عبارات مورد جستجو در ۷۹۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۱
تو از نام بلند ای نوجوان بردار کام خود
که پیران می کنند از قامت خم حلقه نام خود
زفیض راستی از محتسب بر خود نمی لرزم
به کوه قاف دارم پشت از سنگ تمام خود
گر از بیطاقتی خود قاصد پیغام خود گردم
فرامش می کنم در راه از غیرت پیام خود!
حذر کن از می سرکش که تاکش با زمین گیری
به چندین دست نتواند نگه دارد زمام خود
مرا از بوته خجلت بر آر ای شعله سرکش
که خونها می خورم چون لاله از سودای خام خود
چه افتاده است بر دل بار گردم عندلیبان را؟
چو من از بوی گل چون غنچه می گیرم مشا خود
ز آواز شکست من دل احباب می ریزد
وگرنه من نمی دارم دریغ از سنگ جام خود
شکاری چون به بخت ما نمی افتد همان بهتر
که در خاک فراموشان نهان سازیم دام خود
به شور من ندارد بلبلی این بوستان صائب
روان گردد، به خون مرده گر خوانم کلام خود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷۴
شوریده تر از سیل بهارم چه توان کرد
در هیچ زمین نیست قرارم چه توان کرد
چون آبله در ظاهر اگر رنگ ندارم
در پرده غیب است بهارم چه توان کرد
شیرازه نگیرد به خود اوراق حواسم
برهم زده زلف نگارم چه توان کرد
چون گرد ز من نیست اگر پست وبلندم
خاک ره آن شاهسوارم چه توان کرد
برهم نزنم دیده ز خورشید قیامت
حیرت زده جلوه یارم چه توان کرد
در بیضه چه پرواز کند مرغ چمن گرد
زندانی این سبز حصارم چه توان کرد
کاری به مرادم نشد از نقش موافق
امروز که برگشت قمارم چه توان کرد
چون ماه درین دایره هر چند تمامم
از پهلوی خویش است مدارم چه توان کرد
از مشغله مهر ومحبت که فزون باد
صائب سرکونین ندارم چه توان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱۳
برگ عیش من بود رنگینی افکار خویش
از تماشای بهشتم فارغ ازگلزار خویش
از فروغ عاریت دل تیره گردد بیشتر
قانع از شمع و چراغم بادل بیدار خویش
نیست ممکن بار بر دلها ز آزادی شوم
تا توان چون سروبستن بر دل خود بار خویش
خود فروشی پیشه من نیست چون بیمایگان
نیستم افسرده دل ازسردی بازار خویش
خنده بر سیل حوادث می زنم چون کبک مست
داده ام ازسخت جانی پشت برکهسار خویش
نست چون فرهاد چشم مزد ازشیرین مرا
می شود شیرین به شکر کام من از کارخویش
تیغ جوهر دار من بیرون نیامد ازنیام
تا نکردم رهن صهبا جبه و دستار خویش
خواب امنی را که می جستم به صد چشم از جهان
بعد عمری یافتم در سایه دیوار خویش
از جنون تا حلقه اطفال را مرکز شدم
داغ دارم چرخ رااز عیش خوش پرگار خویش
درد بستان وجود از تیره بختی چون قلم
رزق من کوتاهی عمرست از گفتار خویش
از حیات بیوفا استادگی جستن خطاست
ماندگی آب روان رانیست از رفتار خویش
بادپیمایی است صائب ناله بی فریادرس
می زنم مهر خموشی برلب اظهار خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶۳
پیش ازخزان به خاک فشاندم بهار خویش
مردان به دیگری نگذارند کار خویش
چون شیشه شکسته و تاک بریده ام
عاجز به دست گریه بی اختیار خویش
از خاک برگرفته دست قناعتم
عیش چراغ طور کنم با شرار خویش
سیل از در خرابه ما راست میرود
تا کرده ایم خانه بدوشی شعار خویش
تیغ تمام جوهر این کارخانه ام
درزیر سنگ مانده ام از اعتبار خویش
پیمانه شعور فریبی نیافتم
چون گل به خون خویش شکستم خمار خویش
در قطع راه عشق ندیدم سبکروی
کردم گره به دامن صرصرغبار خویش
بال هما و شهپر طاووس نیستم
تاکی درین بساط نیایم به کارخویش ؟
