عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۹
رفتم به کوی خواجه و گفتم که خواجه کو؟
گفتند خواجه عاشق و مست است و کو به کو
گفتم فریضه دارم، آخر نشان دهید
من دوست دار خواجه‌‌‌‌ام آخر، نیم عدو
گفتند خواجه، عاشق آن باغبان شده ست
او را به باغ‌ها جو، یا بر کنار جو
مستان و عاشقان بر دلدار خود روند
هر کس که گشت عاشق، رو، دست ازو بشو
ماهی که آب دید، نپاید به خاکدان
عاشق کجا بماند در دور رنگ و بو؟
برف فسرده کو رخ آن آفتاب دید
خورشید پاک خوردش، اگر هست تو به تو
خاصه کسی که عاشق سلطان ما بود
سلطان بی‌نظیر وفادار قندخو
آن کیمیای بی‌حد و بی‌عد و بی‌قیاس
بر هر مسی که برزد، زر شد به ارجعوا
در خواب شو زعالم، وز شش جهت گریز
تا چند گول گردی و آواره سو به سو؟
ناچار می‌برندت، باری به اختیار
تا پیش شاه باشدت اعزاز و آب رو
گر زان که در میانه نبودی سر خری
اسرار کشف کردی عیسیت، مو به مو
بستم ره دهان و گشادم ره نهان
رستم به یک قنینه ز سودای گفت و گو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۲
تا که درآمد به باغ، چهرهٔ گلنار تو
اه که چه سوز افکند در دل گل، نار تو
دود دل لاله‌ها، زاتش جان رنگ تو
پشت بنفشه بخم، از کشش بار تو
غنچهٔ گلزار جان، روی تو را یاد کرد
چشم چه خوش برگشاد بر هوس خار تو
سوسن تیغی کشید، خون سمن را بریخت
تیغ به سوسن که داد؟ نرگس خون خوار تو
بر مثل زاهدان، جمله چمن خشک بود
مستک و سرسبز شد از لب خمار تو
از سر مستی عشق، گفتم یار منی
ورنه جز احول که دید در دو جهان یار تو؟
بر دل من خط توست، مهر الست و بلی
منکر آن خط مشو، نک خط و اقرار تو
گوشت کجا ماند و پوست در تن آن کس که او
رفت نمک سودوار سوی نمکسار تو
دامن تو دل گرفت، دامن دل تن گرفت
های ازین کش مکش،‌های ازین کار تو
خسرو جان شمس دین مفخر تبریزیان
در دل تن عشق دل، در دل دل دار تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۲
بی‌دل شده‌ام، بهر دل تو
ساکن شده‌ام، در منزل تو
صرفه چه کنم در معدن تو؟
زر را چه کنم، با حاصل تو؟
شد جمله جهان سبز از دم تو
قبله‌ی دل و جان هر قابل تو
شد عقل و خرد دیوانهٔ تو
بی‌علم و عمل شد عامل تو
مرغان فلک، پربستهٔ تو
هر عاقل جان، ناعاقل تو
هاروت هنر، ماروت ادب
گشتند نگون، در بابل تو
گردن بکشد، جان همچو شتر
تا زنده شوم از بسمل تو
حل گشت زتو هر مشکل جان
ماندم به جهان من مشکل تو
بنویس برات این مزد مرا
تا نقد کنم از عامل تو
از روز به است اکنون شب ما
از تاب مه بس کامل تو
تا شب شتران هموار روند
تا منزل خود، با محمل تو
در منزل خود آزاد شوند
از ظالم تو، وز عادل تو
خامش کن و خود در یک دمه‌یی
خامش نکند این قایل تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۳
نور دل ما، روی خوش تو
بال و پر ما، خوی خوش تو
عید و عرفه، خندیدن تو
مشک و گل ما، بوی خوش تو
ای طالع ما، قرص مه تو
سایه گه ما، موی خوش تو
سجده گه ما، خاک در تو
جولان گه ما، کوی خوش تو
دل می‌نرود سوی دگران
چون رفته بود سوی خوش تو
ور دل برود سوی دگران
او را بکشد اوی خوش تو
ای مستی ما از هستی تو
