن تنتن شنو ای تن پرست
باز رهیدیم ز بالا و پست
جملهٔ مستان خوش و رقصان شدند
دست زنید ای صنمان دست دست
ماهی و دریا همه مستی کنند
چون که سر زلف تو افتاده شست
زیر و زبر گشت خرابات ما
خنب نگون گشت و قرابه شکست
پیر خرابات چو آن شور دید
بر سر بام آمد و از بام جست
جوش برآورد یکی می کزو
هست شود نیست شود نیست هست
شیشه چو بشکست و به هر سوی ریخت
چند کف پای حریفان که خست
آن که سر از پای نداند کجاست؟
مست فتادهست به کوی الست
باده پرستان همه در عشرتند
تنتن تنتن شنو ای تن پرست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴
رو آن ربابی را بگو مستان سلامت میکنند
وان مرغ آبی را بگو مستان سلامت میکنند
وان میر ساقی را بگو مستان سلامت میکنند
وان عمر باقی را بگو مستان سلامت میکنند
وان میر غوغا را بگو مستان سلامت میکنند
وان شور و سودا را بگو مستان سلامت میکنند
ای مه ز رخسارت خجل مستان سلامت میکنند
وی راحت و آرام دل مستان سلامت میکنند
ای جان جان ای جان جان مستان سلامت میکنند
ای تو چنین و صد چنان مستان سلامت میکنند
این جا یکی با خویش نیست مستان سلامت میکنند
یک مست این جا بیش نیست مستان سلامت میکنند
ای آرزوی آرزو مستان سلامت میکنند
آن پرده را بردار زو مستان سلامت میکنند
وان مرغ آبی را بگو مستان سلامت میکنند
وان میر ساقی را بگو مستان سلامت میکنند
وان عمر باقی را بگو مستان سلامت میکنند
وان میر غوغا را بگو مستان سلامت میکنند
وان شور و سودا را بگو مستان سلامت میکنند
ای مه ز رخسارت خجل مستان سلامت میکنند
وی راحت و آرام دل مستان سلامت میکنند
ای جان جان ای جان جان مستان سلامت میکنند
ای تو چنین و صد چنان مستان سلامت میکنند
این جا یکی با خویش نیست مستان سلامت میکنند
یک مست این جا بیش نیست مستان سلامت میکنند
ای آرزوی آرزو مستان سلامت میکنند
آن پرده را بردار زو مستان سلامت میکنند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹
مستی سلامت میکند پنهان پیامت میکند
آن کو دلش را بردهیی جان هم غلامت میکند
ای نیست کرده هست را بشنو سلام مست را
مستی که هر دو دست را پابند دامت میکند
ای آسمان عاشقان ای جان جان عاشقان
حسنت میان عاشقان نک دوست کامت میکند
ای چاشنی هر لبی ای قبلهٔ هر مذهبی
مه پاسبانی هر شبی بر گرد بامت میکند
آن کو ز خاک ابدان کند مر دود را کیوان کند
ای خاک تن وی دود دل بنگر کدامت میکند
یک لحظهات پر میدهد یک لحظه لنگر میدهد
یک لحظه صبحت میکند یک لحظه شامت میکند
یک لحظه میلرزاندت یک لحظه میخنداندت
یک لحظه مستت میکند یک لحظه جامت میکند
چون مهرهیی در دست او گه باده و گه مست او
این مهرهات را بشکند والله تمامت میکند
گه آن بود گه این بود پایان تو تمکین بود
لیکن بدین تلوینها مقبول و رامت میکند
تو نوح بودی مدتی بودت قدم در شدتی
مانندهٔ کشتی کنون بیپا و گامت میکند
خامش کن و حیران نشین حیران حیرت آفرین
پخته سخن مردی ولی گفتار خامت میکند
آن کو دلش را بردهیی جان هم غلامت میکند
ای نیست کرده هست را بشنو سلام مست را
مستی که هر دو دست را پابند دامت میکند
ای آسمان عاشقان ای جان جان عاشقان
حسنت میان عاشقان نک دوست کامت میکند
ای چاشنی هر لبی ای قبلهٔ هر مذهبی
مه پاسبانی هر شبی بر گرد بامت میکند
آن کو ز خاک ابدان کند مر دود را کیوان کند
ای خاک تن وی دود دل بنگر کدامت میکند