دایم میانه دو بلا سیرمی کند
هرکس شناخته است یمین و یسار خویش
زان پیشتر که سنگ کمی برسرش نهند
برسنگ می زنم گهر شاهوارخویش
از نور فیض نیست تهی هیچ روزنی
بیناست چشم سوزن ناقص به کار خویش
صائب دماغ پرتو منت نداشتم
افروختم به آه چراغ مزار خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰۳
بر دشمنان شمردم عیب نهانی خویش
خود را خلاص کردم از پاسبانی خویش
خلق محمدی رابا زر که جمع کرده است؟
یارب که برخورد گل از زندگانی خویش
ازتیشه حوادث از پای درنیایم
پشتم به کوه طورست از سخت جانی خویش
درپیش چشم من گل خندید،سوختندش
چون صرف خنده سازم عهد جوانی خویش
از فیض خامشیهاست رنگینی کلامم
چون غنچه صد زبانم از بی زبانی خویش
خون من و می لعل بایکدیگر نجوشند
چون گل عزیز دارم رنگ خزانی خویش
از طاق دل فکنده است آیینه را غرورش
خود هم ملال دارداز سر گرانی خویش
دیدم که خاطرگل از من غبار دارد
چون شبنم سبکروح بردم گرانی خویش
در دشت با سرابم در بحر یار آبم
چون موج در عذابم از خوش عنانی خویش
صائب ز کاردانی در دام عقل افتاد
اینش سزا که نازد برکاردانی خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹۵
مدتی چون غنچه در خون جگر پیچیده ام
تا درین گلزار چون گل یک دهن خندیده ام
از سر هر خار صد زخم نمایان خورده ام
تا چو شبنم روشناس این چمن گردیده ام
خضر دارد داغها بر دل ز استغنای من
روی آب زندگی را برزمین مالیده ام
شعله بی مایه ام با خار و خس در دارو گیر
خورده ام صد زخم تایک پیرهن بالیده ام
از سر غیرت سپند آتش خود گشته ام
پیش اغیار از جفای او اگر نالیده ام
زود بر فتراک می بندد سر خورشید را
شهسواری راکه من در خانه زین دیده ام
پر برآورده است از درد طلب سنگ نشان
از گرانجانی همان من بر زمین چسبیده ام
می کند تیغ زبان شعله را دندانه دار
جامه فتحی که من از بوریا پوشیده ام
تا چو می صائب کلامم پخته و رنگین شده است
در حریم سینه خم سالها جوشیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹۶
تا شده است از دوربینی عاقبت بین دیده ام
در ترازوی قیامت خویش را سنجیده ام
منت دست نوازش می کشم از دست رد
از قبول خلق از بس بی تمیزی دیده ام
کی نظر بندم به صحرا می کند چشم غزال
این نوازشها که من از سنگ طفلان دیده ام
می کند در پیش پا دیدن نگاهم کوتهی
بس که از شرم غدار او نظر دزدیده ام
بوده ذوق پاره گردیدن گریبانگیر من
جامه ای چون کعبه در سالی اگر پوشیده ام
برزمین ناید ز شادی پای من چون گردباد
تا خس و خاشاک هستی را بهم پیچیده ام
زینهار از کامجویی دست خود کوتاه دار
کز گل ناچیده من صد دامن گل چیده ام
کرده ام از بهر کاهش خویش را گرد آوری
چون مه نو ز التفات مهر اگر بالیده ام
مد احسان می شمارم پیچ و تاب ماررا
چین ابرویی که من از اهل دولت دیده ام
آیه رحمت شمارم سبزه زنگار را
از جهان نادیدنی از بس که صائب دیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰۲
عشرت روی زمین در بردباری دیده ام
نقش پایم نقش خود در خاکساری دیده ام
وای بر جانم اگر عزت پرستان پی برند
اعتباری را که در بی اعتباری دیده ام
خضر در ظلمت سرای چشمه حیوان ندید
آنچه من از فیض درشب زنده داری دیده ام
حسن در زندان همان برمسند فرماندهی است
من عزیز مصر را در وقت خواری دیده ام
لخت دل بسیار از چشمم به دامن رفته است
داغ چندین لاله چون بهاری دیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶۳
پیش چشمم شد روان گر تشنه دریا شدم
یافتم جویاتر از خود هر چه را جویا شدم
چون الف کز مد بسم الله بیرون شد نیافت
محو در نظاره ان قامت رعنا شدم
چون شرر بر نقد جان می لرزم از آهن دلان
در ته سنگ ملامت گرچه نا پیدا شدم
کور بودم تا نظر بر عیب مردم داشتم
از نظر بستن به عیب خویشتن بینا شدم
دام زیر خاک شد رگ در تنم از خاکمال
تا چو سیل نوبهاران واصل دریا شدم
از گرانسنگی به کوه قاف پهلو می زنم
تا زوحشت گوشه گیر از خلق چون عنقا شدم
در میان مردمان بودم به گمراهی علم
رهبر عالم شدم چون خضر تا تنها شدم
نامه سربسته بودم تا زبانم بسته بود
چون قلم شق در دلم افتاد تا گویا شدم
بر سر هر برگ می لرزد دل بی حاصلم
گرچه در آزادگی چون سرو پا بر جا شدم
شد به کاغذ باد اوراق حواسم همسفر
تا درین بستانسرا چون غنچه گل وا شدم
در شکستم هر خم طاقی میان بسته ای است
تا تهی از باده گلرنگ چون مینا شدم
من که بودم گردباد این بیابان عافیت
چون ره خوابیده بار خاطر صحرا شدم
در کنار لاله و گل دارم آتش زیرپا
تا چو شبنم با خبر از عالم بالا شدم
از لگدکوب حوادث صائب ایمن نیستم
در بساط خاکساری گرچه نقش پا شدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹۵
چند روزی از در میخانه سروا می زنم
پشت دستی بر قدح، سنگی به مینا می زنم
چند در گرداب سرگردان بگردم چون حباب
می کشم چون موج میدان و به دریا می زنم
بر نمی تابد غبار کلفتم آغوش شهر
می شوم سیلاب و بر دامان صحرا می زنم
بلبلم اما می گلرنگ معشوق من است
قمریم اما نوا بر سرو مینا می زنم
خویش را مرغابیان اشک برمژگان زنند
من کجا مژگان به هم بهر تماشا می زنم
حسن او در دیده خورشید مژگان را گداخت
من همان از سادگی فال تماشا می زنم
شیشه ای کز غمزه خوبان دلش نازکترست
از جنون من دمبدم بر سنگ خارا می زنم
من که جان بخشی چو خضر شیشه دارم در بغل
خنده قهقه بر اعجاز مسیحا می زنم
می فتد هر روز در کارش شکست تازه ای
من ز سودای سر زلفی که سر وا می زنم
عمرها صائب به شهر عقل بودم کوچه بند
مدتی هم با غزالان سر به صحرا می زنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰۹
رو به هر صحرا که بااین شور چون مجنون کنم
پایکوبان کوه را در دامن هامون کنم
خاکساری دست من کوتاه دارد ورنه من
می توانم خاکها د رکاسه گردون کنم
از ازل آورده با خود پختگی صهبای من
نیستم نارس که جادر خم چو افلاطون کنم
خشکی سودای من ابر بهار عالم است
هرکه زین دامان صحرا بگذرد مجنون کنم
بلبلان را چون توانم مست در گلزار دید
من که خواهم باغبان را از چمن بیرون کنم
من که می دانم سبکروحان عالم را ثقیل
یک جهان بد هضم را بر خود گوارا چون کنم
من که نتوانم بر آوردن ز پا خاررهش
خارخار عشق او را چون زدل بیرون کنم
از چه ناز سرو نارعنا کشم چون قمریان
من که صائب می توانم مصرعی موزون کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸۴
ز گیرایی چنان گشته است بی برگ و نوا دستم
که نتواند گرفت افتادگی را از هوا دستم
نگیریم تنگ در آغوش تا آن خرمن گل را
نمی آساید آغوشم نمی آید به جا دستم
همانا از گل بیت الحزن کردند تخمیرم
که هرگز چون سبو از سر نمی گردد جدا دستم
به فکر دامن آن غنچه مستور افتادم
گره در آستین چون غنچه گردید از حیا دستم
ز حسن بی نیازی پنجه می زد با ید بیضا
به چشم خلق گردید از طمع چون اژدها دستم
گریبان می درد دامان گل از اشتیاق من
چه سر سبزی است با بختم چه اقبال است با دستم
