عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۷
اگر آتش است یارت تو برو درو همی‌سوز
به شب فراق سوزان تو چو شمع باش تا روز
تو مخالفت همی‌کش تو موافقت همی‌کن
چو لباس تو درانند تو لباس وصل می‌دوز
به موافقت بیابد تن و جان سماع جانی
ز رباب و دف و سرنا و ز مطربان درآموز
به میان بیست مطرب چو یکی زند مخالف
همه گم کننده ره را چو ستیزه شد قلاووز
تو مگو همه بجنگند و ز صلح من چه آید؟
تو یکی نه‌‌یی هزاری تو چراغ خود برافروز
که یکی چراغ روشن ز هزار مرده بهتر
که به است یک قد خوش ز هزار قامت کوز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۱
برای عاشق و دزد است شب فراخ و دراز
هلا بیا شب لولی و کار هر دو بساز
من از خزینه سلطان عقیق و در دزدم
نیم خسیس که دزدم قماشه بزاز
درون پرده شب‌‌ها لطیف دزدانند
که ره برند به حیلت به بام خانه راز
طمع ندارم از شب روی و عیاری
به جز خزینه شاه و عقیق آن شه ناز
رخی که از کر و فرش نماند شب به جهان
زهی چراغ که خورشید سوزی و مه ساز
روا شود همه حاجات خلق در شب قدر
که قدر از چو تو بدری بیافت آن اعزاز
همه تویی و ورای همه دگر چه بود؟
که تا خیال درآید کسی تو را انباز
هلا گذر کن ازین پهن گوش‌‌ها بگشا
که من حکایت نادر همه کنم آغاز
مسیح را چو ندیدی فسون او بشنو
بپر چو باز سفیدی به سوی طبلک باز
چو نقده زر سرخی تو مهر شه بپذیر
اگر نه تو زر سرخی چراست چندین گاز؟
تو آن زمان که شدی گنج این ندانستی
که هر کجا که بود گنج سر کند غماز؟
بیار گنج و مکن حیله که نخواهی رست
به تف تف و به مصلا و ذکر و زهد و نماز
بدزدی و بنشینی به گوشه مسجد
که من جنید زمانم ابایزید نیاز
قماش بازده آنگاه زهد خود‌‌‌ می‌کن
مکن بهانه ضعف و فرومکش آواز
خموش کن ز بهانه که حبه‌یی نخرند
درین مقام ز تزویر و حیله طناز
بگیر دامن اقبال شمس تبریزی
که تا کمال تو یابد ز آستینش طراز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۷
نیم شب از عشق تا دانی چه‌‌‌ می‌گوید خروس
خیز شب را زنده دار و روز روشن نستکوس
پره‌‌ها بر هم زند یعنی دریغا خواجه ام
روزگار نازنین را‌‌‌ می‌دهد بر آنموس
در خروش است آن خروس و تو همی در خواب خوش
نام او را طیر خوانی نام خود را اثربوس
آن خروسی که تو را دعوت کند سوی خدا
او به صورت مرغ باشد در حقیقت انگلوس
من غلام آن خروسم کو چنین پندی دهد
خاک پای او به آید از سر واسیلیوس
گرد کفش خاک پای مصطفیٰ را سرمه ساز
تا نباشی روز حشر از جمله کالویروس
رو شریعت را گزین و امر حق را پاس دار
گر عرب باشی وگر ترک وگر سراکیوس
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۱
ای روترش به پیشم بد گفته‌یی مرا پس
مردار بوی دارد دایم دهان کرکس
آن گفته پلیدت در روی شد پدیدت
پیدا بود خبیثی در روی و رنگ ناکس
ما راست یار و دلبر تو مرگ و جسک‌‌‌ می‌خور
هین کز دهان هر سگ دریا نشد منجس
بیت القدس اگر شد زافرنگ پر ز خوکان
بدنام کی شد آخر آن مسجد مقدس؟
این روی آینه‌‌‌ست این یوسف درو بتابد
بیگانه پشت باشد هر چند شد مقرنس
خفاش اگر سگالد خورشید غم ندارد