غوطه گه ما، جوی خوش تو
زرین شدم از سیمین بر تو
یک تو شدم از توی خوش تو
سر می‌نهم و چون سر ننهد؟
چوگان تو را، گوی خوش تو
خامش کنم و خامش، چو سکست
های و هویم از هوی خوش تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۴
دل من، دل من، دل من بر تو
رخ تو، رخ تو، رخ بافر تو
صنما، صنما، گر جان طلبی
بدهم، بدهم، به جان و سر تو
کف تو، کف تو، کف رحمت تو
لب تو، لب تو، لب شکر تو
دم تو، دم تو، دم جان وش تو
می تو، می تو، می چون زر تو
در تو، در تو، در بخشش تو
گل تو، گل تو، گل احمر تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۹
هله طبل وفا بزن، که بیامد اوان تو
می چون ارغوان بده، که شکفت ارغوان تو
بفشاریم شیره از شکرانگور باغ تو
بفشانیم میوه‌ها زدرخت جوان تو
بمران جان و عقل را زسر خوان فضل خود
چه خورد؟ یا چه کم کند؟ مگسی دو ز خوان تو
طمع جمله طامعان، بود از خرمنت جوی
دو ده مختصر بود، دو جهان در جهان تو
همه روز آفتاب اگر زضیا تیغ می‌زند
به کم از ذره می‌شود، زنهیب سنان تو
چو زمین بوس می‌کند، پی تو جان آسمان
به چه پر برپرد زمین به سوی آسمان تو؟
بنشیند شکسته پر، سوی تو می‌کند نظر
که همین جاش می‌رسد مدد ارمغان تو
نگذشته‌‌ست در جهان، نه شب و نی سحرگهان
که دمم آتشین نشد، ز دم پاسبان تو
نه مرا وعده کرده‌یی؟ نه که سوگند خورده‌یی
که به هنگام برشدن برسد نردبان تو؟
چو بدان چشم عبهری به سوی بنده بنگری
بپرد جانش از مکان به سوی لامکان تو
بنوازیش کی حزین، مخور اندوه بعد از این
که خروشید آسمان ز خروش و فغان تو
منم از مادر و پدر به نوازش رحیم تر
جهت پختگی تو برسید امتحان تو
بکنم باغ و جنتی و دوایی ز درد تو
بکنم آسمان تو به ازین از دخان تو
همه گفتیم و اصل را بنگفتیم دلبرا
که همان به که راز تو شنوند از دهان تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۰
طیب الله عیشکم لوحش الله منکم
حق آن خال شاهدت، رو به ما آر ای عمو
دست جعفر که ماند ازو، بر سر کوه پر سمو
شبه مهجور عاشق من وصال مصرم
دست او را دهان بدی، شرح دادی ازان غم او
می کند شرح بی‌زبان، یا ظریفون فافهموا
ما همان دست جعفریم، فی انقطاع الا ارحموا
جنبشی که همی‌کنیم، جمله قسری‌‌ست فاعلموا
جنبش آن گه کند صدف، که بود جفت جوهر او
بس که گفتن دراز شد، ذا حدیث منمنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۸
یا عاشقین المقصد سیحوا الی ما ترشدوا
واستفتشوا من یسعد یلقون این السید
العشق نور مرتفع والسرنعم المکترع
نهرالهوی لا ینقطع نارالهوی لا تخمد
لا عشق الا بالجوی من کان فی سقم الهوی
ان قیل طارفی الهوا لا تنکروا، لا تبعدوا
العشق ما فی رقه خیر لکم من عتقه
جفن بکا فی عشقه لا تحسبوه ترمد
امر المحبین انطوی امراضهم خیرالدوا
ما لم یضلوا فی الهوی لا تزعموا ان یهتدوا
اصحابنا لا تیأسوا بعد الجوی مستأنس
غیر الهوی لا تلبسوا، غیر الهوی لا ترتدوا
سحرالهوی معقودة نارالجوی موقودة
ذانعمة مفقودة حرمان من لا یجهد
نادیت یوم الملتقی اذحار عقلی والتقی
هذا بقاء فی البقا، هذا نعیم سرمد