کمند موج را در تاب دارد اضطراب من
به دریای غم افتدگر بگیرد ناخدا دستم
اگر صائب ندارم گوهر ارزنده ای در کف
بحمدالله که خالی نیست از نقد دعا دستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱۸
بر آن پای حنایی روی زرد خویش مالیدم
ازین گلشن که چیده است این گل رعنا که من چیدم
منم بی پرده می بینم ترا، یارب چه بخت است این
که می مردم ز شادی گرترا در خواب می دیدم
من انداز سر من کرد دست از آستین بیرون
درین بستانسرا چون گل به روی هر که خندیدم
غذای روح شد در دل شکستم هر تمنایی
لباس عافیت گردید چشم از هر چه پوشیدم
ندیدم محرمی چون کوهکن تا درد دل گویم
به شیرین کاری صنعت ز سنگ آدم تراشیدم
همان خجلت ز طبع سازگار خویشتن دارم
به مژگان گر چه خار از رهگذار دشمنان چیدم
که بر من می تواند پیشدستی بر خطا کردن
نماند از من نشان پا درین ره بسکه لغزیدم
نشد یک بار آن سرو روان در زیر پا بیند
به زیر پای او چون آب چندانی که غلطیدم
که از آزاد مردان دارد اقبال چنین صائب
که در ساعت ربودند از کفم بر هر چه لرزیدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳۵
نمی دانم چه نسبت با نسیم پیرهن دارم
که هم در مصرم و هم در جای بیت الحزن دارم
غبارآلود کرد آیینه صبح قیامت را
که دارد این زبان شکوه پردازی که من دارم
چه غم دارم اگر من دو عالم روی گرداند
سخن رو در من آورده است و من رو در سخن دارم
نه خارم کز وجود من گلستان ننگ بار آرد
عقیق نامدارم حق شهرت بر یمن دارم
عجب دارم به حرف و صوت از من دست بردارد
جهان آیینه و من طوطی شکر شکن دارم
چرا از سایه خود چون غزال از شیر نگریزم
گمان مشک در خود همچو آهوی ختن دارم
مزن دامن به شمع فطرت والای من صائب
که حق گرمی هنگامه بر نه انجمن دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰۶
غوطه در بحر گهر ز آبله پا زده ام
در دل خاک قدم بر سر دریا زده ام
سود من از سفر خاک، که چشمش مرساد
مشت خاکی است که در دیده دنیا زده ام
تا در فیض گشوده است به رویم توفیق
حلقه چون داغ بسی بر در دلها زده ام
به خراش جگر خویش نظر داشته ام
تیشه در ظاهر اگر بر دل خارا زده ام
چه کند سیل گرانسنگ به همواری دشت؟
خاک در دیده دشمن به مدارا زده ام
غوطه در خون زده چون پنجه مرجان دستم
بس که کف بر سر شوریده چو دریا زده ام
دست چون در کمر موج تهیدست زنم؟
من که چون رشته مکرر به گهر پا زده ام
این زمان در سفره قطره به جان می لرزم
من که صد مرتبه چون سیل به دریا زده ام
نیست بیکار در ین مرحله یک نشتر خار
همه را بر محک دیده بینا زده ام
عاجزم در گره خویش گشودن صائب
من که نقب از مژه در سینه خارا زده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲۴
لب خموش و زبان گزیده ای دارم
چو بوی گل نفس آرمیده ای دارم
سبک رکاب نیم همچو رنگ بیجگران
سلاح جنگ عنان کشیده ای دارم
چو آفتاب خموشم به صد هزار زبان
نه همچو صبح دهان دریده ای دارم
کمند وحدت من چار موجه دریاست
ز بار درد، دل آرمیده ای دارم
چو تاک، هرزه مرس نیست آب دیده من
سرشک پای به دامن کشیده ای دارم
سر من از رگ سودا شده است خامه موی
همیشه در خم زلف خمیده ای دارم
به سایه پر و بال هما نمی لرزم
سر به جیب قناعت کشیده ای دارم
سزای بی ادبان را به من حوالت کن
که شست صاف و کمان کشیده ای دارم
ز آفتاب قیامت نمی روم از جای
سپند آتش رخسار دیده ای دارم
ز خانه گر چه چو مژگان نرفته ام بیرون