خورشید را چه نقصان گر سایه شد منکس؟
ضحاک بود عیسیٰ عباس بود یحییٰ
این ز اعتماد خندان وز خوف آن معبس
گفتند ازین دو یا رب پیش تو کیست بهتر؟
ین هر دو چیست بهتر در منهج موسس؟
حق گفت افضل آن است کش ظن به من نکوتر
که حسن ظن مجرم نگذاردش مدنس
تو خود عبوس گینی نز خوف و طمع دینی
از رشک زعفرانی یا از شماتت اطلس
این دو به کار ناید جز ناروا نشاید
ای وای آن که در وی باشد حسد مغرس
واهل ز دست او را تبت بس است او را
هر کو عدوی مه شد ظلمات مر ورا بس
اعدات آفتابا‌‌‌ می‌دان یقین خفاشند
هم ننگ جمله مرغان هم حبس لیل عسعس
ابتر بود عدوش وان منصبش نماند
در دیده کی بماند گر درفتد درو خس
ای روترش به پیشم بد گفته‌یی مرا پس
مردار بوی دارد دایم دهان کرکس
آن گفته پلیدت در روی شد پدیدت
پیدا بود خبیثی در روی و رنگ ناکس
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۷
الحذر از عشق حذر هر که نشانی بودش
گر بستیزد برود عشق تو برهم زندش
از دل و جان برکندش لولی و منبل کندش
سیل درآید چو گیا هر طرفی‌‌‌ می‌بردش
اوست یقین ره زن تو خون تو در گردن تو
دور شو از خیر و شرش دور شو از نیک و بدش
باده خوری مست شوی بی‌دل و بی‌دست شوی
بیست سلامت بودش درکشدش خوش خوردش
پای درین جوی نهی تا به قیامت نرهی
هر که درین موج فتد تا لب دریا کشدش
گول شود هول شود وز همه معزول شود
دست نگیرد هنرش سود ندارد خردش
ای دم تو دام خمش بی‌گنهان را بمکش
ای رخ تو باده هش مست کند تا ابدش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۹
یار نخواهم که بود بدخو و غم خوار و ترش
چون لحد و گور مغان تنگ و دل افشار و ترش
یار چو آیینه بود دوست چو لوزینه بود
ساعت یاری نبود خایف و فرار و ترش
هر که بود عاشق خود پنج نشان دارد بد
سخت دل و سست قدم کاهل و بی‌کار و ترش
ور چشمش بیش بود هم ترشی بیش کند
دان مثل بیشی او سرکه بسیار ترش
بس کن شرح ترشان این قدری بهر نشان
کی طلبد در دل و جان طبع شکربار ترش؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۶
آن یار ترش رو را این سوی کشانیدش
زین ساغر خندان رو جامی بچشانیدش
زین باده نخورده‌ست او زان بارد و سرد است او
با این همه بدهیدش جامی بپزانیدش
او سرکه چرا آرد؟ غوره ز چه افشارد؟
زان زهر همی‌بارد تا جمله بدانیدش
آن بادهٔ انگوری نفزاید جز کوری
پهلوی چنین باده بالله منشانیدش
باشد بودش سکته در گور نباید کرد
زین آب خضر یک کف در حلق چکانیدش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۹
ای خواجه تو عاقلانه‌‌‌ می‌باش
چون بی‌خبری ز شور اوباش
آن چهره که رشک فخر فقر است
با ناخن زشت خویش مخراش
آن بت به خیال درنگنجد
بت‌‌ها به خیال خانه متراش
جمله بت و بت پرست چون اوست
غیر کل و جمله چیست جز لاش
نی فهم کنند خلق این را
نی دستوری که دم زنم فاش
این ماش برنج احولان است
ورنی نه برنج هست و نی ماش
پایان‌‌ها را کجا شناسند
چون پوشیده‌‌‌ست رشک روهاش
گر‌‌‌ می‌دزدی ز زندگان دزد
ای دزد کفن به شب چو نباش
اما ز قضاست مات من مات
هم حکم قضاست عاش من عاش
خامش که ز شب خبر ندارد