ان فاتکم لا تفعلوا، واستفتشوه واعقلوا
لا ترقدوا لا تأکلوا ما لم تروا لا تعبدوا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۴
مررت بدر فی هواه بحار
رأوه بدور فی الدلال و حاروا
وشاهدت ماء شابه الروح فی الصفا
ویعشق ذاک الماء ما هو نار
وللعشق نور لیس للشمس مثله
فظل دلیل العاشقین وساروا
عروس الهوی بدرتلألأ فی الدجی
علیها دماء العاشقین خمار
ظللت من الدنیا علی طلب الهوی
اضاء لنا غیرالدیار دیار
فشاهدت رکبانا قریحا مطیهم
وکان لهم عند المسیر بدار
فقلت لهم فی ذاک قالوا لفی الهوی
لمن فر من هذا الدیار دمار
وان شئت برهانا فسافر ببلدة
یقال لها تبریز وهی مزار
فیشتم اهل العشق من ترباته
وللروح منها زخرف وسوار
تروح کلیل مظلم فی هوائه
وترجع مسرورا و انت نهار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۸
این کیست این؟ این کیست این؟ شیرین و زیبا آمده
سرمست و نعلین در بغل، در خانهٔ ما آمده
خانه درو حیران شده، اندیشه سرگردان شده
صد عقل و جان اندر پی اش، بی‌دست و بی‌پا آمده
آمد به مکر آن لعل لب، کفچه به کف، آتش طلب
تا خود که را سوزد عجب، آن یارتنها آمده
ای معدن آتش بیا، آتش چه می‌جویی ز ما؟
والله که مکر است و دغا، ای ناگه این جا آمده
روپوش چون پوشد تو را؟ ای روی تو شمس الضحی
ای کنج و خانه از رخت چون دشت و صحرا آمده
ای یوسف از بالای چه بر آب چه زد عکس تو
آن آب چه از عشق تو جوشیده، بالا آمده
شاد آمدی، شاد آمدی، جادو و استاد آمدی
چون هدهد پیغامبری، از پیش عنقا آمده
ای آب حیوان در جگر، هر جور تو صد من شکر
هر لحظه‌یی شکلی دگر، از رب اعلی آمده
ای دلنواز و دلبری، کندرنگنجی در بری
ای چشم ما از گوهرت افزون ز دریا آمده
چرخ و زمین آیینه‌یی، وز عکس ماه روی تو
آن آینه زنده شده، وندر تماشا آمده
خاموش کن، خاموش کن، از راه دیگر جوش کن
ای دود آتش‌های تو، سودای سرها آمده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۲
ای جان و دل از عشق تو، در بزم تو پا کوفته
سرها بریده بی‌عدد، در رزم تو پا کوفته
چون عزم میدان زمین کردی تو ای روح امین
ذرات خاک این زمین، از عزم تو پا کوفته
فرمان خرم شاهی‌‌‌ات در خون دل توقیع شد
کف کرد خون بر روی خون از جزم تو پا کوفته
ای حزم جمله خسروان، از عهد آدم تا کنون
بستان گرو از من به جان، کز حزم تو پا کوفته
خوارزمیان منکر شده دیدار بی‌چون را، ولی
از بینش بی‌چون تو، خوارزم تو پا کوفته
ای آفتاب روی تو، کرده هزیمت ماه را
وان ماه در راه آمده از هزم تو پا کوفته
چون شمس تبریزی کند در مصحف دل یک نظر
اعراب او رقصان شده، هم جزم تو پا کوفته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۳
ساقی فرخ رخ من، جام چو گلنار بده
بهر من ار می‌ندهی، بهر دل یار بده
ساقی دلدار تویی، چارهٔ بیمار تویی
شربت شادی و شفا، زود به بیمار بده
باده دران جام فکن، گردن اندیشه بزن
هین، دل ما را مشکن، ای دل و دلدار بده
باز کن آن میکده را، ترک کن این عربده را
عاشق تشنه زده را، از خم خمار بده
جان بهار و چمنی، رونق سرو و سمنی
هین که بهانه نکنی، ای بت عیار بده