چو اشک نام به عالم دویده ای دارم
مپرس حال دل از تیغ غمزه اش صائب
بهل که آبله خار دیده ای دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴۱
منم که قیمت یاقوت داغ می دانم
سرشک را گهر شبچراغ می دانم
نمی دهم به دو عالم جنون یکدمه را
ستاره سوخته ام قدر داغ می دانم
چه لازم است به جام آشنا کنم لب را
نمک فشانی شور دماغ می دانم
ز پر شکستگیم بر ستم دلیر مشو
که راه رخنه دیوار باغ می دانم
ستاره ریزی کلک سیه زبان صائب
ز فیض خوردن دود چراغ می دانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹۹
بی خواست بس که بار دل گلستان شدم
بی اعتبار در نظر باغبان شدم
نانم همان به خون شفق غوطه می زند
چون صبح اگر چه پیر درین آستان شدم
از سنگ خاره می گذرد تیر آه من
از بار درد اگر چه دو تا چون کمان شدم
تا کی چو سرو دست توان داشت در بغل؟
از بی بری به خار گلشن گران شدم
گرد ملال و زنگ الم بود حاصلم
از سینه گر چه آینه دار جهان شدم
تنگ شکر شد از سخنم گوش روزگار
هر چند چون دهان ز نظرها نهان شدم
نگرفت هیچ کس به ثمر دست من چو سرو
چندان که ایستاده درین بوستان شدم
اول ز رشک محرمیم سرمه داغ بود
چون خواب رفته رفته به چشمش گران شدم
نتوان شکست خاطر بلبل برای گل
با دست و دامن تهی از بوستان شدم
فیض شراب کهنه مرا کرد نوجوان
دل زنده از توجه پیر مغان شدم
رنگ من از شکستگی آن رو فتاده است
شرمنده توجه باد خزان شدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵۶
به وحشت ز دنیا سلامت گزیدم
به دامن کشیدن گل از خار چیدم
حجاب دل و دیده روشنم شد
چو نرگس به جز پشت پا هر چه دیدم
ز آزادگی جمله تن دست گشتم
که چون سرو دامن ز گلزار چیدم
برآوردم از جیب هر روزنی سر
به هر کوچه چون مهر تابان دویدم
امیدم ز مشق جنونی که کردم
به آن مد آهی است کز دل کشیدم
زهستی جدا شو که این راه را من
به مقراض قطع تعلق بریدم
به یک فرد بسته است صد دفتر اینجا
به خود تا رسیدم به عالم رسیدم
ازان گشت شیرین چو گوهر کلامم
که از بحر هر تلخ و شوری چشیدم
ازان شیر گیرم که در عهد طفلی
ز بی شیری انگشت خود را مکیدم
ادب بود منظور، نه تن پرستی
اگر خار راه تو از پا کشیدم
تو با هر که خواهی برو آشنا شو
که من خیری از آشنایی ندیدم
نصیب من از قرب این لاله رویان
بساطی است کز داغ بر سینه چیدم
مرادم تو بودی ز سیر و اقامت
ز هر جا گذشتم، به هر جا رسیدم
مده صائب از دست دامان وحشت
که من از رمیدن چنین آرمیدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶۷
بوی گل و نسیم صبا می توان شدن
گر بگذری ز خویش چها می توان شدن
شبنم به آفتاب رسید از فتادگی
بنگر که از کجا به کجا می توان شدن
از آسمان به تربیت دل گذشت آه
گر درد هست، زود رسا می توان شدن
از روی صدق اگر ره مقصود سرکنی
گام نخست، راهنما می توان شدن
چوگان مشو که از تو خورد زخم بر دلی
تا همچو گوی، بی سر و پا می توان شدن
چون نور آفتاب سبکروح اگر شوی
بی چوب منع در همه جا می توان شدن
گر هست در بساط تو مغز سعادتی
قانع به استخوان پر هما می توان شدن
در دوزخی ز خوی بد خویش، غافلی
کز خلق خوش بهشت خدا می توان شدن
زنهار تا گره نشوی بر جبین خاک
در فرصتی که عقده گشا می توان شدن
دوری ز دوستان سبکروح مشکل است
ورنه ز هر چه هست جدا می توان شدن
اوقات خود به فکر عصا پوچ می کنی
در وادیی که رو به قفا می توان شدن
صائب در بهشت گرفتم گشاده شد
از آستان عشق کجا می توان شدن؟