آن کس که به روز خورد خشخاش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۴
ای سنایی گر نیابی یار یار خویش باش
در جهان هر مرد و کاری مرد کار خویش باش
هر یکی زین کاروان مر رخت خود را ره زنند
خویشتن را پس نشان و پیش بار خویش باش
حسن فانی می‌دهند و عشق فانی می‌خرند
زین دو جوی خشک بگذر جویبار خویش باش
می‌کشندت دست دست این دوستان تا نیستی
دست دزد از دستشان و دستیار خویش باش
این نگاران نقش پرده‌ی آن نگاران دلند
پرده را بردار و دررو با نگار خویش باش
با نگار خویش باش و خوب خوب اندیش باش
از دو عالم بیش باش و در دیار خویش باش
رو مکن مستی از آن خمری کزو زاید غرور
غرهٔ آن روی بین و هوشیار خویش باش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۶
آن که جانش داده‌یی آن را مکش
ور ندادی نقش‌ بی‌جان را مکش
آن دو زلف کافر خود را بگو
کی یگانه اهل ایمان را مکش
آفتابا روی خود جلوه مکن
چند روزی ماه تابان را مکش
چون تو سیمرغی به قاف ذوالجلال
بازگرد و جمله مرغان را مکش
در میان خون هر مسکین مرو
جز قباد و شاه خاقان را مکش
گر مرا دربان عشقت بار داد
از سر غیرت تو دربان را مکش
گر فضولم من که مهمان توام
شرط نبود هیچ مهمان را مکش
مست میدانم ز می دانم خراب
شیشه مشکن مست میدان را مکش
شمس تبریزی تویی سلطان من
بازگشتم باز سلطان را مکش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۸
آن مایی همچو ما دلشاد باش
در گلستان همچو سرو آزاد باش
چون ز شاگردان عشقی ای ظریف
در گشاد دل چو عشق استاد باش
گر غمی آید گلوی او بگیر
داد ازو بستان امیر داد باش
جان تو مست است در بزم احد
تن میان خلق گو آحاد باش
گاه با شیرین چو خسرو خوش بخند
گه ز هجرش کوه کن فرهاد باش
گه نشاط انگیز همچون گلشنش
گه چو بلبل نال و خوش فریاد باش
پیش سروش چون خرامد خاک باش
چون گلش عنبر فشاند باد باش
حاصل این است ای برادر چون فلک
در جهان کهنه نوبنیاد باش
در میان خارها چون خارپشت
سر درون و شادمان و راد باش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۸
صد سال اگر گریزی و نایی بتا به پیش
برهم زنیم کار تو را همچو کار خویش
مگریز که ز چنبر چرخت گذشتنی‌ست
گر شیر شرزه باشی ور سفله گاومیش
تن دنبلی‌‌ست بر کتف جان برآمده
چون پر شود تهی شود آخر ز زخم نیش
ای شاد باطلی که گریزد ز باطلی
بر عشق حق بچفسد بی‌صمغ و بی‌سریش
گز می‌کنند جامهٔ عمرت به روز و شب
هم آخر آرد او را یا روز یا شبیش
بیچاره آدمی که زبون است عشق را
زفت آمد این سوار بر این اسپ پشت ریش
خاموش باش و در خمشی گم شو از وجود
کان عشق راست کشتن عشاق دین و کیش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۴
خواجه چرا کرده‌یی روی تو بر ما ترش؟
زین شکرستان برو هست کس این جا ترش؟
در شکرستان دل قند بود هم خجل
تو ز کجا آمدی ابرو و سیما ترش
بر فلک آن طوطیان جمله شکر می‌خورند
گر نپری بر فلک منگر بالا ترش
رستم میدان فکر پیش عروسان بکر
هیچ بود در وصال وقت تماشا ترش؟
هر که خورد می صبوح روز بود شیرگیر
هر که خورد دوغ هست امشب و فردا ترش
مؤمن و ایمان و دین ذوق و حلاوت بود