پای چو در حیله نهی، وز کف مستان بجهی
دشمن ما شاد شود، کوری اغیار بده
غم مده و آه مده، جز به طرب راه مده
آه ز بی‌راه بود، ره بگشا، بار بده
ما همه مخمور لقا، تشنهٔ سغراق بقا
بهر گرو پیش سقا، خرقه و دستار بده
تشنهٔ دیرینه منم، گرم دل و سینه منم
جام و قدح را بشکن، بی‌حد و بسیار بده
خود مه و مهتاب تویی، ماهی این آب منم
ماه به ماهی نرسد، پس ز مه ادرار بده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۰
کجا شد عهد و پیمانی که کردی دوش با بنده؟
که بادا عهد و بدعهدی و حسنت، هر سه پاینده
زبدعهدی چه غم دارد شهنشاهی که برباید
جهانی را به یک غمزه، قرانی را به یک خنده؟
بخواه ای دل، چه می‌خواهی؟ عطا نقد است و شه حاضر
که آن مه رو نفرماید که رو تا سال آینده
به جان شه که نشنیدم زنقدش وعدهٔ فردا
شنیدی نور رخ نسیه ز قرص ماه تابنده؟
کجا شد آن عنایت‌ها؟ کجا شد آن حکایت‌ها؟
کجا شد آن گشایش‌ها؟ کجا شد آن گشاینده؟
همه با ماست، چه با ما؟ که خود ماییم سرتاسر
مثل گشته‌‌ست در عالم که جوینده‌‌ست یابنده
چه جای ما؟ که ما مردیم زیر پای عشق او
غلط گفتم، کجا میرد کسی کو شد بدو زنده؟
خیال شه خرامان شد، کلوخ و سنگ با جان شد
درخت خشک خندان شد، سترون گشت زاینده
خیالش چون چنین باشد، جمالش بین که چون باشد
جمالش می‌نماید در خیال نانماینده
خیالش نور خورشیدی که اندر جان‌ها افتد
جمالش قرص خورشیدی به چارم چرخ تازنده
نمک را در طعام آن کس شناسد در گه خوردن
که تنها خورده است آن را و یا بوده‌‌ست ساینده
عجایب غیر و لاغیری که معشوق است با عاشق
وصال بوألعجب دارد زدوده با زداینده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۶
مرا گویی که چونی تو؟ لطیف و لمتر و تازه
مثال حسن و احسانت، برون از حد و اندازه
خوش آن باشد که میراند به سوی اصل شیرینی
دران سیران سقط کرده هزاران اسب و جمازه
همی کوشم به خاموشی، ولیکن از شکرنوشی
شدم هم خوی آن غمزه، که آن غمزه‌‌ست غمازه
دلا سرسخت و پا سستی، چنین باشند در مستی
ولی بشتاب لنگانه، که می‌بندند دروازه
بدان صبح نجاتی رو، بدان بحر حیاتی رو
بزن سنگی برین کوزه، بزن نفطی دران کازه
بهل می را به می خواران، بهل تب را به غم خواران
که این را جملگی نقش است و آن را جمله آوازه
که کنزا کنت مخفیا فاحببت بان اعرف
برای جان مشتاقان، به رغم نفس طنازه
تعالوا یا موالینا الی اعلی معالینا
فان الجسم کالاعمی وان الحس عکازه
الی نور هو الله، تری فی ضوء لقیاه
کمال البدر نقصانا و عین الشمس خبازه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۳
ای جان تو جانم را از خویش خبر کرده
اندیشهٔ تو هر دم در بنده اثر کرده
ای هر چه بیندیشی، در خاطر تو آید
بر بنده همان لحظه، آن چیز گذر کرده
از شیوه و ناز تو، مشغول شده جانم
مکر تو به پنهانی، خود کار دگر کرده
بر یاد لب تو نی هر صبح بنالیده
عشقت دهن نی را پرقند و شکر کرده
از چهرهٔ چون ماهت، وز قد و کمرگاهت
چون ماه نو این جانم خود را چو قمر کرده
خود را چو کمر کردم، باشد به میان آیی
ای چشم تو سوی من از خشم نظر کرده
از خشم نظر کردی، دل زیر و زبر کردی