یک لحظهات پر میدهد یک لحظه لنگر میدهد
یک لحظه صبحت میکند یک لحظه شامت میکند
یک لحظه میلرزاندت یک لحظه میخنداندت
یک لحظه مستت میکند یک لحظه جامت میکند
چون مهرهیی در دست او گه باده و گه مست او
این مهرهات را بشکند والله تمامت میکند
گه آن بود گه این بود پایان تو تمکین بود
لیکن بدین تلوینها مقبول و رامت میکند
تو نوح بودی مدتی بودت قدم در شدتی
مانندهٔ کشتی کنون بیپا و گامت میکند
خامش کن و حیران نشین حیران حیرت آفرین
پخته سخن مردی ولی گفتار خامت میکند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵
مستان می ما را هم ساقی ما باید
با آن همه شیرینی گر ترش کند شاید
با آن همه حسن آن مه گر ناز کند گه گه
والله که کلاه از شه بستاند و برباید
پر ده قدحی میرم آخر نه چو کمپیرم
تا شینم و میمیرم کین چرخ چه میزاید
فرمای تو ساقی را آن شادی باقی را
تا باد نپیماید تا باده بپیماید
صد سر ببرد در دم از محرم و نامحرم
نی غم خورد از ماتم نی دست بیالاید
چون شمع بسوزاند پروانهٔ مسکین را
چون جعد براندازد چون چهره بیاراید
پروانه چو بیجان شد جانیش دهد تشنه
وان جان چو آتش را زان رطل بفرماید
رطلی ز می باقی کز غایت راواقی
هر نقش که اندیشی در دل به تو بنماید
ای عشق خداوندی شمس الحق تبریزی
چندان که بیفزایی این باده بیفزاید
با آن همه شیرینی گر ترش کند شاید
با آن همه حسن آن مه گر ناز کند گه گه
والله که کلاه از شه بستاند و برباید
پر ده قدحی میرم آخر نه چو کمپیرم
تا شینم و میمیرم کین چرخ چه میزاید
فرمای تو ساقی را آن شادی باقی را
تا باد نپیماید تا باده بپیماید
صد سر ببرد در دم از محرم و نامحرم
نی غم خورد از ماتم نی دست بیالاید
چون شمع بسوزاند پروانهٔ مسکین را
چون جعد براندازد چون چهره بیاراید
پروانه چو بیجان شد جانیش دهد تشنه
وان جان چو آتش را زان رطل بفرماید
رطلی ز می باقی کز غایت راواقی
هر نقش که اندیشی در دل به تو بنماید
ای عشق خداوندی شمس الحق تبریزی
چندان که بیفزایی این باده بیفزاید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳
ز خاک من اگر گندم برآید
از آن گر نان پزی مستی فزاید
خمیر و نانبا دیوانه گردد
تنورش بیت مستانه سراید
اگر بر گور من آیی زیارت
تو را خرپشتهام رقصان نماید
میا بیدف به گور من برادر
که در بزم خدا غمگین نشاید
زنخ بربسته و در گور خفته
دهان افیون و نقل یار خاید
بدری زان کفن بر سینه بندی
خراباتی ز جانت در گشاید
ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان
ز هر کاری به لابد کار زاید
مرا حق از می عشق آفریدهست
همان عشقم اگر مرگم بساید
منم مستی و اصل من می عشق
بگو از می به جز مستی چه آید؟
به برج روح شمس الدین تبریز
بپرد روح من یک دم نپاید
از آن گر نان پزی مستی فزاید
خمیر و نانبا دیوانه گردد
تنورش بیت مستانه سراید
اگر بر گور من آیی زیارت
تو را خرپشتهام رقصان نماید
میا بیدف به گور من برادر
که در بزم خدا غمگین نشاید
زنخ بربسته و در گور خفته
دهان افیون و نقل یار خاید
بدری زان کفن بر سینه بندی
خراباتی ز جانت در گشاید
ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان
ز هر کاری به لابد کار زاید
مرا حق از می عشق آفریدهست
همان عشقم اگر مرگم بساید
منم مستی و اصل من می عشق
بگو از می به جز مستی چه آید؟
به برج روح شمس الدین تبریز
بپرد روح من یک دم نپاید