تو به کجا دیده‌یی طبلهٔ حلوا ترش؟
این ترشی‌ها همه پیش تو زان جمع شد
جنس رود سوی جنس ترش رود با ترش
والله هر میوه‌یی کو نپزد ز آفتاب
گر چه بود نیشکر نبود الا ترش
سوزش خورشید عشق صبر بود صبر کن
روز دو سه صبر به مذهب تو با ترش
هر که ترش بینی‌اش دان که ز آتش گریخت
غوره که در سایه ماند هست سر و پا ترش
دعوهٔ دل کرده‌یی وعده وفا کن مباش
در صف دعوی چو شیر وقت تقاضا ترش
بنگر در مصطفیٰ چون که ترش شد دمی
کرده عتابش عبس خواند مر او را ترش
خامش و تهمت منه خواجه ترش نیست لیک
گه گه قاصد کند مردم دانا ترش
او چو شکر بوده است دل ز شکر پر ولیک
در ادب کودکان باشد لالا ترش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۹
گویند شاه عشق ندارد وفا دروغ
گویند صبح نبود شام تو را دروغ
گویند بهر عشق تو خود را چه می‌کشی؟
بعد از فنای جسم نباشد بقا دروغ
گویند اشک چشم تو در عشق بیهده‌ست
چون چشم بسته گشت نباشد لقا دروغ
گویند چون ز دور زمانه برون شدیم
زان سو روان نباشد این جان ما دروغ
گویند آن کسان که نرستند از خیال
جمله خیال بد قصص انبیا دروغ
گویند آن کسان که نرفتند راه راست
ره نیست بنده را به جناب خدا دروغ
گویند رازدان دل اسرار و راز غیب
بی‌واسطه نگوید مر بنده را دروغ
گویند بنده را نگشایند راز دل
وز لطف بنده را نبرد بر سما دروغ
گویند آن کسی که بود در سرشت خاک
با اهل آسمان نشود آشنا دروغ
گویند جان پاک ازین آشیان خاک
با پر عشق برنپرد بر هوا دروغ
گویند ذره ذره بد و نیک خلق را
آن آفتاب حق نرساند جزا دروغ
خاموش کن ز گفت وگر گویدت کسی
جز حرف و صوت نیست سخن را ادا دروغ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۷
آن میر دروغین بین، با اسپک و با زینک
شنگینک و منگینک، سر بسته به زرینک
چون منکر مرگ است او، گوید که اجل کو، کو؟
مرگ آیدش از شش سو، گوید که منم اینک
گوید اجلش کی خر، کو آن همه کر و فر؟
وان سبلت و آن بینی وان کبرک و آن کینک
کو شاهد و کو شادی؟ مفرش به کیان دادی؟
خشت است تو را بالین، خاک است نهالینک
ترک خور و خفتن گو، رو دین حقیقی جو
تا میر ابد باشی، بی‌رسمک و آیینک
بی‌جان مکن این جان را، سرگین مکن این نان را
ای آن که فکندی تو، در در تک سرگینک
ما بستهٔ سرگین دان، از بهر دریم ای جان
بشکسته شو و در جو، ای سرکش خودبینک
چون مرد خدا بینی، مردی کن و خدمت کن
چون رنج و بلا بینی، در رخ مفکن چینک
این هجو من است ای تن، وان میر منم، هم من
تا چند سخن گفتن، از سینک و از شینک
شمس الحق تبریزی، خود آب حیاتی تو
وان آب کجا یابد جز دید‌هٔ نمگینک؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۹
بباید عشق را ای دوست دردک
دل پر درد و رخساران زردک
ای بی‌درد دل و بی‌سوز سینه
بود دعوی مشتاقیت سردک
جهان عشق بس بی‌حد جهان است
تو داری دیدگان نیک خردک
چه داند روستایی مخزن شاه؟
کماج و دوغ داند جان کردک
به جز بانگ دفت نبود نصیبی
چو هستی چون خصی در روز گردک
اگر خواهی که مرد کار گردی
ز کار و بار خود شو زود فردک
چو چیزی یافتی، خود را تو مفروش
به پیش هر دکان مانند قردک
که دعوی مردیت بی‌جان مردان