تا این دل آواره از خویش سفر کرده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۵
دل دست به یک کاسه با شهره صنم کرده
انگشت برآورده اندر دهنم کرده
دل از سر غمازی، یک وعده ازو گفته
درخواسته من از وی، او نیز کرم کرده
عشقش ز پی غیرت، گفتا که عوض جان ده
این گفت به جان رفته، جان نیز نعم کرده
از بعد چنان شهدی، وز بعد چنان عهدی
لشکرکش هجرانت بر بنده ستم کرده
از هجرعجب نبود این ظلم و ستم کردن
کو پرچم عشاقان صد گونه علم کرده
ای آن که ز یک برقی از حسن جمال خود
این جمله هستی را در حال عدم کرده
وان گه ز وجود تو، برساخته هستی را
تا جمله حوادث را انوار قدم کرده
ده چشم شده جان‌ها، چون نای بنالیده
چون چنگ شده تنها، هم پشت بخم کرده
بس شادی در شادی، کان را تو به جان دادی
وز بهر حسودان را در صورت غم کرده
اندر پی مخدومی، شمس الحق تبریزی
کی باشد تن چون دل، از دیده قدم کرده؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۸
مستی ده و هستی ده، ای غمزهٔ خماره
تو دلبر و استادی، ما عاشق و این کاره
ما بر سر هر پشته، گم کرده سررشته
بیچارهٔ تو گشته، تو چارهٔ بیچاره
صد چشمه بجوشانی در سینهٔ چون مرمر
ای آب روان کرده از مرمر و از خاره
ای سنگ سیه را تو کرده مدد دیده
وی از پس نومیدی بشکفته گل از ساره
ای نور روان کرده از پیه دو چشم ما
واندیشه روان کرده از خون دل پاره
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۴
روزی تو مرا بینی میخانه درافتاده
دستار گرو کرده، بیزار زسجاده
من مست و حریفم مست، زلف خوش او در دست
احسنت زهی شاهد، شاباش زهی باده
لب نیز شده مستک، گم کرده ره بوسه
من مستک و لب مستک، وان بوسهٔ قواده
این دلبر پرفتنه، با جملهٔ دستان‌ها
خوش خفته و جمله شب این عشرت آماده
این صورت‌ها جمله از پرتو او باشد
وان روح قدس پاک است، از صورت‌ها ساده
شمس الحق تبریزی، شرحی‌‌ست مر این‌ها را
آن خسرو روحانی، شاهنشه شه زاده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۹
هر موی من از عشقت، بیت و غزلی گشته
هر عضو من از ذوقت، خم عسلی گشته
خورشید حمل رویت، دریای عسل خویت
هر ذره ز خورشیدت، صاحب عملی گشته
این دل ز هوای تو، دل را به هوا داده
وین جان ز لقای تو، برج حملی گشته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۰
آن عشق جگرخواره، کز خون شود او فربه
ای بارخدا بر ما نرمش کن و رحمش ده
روزی که نریزد خون، رنجیش بدید آمد
جز از جگر عاشق، آن رنج نگردد به
تیر نظرت دیدم، جان گفت زهی دولت
پرم چو کمان پرم من از کشش آن زه
من خاک دژم بودم، در کتم عدم بودم
آمد به سر گورم عشقت که هلا برجه
از بانگ تو برجستم، در عهد تو بنشستم
ما را تو تعاهد کن، سالار تویی در ده
بی خود بنشین پیشم، بی‌خود کن و بی‌خویشم
تا هیچ نیندیشم، نی از که نی از مه
بر نطع پیادستم، من اسپ نمی‌خواهم
من مات توام ای شه رخ بر رخ من برنه
ای یوسف عیسی دم، با زر غم و بی‌زر غم
پیش آر تو جام جم، والله که تویی سرده
زان می که ازو سینه صافی‌‌ست چو آیینه
پیش آر و مده وعده، بر شنبه و پنجشنبه