بدان آرد که گویندت که مردک
اگر ناگاه مردی پیش افتد
به خون خود دری کاری نبردک
تو دیده بسته‌یی، در زهد می‌باش
به تسبیح و به ذکر چند وردک
مکن شیخی دروغی بر مریدان
از آن ناز و کرشمه، ای فسردک
شه شطرنجی ارتو کژ ببازی
به شمس الدین تبریزی تو نردک
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۰
اندرآ با ما، نشان ده راستک
ماجرا را در میان نه راستک
چون کمانی با من آخر پیش آ
همچو تیری کاید از زه راستک
ای فضولی، سو به سو چندین مجه
ور جهی، باری برون جه راستک
ده خدایی نیست جز تو هیچ کس
کو بگوید حال این ده راستک
چون تو آدینه نخواهی آمدن
وعده مان ده روز شنبه راستک
در دروغ و مکر ذوقی هست، لیک
آن نمی‌ارزد، همان به راستک
گر بدیدی شمس تبریزی بگو
یک نشان با کهترین که راستک
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۸
حریف جنگ گزیند، تو هم درآ در جنگ
چو سگ صداع دهد، تن مزن، برآور سنگ
به خویش آی و چنین خویش را خلاوه مکن
که اینت گوید گول است و آنت گوید دنگ
چه دست باشد کز رو مگس نداند راند؟
زسست طبعی کرمی نمایدش چو پلنگ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۲
توبه سفر گیرد با پای لنگ
صبر فرو افتد، در چاه تنگ
جز من و ساقی بنماند کسی
چون کند آن چنگ ترنگاترنگ
عقل چو این دید، برون جست و رفت
با دل دیوانه که کردست جنگ؟
صدر خرابات کسی را بود
کو رهد از صدر و ز نام و ز ننگ
هر که زاندیشه دلارام ساخت
کشتی برساخت ز پشت نهنگ
وان که در اندیشهٔ یک جو زر است
او خر پالان بود و پالهنگ
یار منی، زود فروجه ز خر
خر بفروش و برهان بی‌درنگ
کون خری، دنب خری گیر و رو
رو که کلیدی نبود در مدنگ
راز مگو پیش خران، ای مسیح
باده ستان از کف ساقی شنگ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۷
الا ای رو ترش کرده، که تا نبود مرا مدخل
نبشته گرد روی خود، صلا نعم الادام الخل
دو سه گام ار زحرص و کین به حلم آیی، عسل جوشی
که عالم‌ها کنی شیرین، نمی‌آیی، زهی کاهل
غلط دیدم، غلط گفتم، همیشه با غلط جفتم
که گر من دیدمی رویت، نماندی چشم من احول
دلا خود را در آیینه، چو کژبینی، هر آیینه
تو کژ باشی نه آیینه، تو خود را راست کن اول
یکی می‌رفت در چاهی، چو در چه دید او ماهی
مه از گردون ندا کردش، من این سویم، تو لاتعجل
مجو مه را درین پستی، که نبود در عدم هستی
نروید نیشکر هرگز، چو کارد آدمی حنظل
خوشی در نفی توست ای جان، تو در اثبات می‌جویی
از آن جا جو که می‌آید، نگردد مشکل این جا حل
تو آن بطی کزاشتابی، ستاره جست در آبی
تو آنی کزبرای پا، همی‌زد او رگ اکحل
درین پایان، درین ساران، چو گم گشتند هشیاران
چه سازم من؟ که من در ره، چنان مستم که لاتسأل
خدایا دست مست خود بگیر، ارنی درین مقصد
زمستی آن کند با خود، که در مستی کند منبل
گرم زیر و زبر کردی، به خود نزدیک تر کردی
که صحت آید از دردی، چو افشرده شود دنبل
زبعد این می و مستی، چو کار من تو کردستی
توکل کرده‌ام بر تو، صلا ای کاهلان تنبل
تویی ای شمس تبریزی، نه زین مشرق، نه زین مغرب
نه آن شمسی که هر باری کسوف آید، شود مختل